.
صبح توی کانالم، پیام گذاشتم آدمهایی که یک جایی از زندگی تصمیم به جدایی از شریک زندگیشان را گرفتهاند را به من وصل کنید. دروغ چرا فکر نمیکردم اعضای کانال که اغلبشان را نمیشناسم اعتماد کنند و سفره دلشان را برایم پهن کنند. پیام بین چهارصدپانصد نفر گشت و با بیشتر از ۷۰ نفر صحبت کردم.
با بعضیها قرار دیدارحضوری گذاشتم در استانهای مختلف، بعضی از بزرگواران زحمت آمدن به قم را خواهند کشید برای مصاحبه مفصل، موعد تلفنزدن گرفتم، صوتهایی توی اپلیکیشنهای مختلف سرریز شد سمتم و هنوز هم هماهنگیها ادامهدار است. از فردا تا احتمالا یکسال و بیشتر باید برای هر مورد یک پرونده شخصیت بسازم با کلی جزئیات منحصربهفرد.
راستش یکهو همه چیز رفت توی مه. گیج شدم. دستوپایم را گم کردم. تنها در چند ساعت حجم زیادی از داده به سمتم روانه شده بود. افتاده بودم توی اقیانوس بیانتهایی از قصهها. حالا دارم سعی میکنم به مغزم استراحت بدهم اما نمیتوانم. انگار آدمها، قصهها و عشقهای گمشدهای را توی قلبم جا گذاشته و رفتهاند. چیزهایی که نباید فراموش کنم و احساساتی که نباید با هم قاتی شود.
هی به خودم میگویم یعنی از پسش برمیآیم یا قرار است جایی بایستم و بگویم غلط کردم من اندازه این کار نبودم. اندازه گوش بودن، اندازه چشم بودن، اندازه یک قلب بزرگ بودن برای دیگران. آرام به خودم میگویم یادت که نرفته قلب بنده بین دستان خداست و همان آن خودم را توی آغوش نامرئی لطیفی حس میکنم.
«قلوب العباد بين اصبعين
من اصابع الرّحمن يتقلّبها كيف يشاء»
@chiiiiimeh
.
.
🎬One Flew Over the Cuckoo's Nest
فیلم دیوانه از قفس پرید.
•شروع خستهکننده و بیهیجان
• صحنه پایانی فیلم درخشان
• شخصیتپردازی درجه یک
• توئیستهای پیدرپی و دور از انتظار
• تغییر دراماتیک تمام شخصیتها
#پیشنهاد_فیلم
.
.
همکارم میپرسد چطور گزارشی ننوشتن را برای هنرجو توضیح بدهیم؟! برایش مینویسم هر چیزی جز تصویر و دیالوگ گزارش است. تصاویری که توی ذهن میسازیم و صداهایی که توی سر میشنویم، زهرِ گزارشهای متن را میگیرند. بهترین تصاویری که اخیرا از مولانا خواندهام توی سرم طنین میاندازند.
جایی از دفتر اول مثنوی، مولانا هفت خطی وزیر را به تصویر میکشد و ابیات لطیفش را به گزارش زهرآلود نمیکند. تصویر سوزنی در نان را نشان میدهد و بعد حس بین آدمها را به روزنی تشبیه میکند. روزن و نان و سوزن میشوند زهرگیرهایی که بدون ذرهای گزارش، حیلهگری وزیر را نشان میدهند.
گفتِ تو، چو در نان سوزنست
از دل من، تا دل تو روزنست
#زهرگیر
@chiiiiimeh
.
.
درحال گرفتن مصاحبه از زنی هستم که همسر سابقش را یکجورهایی میپرستیده. این حجم از جنون را به زبان نمیآورد، خودم از حرفهایش میفهمم، از لحن گفتههایش پیداست. وقتی دارد همسرش را ذرهذره برایم توصیف میکند، شوقی توی صدایش خیز برمیدارد. از دستهای همسرش شروع میکند. بعد میرود سراغ جزئیات صورتش.
میگوید دستهایش قشنگ بودند و زیادی دوستشان داشته. انگشتان و ناخنهای پسرش هم به پدرش کشیدهاند؛ اما هيچوقت باورش نشده با همان دستها زنان دیگری را هم لمس کرده. جمله آخر را که میگوید، شوقِ توی کلماتش فرو میریزد. حصاری از جنس بلورهای یخزده بین من و زن فاصله میاندازد. بقیه مصاحبه را میگذاریم برای وقتی که لرزش صدایش کمتر شود.
#حصار
@chiiiiimeh
.
.
📽In time 2011(سروقت)
ایده درخشان و متفاوت نویسنده، تا آخر فیلم میخکوبتون میکنه. چی میشه اگر یه دونه از این ایدههای تخیلی خفن به ذهن من برسه🥺
#پیشنهاد_فیلم
@chiiiiimeh
.
.
چه لزومی داره طاقچه، کتابهاش رو با عکس این خانم از همهچیز و همهکس ناراضی تبلیغ کنه؟! (اون هم چه کتابی) کاش حداقل نمیخندید. کاش سلبریتیها پاشون رو از اپهای کتابخوانی بیرون بکشند. خیلی درخواست زیادیه ما کتابها رو با صداشون نشنویم؟!
#زردخوانی
@chiiiiimeh
.
.
.
تا نگرید کودک حلوا فروش
بحر رحمت در نمیآید به جوش
گر همیخواهی که آن خلعت رسد
پس بگریان طفل دیده بر جسد
#مثنوی
@chiiiiimeh
.
هدایت شده از کانون نویسندگان قم
💢سادهنویسی
نویسندهٔ ماهر، از دو جملهٔ هممعنا که یکی ساده است و دیگری کمی پیچیده اما زیبا، اولی را برمیگزیند و عطای دومی را به لقای آن میبخشد. حتی اگر زیبایی و شیوایی را خواستار باشیم، باید بدانیم که سادگی و روانی، طبیعیترین اصل زیبانویسی است؛ زیرا نوشتاری که هموار و بیگیروگره است، چنان گرموگیراست که نیاز چندانی به آرایهها و بزکهای لفظی ندارد. طبیعی ساختنِ سخن، منتهای صنعتگری است و نویسنده تا اندیشهٔ بسیار نکند، سخن، طبیعی نتواند گفت. کلام باید عادی به نظر آید و مأنوس باشد. الفاظ و عبارات هر چه معمولتر و به اذهان نزدیکتر، بهتر. سخن باید چنان طبیعی باشد که هر کس بشنود، گمان کند، خود میتواند چنین بگوید.
رضا بابایی
کانون نویسندگان قم
https://eitaa.com/kanoonnevisandeganqom
.
کارور درباره سبک داستاننویسی خودش اینطور توضیح میدهد: "من گفتگوهای داستانهایم را از خودم درمیآورم. اثاث و اشیاء فیزیکی دوروبر آدمها را همانطور که لازم دارم، در داستانها میچینم. به همین دلیل میگویند داستانهای من فاقد تزئیناتاند، لختاند و حتی مینیمالیستی. پیوند سودمند و فرخنده ضرورت و راحتی است که مرا به نوشتن این نوع داستانها کشانده است."
#ریموند_کارور
@chiiiiiimeh
.
.
درحال خواندن جستاری از ریموندکارور هستم به نام شور. کارور در جستار بیبدیلش هرچیزی یا هرکسی که در سالهای نویسندگی بر شور نوشتن او تاثیری گذاشته را یاد کرده. یکی از کسانی که کارور خودش را مدیون او میدانسته، استادش بوده، جان گاردنر. کلاس مقدماتی داستاننویسی گاردنر در کالج ایالتی چیکو را ثبتنام کرده و بعد از آن نوشتن برای کارور جدیتر شده.
آنقدر با استادش جیکتوجیک میشود که شور بیپایانی در وجودش شعله میکشد. شوری که تا قبل از آن تجربه نکرده بود. روزهای تعطیل کلید دفتر استادش را میگرفت برای خلوتکردن و داستاننوشتن. چیزهای زیادی از استادش یاد گرفته که همه را جزو تاثیرات و محرکهای اصلی شور نوشتن میداند. چندتا از توصیههای استادِ کارور را اینجا مینویسم، امید که به کار بیاید.
•یادم داد فشردهتر بنویسم.
•یادم داد نقطه و ویرگول پیامدهایی دارند.
•یادم داد کلمات ادبی وشاعرانه بهکارنبرم.
•یادم داد در داستان کوتاه همهچیز مهم است.
•یادم داد شور لازم برای نوشتن را داشته باشم.
•یادم داد زبان معمولی چقدر اهمیت دارد.
#شور
@chiiiiiimeh
.
.
تا افطار چیزی نمانده. زهرا بیحال افتاده جلوی تلویزیون. برای خورشت، رُبگوجه سرخ میکنم که یکهو اعضای حلقه کتاب سکوت گروه ایتا را میشکنند. چالشی راه انداختهاند که به نظر شما مجموعه مبنا خانم است یا آقا. هرکدام دلیلی برای اثبات نظر خودشان آوردهاند. دلم میخواهد مشارکت کنم؛ اما دستم بند برنج دمکردن است. زیرخورشت را کم میکنم. به نظرم زنانگی و تنانگی بیشتر از مردانگی برازنده مبناست. مبنا زنی است که برای اثبات مدیربودنش گاهی اقتدار در ظاهرش پررنگتر میشود. زنی که همزمان مدیرمدرسه دخترانه و پسرانه است.
توی مدرسه، چادرکشدار از سرش نمیافتد. اوج صلابتش را وقتی سرصف بلندگو دست میگیرد نشان میدهد. عینک میزند تا کسی پُفزیر چشمش را نبیند. از ضدآفتاب خوشش نمیآید ولی برای کمتردیدهشدن لکهای صورتش میزند. وقتی برمیگردد توی دفتر اول از همه میایستد جلوی آینه. دکتر بهش گفته شبها پای سیستم بیدار نماند تا التهاب چشمش بهترشود. هر شب تصمیم میگیرد زودتر بخوابد اما با فنجان چایوقهوه تا نزدیک صبح روی ایدهها و پروژههای نو برای دانشآموزان کار میکند.
زنگ تفریحها توی حیاط کنار دانشآموزهاست. حواسش هست پسرها به هم نپرند و دخترها موقع بدوبدو زمین نخورند. چندتا چسبزخم توی جیب مانتوی بلندسرمهای رنگش دارد. زنگ تفریح کش چادرش را آزاد میکند. چادر میافتد روی شانهاش و از دیدن بچههایی که به بوفه هجوم آوردهاند، لبخند میزند. به بابای مدرسه کمک میکند تا قبل از زنگ کلاس کیک، آبمیوه و ساندویچ را دست بچهها بدهد.
همان وقتهاست که معاون پرورشی و اجرایی دنبالش میگردند. میآیند توی بوفه و تلفن بیسیم را میدهند دستش. خانممبنا از اداره کل تماس گرفتن برای جلسه فردا. چادرش را مرتب میکند و میرود سمت دفتر. صدای اذان مغرب، من را از خیال خانم یا آقابودن مبنا میپرانَد. برای بچهها غذا میکشم. زهرا میپرسد روزه فردا هم خیلی ثواب داره مامان؟! میخندم و سرم را پایین میآورم که یعنی خیلی زیاد.
#مبنا
@chiiiiimeh
.
.
خدایا تَر مکن اندازهٔ مویی سرِ ما را
ز بارانی که از خُمخانهٔ حیدر نمیآید
#حیدر
@chiiiiimeh
.
4_5969776461496717057.mp3
3.84M
.
خوشآمدی ای مظهرالعجایبِ من
#حمیدرضا_برقعی
@chiiiiimeh
.
هدایت شده از مستوره | فاطمه مرادی
.
چند کلام نور از روشنفکرترین، مذهبیترین و ترازترین مرد عالم:
زنهای برجسته مایهی افتخارند؛ شما هم سعی کنید جزو این زنان بشوید.
ما زنان برجستهای داریم در همهی بخشهای علمی و عملی و جهادی و مسئولیتپذیری و مدیریتی و غیره، زنهای برجستهی مهمی داریم، اینها مایهی افتخارند، زنهای برجستهی در کشور، هر کشوری زنان برجستهای داشته باشد اینها مایهی افتخارند و در کشور ما زیاد هستند و شما سعی کنید جزو این زنان بشوید. چه جوری؟ درس بخوانید، درسهایتان را باید خوب بخوانید، تکالیف درسی را باید خوب انجام بدهید، کار کنید، فکر کنید، کتاب بخوانید تا انشاءاللّه جزو زنهای بزرگ بشوید در آینده.
#جشن_فرشتهها
#میلاد_امام_علی
#رجب
#ماه_رجب
#جشن_تکلیف
#سیزده_رجب
🇮🇷 ۱۴۰۱/۱۱/۱۴
@masture
هدایت شده از ☘حدیث دوست☘
یک؛
رواندرمانگرها وقتی میخواهند کمک کنند تا مصیبتزدهای را از یک بحران روحی عاطفی که در آن گرفتار شده است نجات دهند، با مفهوم پذیرش شروع میکنند، چون معتقدند هیچ چیز به اندازهی پذیرشِ واقعیتِ رنجها و نقصها و ناکامیها نمیتواند تحمل آنها را برای فرد آسان کند.
پذیرش، مقولهای است که این روزها زیاد دربارهاش میشنوید و میخوانید.
دو؛
پدرم که فوت کرد تا مدتها خواب میدیدم که زنده است و ما به اشتباه خیال کردیم که او را دفن کردهایم، برایش مراسم گرفتهایم، گریه زاری راه انداختهایم و بیقراری کردهایم. مثلا خواب میدیدم این مدت که نبوده سفر رفته، یا به خندهدارترین شکل ممکن او را گروگان گرفته بودند و خلاصه دلیل غیبت این چند وقتهاش هر بهانهای بود جز مرگ.
گاهی خوابها آنقدر واقعی بودند که وقتی بیدار میشدم نمیدانستم آن که در خواب دیدم واقعیت بود و باید بپذیرم یا آن که در بیداری بر ما گذشته بود.
بس که این دوری، این فراق برایم غیرقابل باور بود.
هدایت شده از ☘حدیث دوست☘
سه؛
بانو!
به یک سوال من جواب دهید؛ شما بعد از آنهمه مصیبت، شبها چه خوابی میدیدید؟ خواب برادر که دارد چادر خیمه را کنار میزند و به روی شما تبسم، یا خواب گهوارهای را که طفل شش ماههای سیراب از شیر مادر در آن دست و پا میزند و میخندد؟ خواب عَلَمداری که سایهی عَلَمش خنکای امنیت دارد یا قامت رعنای جوانی که أشبه الناس خَلقا و خُلقا و منطقا برسول است؟
اما اصلا مگر بعد از آنهمه مصیبت دیگر توانستید بخوابید؟ به گمانم حتی نیاز نبود پلکهای خستهتان را ببندید تا مرز بین رویا و واقعیت را گم کنید. همین که کودکانی در کوی و برزن میدویدند، یا گوسفندی را سر میبُریدند، همین که آبی در کاسهای حلقه در حلقه نقش میزد، و طفلی زیر سینهی مادر با انگشتان کوچکش در هوا چنگ میانداخت، همینها کافی بود تا مرزی بین بیداری و خوابهایتان نباشد.
بانو! تاریخ میگوید بعد از آن همه مصیبت بیمار شدید.
بانو! درمانگرها میگویند پذیرش، تحمل رنجهای دنیا را آسان میکند.
چهار؛
برای او که در هر حالی جز زیبایی نمیبیند، پذیرش زشتیها و پلیدیها با روح او سازگار نیست.
پنج؛
خیلیها معتقدند روضههای کربلا را باید سربسته خواند و رد شد، وگرنه روضههای مکشوف و سرگشاده را یا باید پذیرفت و بی آن که این پذیرش تحملش را آسان کند تا مغز استخوان سوخت و خاکستر شد، یا باید انکار کرد و نفس راحتی کشید...
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
#یا_زینب_کبری
#کربلا_در_کربلا_می_ماند_اگر_زینب_نبود
#پذیرش
#ما_رأیت_إلا_جمیلا
@hadise_dust
.
▫️دیشب، آخرین بازنویسی [خیمه ماهتابی] را برای مدیرتولید نشرشهیدکاظمی ارسال کردم. خیمه ماهتابی یک رمان کوتاه فانتزی هشتهزار کلمهای است که از محرم مشغول نوشتنش هستم. راوی خیمهی فضول و خاصی است که ماجرای کاروان و همسفرانش در کربلا را برای بچههای ۸ تا ۱۲ ساله تعریف میکند.
▫️خیمه ماهتابی متعلق به حضرتزینب است. خانمی که قلب تپنده کاروان کربلا بود و امروز سالروز شهادتش. امیدوارم بعد از مراحل ویراستاری و تصویرسازی کتاب برای محرم سال آینده آماده انتشار باشد.
#خیمه_ماهتابی
#نشر_شهید_کاظمی
@chiiiiimeh
.
.
آلاء کنار دستم روی تخت خوابیده. تاولهای کف دستش را که بوس میکنم، مژههایش از درد جمع میشوند. یکیدوساعت قبل، دستش توی حیاط سوخت. آتش درست کرده بودیم برای سیبزمینی کبابی و همانجا کار دست خودش داد. این چندمین باری بود که مثل هر بچه شش سالهای میافتاد، میسوخت، به جایی میخورد و دردکشیدن را تجربه میکرد.
اینبار اما وقتی آمد بالا، چیزی بهم نگفت. دیدم که لبش را گاز گرفته و چشمهایش سرخ شدهاند. به روی خودش نیاورد که بیاحتیاطی کرده و به چوب آتشگرفته دستزده. چوبی که پدرش چندبار بهش گفته بود داغ است و باز حرفگوشنکرده بود. درگوشی به من گفت دستش سوخته. بعد پلک روی هم گذاشت و خودش را انداخت توی بغلم. اندازه نصف استکان اشک راه گرفت روی لپهایش.
بغلش کردم. گذاشتمش روی میز. کِرِم مخصوص سوختگی به دستش زدم. قربانصدقهاش رفتم. بوسیدمش. هرکاری که مادرها انجام میدهند. حالا درحال چرتزدن است و من در حال اشکریختن. میدانم برای چه گریهام گرفته. نه برای سوختن دستش اشک میریزم، نه برای تاول و دردی که کشیده. برای آن چند لحظهای که توانست دردش را از بقیه قایم کند گریهم گرفته.
قبلتر درلحظه جیغ میکشید و پایش را از درد به زمین میکوبید. حالا اما قضیه فرق کرده بود. داشت بزرگتر میشد. شبیه آدمبزرگهایی که بلدند دردها را قورت بدهند و از همه قایم کنند. لبهایم را بردم نزدیک گوشش. آرام گفتم بزرگ نشو کوچولو. زود گریه کن. درلحظه جیغ بزن. لفتش نده. بپر توی بغلم. نمیدانم صدایم را توی خواب شنید یا نه. مژههایش اما هنوز بیحرکتاند.
#تاول
@chiiiiimeh
.
.
اینروزها جدیترین کاری که میکنم کتابخواندن است. نوشتنهایم حتی کمتر شده و موعد تحویل کارهایم بدجوری عقب افتاده. پایان سال دلم میخواهد کتابخواندنم را ارزیابی کنم و به خودم نمره بدهم. برایم مهم است چطور، چقدر و با چه موازینی در جهان پرسروصدای ادبیات قدم بگذارم. انگار درحال جوابپسدادن به مدیرمدرسهای باشم که درآن مشغول به کارم. کتابخواندم در سال ۱۴۰۱ دو تغییر اساسی به همراه داشت.
اولین تغییر، تجربه حلقهداری و همراهکردن جمعی از کتابخوانها با مطالعاتم بود. امسال تجربه چندسری همراهی با حلقه کتابخوانی در محل کارم را داشتم. گوشدادن به حرف آدمهای زیادی درباره کتاب و کلمات. کمی از پوستهی دورم را ترک انداختم و به صورت اشتراکی آدمهایی را در محدوده خودم راه دادم. راستش کار طاقتفرسا و زمانبری بود؛ اما توانستم جنبههایی از خودم را تقویت ببخشم.
صبورتر و حواس جمعتر شدم و خیلی چیزهای دیگری که باعث شد تصویر آن فاطمه از خودراضی قبلی کمی فقط کمی کمرنگتر شود. دومین تغییر رسیدن از کتابی به کتاب دیگر بود. دومینوی سیال و رهاتری که راه رسیدن به جهانهای موازی را نشانم میداد. از نویسندهای به نویسنده دیگری میرسیدم و از کتابی به کتابی تازهتر. کاری که قبلا نکرده بودم. کاری که نقشه ذهنیام را تکمیل میکرد و فهم دقیقتری از کلمات نصیبم شد.
مثلا چندسال قبل استادم گفته بود از ریموند کارور بخوانم. کتابهایش را طی چند روز خواندم. بعد دوباره به استادم گفتم خب تمام شد نفر بعدی و بهم نویسندههای دیگری معرفی کرد. امسال اما از کارور به هنری میلر،جان گاردنر، اوکانر، گوردن لیش و دیاچلارنس رسیدم. کارور را بین اساتید و نویسندههای موردعلاقهاش جستجو کردم. برای همین دو تغییر در سبک کتابخواندنم، توی دفتر ارزیابی نمره بالاتری از سال ۱۴۰۰ به خودم دادم.
#ارزیابی
@chiiiiiimeh
.