eitaa logo
چـِریٖـکـ رُمـٰانـْ📓🇵🇸
606 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
6 فایل
رمان های من، ساجده:))) #رمان_فرمانده_بداخلاق💦🌧 #رمان_آن‌سوی‌مرزهای‌عاشقی🌹🤍 تحت فعالیت نویسنده💚🍀 ناشناسمون شنوای حرفاتون🙃 https://daigo.ir/secret/5781282319 منم اینجام🥲: @mottaham_13 |کپی از رمان ها ممنوع، سایر موارد آزاد| تولد: ¹⁴⁰²/¹/⁹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦 🌧💦 💦 : بلند شدم اشک هامو پاک کردم و دستامو به ضریح گره کردم: ـ اینبار توبه کردم... نگی توبه گرگ مرگه‌ها!... واقعا توبه کردم! به روح داداش محمدم! قول میدم... قول میدم هیچ وقت نمازهامو ترک نکنم!... میدونم واسه توبه یکم دیگه ولی... ولی خدا توبه پذیره دیگه! ضریح رو بوسیدم و با هر جون کندنی بود ازش دل کندم! به عقب چرخیدم که نگاهم خورد به یه مرد حدودا پنجاه ساله‌ی شیک پوش! با چند نفر که یه دست کت و شلوار مشکی پوشیده بودن پشت سرش! لابد بادیگار‌هاشن! از کنارم رد شدن و سمت ضریح رفتن که ایستادم و با نگاهم دنبالشون کردم! درست روبه روی ضریح ایستاد و به طور ناگهانی نشست روی زمین: ـ غلط کردمممم! یه عمر خلاف و قاچاق کردم و از خدا غافل بودممم! یه عمر نماز نخوندم و روزه‌خواری کردم! غلط کردم امام رضا ببخشید! آقا ...*... خوردم بخداااا!... همون موقع که همسرمو در حالی که روی پاهاش ایستاده بود دیدم به خدات ایمان آوردم!... ولی میگن واسه توبه باید بیایم پیش شما! خب اومدمممم! بگذر ازین نوکر ناخلف! بعد از کمی مکث بلند شد و بعد از بوسیدن ضریح همراه با بادیگارهاش رفت!! یعنی خدا میخواست بهم نشون بده که هر چقدر دیر ولی توبه پذیره؟!! یعنی امام رضا میخواست بهم ثابت کنه کسی از درگاه خودش و خداش دست خالی نمیره؟!! "وَ اللّٰهُ یُحِبُّ التَوّابینْ" 'و خداوند توبه کنندگان را دوست دارد!' به قلم s.z.m 💦 🌧💦 🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| ماریو: معلوم نیست پسر پنج ساله من چشه که اینقدر رفتارش بد شده! با اخم های در هم سمتش رفتم: ـ مگه نگفته بود نباید صدات از صدای مامانت بالاتر بره؟! باز هم با جیغ جیغ لباس هاشو سمتم پرت کرد: ـ من اینا رو دوست ندارم! نمیخوام اینا رو بپوشم!! با اخم لباس هاشو از روی زمین برداشتم: ـ داد نزن ببینم!! مگه این لباسا چشونه؟! با جیغ و گریه دستاشو به میز کوبید: ـ نمیخوام!!! نمیخوام!! با این کارش لیوان چایی که روی میز بود روی پای سـالی افتاد و بعد به خاطر زمین خوردنش شکست و خورد خاکشیر شد!! سـالی که چای روی پاش ریخته بود با درد آخی گفت و چشماشو بست!! با عصبانیت اروم با دست به کمر دیلان زدم: ـ چته؟؟ چرا اینجوری میکنی؟؟ و بعد دستشو گرفتم و کشون کشون از آشپز خونه بیرون بردمش. سـالی فورا دنبالمون دوید و بازومو گرفت: ـ ولش کن ماریو من چیزیم نشد خیلی داغ نبود! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| دیلان: غذاش که تموم شد گفتم: ـ من خوراکی برای توی راه برداشتم. الان هم لباس های تو رو جمع میکنم که زودتر راه بیوفتیم خب؟ سری تکون داد که بلند شدم و لباس های اون رو هم جمع کردم. پیراهنی رو هم دستش دادم: ـ بیا اینو هم بپوش که کم کم راه بیوفتیم. باشه ای گفت و لباسش رو عوض کرد. وسایل رو داخل ماشین بردم و برگشتم. لبخندی زدم و دست دیارا رو توی دستم گرفتم: ـ بریم؟! نفسی کشید و سرش رو پایین انداخت: ـ بریم. با هم سوار ماشین شدیم. خواستم حرکت کنم که دیدم سرش پایینه و حالش گرفتست. دستم رو روی موهای بلندش گذاشتم و لب زدم: ـ چیشده؟ چرا انقدر ناراحتی؟! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉› : روی یکی از نیمکت‌های گوشه محوطه می‌نشینیم. دقایقی تنها سکوت بر فضای بینمان حاکم است. پس از کمی مِن و مِن لب می‌زند: ـ میشه یه چیزی بپرسم؟! ژاکتم را بیشتر به خود فشرده و سری تکان می‌دهم: ـ بپرسید! از سوال بی‌مقدمه‌اش جا می‌خورم: ـ تو نامزد داری؟! متعجب لب می‌زنم: ـ خیر! چطور؟! دم عمیقی می‌گیرد و هیچی آرامی زمزمه می‌کند! کمی که می‌گذرد از جا بلند شده و می‌گویم: ـ با اجازتون من دیگه میرم! شما هم بزارید کمی از رفتن من بگذره بعد برید! متقابلاً از جا بلند شده و مقابلم می‌ایستد: ـ بابت امروز هم ممنونم و هم... معذرت می‌خوام! لبخند محوی می‌زنم: ـ خواهش می‌کنم! نیازی به تشکر یا عذرخواهی نیست! فقط... چنگی به موهایم زده و نفس عمیقی می‌کشم: ـ فقط مواظب خودتون باشید!! و بی معطلی از او دور می‌شوم! به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻 ‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›