eitaa logo
چـِریٖـکـ رُمـٰانـْ📓🇵🇸
606 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
6 فایل
رمان های من، ساجده:))) #رمان_فرمانده_بداخلاق💦🌧 #رمان_آن‌سوی‌مرزهای‌عاشقی🌹🤍 تحت فعالیت نویسنده💚🍀 ناشناسمون شنوای حرفاتون🙃 https://daigo.ir/secret/5781282319 منم اینجام🥲: @mottaham_13 |کپی از رمان ها ممنوع، سایر موارد آزاد| تولد: ¹⁴⁰²/¹/⁹
مشاهده در ایتا
دانلود
چـِریٖـکـ رُمـٰانـْ📓🇵🇸
دیقا چقده قربون صدقه عا که براش نرفدم👨‍🦯
من سعی میکردم سر اون قضیه بچه ها آرومش کنم چون برادرزاده های خودمم دوقلو دختر بودن و شانس زنده موندن نداشتن فکر میکردم چون خودم همچین چیزیو پشت سر گذاشتم خوبه که بهش دلداری بدم🥺 و چقدر واقعا احمق بودم البته دور از جون شما
وقتی ساجده دوماه پیش به من تو مدرسه گفت این اتفاقا افتاده من بهش گفتم تو کانال بذاریم دق و دلی مونو خالی کنیم اما ساجی خانمی کرد و گفت نه گناه داره زشته براش اما وقتی اینطوری به همه ما توهین کرده من دیگه نمیتونستم ساکت بمونم
خنده داره که خانوادش زنگ زدن به فوشمون کشیدن گفتن هرکاری کرده دوست داشته بکنه،دوس داشته دروغ بگه به شما ربطی نداره خنده داره تو کانال ما دروغ گفته و عقده هاشو خالی کرده بعد به ما ربطی نداره البته از یه خانواده بی اصالت بی اصل و نسب و خیابونی همین طرز صحبت انتظار میره
وایی به من گفته بود داداشم بیاد بگیرتت🤣
داداش نمیدونم داره یانه ولی خواهرش به اندازه کافی پشت تلفن به ساجده فحش داده😂
چـِریٖـکـ رُمـٰانـْ📓🇵🇸
اصن این خانواده با فوش بزرگ شدن؟😐😂
عزیزم همه که قرار نیست شخصیت داشته باشن جامعه به نخاله هم نیاز داره
هعی بذارید منم بهتون برسم😂
خب فعلا از زبون بقیه شنید ماجرا رو بذارید خودم بگم.. دیروز نزدیک چهل دقیقه خانواده محیا پشت تلفن صحبت کردن اول مادرش که ما رو تهدید کرد گف بلایی ب سرتون میارم ب خاک سیاه مینشونمتون و اینا😂 بعدم که میخواست بحثو بپیچونه یهو در اومد گفت عاره تو بوی فرند داری🤣 مام هیچی نگفتیم گفتیم باشه😂🚶‍♀️ خواهرش هم که خیلی فلسفی مثال میبافت ک عاره اگه محیا دروغ گفته دوس داشته ب شما ربطی نداره دلش خواسته! مثلا اگه من یه زمین داشته باشم توش سیب زمینی بکارم تو ب سیب زمینی حساسیت داشته باشی حق نداری ب من بگی نکار😐🤣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر معظم انقلاب 🌷🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
؛ | توصیه رهبر معظم انقلاب به قرائت سوره فتح، دعای ۱۴ صحیفه سجادیه و دعای توسل برای پیروزی جبهه مقاومت
30.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به وقت سلام اسلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام التماس دعای خیر یافاطمه الزهرا سلام الله علیها ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
کلیت قانون چیست؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب خوش رفقا🥲✨ یه خورده فضای کانال آروم شد رمان فرمانده رو الان میذارم و رمان سـالی هم فردا🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉› : چشمانم بیشتر از این گرد نمیشود! به کل از حرفم پشیمان میشوم! فورا برایش پیامی مینویسم: ـ اصلا من غلط کردم احمد اقا بیخیال شید! جواب پیامم را نمیدهد و دقیقه ای بعد در اتاق باز میشود! با شتاب در جایم می ایستم که احمد آقا دست به سینه به دیوار تکیه میزند: ـ چند بار دیگه باید صدات بزنم پسر خوب؟ اب دهانم را فرو میدهم: ـ من... من پشیمون شدم ولش کنید! میخندد! بلند و بی پروا! گوشه لبم را میگزم که میگوید: ـ سوغاتی اوردم برات نمیخوای بیای ببینی چیه؟ و بعد جلو می اید، دستم را میگیرد و مرا همراه خودش از اتاق بیرون میبرد! در جمع مامان و حمیده مینشینیم. احمد اقا دست در جیبش میبرد و چیزی را بیرون میاورد. مشتش را مقابلم میگیرد و گلوله ای را کف دستم می اندازد! متعجب نگاهم بین گلوله و احمد اقا جا به میشود که میگوید: ـ این مهمون ناخونده ای بود که از تو دستم درش اوردن! دست باند پیچی شده اش را بالا می اورد: ـ که به این روز افتادم! به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻 ‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉› : ریز میخندم که ارام پس کله ام میزند: ـ خجالت بکش بچه! کسی به بزرگترش میخنده؟! با حالت نمایشی دستی پشت سرم میکشم و خنده خجلی میکنم. مامان از جا بلند میشود: ـ چایی میخورید بریزم؟ تازه دمه. احمد آقا فورا میگوید: ـ نه عزیز خانوم قربون دستت بشین میخوام یه چیزی بگم! متعجب نگاهش میکنم. مامان هم تعجب میکند و مینشیند: ـ چیشده باز این حامد کاری کرده؟ پوکر نگاهش میکنم: ـ عه مامان! مگه من همیشه باید یه کاری کرده باشم؟! مامان میخندد که احمد آقا میگوید: ـ حقیقتش این آقا پسر شما یه چیزی تو دلش هست که روش نمیشه به شما بگه! از من خواسته که باهاتون در میون بذارم! نگاه سوالی مامان سمتم می اید که فورا سرم را پایین می اندازم و دستانم را روی صورتم میگذارم! به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻 ‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉› : حمیده میگوید: ـ داداش من خجالتی نبود! این چه موضوعیه که الان این جوری سرخ شد؟؟ احمد اقا میگوید: ـ مثل اینکه... دستش را دور گردنم می اندازد و کمی مرا به خودش نزدیک تر میکند: ـ مثل اینکه دلش جایی گیر کرده! گرمای عجیبی بدنم را فرا گرفته است! دیگر حتی دستانم را هم از روی صورتم برنمیدارم تا واکنش مامان و حمیده را ببینم و فقط متوجه سکوت حاکم بر خانه میشوم! دست احمد اقا روی دستانم قرار میگیرد: ـ ببینمت؟؟ دیگه انقدر هم لازم نیست خجالت بکشی! صدای سرشار از خوشحالی مامان بلند میشود: ـ یعنی پسرم از یکی خوشش اومده؟ یعنی بالاخره قراره تو لباس دامادی ببینمش؟ حمیده با ذوق میگوید: ـ وای خدایا شکرت دیگه داداشم هم سر و سامون میگیره! احمد آقا دستانم را پایین می اورد اما باز هم نگاهم را به زمین دوخته ام و نمیتوانم در چشمان انها نگاه کنم! به قلم s.z.m (‌حࢪام‌)‼️ ❌ خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻 هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻 ‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›