🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
🌧💦🌧💦🌧💦
🌧💦🌧💦
🌧💦
💦
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#پارت_111
#فرماندهپادگاناحمد:
ـ توی اتاق حامد براتون جا میندازم...
سریع گفتم:
ـ نه نه! شرمنده حاج خانوم من باید برم!
حامد: مامان جان اجازه بده راحت باشن! حالا فردا برای ناهار میان پیشمون!(خبیثانه نگاهم کرد) مگه نه آقا؟!
متعجب گفتم:
ـ نه آقا حامد دیگه... مزاحم تون نمیشم!...(سمت در رفتم) با اجازهی شما حاج خانوم! خدانگهدار!
خداحافظی آرومی کردن که با اضطراب در رو بستم و پله ها رو دو تا یکی پایین رفتم! باید حتما درباره حمیده خانوم با مامان حرف بزنم! نباید بدونه پسر بداخلاقش عاشق شده بعد از سی و چهار سال؟!
...
کمی روی مبل جا به جا شدم:
ـ مامان؟ یادته گفتم با داداشِ محمد آقا رفیق شدم؟
در حالی که سیب سرخی رو پوست میکند نگاهم کرد:
ـ محمد آقا همون بنده خدا فرماندهت توی سوریه که شهید شد؟
سرم رو به نشانه تایید تکون دادم که گفت:
ـ خب؟
تکیهمو از پشتیِ مبل گرفتم و صاف نشستم:
ـ خب من... من...
تکه سیبی رو سمتم گرفت:
ـ چیه پسر؟ بگو حرفتو!
سیب رو از دستش گرفتم و بو*سه ای روی دستش زدم:
ـ دلم لرزیده مامان!... راستش... عاشق شدم!
با ذوق نگاهم کرد:
ـ کیه این دخترِ شاه پریون که دل پسر منو برده؟؟!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
💦
🌧💦
🌧💦🌧💦
🌧💦🌧💦🌧💦
🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_111
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
باشه ای گفتم و سمت اتاق رفتم. دقیقه ای بعد هم سـالی اومد. قبل از اینکه بخوابه گفتم:
ـ هی عروسک خوشگل من؟! نخوابیا! اول بیا این لباسی که برات خریدمو بپوش ببینم تو تنت چه شکلی میشه بعد!
خنده ای کرد و چشم کش داری گفت. لباس رو که پوشید چشمام برق زد! دور خودش که چرخید و موهاش توی هوا تاب خورد دیگه نتونستم تحمل کنم و از جا بلند شدم و سمتش رفتم.
جلوی آینه ایستاد و من هم پشت سرش. از داخل آینه نگاهش کردم:
ـ آخه تو چرا انقده خوشگلی دختر؟!
لبخندی زد و نگاهشو ازم گرفت.
سرمو جلو بردم و روی موهای طلایی شو بوسیدم. سرش رو بالا آورد و دوباره نگاهم کرد. رفتم جلوش ایستادم و بازو هاشو گرفتم. سمت خودم کشیدمش و روی هر دو تا چشماشو هم بوسیدم!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_111
#حامد:
میخندم:
ـ قراره آقایون روی خانوما رو کم کنن دیگه! که بفهمید فقط خودتون نیستید که بلدید قرمه سبزی درست کنید!
برای چند ثانیه پوکر نگاهم کرده و بعد دستهایش را به هم میزند:
ـ آفرین خوشم اومد!
چشمانم گرد میشود:
ـ چی میگی حمیده؟! شما قبلا انقدر شیطون نبودیا!
دستش را روی شکـ**ـمش میگذارد:
ـ کمال خواهرزادهی جوجهی شما در من اثر کرده آقا حامد!
با ذوق قاشق توی دستم را داخل بشقابی میگذارم و سمتش میروم:
ـ داییش قربونش بره!... راستی چند وقتشه این جوجه؟!
شانه ای بالا می اندازد:
ـ دیگه داره دو ماهش میشه!
غروب که میشود اول احمد آقا و بعد رضا و مرضیه خانم سر میرسند. هر کدام یک قابلمه قرمه سبزی به همراه دارند!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_سوم
#انتقام
#پارت_111
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
دیلان:
مقابل پاش زانو زدم و گفتم:
ـ نکنه... نکنه میخوای منو ول کنی دیارا؟!
متعجب سرش رو بالا آورد و به منی که روی شن ها مقابلش زانو زده بودم خیره شد! با حال خرابی ادامه حرفم رو زدم:
ـ من میدونم باهات بد کردم! میدونم بخشیدنم سخته! ولی بهت قول دادم! من بهت قول دادم دیارا! خودت گفتی منو بخشیدی! منو بخشیدی و اجازه جبران بهم دادی مگه نه؟! تو بهم فرصت دادی دیارا!
بلند شد و بالای سرم ایستاد! نگاه خنثی ای بهم انداخت که گفتم:
ـ میخوای منو تحقیر کنی؟ باشه قبول! میخوای تاوان همه این مدت که زجرت دادم رو پس بدم؟ باشه قبول! هر کاری دلت میخواد باهام بکن! هر چقدر دوست داری آزارم بده! ولی منو ول نکن! زندگیمون رو به هم نزن! من دوستت دارم دیارا!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|