eitaa logo
چـِریٖـکـ رُمـٰانـْ📓🇵🇸
607 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
6 فایل
رمان های من، ساجده:))) #رمان_فرمانده_بداخلاق💦🌧 #رمان_آن‌سوی‌مرزهای‌عاشقی🌹🤍 تحت فعالیت نویسنده💚🍀 ناشناسمون شنوای حرفاتون🙃 https://daigo.ir/secret/5781282319 منم اینجام🥲: @mottaham_13 |کپی از رمان ها ممنوع، سایر موارد آزاد| تولد: ¹⁴⁰²/¹/⁹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦 🌧💦 💦 : عصبی کلاهش رو پرت کرد روی زمین! بیرون رفت و در رو محکم به هم کوبید!! حدس زدم داره میره پیش حامد که دوباره پشت پنجره رفتم. وارد قاب پنجره شد و سمت حامد رفت! دو تا سرباز بیکار! تقصیر خودم بود که تا شب بهشون اجازه داده بودم کلاس ها رو شرکت نکنن! صداشون نمیومد ولی از حرکاتشون معلوم بود دارن بحث میکنن! حامد بلند شد بره که صداش زدم: ـ حامد وصالی؟! متعجب برگشت سمتم! با اشاره‌م نزدیک تر اومد: ـ بـ... بله؟! نگاهی به سرتاپاش انداختم: ـ بیا اینور کارِت دارم! این رو گفتم و پنجره رو بستم! ازش فاصله گرفتم و روی صندلیم نشستم تا بیاد! در زد و داخل شد: ـ بله؟ پرسیدم: ـ چته؟! چرا هی به رضا میپری؟ ابروهاشو در هم کشید: ـ میشه شما تو کار ما دخالت نکنید؟!! از جام بلند شدم و روبه روش ایستادم. این چند وقت خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم که دست روش بلند نکنم! ولی اگه الان جلوشو نمیگرفتم وضعش بدتر میشد! با پشت دست خوابوندم توی صورتش!! یه دستش رو به دیوار گرفت تا نیوفته، و دست دیگه‌شو روی صورتش گذاشت و سرشو پایین انداخت: ـ بـ... ببخشید! برگشتم پشت میز: ـ چند بار گفتم با من یکه به دو نکن؟! حامد: بـ... ببخشید! ـ مِن بعد فقط به سیلی اکتفا نمیکنما! حامد: بله... ببخشید! عجیب بود که بدون هیچ اعتراضی فقط میگفت ببخشید! به قلم s.z.m 💦 🌧💦 🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍 🌹🤍🌹🤍🌹🤍 🤍🌹🤍🌹🤍 🌹🤍🌹🤍 🤍🌹🤍 🌹🤍 🤍 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| ماریو: توی ماشین نشستم و در رو به هم کوبیدم! سرمو روی فرمون گذاشتم و دستامو روی سرم به هم قلاب کردم! حالا باید چیکار میکردم؟! عزیزِ منو، زندگی منو، نفس منو، عروسک منو بردن! سرمو از روی فرمون برداشتم و پلک های اشکی‌مو چند بار باز و بسته کردم تا ماتی چشمام از بین بره! ماشینو روشن کردم و راه افتادم! به کجا؟ خودم هم نمیدونم! فقط بی هدف توی خیابون ها می‌روندم و در به در توی بیمارستان های شهر دنبال عروسکم میگشتم! دنبال دختر کوچولویی که همه زندگیم بود! تقریبا همه بیمارستان ها رو گشتم اما هیچ اثری ازش پیدا نکردم! ساعت نزدیک دوازده شب بود که ناچار با حالی گرفته و داغون به خونه برگشتم! به خونه ای که حالا به جای صدای خنده‌ی عروسکم فقط سکوت درش حاکم بود! غم زده روی مبل نشستم و به اشپزخونه خیره شدم! آشزخونه ای که سـالی همیشه هر وقت از سرکار برمیگشتم با ذوق واردش میشد و برام چایی میاورد! بعد با ناز خودش رو بهم نزدیک میکرد و میگفت: ـ خسته نباشید اقای دکتر! بعد از چای هم برام کیک میاورد! کیک عروسک پز! همیشه کارم این بود که روی این مبل مینشستم و وقتی توی پذیرایی غرق خواب بود محو صورت قشنگ و اندام ریزش میشدم!! اما حالا روزگار مهر جدایی زده روی دفتر عاشقانه زندگیمون! 🌱🌱🌱🌱 پ.ن:ترجیحا بدون شرح! 🌱🌱🌱🌱 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| 🤍 🌹🤍 🤍🌹🤍 🌹🤍🌹🤍 🤍🌹🤍🌹🤍 🌹🤍🌹🤍🌹🤍 🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| درد دستم امونم رو بریده بود. سـالی هم متوجه این شد که سرش رو به شیشه تکیه داد و حرفی نزد. تموم راه حواسم بود تا کسی تعقیبمون نکنه! سـالی، الیزابت و دیلان رو به رایان سپردم و به بیمارستان رفتم. گلوله توی دستم نبود و فقط خراشی روش انداخته بود. پرستاری دستم رو باندپیچی کرد و از بیمارستان بیرون زدم. ده دقیقه تا زمان قراری که اون عوضی مشخص کرده مونده بود. ناچار سر قرار رفتم. راس ساعتی که مشخص کرده بود یه ماشین مشکی با شیشه های دودی جلو پام توقف کرد! دو نفر که باز هم صورت هاشونو پوشونده بودن از ماشین پیاده شدن. همون فردی که با من قرار گذاشته بود مقابلم ایستاد و دیگری پشت سرم رفت. تا دهان باز کردم چیزی بگم ضربه محکمی به سرم برخورد کرد و بی هوش شدم! وقتی چشم باز کردم روی زمین سردی دراز کشیده بودم و علاوه بر دستام، پاهام هم بسته شده بود! زخم دستم به خاطر طنابی که دورش پیچیده شده بود بیشتر درد میکرد و عذابم میداد! چشمام تار بود و فقط کسی رو میدیدم که داره به سمتم میاد! از موهای بلندش که تو باد تکون میخورد میشد فهمید یه دختره! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| دیلان: اینبار صداش ناراحت و گرفته شد: ـ خیله خب باشه. ولی خیلی مراقبش باش دیلان! چشمی گفتم و بعد ادامه دادم: ـ ببخشید مزاحمتون شدم دایی حتما وسط کار بودید. من دیگه برم. بالاخره تماس رو قطع کردم و گوشیمو عصبی عقب ماشین پرت کردم. ماشین رو راه انداختم و ناچار به خونه برگشتم. به محض رسیدن خودم رو به اتاق رسوندم و خودم رو روی تخت پرت کردم. اونقدر به تخت مشت کوبیدم که تموم جونم تخلیه شد! با حال خرابی طاق باز روی تخت خوابیده بودم و به سقف خیره شده بودم. اونقدر همینطور موندم که وقتی به خودم اومدم متوجه تاریکی خونه شدم. بی حال از جام بلند شدم و به پذیرایی رفتم. تموم خونه توی تاریکی فرو رفته بود اما دلم نمیخواست لامپی روشن کنم. الان دلم فقط دیارا رو میخواست! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉› : نفس عمیقی میکشم که میگوید: ـ اون پسر... هنوز هم اذیتم میکنه! من... باور کن من به کمکت نیاز دارم! نگاهم را به کفش هایم میدوزم: ـ ببینید خانوم عظیمی... هیچ کمکی از جانب من، به کار شما نمیاد! پس بهتره این موضوع رو با کسی مطرح کنید که عملا بتونه بهتون کمک کنه! ارام نگاهم را بالا می آورم که با هم چشم در چشم میشویم! پلک هایم را روی هم گذاشته و آرام لب میزنم: ـ با اجازه! این را میگویم و بدون اینکه منتظر واکنشش بمانم، با قدم های بلند از او فاصله میگیرم! بی وقفه خودم را به کلاس رسانده و مثل همیشه روی صندلی کنار رضا مینشینم! دست هایم را در هم قلاب کرده و موهایم را عقب میزنم! نفسم را با فشار بیرون میدهم که رضا دستش را جلویم تکان میدهد: ـ چیشد؟ چی میگفت؟! به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻 ‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›