#قسمت_پنجاهو_یک
بیشتر از دو ماه از محرمیتمون گذشته بود که یک روز پیش نرگس رفتم ..
لباسهای خوشگل پوشیده بود و کلی آرایش کرده بود . همین که وارد شدم برگه ی آزمایش رو از پشتش آورد جلوی صورتم و گفت مژدگونی بده که داری بابا میشی..
از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم ..
نرگس رو بغل کردم و چند بار بوسیدم ..
یادم افتاد که به مریم قول دادم که وقتی حامله شد دیگه بهش نزدیک نشم
ولی اون لحظه نرگس در نظرم خیلی جذاب اومد و با خودم گفتم فقط این بار .. دیگه اینجا نمیام
اون روز بودن کنار نرگس برام لذت بخش بود ، شاید چون فکر میکردم برای بار آخره...
برگه ی آزمایش رو ازش گرفتم و سفارشات لازم رو بهش دادم و گفتم که دیگه سرکار نمیره و خودم هر ماه خرجش رو میدم و ازش خداحافظی کردم ..
مستقیم به خونه ی مامان رفتم و خبر خوش رو بهش دادم .. مامان از خوشحالی به گریه افتاده بود .. بعد از این که آرومتر شد مقداری پول بهش دادم و گفتم فردا هر چی که برای زن باردار مفید ، بخر و براش ببر ..
مامان از خوشحالی حرفی نزد و منم یک ساعت دیگه به خونه برگشتم .
نمیدونستم این خبر رو چطور به مریم بگم .. هنوز باهام سرسنگین بود و شبها جدا میخوابید ..
دلم براش تنگ شده بود .. تا موقع خواب هر کار کردم نتونستم این خبر رو بهش بگم ..
دو سه روز گذشته بود و من فقط از طریق پیامک از حال نرگس و وضعیتش خبردار میشدم و طبق قولی که به مریم داده بودم به دیدن نرگس نرفتم ..
اون شب طاقتم طاق شده بود و هر طور شده بود کنار مریم خوابیدم و گفتم نرگس حامله است و منم الان سه روزه پیشش نرفتم و دیگه هم نمیرم ..
مریم ساکت شد و آروم نگاهم کرد
.. بعد از چند ماه کنارش به آرامش رسیدم ..
بعد از اون شب دیگه نه مریم از بچه حرفی میزد نه من چیزی میگفتم ..
نرگس هر روز بهم پیام میداد و از حالاتش برام میگفت .. با اینکه اکثرا جوابش رو نمیدادم ولی نرگس دلسرد نمیشد و در روز تا ده تا هم پیام میفرستاد .. تا چهار ماهگی نرگس روی قولم مونده بودم و فقط مامان به دیدنش میرفت ..
ولی روزیکه قرار بود نرگس برای تعیین جنسیت بره، به اصرار مامان و البته میل قلبی خودم ، نرگس رو به مطب بردم ..
وقتی منتظر نشسته بودیم بارها نرگس دستم رو گرفت و کنار گوشم حرفهای عاشقانه زمزمه میکرد .. نوبتمون که شد دکتر تشخیص داد بچمون پسره ..
نرگس خیلی خوشحال بود و گفت دو تایی بریم یه جشن واسه پسرمون بگیریم ..
به یه کافی شاپ رفتیم و گفتم نرگس تو که میدونی قرار نیست بچه رو نگه داری چرا خوشحالی؟؟
نرگس دوباره دستم رو گرفت و گفت همین که تو خوشحالی و به آرزوت میرسی واسه خوشحالی من بسه ....
@ckutr6
#قسمت_پنجاهو_دو
اون شب موقع برگشت کمی خرید کردم و خودم از پله ها بالا بردم و تا نرگس بالا بیاد رفتم آشپزخونه و مشغول جابه جاییشون شدم ..
کارم که تموم شد برگشتم نرگس با پیراهن کوتاه گل گلی وسط اتاق ایستاده بود و با لبخند منو تماشا میکرد ..
دستهاش رو باز کرد و دور گردنم انداخت و آروم کنار گوشم گفت عباس... نرو .. دلم برات تنگ شده...
برخورد نفسش به گردنم باعث شد مورمور بشم و نتونستم خودم رو کنترل کنم و یک ساعتی بیشتر کنار نرگس موندم ..
از اون روز گهگاهی به دیدن نرگس میرفتم و تمام سعیم رو میکردم که مریم متوجه نشه...
روزهایی که به دیدن نرگس میرفتم از عذاب وجدان بود یا چیز دیگه که خیلی بیشتر از قبل به مریم محبت میکردم ..
رابطه ی پنهانی من و نرگس چند ماه ادامه داشت ولی این اواخر احساس میکردم نرگس بد جوری بهم وابسته شده و تصمیم گرفتم دیگه رفت و آمدم رو کم و کمتر کنم تا روز زایمان که قرار بود برای همیشه قطع بشه
**********
" نرگس"
عباس نمیدونست که آدرس خونه اش رو دارم .. دو روز بود ندیده بودمش و دلم داشت از دلتنگی میترکید .. من به عباس و صدای عباس و بوی تنش دلبسته بودم و با نبودنش ، قلب و روحم بیمار میشد .. منی که تو ازدواج اولم هیچ عشق و محبتی ندیده بودم و هر روزم کتک بود ، طوری به محبتهای کمرنگ عباس دلباخته بودم که کسی رو جز عباس نمیدیدم ..
پشت تیر چراغ برق ایستادم .. ماشینش جلوی در بود .. پس خونه است. باتصور اینکه الان کنار مریم ، قلبم فشرده شد ، از حسادت .. عباس عشق من بود .. من مادر بچه اش بودم و باید الان کنار ما بود ..
چند دقیقه که گذشت در باز شد و عباس و مریم بیرون اومدند ..
عباس دست مریم رو گرفته بود و به سمت ماشین میرفتند .. عباس در ماشین رو باز کرد و نمیدونم چی گفت که مریم لبخند کوتاهی زد ..
بی اراده به سمتشون رفتم و صدا کردم عباس...
هر دوشون به سمتم برگشتند .. عباس با دیدنم هم تعجب کرد هم عصبی شد .. دست مریم رو ول کرد و با قدمهای بلند خودش رو بهم رسوند و گفت تو اینجا چیکار میکنی؟
شالم رو جلوتر کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم به مریم افتاد که زل زده بود به شکم برجسته ی من ...
عباس بازوم رو گرفت و گفت میگم اینجا چیکار میکنی؟
هنوز جواب نداده بودم که مریم گفت عباس ...
@ckutr6
#قسمت_پنجاهو_سه
عباس برگشت به سمت مریم و آروم گفت تو برو بشین تو ماشین ، من الان میام ..
مریم بی توجه به حرف عباس یک قدم دیگه جلوتر اومد و گفت عباس دستش رو ول کن .. حامله است ..
عباس دستم رو با شدت ول کرد و گفت همین الان برگرد خونت .. هر چی میخواهی میگم مامان برات میاره ..
چشمهام پر آب شد و با بغض گفتم دو روزه نیومدی ببینمت .. پیامم میدم انگار نه انگار ..
با این حرفم عباس برگشت به مریم نگاه کرد .. مریم هم با چهره متعجب زل زده بود به دهان من .. انگار که نمیدونسته نرگسی وجود داره ..
نگاه دلخوری به عباس انداخت و برگشت سمت خونه و رفت داخل ..
عباس دستش رو بالا برد و تو هوا مشت کرد و تو همون حالت گفت برو دعا کن به جون پسرم وگرنه دندونات رو میریختم تو شکمت ..
برگشت در ماشین رو بست و رفت خونه ..
میدونستم زیاد مهربون برخورد نمیکنه ولی توقع همچین رفتاری رو هم نداشتم .. فهمیدم عباس خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم مریم رو دوست داره ..
با چشم گریون برگشتم خونه.. پسرم تو شکمم تکون میخورد و چقدر دوست داشتم الان عباس هم بود تا باهم این صحنه رو میدیدیم ..
دستم رو گذاشتم روی شکمم و گفتم پسرم .. پسر قشنگم .. من چقدر بدبختم که نمیتونم بزرگ شدن تو رو ببینم .. هیچ وقت هم نمیفهمی من مامانت بودم .. حتی اسم منو هم بهت نمیگن ..
با صدای زنگ ، اشکهام رو پاک کردم و بلند شدم .. حدس زدم عباس اومده ولی مامانش بود ..
همین که وارد شد با تعجب پرسید چرا گریه کردی ؟ واسه بچه که اتفاقی نیوفتاده..
دوباره دستی زیر چشمهام کشیدم و ماجرا رو براش تعریف کردم ..
آروم پشت دستش کوبید و گفت چرا رفتی؟؟ مریم فکر میکرد عباس دیگه دیدن تو نمیاد ...
خدا کنه دعواشون نشه ..
زیر لب گفتم من نمیدونستم وگرنه حرفی نمیزدم .
دستش رو کرد تو کیفش و یه بسته پسته و گردو در آورد و گفت اینارو بخور .. این مدت هم به خیر بگذره من یه نفس راحت بکشم ..
بلند شد و به سمت در رفت .. دوباره برگشت و پرسید این بار که دکتر رفتی تاریخ زایمانت رو دقیق گفت؟
نفس بلندی کشیدم و گفتم بیست و سه روز دیگه .. هنوز هم هیچی واسش نخریدیم .
مامان عباس یه ابروش رو بالا انداخت و گفت تو کاری به این چیزها نداشته باش ، خودمون به وقتش میخریم .
با این حرفش دوباره یادآوری کرد که من هیچ کاره ی بچم هستم
اون شب همش منتظر بودم عباس زنگ بزنه یا پیامی بده .. حتی تو پیامش بخواد دعوام کنه ولی اینطوری نادیده ام نگیره . تا فردا صبر کردم و نزدیکهای ظهر بود که دلم رو زدم به دریا و دوباره بهش پیام دادم ولی این بار بهش دروغ گفتم و نوشتم که از صبح درد دارم و میترسم بچه زودتر دنیا بیاد
نقشه ام گرفت و زنگ زد..
@ckutr6
#قسمت_پنجاهو_چهار
نقشه ام گرفت و عباس بلافاصله زنگ زد با زاری گفتم که زیر دلم درد میکنه و باید بریم دکتر
یک ساعت نشده بود که عباس مرخصی گرفت و اومد دنبالم و رفتیم دکتر.
دکتر پیش عباس گفت که چیز خاصی نیست و این دردهای طبیعیه و بیشتر استراحت کن
موقع برگشت عباس برام غذا خرید و با اخم کمک کرد که از پله ها بالا برم .. دستش رو گرفتم و با چشمهای اشکی گفتم عباس منو ببخش، نباید دیروز میومدم
دستش رو با ناراحتی عقب کشید و خواست حرفی بزنه که پسرم تکون خورد با هیجان وای بلندی گفتم و دست عباس رو گذاشتم روی شکمم تا تکونهاش رو حس کنه. بعد از مدتها لبخند عباس رو دیدم روی زانو نشست و حرکت شکمم رو تماشا میکرد ..
عباس عاشق بچمون بود و این بهم ثابت شده بود که بخاطر بچه هر کار میکنه دستم رو بردم لای موهای پر عباس و گفتم جون پسرت منو ببخش.
سرش رو بلند کرد و تند نگاهم کرد که دوباره گفتم با مامان پسرت قهر نکن دیگه، دلش میگیره.. غیر از تو که کسی رو نداره ..
عباس از روی شکمم بوسید و بلند شد و گفت دیگه جون بچمو قسم نخور .. با لبخند گفتم پس آشتی؟
عباس هم لبخند کمرنگی زد و گفت باشه آشتی.. الان هم بشین و غذات رو بخور
بعد از رفتن عباس برای اطمینان بهش پیام دادم که زود جوابم رو داد ..
**********
"مریم"
با شنیدن حرف نرگس ، حس کردم راه نفسم بسته شد و احساس خفگی بهم دست داده بود .. ترسیدم که همونجا یا گریه کنم یا بیوفتم زمین .. نمیخواستم پیش نرگس بیش از این خودم رو کوچک کنم و سریع برگشتم خونه .. همین که پام به خونه رسید بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم . چند دقیقه نگذشته بود که عباس وارد شد و کنارم نشست و گفت تو رو قرآن گریه نکن . مامان میگفت پاهام درد میکنه و نمیتونم برم بهش سر بزنم و مجبور شدم برم .. نمیتونستیم که از بچمون غافل بشیم .. سرم رو بغل کرد و چند بار بوسید و گفت من صدتای مثل اون نرگس رو فدای یه تار موی گندیده ی تو میکنم اون وقت تو اومدی بخاطر حرف اون وروره جادو اینطور گریه میکنی
بالاخره اون شب عباس هر طور بود منو مجاب کرد که مجبور بوده به دیدن نرگس بره و از وقتی حامله بوده بهش دست نزده و من هم باور کردم یعنی دلم میخواست که حرفهاش راست باشه .
طبق قرارمون تا چند روز دیگه نرگس زایمان میکرد و برای همیشه از زندگیمون کنار میرفت و دلم نمیخواست این موضوع به گوش خانواده ام برسه همه ی اینها باعث شد که دیگه در مورد این موضوع با عباس حرف نزنیم
چند روزی گذشته بود و روز جمعه بود که من مشغول پختن ناهار بودم و عباس هم با موبایلش بازی میکردبا صدای زنگ عباس موبایلش رو گذاشت روی میز و رفت که ماشین رو جابه جا کنه..
هیچ وقت به گوشی عباس دست نمیزدم ولی اون روز بلافاصله بعد از رفتنش موبایلش رو که هنوز توی بازی بود رو برداشتم و رفتم توی پیامهاش ..
اسم نرگس رو مامان پسرم سیو کرده بود .. دستهام میلرزید .. پیامهای اخیرشون رو خوندم .. نرگس تو همه ی پیامهاش عباس رو عباس جونم خطاب کرده بود و دلم میخواست الان نزدیکم بود و تکه تکه اش میکردم ..
آخرین گفتگوشون همین یک ساعت پیش بوده که نرگس گفته بود نگرانم بچه به دنیا بیاد و یک دونه لباس نداره تنش کنیم ..
عباس جواب داده بود نگران نباش نرگس گلی فردا میریم هر چی لازمه میخریم ..
دیگه چیزی نمیدیدم .. عباس .. عباس من .. به کسی غیر از من هم گفته بود گلی ... مگه من فقط گل عباس نبودم ..
دیگه حتی یک ثانیه نمیتونستم و نمیخواستم عباس رو ببینم .. سریع ساک کوچکی برداشتم و وسایل شخصیم رو جمع کردم ..
در تمام این مدت اشکهام بی اختیار میریخت و باعث کند شدن کارم شده بود .. وسط سالن مانتو میپوشیدم که عباس برگشت ..
با تعجب نگاهم کرد و پرسید مریم .. چی شده .. چرا گریه میکنی ..
قدمی به سمتم برداشت که بلند داد زدم سمت من نیا ..
عباس هم با صدای بلند پرسید چی شده؟ کی بهت حرفی زده؟
با دست اشاره ای به موبایلش کردم و گفتم اون ... حرفهای خصوصیت با نرگسسس گلییی جونت رو بهم گفت ..
ساکم رو برداشتم و دیگه منتظر یک کلمه حرف از جانب عباس نشدم و از خونه زدم بیرون ..
سوار ماشینم شدم و یک ساعت بعد رسیدم خونه ی مامان و بابام ..
مامان تا چهره ی آشفته ام رو دید با نگرانی بغلم کرد و پرسید چی شده ..
بابا مامان رو عقب کشید و گفت بزار بچه از راه برسه بعد ..
تمام ماجرا رو براشون تعریف کردم .. مامان مثل اسفند روی آتیش شده بود و مدام به عباس و مادرش بد و بیراه میگفت و من رو سرزنش میکرد که چرا تمام این مدت ازشون پنهان کردم ..
بابا فقط سکوت کرد و سیگارش رو دود کرد .
@ckutr6
چهارقل🍃🍀🍃
تقدیم بہ همتون ڪہ گل هستید
ان شاءالله خودتون و خانوادتون در پناه قرآن باشید🍀🍃🍀
الهی آمین 🙏
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
🔸روزه این نیست❗️🔽
🔹 که یک وعده غذاکم بشود🔹
🔸روزه آنست❗️🔽
🔹 که ایمان تو محکم بشود🔹
☀️تعجیل در فرج امام زمان
(عجل الله تعالی فرجه الشریف)صلوات☀️
✨🕌الّلهُمَّ
✨🕌صلّ
✨🕌علْی
✨ 🕌محَمَّد
✨ 🕌وآلَ
✨ 🕌محَمَّدٍ
✨🕌وعَجِّل
✨🕌فرَجَهُم
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
🕋💥🕋💥🕋💥🕋💥🕋💥🕋
💥🕋💥🕋💥🕋💥🕋
🕋💥🕋💥🕋💥
💥🕋💥🕋
🕋💥
💥
🌙💦دعای افطار
🌈⚡️لَّهُمَّ لَکَ صُمْتُ وَ عَلَی رِزْقِکَ أَفْطَرْتُ وَ عَلَیْکَ تَوَکَّلْتُ.....
🌈⚡️بِسْمِ اللَّهِ اللَّهُمَّ لَكَ صُمْنَا وَ عَلَى رِزْقِكَ أَفْطَرْنَا فَتَقَبَّلْ [فَتَقَبَّلْهُ] مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ....
در هنگام خوردن لقمه اول بگوید
🌈⚡️بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ یَا وَاسِعَ الْمَغْفِرَةِ اغْفِرْ لِی⚜🍃🌸🍃
✨اللهم عجل لولیک الفرج✨
#کانال_ارتباط_با_خدا
💥
🕋💥
💥🕋💥🕋
🕋💥🕋💥🕋💥
💥🕋💥🕋💥🕋💥🕋
🕋💥🕋💥🕋💥🕋💥🕋💥🕋
@ckutr6
زولبیا و بامیه 👆
چون با روغن و شکر
فراوان تهیه میشود آسیب
زیادی به بدن میزند.
خرما و آلوخشک جایگزین
مناسبی در سفره افطار است👌
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
در این لحظات ملکوتی افطار
آرزومیکنم
درلحظه لحظه زندگيتون
خداوندكنارتون باشه
دستتون تودست خدا
قدمتون درراه خدا
وسفره تون پراز برکت ونعمت های خدا
طاعات وعباداتتون قبول
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸"دعای دم افطار "🌸
ای خالق دلسوز و مهربان
دراین دقایق نورانی
برای همه آرامش الهی
سلامت و تندرستی
دلی شاد وقلبی مهربان
گشایش امور
توفیق هدایت الهی
وعشق وایمان حقیقی
بخودت رامیطلبم
نماز روزه هاتون قبول
امـضای خــــ🌸ـــدا
پای تمام آرزوهاتـون🌸
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6