امـروزتان بـه نیـکی 🕊🌸
شادیهاتون بی پایان🕊🌸
لبتون پراز خنده شیرین
قلبتون پراز مهر
و زندگیتون پراز عشق🕊🌸
سلام صبح قشنگتون بخیر و خوشی🕊🌸
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
۲۷ بهمن
لطفا رو متن آبی 🔵 کلیک کنید
سخنرانی حجةالاسلام امینی خواه👇
⭕️سلسله مباحث گریز از رجیم1
⭕️سلسله مباحث گریز از رجیم2
⭕️سلسله مباحث گریز از رجیم3
⭕️سلسله مباحث گریز از رجیم4
⭕️سلسله مباحث گریز از رجیم5
⭕️سلسله مباحث گریز از رجیم6
⭕️سلسله مباحث گریز از رجیم7
⭕️سلسله مباحث گریز از رجیم8
⭕️ سلسله مباحث گریز از رجیم9
⭕️سلسله مباحث گریز از رجیم10
۲۷ بهمن
10_Goriz_Az_Rajim_1401_05_26_Moharram_1444_aminikhaah.ir.mp3
25.06M
⭕️سلسله مباحث «گریز از رجیم»
✅جلسه دهم
🛑شیطان از چه فرصتهایی نهایت استفاده را میبرد؟
🛑اعتماد به نفس؛ فضیلت یا رذیلت؟
🛑شیطان با چه حرف های انسان را به جهنم میبرد؟
🛑توکل یعنی چه ؟
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
۲۷ بهمن
برای رفتن به هر صورت از مبحث قلب سالم (حاجیه خانم رستمی فر) وارد گزینه های زیر شوید 👇👇
قلب سالم١
قلب سالم٢
قلب سالم٣
قلب سالم۴
قلب سالم۵
قلب سالم۶
قلب سالم٧
قلب سالم٨
قلب سالم٩
قلب سالم١٠
قلب سالم١١
قلب سالم١٢
قلب سالم١٣
قلب سالم١۴
قلب سالم١۵
قلب سالم١۶
قلب سالم١٧
قلب سالم١٨
قلب سالم١٩
قلب سالم٢٠
قلب سالم٢١
ادامه دارد...
@ckutr6
۲۷ بهمن
۲۷ بهمن
۲۷ بهمن
سلام و اردت
میخوام یک دوره بسیار مهم تحت عنوان روشهای انتقال مفاهیم دینی به فرزندان با تدریس استاد در 23 قسمت تقدیم کنم.
برای رفتن به صوت مورد استاد محمدمسلم وافی وارد گزینه های زیر شوید👇
💎انتقال مفاهیم دینی1
💎انتقال مفاهیم دینی2
💎انتقال مفاهیم دینی3
۲۷ بهمن
انتقال مفاهیم دینی 4.mp3
5.54M
#جلسه_چهارم #اصول
🔶 اصول و روشهای انتقال مفاهیم دینی به فرزندان
━🍃❀💠❀🍃━
🔰 جلسه چهارم
_ اصل پنجم/ ایجاد مقبولیت
🖍 چه کنیم که مقبول فرزندانمان باشیم؟
🔹روش های ایجاد مقبولیت در فرزندان
🔹اهمیت تطابق حرف و عملِ والدین
❗️ چرا نباید برخی از داستان های قرآنی برای کودکان تعریف نمود؟
🎙 محمدمسلم وافی
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
۲۷ بهمن
⭐کانال ارتباط با خدا🙏 ⭐
﷽ ━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوچهل حسین به خودش که آمد، دید موقع بست
قسمت 141_142_143_144_145_
رمان رفیق
۲۷ بهمن
﷽
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوچهل_ویک
- آقا مرصاد! شمام ماموریتت همونه که گفتم. اگه قصد تخلیه داشت جلبش کن. هماهنگ شده و دسترسی لازم رو داری.
- به روی چشمم. یا زهرا.
- ابراهیمی جان؛ شمام که از قبل توجیه شدی. با من هماهنگ باش.
صدای ابراهیمی از میان تظاهرات به سختی شنیده میشد:
- چشم. یا زهرا.
حسین نگاهی به امید انداخت ،
که پشت سیستم بود و کمیل که ایستاده بود کنارش.
به امید گفت:
-امید جان؛ تو هم مثل همیشه پشتیبانی مخابراتی عملیات رو انجام میدی. با من هم مرتبط باش و خبر تازهای شد درجریانم بذار.
امید از جایش بلند شد و لبخند زد:
- درخدمتم آقا. یا زهرا.
کمیل طاقتش تمام شد:
- پس من چی حاجی؟ من چکار کنم؟
- تو با خودم بیا.
لبهای کمیل به خنده باز شد؛
طوری که کنار چشمانش چروک افتاد و دندانهایش پیدا شدند. گردنش را کج کرد و گفت:
- غلامتم حاجی! یا زهرا!
*
نیازی چند پوشه و وسایل مورد نیازش را ،
در سامسونت رمزدار گذاشت و درش را بست. گوشی غیرکاریاش را در آورد
و برای بهزاد پیام داد:
- یه یادگاری به دکتر بخش دادم که بتونی بهش سر بزنی و ازش تشکر کنی.
نگاهی به اتاق کارش کرد،
سرش را به چپ و راست تکان داد و از اتاق خارج شد. داشت تندتند در راهرو قدم برمیداشت که مرصاد را دید؛
مرصاد با دیدن نیازی، ایستاد و احترام گذاشت:
- سلام قربان.
نیازی حتی نایستاد تا جواب مرصاد را بدهد؛ سر تکان داد و زیر لب سلامی پراند. مرصاد با دیدن این واکنش نیازی تعجب نکرد
و لبخند زد.
پیام نیازی که برای بهزاد رسید،
میان حرص خوردن و اخمش لبخند زد.
دوتا کوکتلمولوتف و اسلحه کمریای که داشت را گذاشت داخل کولهاش و در آینه مسافرخانه، به چهره جدیدش نگاه کرد.
ریش پرپشتِ جوگندمی و سر کچلش از او بهزادی دیگر ساخته بود یا شاید وحیدی دیگر؛ فرقی نمیکرد. خیلی وقت بود که برایش اهمیتی نداشت نامش چه باشد؛
هویت برایش تبدیل شده بود به یک قراردادِ بیاعتبار.
کولهاش را در گونیِ بزرگی انداخت
و لباس مندرسی پوشید؛ گونی را انداخت روی کولش و دوباره در آینه نگاه کرد:
-دارم میام سراغت حاج حسین!
و الفِ «حاج حسین» را کشید.
***
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━
@ckutr6
۲۷ بهمن
﷽
━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوچهل_ودو
***
- بپیچ توی یه کوچهها؛ اینجا یهو به سرنوشت اون ماشینه دچار میشیم!
حسین این را گفت و با چشم،
به پرایدی اشاره کرد که وارونه وسط خیابان افتاده بود و در آتش میسوخت.
کمیل ماشین را روشن کرد و با تاسف سر تکان داد:
- بیچاره صاحبش! فردا بیاد ببینه اینا به بهانه آزادی و تغییر حکومت زدن ماشینش رو سوزوندن چه حالی میشه...آخرشم چیزی تغییر نمیکنه، فقط اون بنده خداست که ماشینش رو از دست داده!
حسین آه کشید.
کمیل به سختی ماشین را از جای پارک درآورد و سعی کرد راهش را در خیابانهای تنگ مرکز شهر باز کند.
زیر لب غُر زد:
- بابام همیشه میگفت من کلاهمم وسط شهر بیفته نمیرم برش دارم، برای همین میگفت. خیابوناش تنگه، همیشه خدا هم ترافیکه. آدم خفه میشه.
خواست بپیچد داخل یک کوچه ،
که دید کیوسک تلفن را از جا در آورده و انداخته اند ورودی کوچه.
چاره نداشت؛
پایش را گذاشت روی گاز و محکم زد به کیوسک. صدای خراشیده شدن بدنه آهنی کیوسک روی آسفالت خیابان، در هیاهو گم شد.
حسین آرام گفت:
- حیف بیتالمال که زدن نابودش کردن!
کمیل کیوسک را کنار زد ،
و انداخت داخل جوی آب کنار خیابان؛ نزدیک شمشادها. وارد کوچه که شد،
حسین گفت جلوتر نرود و همانجا پارک کند.
پشت سر هم صابری و ابراهیمی را در بیسیم صدا میزد؛ اما جوابی نمیگرفت.
کمیل گفت:
- نباید خانم صابری رو میفرستادید دنبال یه جاسوس آموزشدیده مثل سارا.
حسین یک بار دیگر صابری را صدا زد و وقتی جواب نگرفت،
پاسخ کمیل را داد:
- اولاً صابری خودش رو توی جریان دانشگاه صنعتی ثابت کرد. دوماً به عباس سپردم صابری رو پوشش بده؛ سوماً هرچی خدا بخواد همون میشه. این سومی از دوتای اولی مهمتر بود.
کمیل خواست حرفی بزند ،
که همراه شخصیاش زنگ خورد؛ مادرش بود.
حسین رویش را برگرداند ،
و دوباره صابری را پیج کرد؛ میخواست کمیل هنگام صحبت کردن راحت باشد.
کمیل تماس را وصل کرد و از جایش کمی نیمخیز شد:
- سلام مادر! خوبید انشاءالله؟
صدای مادر کمیل کمی دلخور بود:
- سلام عزیزم. میدونی چند شبه نیومدی خونه؟ شبا کجا میخوابی؟ نمیگی ما دلمون تنگ میشه و نگرانت میشیم؟
کمیل میدانست راه دیگری ندارد جز این که زبان بریزد و مادرش را راضی کند:
- دورتون بگردم، شما که شرایط من رو میدونید. ببخشید دیگه...اصلاً این ماموریتم تموم بشه، میام یه ماه مرخصی میگیرم نوکری شما و بابا رو میکنم. خوبه؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━
@ckutr6
۲۷ بهمن
﷽
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوچهل_وسه
- نمیخواد نوکری کنی؛ ولی مرخصی رو بگیر. زنگ زدم به آقای باقرزاده، قرار شد دو شب دیگه بریم برای امر خیر خونهشون.
کمیل از این جمله مادر جا خورد ،
و چند سرفه ساختگی کرد؛ ناخودآگاه عضلاتش منقبض شدند و زیر چشمی نگاهی به حسین انداخت.
بعد آرام گفت:
- آخه مامان جان الان که وقتش نیست!
- پس کِی وقتشه پسرم؟
نمیدانست چه جوابی بدهد؛ خواست از یک راه دیگر به بحث خاتمه دهد:
- انشاءالله وقتی اومدم دربارهش حرف میزنیم. خودتون چطورید؟
- من که میدونم میخوای بحث رو عوض کنی...باشه اشکال نداره. ولی زود بیا خونه.
- چشم مامان. قول میدم فردا بیام.
سکوت مادر نشان میداد از وعده کمیل ناامید است. کمیل بیشتر تقلا کرد برای راضی کردن مادرش:
- دورتون بگردم مامان. میدونم خیلی ناراحتتون کردم. حلالم کنین!
مادر فقط آه کشید و آخر گفت:
- عزیزم من نگران خودتم که انقدر اذیت میکنی خودت رو.
- نه مامان من اذیت نمیشم، فقط ناراحتم از این که شما ناراحتید.
مرصاد آمد روی خط حسین:
- حاجی داره میره سمت فرودگاه. جلبش کنم؟
- نه فعلا کاریش نداشته باش؛ ولی چهارچشمی حواست بهش باشه. چون این حتماً با مامور تخلیهش ارتباط میگیره. صبر کن وقتی باهاش ارتباط گرفت دستگیرش کن.
- چشم حاجی. حواسم هست.
کمیل زودتر مکالمهاش را پایان داد؛
چون احتمال داشت حسین با او کار داشته باشد. وقتی دید حسین دارد به امید بیسیم میزند، سرش را جلو برد تا آسمان را نگاه کند. از میان ساختمانهای در هم تنیده شهر، پیدا کردن آسمان کار سختی بود.
دنبال ماه گشت؛ ناخودآگاه پرسید:
- امشب چندم ماهه؟
حسین میان صحبتش با امید گفت:
- چهارم.
کمیل دقیقاً نمیفهمید حسین دارد به امید چه میگوید؛ فقط متوجه شد دارد از امید میخواهد یک تماس را رهگیری کند.
کمیل باز هم به امید دیدن ماه، آسمان را گشت؛ هرچند مطمئن نبود دیدن هلال نازک ماه شب چهارم راحت باشد. نور چراغهای شهر انقدر شدید بود که فقط یکی دو ستاره کمنور را میتوانست ببیند.
مکالمه حسین که با امید تمام شد، تازه حواسش رفت سمت کمیل:
- به چی داری نگاه میکنی آقا کمیل؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
@ckutr6
۲۷ بهمن