eitaa logo
چیمه🌙
637 دنبال‌کننده
535 عکس
27 ویدیو
3 فایل
🔹️من فاطمه‌سادات موسوی هستم. 🔹️چیمه به زبان لُری یعنی مثل ماه 🌙 🎐برای ارتباط با من @muuusavi .
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 📣ثبت‌نام چهارمین "حلقه کتاب مبنا" شروع شد. 🔻"حلقه کتاب‌خوانی مبنا" کجاست؟ حلقه کتاب مبنا، یک جمع‌خوانی درجه یک است. 🔻روال کار حلقه چطور است؟ هر کداگ از کتاب‌های مشخص شده را براساس محدوده اعلام شده به صورت روزانه می‌خوانید. بعد از مطالعه محدوده روزانه در گروه گفتگو با دیگر اعضا درباره‌اش گپ و گفت می‌کنید. در نهایت هم بعد از پایان هر کتاب، با نویسنده یا ناشر آن دیدار می‌کنید و می‌توانید در یک حرکت دسته جمعی با اعضای حلقه، درباره کتاب یک متن بنویسید و در صفحه‌تان نشر دهید. 🔻حلقه رو کجا برگزار می‌کنیم؟ همین‌جا، تو ایتا. حلقه کاملا مجازیه و یک گروه و کانال مختص خودش توی ایتا داره. 🔻 دوره برای چه کسانی مناسبه؟ همه آدم‌های کتاب‌دوست و کتاب‌خوان. 🔻چطور ثبت نام کنید؟ https://mabnaschool.ir/product/halghe-ketab-4/ 🆔هر سوالی که دارید، از مَن بپرسید: @adm_mabna 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
. از بد‌قولی‌کردن، از بهانه آوردن، از اینکه دیر جواب کسی را بدهم بیزارم. خودم را له‌وپه‌ می‌کنم اما سعی می‌کنم از وظایفی که برعهده‌ام گذاشته شده کم نگذارم. امروز اما هرکاری کردم نشد بروم سر جلسه گفتگو با هنرجویان نویسندگی خلاق. صبح نشسته بودم روی مبل و به دیوار زل‌زده بودم. نمی‌توانستم از جایم تکان بخورم. زمانی برای انجام کارهایم نداشتم. بیشتر از بیست‌‌وخورده‌ای تمرین چند قسمتی تصحیح نشده داشتم. با کلی صوت که هیچ‌کدام را گوش نداده بودم. ناهار خانه مادرهمسرم دعوت بودیم. باید بچه‌ها را حمام می‌بردم و دستی به سروروی خانه می‌کشیدم. چند هفته‌ای بود که هربار یکجوری مهمانی پنجشنبه را می‌پیچاندم. هرکاری کردم امروز هم بهانه‌ بیاورم نشد. اگر نمی‌رفتم تا عصر به تمام کارهایم می‌رسیدم. می‌توانستم جلسه را هم برگزار کنم اما باید می‌رفتم. هم بچه‌ها اصرار کردند هم همسرم هم مادرهمسرم شاکی شده بود. خودم هم عذاب وجدان گرفته بودم. می‌دانستم عروسی که کمتر از همه بهشان سر می‌زند من هستم. عروس‌ بی‌مهری که همیشه سرشلوغ است و سراغ کسی را نمی‌گیرد. به همکارم پیام دادم که من چندساعتی نیستم. گفتم هوای کارها و ثبت‌نامی‌ها و حلقه را داشته باشد. پیامی برای عذرخواهی از هنرجویان هم نوشتم. شرایطم را توضیح دادم و گفتم به زودی نقد تمارین را می‌فرستم؛ صدایم شرم داشت بابت بی‌نظمی و بدقولی. یکی‌ از هنرجویان همان لحظه برایم نوشت: 《خیر باشد خانم موسویِ‌همیشه همراه.》پیامش را که خواندم انگار باری از روی دوشم برداشته شد. برایش نوشتم قدردانم. خواستم بنویسم ممنون که درک می‌‌کنید اما باید زودتر لباس بچه‌ها را می‌پوشاندم و موهای دخترها را شانه می‌زدم. وقتی نشستم توی ماشین از تکرار تعبیر خانم موسوی‌ِهمیشه همراه حال خوب‌تری داشتم. @chiiiiimeh .
. گفتم: حاج خانم اذیت نشید روی زمین سرده گفت: یکی‌دو روز که نیست کار سی‌وچندسالمه . گفتم: وقتی می‌خواست بره دلتون رضا بود؟! گفت: باباش برگه اعزامش رو امضا کرد. @chiiiiimeh .
. این جمله را باید با آب طلا نوشت. {نوشتن، مثل زندگی، یک فرآیند است.} @chiiiiimeh .
. صبح زود پیام صوتى داد و خودش را معرفی کرد. گفت که از بچه‌های حلقه سوم و چهارم مبنا بوده و هست. در ادامه صوت هم گفت که به‌خاطر شرایط خاصی که دارد احتیاج به خواندن چند رمان دارد. تاکید کرد که بیشتر روزهایش را توی قرنطینه و استراحت می‌گذرد. بهش گفتم خوشحالم که پیام داده و چهار کتابی که فکر می‌کردم مناسب شرایط، سن و علایقش بود را معرفی کردم. کتاب‌ها به ترتیب⬇️ 🌱نحسی ستاره‌های بخت ما 🌱از قیطریه تا اورنج کانتی 🌱چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم 🌱زندگی در پیش رو ساعت ۱۲ شب درحالیکه فقط یکی از چشم‌هایم را می‌توانستم باز نگه دارم گشتم توی پیام‌های ایتا. رفتم پایین‌ِپایین تا پیدایش کنم. بهش پیام دادم. جویا شدم که کتاب‌ها را تهیه کرده یا نه؟ گفتم کاری از دستم برمی‌آید یا نه؟ هنوز پیام‌ها را سین نکرده‌ بود. رفتم و از لیست پیشنهادی کتاب از قیطریه تا اورنج کانتی را پاک کردم. شک داشتم حجم اندوهی که مرحوم حمیدرضا صدر در کتاب از خودش به جای گذاشته برای یک بیمار سرطانی قابل تحمل باشد. @chiiiiimeh .
. بالاخره پیام‌هایم را سین کرد. گفت که به‌خاطر پلاکت پایین خون احتمالا بستری شود. هنوز کتاب‌ها را نخریده. دعای امروزم بود. دعایش کنید. یک حمد شفا هم روانه کنید سمت دختر جوانی که حتی اسمش را نمی‌دانم. .
. _چطور در داستان همه چیز را در خدمت پیرنگ قرار بدهیم؟ چطور شخصیت را دچار کشمکش و عدم تعادل کنیم؟ چطور قهرمان داستان را دچار بحران و تغییر دراماتیک کنیم؟ _فیلم «درجستجوی خوشبختی» را ببینید. @chiiiiimeh .
. 🎏 راه‌حل زهرا برای برد در نیمه دوم _مامان ۴ تا گل بزنیم بعدش بریم دفاع می‌بریم؟! _آره مادر می‌بریم🥊⚽️ .
. اینه قدرت ایمان. . یک‌تنه بین اون همه شعار... دمت گرم
. اشک اشک اشک 🇮🇷 .
. رِقابُنا طَويلة نَعم رِقـابُنا طَويلة لقَــد جَــربوا كُلِّ الــمَشانق ولم نَمُــت... گردن‌هایِمان افراشته است. آری افراشته است گردن‌هایمان.. تمام چوبه‌هایِ دار را امتحان کردند و نمردیم... @chiiiiimeh .
Mojal - Be Eshghe (320) (1).mp3
6.34M
به مظلوم بودنت که مقتدر تویی... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
. امشب برای پسرم جهان‌شمول‌کردن متن رو توضیح دادم‌. بهش گفتم باید آخر هرچیزی که می‌نویسی، یک سوزن هم به بقیه آدم‌ها بزنی. اول یکم نگاهم کرد. بعدش گفت آهان راست می‌گی. فكر کنم قشنگ‌ترین آهان زندگی‌م رو شنیدم. @chiiiiimeh .
. یک روزی (بیست سال آینده) که خطاطی یاد گرفتم، این جمله رو با خط خوش می‌نویسم. روی اون کاغذ روغنی ساده خوشکلا هم می‌نویسم. بعد می‌برم یک قاب چوبی نازنازی(احتمالا سفید یا رنگ چوب خالی) هم دورش می‌زنم. بعد روزی ۳۰ بار نگاهش می‌کنم. وقتی خسته می‌شم. وقتی دنیا آوار می‌شه روی سرم به خودم هی قانون هنر رو گوشزد می‌کنم. @chiiiiimeh .
. محمودجان من تازه حقوق گرفته‌ام. خودت که می‌دانی بعد از گرفتن حقوقم فقط همان دوسه کار تکراری را می‌کنم. اصلا بگذار یکبار دیگر برایت بگویم. همین گفتنش هم برای من نصف العیش است. اول می‌روم سراغ سایت‌هایی که ازشان کتاب سفارش می‌دهم. آخ اگر بدانی توی صندوق خریدم چه خبرست؟! طفلکی‌ها به صف نشسته‌اند تا ثبت سفارش کنم. آدرس و پست پیشتاز را تایید می‌کنم. می‌دانی محمود جان من به خودم قول داده‌ام هر ماه بهتر از ماه قبل باشم. بهترشدن و قدکشیدن هم خیلی خرج دارد. نصف دیگر حقوقم را توی ناشران خرج می‌کنم. مجتمع بزرگی که پر از کتاب‌فروشی است. تمام طبقاتش را از بَر شده‌ام. آنجا کلی کتاب نشان کرده‌ام، کتاب‌های چاپ قدیم یا آن‌هایی که قبل از خریدن باید ورق بزنم و از محتوایشان مطمئن شوم. اما کتاب‌های تو را نه از سایت سفارش می‌دهم نه از کتابفروشی می‌خرم. کتاب‌های تو جزوه‌های درسی من شده‌اند. می‌روم طبقه پایین ناشران. آنجا یک مغازه کپی و پرینت هست که شش‌هفت تا دستگاه ردیف کرده. پسر جوان بدخلقی کتاب‌هایت را برایم پرینت می‌گیرد و سیمی می‌کند. نامرد دولاپهنا حساب می‌کند. می‌داند هرچقدر بگوید به خاطر تو کارت می‌کشم. این تنها راهی است که می‌توانم با آن هرچه توی سرت می‌گذشته را حلاجی کنم. پاراگراف‌ها را از هم تفکیک می‌کنم، کاری شبیه پایین آوردن موتور ماشین. جمله‌هایت را تقسیم می‌کنم. راستی یادم رفت بهت بگویم که چقدر نقطه‌ها را به موقع می‌گذاری. قبلا گفته بودم که چقدر فعل‌هایی که به کار می‌بری را دوست دارم؟ تصویرهایت را که دیگر نگویم. همه چیز به‌ اندازه است. کلمه‌هایت بوی سیگار هم می‌دهند. تو که بدون سیگار نمی‌نوشتی، نه؟! توی یکی از روزنوشت‌هایت نوشته بودی سیگارِتیر سرت را دردمی‌آورد. نوشته بودی سیگار شیراز بیشتر بهت می‌سازد. درست می‌گویم؟ @chiiiiimeh .
. قبل‌تر گفتم به یکی از اعضای حلقه کتاب چندتایی کتاب مناسب با شرایطش (درحال شیمی‌درمانی است.) معرفی کرده بودم. حالا هرزگاهی با هم حرف می‌زنیم. چرایش را نمی‌دانم اما حس می‌کنم هردوتایمان به یک اندازه محتاج این هم‌صحبتی هستیم. من بهش کتاب پیشکش می‌کنم و او مدام یادم می‌اندازد که حواسم به لحظات زندگی باشد. یادم می‌اندازد دل نبندم به چیزهایی که از آن من نیستند. کتاب‌ها را یکی‌یکی می‌خواند و داغ‌داغ بهم بازخورد می‌دهد. دیشب نحسی ستاره‌های بخت ما را خواند و پیام صوتی برایم گذاشت. گفت خوشش آمده از رمانی که شخصیت‌هایش دو نوجوانی هستند مبتلا به سرطان. ازش پرسیدم: «اذیت نمی‌شوی از اینکه مراحل پیشروی بیماری دیگران را می‌خوانی؟!» با صدایی که پر بود از حرارت گفت: «نه، اتفاقا خواندن از دیگرانی مثل خودم پر از امید و آرزویم می‌کند. تسکین دردهایم می‌شود و حالا پر از حس خوبم.» قرار شد فیلم اقتباس شده از کتاب را هم ببینید و درباره‌اش گپی بزنیم. بعد هم گفت که این‌روزها از این هم‌صحبتی حال خوش‌تری دارد. خداراشکر کردم بابت معجزه‌ای که در کلمات جریان دارد. معجز‌ه‌های کوچکی که می‌توانم از دور به سمتش پرتاب کنم. @chiiiiimeh .
. هر بار که توپ می‌خوره به تیرک بچه‌هام رو کتک می‌زنم. 🇮🇷😂 @chiiiiimeh .
هدایت شده از [ هُرنو ]
یوزهامون، بال و پرِ اژدهاشونو چیدن! جاااااانم ایران 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از دویست‌وشصت‌وهشت
• عاشق این برنامه خدام که منتظر نگهت می‌داره تا یه قدمی ناامیدی، باختن، نرسیدن و از دست دادن... بعد اون لحظه‌ای که داری تو ذهنت دودوتا چهارتا می‌کنی که هنوز دعا کنی یا نه، دقیقا اون ثانیه‌ای که پات رسیده لب پرتگاه شک، فرج رو نشونت میده! انصافا برنامه سختیه. خیلی‌ها تا تهش طاقت نمیارن حتی. اما آخ از شیرینی آخرش! خدایا شکرت.🇮🇷 پ.ن. دل و روده نموند واسم از هیجان و استرس! اما تا باشه از این نتیجه‌های دل‌آروم‌کن! :))) @fateme_alemobarak
. امروز دعوت بودم به جلسه هم‌افزایی مادرانه در حسینیه سراج. جایی که زهرای ده ساله‌ام را یک روز در هفته می‌سپارم بهشان، پنجشنبه‌ها صبح تا ظهر. دخترها توی حسینیه با هم کارهای هنری می‌کنند. اصول دین و مهارت‌های افزون‌تری را هم توی بازی و کَل‌کَل‌ با مربی تُرد و نرم‌نرم یاد می‌گیرند. انگار که هم‌مسیر شده‌ باشند به مقصدی که ته ندارد و قرار نیست روزی هیچ‌کدامشان جاده را ترک کنند. یک ربع‌ مانده بود به چهار عصر که رسیدم جلسه. مادرها داشتند زیارت خوش‌قواره‌ی جامعه کبیره را می‌خواندند. خیلی وقت بود نخوانده بودم. آخرین بار مشهد قبل از زیارت وداع خواندمش. آنقدر درگیر کار و خواندن چیزهای دیگری هستم که به ادعیه و مناجات‌های مفاتیح کم‌لطف شده‌ام. مربی که جامعه را می‌خواند، مژه‌هایم بی‌وقفه اشک را گلوله می‌کردند و سُر می‌دادند. بعد از زیارت، آماده شنیدن از مربی شدیم. از عملکرد چندماه اخیر گفت و برنامه‌های پیش‌رو. رفتار دخترها را برایمان تحلیل و مراحل رشدشان را مرور کرد. گفت که حواسشان به ترس‌ها، تردیدها و شبهه‌ها هست تا خیالمان راحت باشد. آخر جلسه روضه‌های فاطمیه را تقسیم کرد. قرار شد خانواده‌ها میزبان باشند و مراسم را مشارکتی پیش ببریم. هر کدام از مادرها روز مناسب خودش را اعلام کرد و اسمش را توی دفتر مربی ثبت کرد. اذان مغرب برگشتم خانه. به خودم که آمدم داشتم توی مسیر «ومَن أحَبَّكُم فَقَد أحَبَّ اللّه َ، ومَن أبغَضَكُم فَقَد أبغَضَ اللّه» را تکرار می‌کردم. @chiiiiimeh .
. چُنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست که نیستم خبر از هرچه در دو عالم هست .