🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
🌧💦🌧💦🌧💦
🌧💦🌧💦
🌧💦
💦
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#پارت_108
#فرماندهپادگاناحمد:
ـ فرستادمش تهران!
در حالی که سرش رو به عقب صندلی تکیه میداد آروم گفت:
ـ میریم تهران؟
بله ای گفتم که شیشه رو پایین داد و چشماشو روی هم گذاشت.
دیشب که رسیده بودم تا صبح بالای سرش بیدار بودم! دکترا گفتن وضعیتش خوبه و مرخصه. صبح کارهای ترخیصشو انجام دادم و با هم راه افتادیم سمت تهران!
آخرای شب رسیدیم تهران! هنوز آدرس رو یاد نگرفته بودم! ولی باید یاد میگرفتم! قراره بیشتر به کارم بیاد!
با صدای حامد دست از فکر خیال های شیرینم کشیدم:
ـ چرا ایستادید؟ برید داخل دیگه!
نگاهش کردم:
ـ نه دیگه آقا حامد من رفع زحمت میکنم!به عزیز خانم و حمیده خانوم سلام برسون!
همون موقع حمیده خانوم تو قاب چشمام جا گرفت:
ـ ای وااای داداش باز چیکار کردی با خودت؟؟!... ماماااان؟!!
تازه متوجه حضورم شد که سرش رو پایین انداخت و گفت:
ـ سلام آقای همتی... خو...خوبین؟ حامد چیشده؟
نگاه گذرایی به حامد انداختم و نگاهم روی پایین چادرش ثابت شد:
ـ سلام... ممنون شما خوبین؟...(دوباره نگاهم توی صورت حامد رفت) خوبه داداشتون! چیزیش نشده که!(دست باند پیچی شدهش رو بالا گرفتم) فقط یه ذره دستش خراش برداشته!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
💦
🌧💦
🌧💦🌧💦
🌧💦🌧💦🌧💦
🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_دوم
#توسـالیِمنی
#پارت_108
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
ماریو:
با شنیدن صدام فورا سرش رو که روی زانو هاش بود بلند کرد و بهم چشم دوخت. گره بین ابروهامو حفظ کردم و گفتم:
ـ بلند شو بیا بیرون.
با بغض لب زد:
ـ بابایی ببخشید!
با جدید نگاهش کردم:
ـ همیشه میخوای کار های بدت رو با ببخشید جبران کنی اره؟!
از جدیتم ترسید ولی براش لازم بود! خودش رو جلو کشید و دو زانو نشست:
ـ نه بابایی این دفعه آخر بود. دیگه کار بد نمیکنم.
سرمو تکون دادم:
ـ خیله خب فعلا پاشو لباس هاتو عوض کن بیا بیرون.
و بعد خودم از اتاق بیرون اومدم.
با اضافه شدن دیلان به جمعمون مراسم تولد سـالی رو شروع کردیم. ذوق توی نگاه دیلان وقتی نقاشی هایی که کشیده بود رو به سـالی هدیه داد، برام خیلی شیرین بود. و البته ذوق و برق نگاه سـالی در مواجه با کادوهاش هم دلم رو زیر و رو میکرد.
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_108
#حامد:
جوابی نمیدهد که شماره روی صفحه را چک میکنم! همان شماره ناشناس همیشگی است! دیگر آن را حفظ شدهام! کلافه گوشی را به گوشم میچسبانم:
ـ الو؟ شما کی هستین؟ الو؟!
این بار هم چیزی جز بوق ممتد، به گوشم نمیرسد! پوف کلافهای کشیده و گوشی را پایین میآورم که همان شماره پیامی برایم میفرستد! پیام را باز کرده و آن را با حرص میخوانم:
ـ "در ابریشم عادت آسوده بودم، تو با حال پروانه من چه کردی؟"
این بار یقین میکنم که اینها کار خانم عظیمی است! اما نه! چرا او باید برای من چنین پیغامهایی بفرستد؟ کلافه و عصبی گوشی را روی تخت انداخته و خودم نیز روی تخت مینشینم. چنگی به موهایم زده و از پشت روی تخت فرود میآیم!
غرق در افکار ضد و نقیض خود هستم که با صدای مامان از جا میپرم:
ـ الهی بمیرم پسرم! هی میگم خستهای! بیا غذاتو بخور بعد راحت بخواب!
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
#رمان_آنسویمرزهایعاشقی
#فصل_سوم
#انتقام
#پارت_108
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
دیلان:
شوکه با صدای آرومی لب زد:
ـ با... باشه...
خنده ای کردم و از جام بلند شدم. هر دو حاضر شدیم و از هتل بیرون اومدیم. راه زیادی نبود اما میدونستم دیارا حال خوبی نداره به همین خاطر با ماشین رفتیم. تمام مدت دیارا فقط سکوت کرده بود و حرفی نمیزد. وقتی به ساحل رسیدیم دستش رو گرفتم که هیچ واکنشی نشون نداد و فقط آروم همراهم شد. روی نیمکتی نشوندمش و خودم هم کنارش نشستم. خیره شده بود به زمین و هیچی نمیگفت. برای خوب کردن حالش دستم رو دور شونش حلقه کردم و سرش رو روی شونم گذاشتم:
ـ میشه خوب باشی؟ وقتی خوب نیستی منم
حالم گرفتهست!
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|