🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
🌧💦🌧💦🌧💦
🌧💦🌧💦
🌧💦
💦
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#پارت_68
#حامد:
و از کنارم رد شد! دستی به شونه رضا زد:
ـ بهههه آقای رضا تهرانی! چطوری؟
این رو گفت و به سمت عقب صف حرکت کرد! چشم غره ای به رضا رفتم:
ـ یعنیییی چیییی؟!
رضا هم که ازین رفتار فرمانده تعجب کرده بود نگاهی به عقب انداخت و شونه هاشو بالا داد:
ـ نمیدونم والا! چرا اینجوری کرد؟؟
همون اول صبحی اعصابمو به هم ریخت که تا شب کلافه بودم!
بعد از ورزش یه سری کلاس بود که باید شرکت میکردیم مثل کلاس احکام و قرآن و...
منم که اصلا حوصله اینا رو نداشتم، تمام مدت کلاس ها اخمو و دست به سینه نشسته بودم کنار دیوار و خیره شده بودم به فرمانده. هر چی استاد سوال میپرسید یا حرفی میزد اصلا توجه نمیکردم و کلا حواسم پیش فرمانده ای بود که روبه روم روی صندلی نشسته بود!
بعد از حرفای دیشب رضا و رفتار امروزش سر صف حسابی ازش عصبانی بودم و این ظرفیتو داشتم که همین الان بلند شم وسط کلاس، عین داداش محمد بخوابونم تو گوشش!
تو همین فکرا بودم که با صدای رضا به خودم اومدم و نگاهمو از فرمانده گرفتم:
ـ چیه حامد؟ برزخی شدی چرا؟
زیر لب هیچی آرومی گفتم که دستمو گرفت و سعی داشت بلندم کنه:
ـ پاشو کلاس تموم شد!
بلند شدم و باهم بیرون رفتیم. کلافه بودم نمیدونستم چیکار کنم! گریه های چند روز پیشم وقتی فهمیدم سرطان داره، با عصبانیت امروزم اصلا جور در نمیومد!
ـ حامد داداش میشه بگی چی شده؟
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
💦
🌧💦
🌧💦🌧💦
🌧💦🌧💦🌧💦
🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍
🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_اول
#منمنتکشیبلدنیستم
#پارت_68
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
سالی:
لبخندی زد و به موهام اشاره کرد:
ـ چون عروسکا معمولا موهاشون مثل تو طلاییه و چشماشونم آبیه! یعنی خودت تو! فکر کنم من تنها پسری هستم که عروسک دارم!
هم تعجب کردم هم از حرفش خندهم گرفت:
ـ ولی این همه مدل عروسک وجود داره! فقط این شکلی که میگی نیست که!
لبخندشو جمع کرد:
ـ مامانم یه عروسک داشت که از بچگیش مونده بود! اون موقع چهار پنج سالم بود...(لبخند تلخی زد) میگفت وقتی صاحب یه دختر خوشگل شدی اینو بهت میدم!...
پرسیدم:
ـ مامانت؟!
نگاهم کرد:
ـ تو اون موقع دو سالهت بود. طبیعیه که یادت نیاد!
متعجب پرسیدم:
ـ مامانت الان کجاس؟ چرا من...
وسط حرفم گفت:
ـ یه روز اومد به همین جنگل و... دیگه هیچ وقت برنگشت!!
بهت زده نگاهش کردم:
ـ برنگشت؟؟!... خب اینا که میگی چه ربطی به سوالی که کردم داره؟
نگاهم کرد:
ـ اون عروسکی که گفتم مامانم یادگاری داشت... اون هم شکل تو بود! موهای طلایی... چشمای آبی... ل*/*بای خوشگل و سرخ!!
لبخند محوی زدم:
ـ الان اون عروسک کجاس؟
غمگین سری تکون داد:
ـ همراه مادرم توی همین جنگل ناپدید شد!!
جرقه ای توی ذهنم خورد:
ـ پس به خاطر همینه که... که نمیذاری تنها برم توی جنگل؟!
🌱🌱🌱🌱
پ.ن:عجببب!
پ.ن:کاش عروسکه پیدا بشه!
🌱🌱🌱🌱
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
🤍
🌹🤍
🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍
🌹🤍🌹🤍🌹🤍
🤍🌹🤍🌹🤍🌹🤍
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_68
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
سالی:
اروم توی جام نشستم و دستامو سمتش دراز کردم:
ـ بده بچمو!
ناراحت نگاهم کرد:
ـ میدونم در حقت بد کردم دخترم! ولی داداشت که برات تعریف کرد ماجرا رو! من مجبور بودم! از این به بعد نبودم برات جبران میکنم! این رفتارو با من نکن.
همون موقع ماریو داخل اومد و شروع به سلام و احوالپرسی کرد. بعد کنارم نشست و مشغول صحبت با رایان شد. اروم به پهلوش زدم که سرش رو نزدیکم اورد:
ـ جانم عروسک؟!
با ابرو به بچه توی بغل اون مثلا مادرم اشاره کردم:
ـ بچمو بگیر ازش! میخوام بغل خودم باشه!
نفس عمیقی کشید و سری تکون داد. از جا بلند شد و در جعبه شیرینی رو باز کرد. سمت مادرم رفت و گفت:
ـ بدید بچه رو بذارم سر جاش دهنتونو شیرین کنید.
اروم بچه رو ازش گرفت و خواست اون رو روی تخت بذاره که فورا صداش زدم:
ـ ماریو بدش من!
لبخندی زد و بچه رو بغلم داد. دستمو نوازش وار روی گونش کشیدم و بهش خیره شدم. ماریو جعبه شیرینی رو اول جلوی مادرم و بعد جلوی رایان گرفت. در اخر کنارم نشست و شیرینی رو جلوی دهانم گرفت:
ـ ازینا بخور به دیلان شیر میدی اونم مزه شو بچشه!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_سوم
#انتقام
#پارت_68
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
دیلان:
اون هم از خدا خواسته تایید کرد. رو به مامان لب زدم:
ـ دستت درد نکنه مامان. ما دیگه بریم دیارا حالش خیلی خوب نیست.
مامان خواست حرفی بزنه که بابا با گذاشتن دستش روی پای مامان مانعش شد! با ابروهای در هم رو به من گفت:
ـ چرا حالش خوب نیست؟؟!
جاخورده نگاهش کردم و خواستم حرفی بزنم که دیارا لب باز کرد:
ـ حالم خوب نیست دایی ولی امشب بخوابم صبح خوب میشم.
بابا اما نگاه برزخیش رو به من دوخته بود:
ـ با تو بودم دیلان! بگو چه غلطی کردی؟! صورت این دختر چرا کبوده؟؟
نگاهی به دیارا که شوکه شده بود انداختم و رو به بابا لب زدم:
ـ من... بابا...
این بار بابا با شتاب از جاش بلند شد و سمت من اومد که بی اختیار ایستادم!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_68
#حامد:
خندهای میکند و باز سوالی نگاهم میکند:
ـ خب حالا نمیگی؟!
پوف کلافهای کشیده و ماجرای دو سال پیش را برایش میگویم!
با تعجب سرش را تکان میدهد:
ـ چرا حس میکنم داری یه تیکه از یه فیلمو برام میگی؟!
موهای به هم ریختهام را مرتب کرده و در حالی که سمت پلهها قدم برمیدارم لب میزنم:
ـ بیا بریم حرف اضافه نزن!
با کنجکاوی دنبالم راه میافتد:
ـ اینکه بعد از دو سال دوباره همو دیدید یه خورده عجیبه!
وارد کلاس میشویم که سر جایم نشسته و لب میزنم:
ـ اه رضا چقدر چرت و پرت میگی! حالا من اعصاب ندارم تو هم هی برو رو مخ من!
وارفته کنارم مینشیند:
ـ چته خب؟!
دستهایم را روی میز در هم قلاب کرده و سرم را روی آنها میگذارم:
ـ عذاب وجدان دارم!
متعجب میپرسد:
ـ عذاب وجدان برای چی آخه؟!
آب دهانم را پایین فرستاده و لب میزنم:
ـ ندیدی با اون طرز پوشش تو حلق من بود؟! احساس گناه میکنم!
دستش روی شانهام مینشیند:
ـ اشکال نداره! خودتو ناراحت...
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›