eitaa logo
چـِریٖـکـ رُمـٰانـْ📓🇵🇸
606 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
6 فایل
رمان های من، ساجده:))) #رمان_فرمانده_بداخلاق💦🌧 #رمان_آن‌سوی‌مرزهای‌عاشقی🌹🤍 تحت فعالیت نویسنده💚🍀 ناشناسمون شنوای حرفاتون🙃 https://daigo.ir/secret/5781282319 منم اینجام🥲: @mottaham_13 |کپی از رمان ها ممنوع، سایر موارد آزاد| تولد: ¹⁴⁰²/¹/⁹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦 🌧💦 💦 : جوابی نداد که ادامه دادم: ـ فکر نمیکردم این ساعت بیدار باشید! صداش آروم تر شد: ـ نگران بودم خوابم نبرد! پرسیدم: ـ رضا... حالش خوبه؟ صداش حرصی شد: ـ به لطف داد و فریاد های شما داره تو تب میسوزه! نگران گوشیو توی دستم جابه جا کردم: ـ چـ... چی؟! الان... الان اونجاس؟؟! صدای صحبت کردن رضا و فرمانده از پشت گوشی میومد: رضا: کیه؟ حامده؟ فرمانده: بله یه دقیقه آروم بگیر پسر! رضا: آقا توروخدا گوشیو بدید! فورا گفتم: ـ آقای همتی؟... میشه گوشیو بدید به رضا؟ میخوام... میخوام باهاش حرف بزنم! صدایی نیومد که دوباره صداش کردم: ـ آقای همتی؟ الو؟! صدای گرفته ای به گوشم خورد: ـ سـ... سلام! موبایل رو به گوشم فشردم: ـ رضا؟ خودتی؟!... چیشدی توووو؟ حالت خوبه؟ با صدایی که از ته چاه درمیومد گفت: ـ خوبم... گفتی نمیخوای صدامو بشنوی که! دو زانو روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم: ـ من غلط کردممم! دلم برای صدات تنگ شده! تک خنده‌ی تلخی کرد: ـ انقدر گریه کردم که صدام گرفته! به قلم s.z.m 💦 🌧💦 🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦 🌧💦🌧💦🌧💦🌧💦
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| ماریو: سرشو پایین انداخت و حرفی نزد. سـالی هم اصلا تحویلش نگرفت و باهاش قهر بود. مشغول غذا خوردن شدیم. اروم اروم غذا دهن دیلان هم میکردم. کمی که گذشت دستمو گرفت، دهنشو کنار گوشم گذاشت و با لحن بچگونه اش گفت: ـ بابایی الان بگم منو میبخشه؟! بوسه ای روی گونه نرم و کوچولوش زدم: ـ اره پسرم میبخشه! از من فاصله گرفت و نگاهشو به سـالی داد: ـ مامانی؟! سـالی اصلا بهش نگاه نکرد که با بغض دستمو گرفت! چشمامو به نشانه اطمینان رو هم گذاشتم که دوباره رو به سـالی گفت: ـ مامانی؟! جوابمو نمیدی؟ ببخش مامانی کارم بد بود! سـالی نگاهشو به دیلان داد که پسرکن با همون لحن بچگونه و مظلومش ادامه داد: ـ مامانی ببخش دیگه!! قول میدم دیگه کار بد نکنم و به حرفت گوش بدم! |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
|ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| دیلان: تیکه بزرگ ماهیچه ای رو داخل قابلمه گذاشتم و هر کاری که یادم میومد که مامان انجام میداد رو انجام دادم. یک ساعتی گذشته بود که سمت اتاق رفتم. در اتاق رو بسته بود. آروم در رو باز کردم که دیدم گوشه ای دراز کشیده. اول نگران شدم اما متوجه نفس کشیدن آرومش که شدم خیالم راحت شد که خوابش برده. اروم اون رو توی آغوشم کشیدم و روی تخت گذاشتمش. تا غذاش حاضر بشه اجازه دادم بخوابه. مقداری از غذایی که درست کرده بودم رو داخل بشقاب کشیدم و سمت اتاق رفتم. کنارش نشستم و آروم صداش زدم: ـ دیارا عزیزم بلند نمیشی؟ بیا یه خورده از این غذا بخور که دیگه کم کم باید راه بیوفتیم. |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ| به قلم s.z.m |ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.🤍🌹🤍.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ|
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉› : جا خورده لب می‌زند: ـ مسجد؟... مسجد برای چی؟! چنگی به موهایم می‌زنم: ـ مگه نمی‌خواید امروز رو دست از سرتون برداره؟ نماز که خوندید بیاید بیرون برمی‌گردیم دانشگاه! اینطوری فکر می‌کنه بعد از ظهر هم کلاس دارید و بی‌خیال می‌شه! سری تکان می‌دهد و با هم پیاده می‌شویم. او وارد بخش زنانه و من وارد مردانه می‌شوم. نماز را به جماعت خوانده و به سجده می‌روم: ـ خدایا! خودت می‌دونی که فقط می‌خوام بهش کمک کنم! پس خودت کمکم کن تا به گناه آلوده نشم! کمکم کن تا بتونم بهش کمک کنم! از در مردانه که بیرون می‌زنم نگاهم قفل خانم عظیمی می‌شود! کنار در ورودی زنانه ایستاده است. چادر سفیدی روی سرش است و چهره‌اش میان آن می‌درخشد! به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻 ‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›