.
من از فروردین ۱۴۰۲ به این طرف سال، توی مدرسه مبنا هیچکارهام. پسوند سابق چسبید به فاطمهسادات موسوی، استادیارِ سابق، ارباب حلقه سابق. نه استادیاری هنرجویان برعهدهام است نه نقشی در باشگاه و حلقه کتاب دارم. از جمع مبنا دوربودن برای من آسان نیست اما فعلا انتخاب من است. حالا مجله محفل تنها نخ اتصال من با مجموعه محبوبم است. جایی که میتوانم در آن بنویسم و با مخاطبین جدی ادبیات کلمه ردوبدل کنم. اگر نمیدانید محفل درباره چیست باید بگویم
به شغلها ارتباط دارد.
هر شماره کلی آدم دوره میافتند سمتی و مشغول نوشتن میشوند. شماره یازدهم به پلیس و پلیسبازی ربط دارد. این همه صغری کبری چیدم که بگویم بخت با من یار بود و آسیه طاهری و جیران مهدانیان با پیشنهادی که دادم موافقت کردند. بهم اجازه دادند از این شماره صاحبِ خانه کوچکی توی محفل باشم که از حاشیههای کتابی در آن خواهم نوشت. اسم این چهاردیواری را گذاشتهام «به نشانی کتابها و کتابخانهها» اگر تمایل داشتید محفل را بخوانید، میتوانید نسخه الکترونیک را از لینک آبی تهیه کنید.
#محفل
https://mabnaschool.ir/product/mahfel11/
.
.
آسیه!
@A_taheri1
@homsaaa
بهم گفته بودی متنهای چیمه را زودبهزود باز میکنی. حالا به محض لمس کردن فلش آبی این پیام من برایت بالا میآید. این نوشته برای توست. مختص توست، نه برای مجله است نه محفل یا هر سفارش کاری دیگری. فقط نمیدانم کی گوشی را باز میکنی و میبینی. دیروز ظهر زنگ زدم صدایت را بشنوم و باهم زار بزنیم. هقهق کنیم و هم را دلداری بدهیم اما خواهرت گفت حالت خوب نیست. گوشی را نداد دستت. من صدایت را از دور شنیدم ولی نتوانستم بگویم چقدر دوستت دارم. بیقرار بودی.
با صدایت از شهرکرد تا قم را آتش زدی. رفتم توی اتاق آخرین پیامهایی که بهم داده بودی را خواندم. توی کلمههایمان گل بود و امید و حال خوب و دعا برای سلامتی پسر کوچولو. امروز هردوتایمان شرایط خوبی نداریم. من حرفی ندارم بزنم. نمیتوانم چیز به دردبخوری برایت بنویسم. میبینی که متنم آشفته است. همیشه بهم گفته بودی متنهایم تروتمیز است اما این متن، راوی هوشیاری ندارد. نمیخواهم بازنویسی کنم. ولش کن. بگذار بروم سر اصل مطلب. همین که خیلی دوستت دارم. همین که من و تو حالا میتوانیم با تمام مادرانی که از بچههایشان جدا میافتند، همدردی کنیم. ما به تمام جهان وصلیم.
از این نوع اتصال توی شماره سوگ محفل نوشته بودم. خودت تاییدش کردی و منتشر شد. حالا رفتن محمدحسین همان حفره را روشن کرده و من تو را به هم نزدیک کرده. اصلا این حرفها را ول کن. بیا برایت این نامه را بخوانم. تو خیلی کتابخواندن دوست داری. همیشه بهم میگفتی هر کتاب جدیدی خریدی بهم بگو. نامه آنتوان چخوف است به اولگا که دهم اوت از مسکو برایش فرستاده. «نشستم، میزم را مرتب کردم، عکس تو را بیرون آوردم. مدت درازی نگاهش کردم. بهطور وحشتناکی در درون احساس شادی کردم. وقتی فکر کردم تو دوستم داری یکباره قلبم فرو ریخت. این است که خواستم باز برایت نامه بنویسم.»
@chiiiiimeh
.
.
نوشتم «مُنتجم» و ذرهبین را لمس کردم. جواب آمد: «روشن، تابان، برآمده، طلوع کرده، فروزان، درخشان» همه را توی حاشیه مثنویِ عزیزکردهام نوشتم. بیتهای امشب دوتا تعبیر جدید برایم داشت، یکی «آفتابِ منتجم» که برای قرآن به کار برده شده و آن یکی «صاحب بیان» که نام دیگر قصهگوست. از پیداکردن این دو کلمه ترکیب زیادی کیفورم. گفتم بیایم اینجا هم بنویسم که احتمالا خوشتان بیاید.
#منتجم
@chiiiiimeh
.
.
میخواهم متنی بنویسم با این مضمون که اگر روزی فکرکردی بلدی چیزی یاد بقیه آدمها بدهی، همان لحظه مردهای. سوختهای. خاموش شدهای. اگر حس کردی نیاز به آموزشدیدن نداری درجا تمام شدهای. من از تمامشدن میترسم، از اینکه روزی شاگردیکردنم تمام شود و خاموش بشوم. من راه خودم را پیدا کردهام. طالبِ خستگیناپذیری هستم که دلش میخواهد تا ابد یاد بگیرد و روشن بماند.
وقتی به حبیبه جعفریان گفتم کاش برایمان کلاس آموزشی میگذاشتید، گفت من چیزی برای آموزشدادن بلد نیستم. بعد با خودم فکر کردم چه درخواست احمقانهای ازش کردم. حبیبه چیزهایی که بلد است را توی نوشتههایش جاساز کرده. باید جُربزه داشته باشم درست شاگردی کنم. حبیبه روشن است. زنده است. صدای نفسکشیدنش را میشنوم. کلماتش حرارت دارند، میتوانم لمسشان کنم.
@chiiiiimeh
.
.
وقتی آمدی توی اتاق و پرسیدی: «میای با هم چای بخوریم؟!» فهمیدم وقتش رسیده و باید بروی. تو هیچوقت چای نمیخوری مگر اینکه عزم سفر کرده باشی. مگر اینکه چمدانت دم در خانه باشد و منتظر راننده باشی. تو برعکس من با فلاسک و قوری و چایساز و فنجان نعلبکی میانه خوبی نداری. چند باری خواستم به بساط چای دچارت کنم اما نتوانستم. چای هل و زعفران و بهارنارنج را امتحان کردم و تیرم به سنگ خورد. ضرر داشتن چای برایت زیاد مهم نبود، گفتی نمیخواهی به هیچچیزی وابسته باشی.
اینکه مدام حس کنی دلت میخواهد نوشیدنی گرمی بخوری را پس میزدی. به نظرت احترام گذاشتم، هر چند از دستت کفری بودم و حرصم را درآورده بودی. آخر میدانی چایخوردن پایه میخواهد. تنهایی نمیچسبد، مثل بستنی و پفک و تخمه شکستن، مثل تمام هلههولههای دیگری که بهشان لب نمیزنی. حالا که آمدی چای بخوریم یعنی معلوم نیست چند ماه دیگر برگردی. معلوم نیست کی باز هم را ببینیم و من چطور باید شبوروز بگذرانم.
چند بار باید دروغهای شاخدار برای بچهها ردیف کنم؟ تا کی داستان پدری را قبل از خواب تعریف کنم که زود کارش تمام میشود و برمیگردد خانه؟ باشد اصلا قبول. تو بدون اعتیاد زندگی کن، بدون وابستگی به چای و قهوه و کافئین، همانطور که دلت میخواهد. اما این را بدان تا وقتی برگردی زیاد خیال بافتهام. مصرف چای تلخم چند برابر شده و قند و شکر را ترک کردهام. کاش شبیه تو بودم. شبیه وقتهایی که به جای «دوستت دارمها» و من چقدر «بیا با هم چای بخوریم.» را اختراع میکنی. قبول، هر جور تو بخواهی.
#چای
@chiiiiimeh
.
.
خواندن این هفت مقاله خیلی خیلی کیف داشت. چه جهان محشری دارد عکس و عکاسی. قطعا اگر عشق جنونآمیز نوشتن تمام قلبم را احاطه نکرده بود، بیشتر وقت میگذاشتم برای بهتر عکسگرفتن. اما هر وقت فکر میکنم چیزی من را از نوشتن دور میکند، ترجیحم حذف تماموکمالش است. چند خط از کتاب را اینجا گذاشتم.
[عکاسی، یک مرحله از بیانات انسانی است.
تمامی هنر بیان چیز واحدی است، رابطه
روح انسان با روح انسانهای دیگر و جهان]
@chiiiiimeh
.
.
دوستم اصرار میکند برویم بیرون صبحانه بخوریم و با هم وقت بگذرانیم. بهش میگویم آخر هفته باید پروژههای آخر ترمم را جمعوجور کنم و ارائه دارم. ازم میپرسد دانشگاه میروی؟ ارشد؟ دکتری قبول شدی؟ میگویم هیچکدام. من اصلا ادبیاتی نیستم. جمعه شب میخواهم با اعضای حلقه کتاب درباره همین ادبیاتینبودن صحبت کنم. درباره چیزی که سلینجر ازش فرار میکرد و حالا بهانه دورهمی چند صدنفرهی حلقه کتابخوانی مبنا شده است.
@chiiiiimeh
.