eitaa logo
⭐کانال ارتباط با خدا🙏 ⭐
1.4هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
7هزار ویدیو
97 فایل
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 کانالی برای خودسازی 👌 دوری از گناه👌 به لذت بندگی خدا رسیدن👌 به آرامش رسیدن 👌 شاد کردن دل امام زمان عج👌 جاتون اینجا خیلی خالیه منتظر حضور سبزتون هستیم به کانال ارتباط با خدا خوش آمدیدین ارتباط با مدیر کانال @azhure9
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای امروز 🌷❤️🌷 خـدایـا🙏 در آخرین روز هـفته تمنا دارم 🙏 تمـام گنـاهان تمـام بدی ها تمـام دشمنانی ها تمـام حسادت ها وتمـام چشم زخم ها را از تمـام دوستانم دورکنی 🙏 آمیـــن ای فرمانروای حق و آشكار 🙏 @ckutr6
۸ آذر ۱۴۰۳
هرکه صبحش با سلامی بر حسین آغاز شد حق بگوید خوش بحالش بیمه زهرا شد 🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْــکَ یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ وَعَـلَـۍٱلْـاَرْوٰاحِ ٱݪّـَتـیٖ حَـلَّـتْ بِـفِـنـٰائِـکَ عَـلَـیْـکَ مِـنّـیٖ سَـلٰامُ ٱللّٰـهِ اَبَـدََٱ مـٰابَـقـیٖـتُ وَبَـقـیَٖ ٱلْـلَّـیْـلُ وَٱݪـنَّـهـٰارُ وَلٰاجَـعَـلَـهُ ٱللّٰـهَ آخِـرَٱلْـعَـهْـدِ مِـنّـیٖ لِـزیٖـٰارَتِـکُـمْ ❤️اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـۍٱلْـحُـسَـیْـنِ ❤️وَعَـلـیٰ عَـلـىِّٖ بْـنِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ ❤️وَعَـلـیٰ اَوْلٰادِٱلْـحُـسَـیْـنِ ❤️وَعَـلـیٰ اَصْـحـٰابِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ 🫧🫧🫧🫧 🧮 ۳مرتبه ✋🏼صَـلَّـۍٱللّٰـهُ عَـلَـیْـکَ یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ 🧮 یکبار بگوئیم: 🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ 🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ وَرَحْـمَـةُٱللّٰـهِ وَ بَـرَکـٰاتُـهُۥ❀ ⟦ اگر چنین کنـی برای تـو یک زیارت نوشته می‌شود وهر زیارت معادلِ یک حـجّ و یک عُمره است.⟧ 🤲🏼دعایی که عصر عاشـورا 🟩امام حسین.ع به امام سجاد.ع تعلیم دادند بِـحَـقِ‏ّ یٰـس‏ٖٓ وَٱلْـقُـرْآنِ‏ ٱلْـحَـکـیٖـمِ‏ وَبِـحَـقِ‏ّ طٰـه‏ٰ وَٱلْـقُـرْآنِ ٱلْـعَـظـیٖـمِ یـٰامَـنْ یَـقْـدِرُ عَـلـىٰ حَـوٰائِـجِ ٱݪـسّـٰائِـلـیٖـنَ یـٰامَـنْ یَـعْـلَـمُ مـٰافِـۍٱݪـضَّـمـیٖـرِ یـٰامُـنَـفِّـسُ عَـنِ ٱلْـمَـکْـرُوبـیٖـنَ یـٰامُـفَـرِّجُ عَـنِ ٱلْـمَـغْـمُـومـیٖـنَ یـٰارٰاحِـمَ ٱݪـشَّـیْـخِ ٱلْـکَـبـیٖـرِ یـٰارٰازِقَ ٱݪـطِّـفْـلِ ٱݪــصَّـغـیٖـرِ یـٰامَـنْ لٰایَـحْـتـٰاجُ اِلَـۍٱݪــتَّـفْـسـیٖـرِ صَـلِ‏ّ عَـلـیٰ مُـحَـمَّـدِِ وَآلِ مُـحَـمَّـدِِ @ckutr6
۸ آذر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🕊🕊 این روزها زیاد بگویید السلام علیک یا امیرالمؤمنین چون در مدینه کسی جواب سلامش را نمی‌دهد. 🏴 السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ @ckutr6
۸ آذر ۱۴۰۳
﷽ ✋🏼سـلام صبحگاهـی تقدیم به ساحتِ قدسی امام‌عصر ارواحنافداه و امام‌حسین‌علیه‌السّلام 🌴اَݪسَّـلٰامُ عَلَيْکَ یٰابَـقـیّٖـَةَ ٱللّٰـهِ یٰااَبـٰاصـٰالِـحَ ٱلْـمَـهـدیٖ یٰاخَـلـیٖـفَـةَٱݪــرَّحْـمٰـنِ وَیٰاشَـریٖـکَ ٱلْـقُـرآنِ اَیُّـهَـٱ ٱلْـاِمٰامَ ٱلْـاِنـسِ وَٱلْـجـٰانّ سَـیّـِدیٖ وَمَـوْلٰایْ اَلْاَمٰانْ اَلْاَمٰانْ مِـنْ فِـتْـنَـةِ آخِـرَٱݪــزَّمٰانْ 🤲🏻 اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا ⃟ 🌸 🟩 امام‌صادق‌.عليه‌السلام باید درزمان غیبت امام‌زمان.عج خوانده شود 💠اَللّٰهُمَّ عَرِّفْـنیٖ نَفْسَکَ فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ نَفْسَکَ لَمْ اَعْـرِف نَبیَّٖـکَ 💠اَللّٰهُمَّ عَرِّفْـنیٖ رَسُولَکَ فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ رَسُولَکَ لَمْ اَعْـرِفْ حُجَّـتَکَ 💠اَللّٰهُمَّ عَـرِّفْنـیٖ حُجَّـتَکَ فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ حُجَّـتَکَ ضَلَـلْـتُ عَـنْ دیٖنـیٖ 🟩امام‌صادق‌.عليه‌السلام: به زودی به شما شُبهه‌ای می‌رسد،پس بدون نشانه وراهنما و پیشوای هدایت‌گر می‌مانید از شبهه نجات نمی‌یابد مگر که دعای غریق را بخواند ♥️یٰااَللّٰهُ یٰارَحْـمٰانُ یٰارَحـیٖمُ┊یٰامُـقَـلِّـبَ ٱلْـقُـلُوبِ ثَـبِّـتْ قَـلْبیٖ عَلـىٰ دیٖنِـکَ @ckutr6
۸ آذر ۱۴۰۳
18.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قصه صحن حضرت زهرا(س) در نجف چیست؟ آیت‌الله سیستانی خواب حضرت زهرا رو می‌بینند و در مورد حاج قاسم صحبت می‌کنند.هرکس دلش شکست التماس دعا😭😭😔😔😭😭 @ckutr6
۸ آذر ۱۴۰۳
صغری بیگم گفت: خانم جان چه مطمئنی که پسر میاری؟ گفتم: آخه این سه تا که پسر شدن ! کمی مکث کردم یهو یاد خوابم افتادم ، خواب بی بی که دیده بودم گریه کردم گفتم: وای صغری جان بخدا که راست میگی ! صغری بیگم گیج شده بود گفت :تو چی میگی خانم جان؟ گاهی میگی دختره، گاهی میگی پسره... منم خوابم رو‌براش تعریف کردم گفتم :بی بی راست میگفت، پسر که مونس نمیشه ، این دختره که میاد وهمدمم میشه دیگه... آزمایشهای دیگه رو ندادم،اومدم خونه و دوباره نشستم پشت دستگاه بافتنی و بافتم ..شب شد رضا از سر کار اومد ،جریان دکترم رو براش تعریف کردم و گفتم باردارم ! وای نمیدونی چقدر خوشحال شد، گفت: تو از اینکه خدا دوباره میخواد بهمون بچه بده ناراحتی ؟این بچه ها نعمت خدا هستن نا شکری نکن زن!!!خدارو شکر که خدا بهمون بچه داده …ومن از اینهمه شادی رضا جا خورده بودم، بلاخره من بچه چهارمم رو حامله بودم ،ماههای بارداری من بسرعت برق و باد میگذشتن، فقط تنها شانسی که داشتم این بود که صغری بیگم با من زندگی میکرد و این خواست خدا بود ..راستی میخوام براتون از زندگی صغری بیگم بگم ،که داستان زندگیش چی بوده ؟ صغری بیگم دختر سر راهی بوده که پدر کلحسین بخاطر ثوابش اون رو به سر پرستی قبول میکنه، تو این دنیا هیچکس رو نداشته و مادر بزرگ رضا اونو نگهمیداره... بعد از سالها که دختر بزرگ‌و‌عاقلی میشه و پونزده ساله بوده، درست زمانی که کلحسین ازدواج میکنه ،مادر کلحسین اونو شوهر میده، شوهرش کارگر بوده، اما بیچاره از بخت بدش، شوهرش تو ده موقع کندن دیوار آوار میاد رو سرش کشته میشه و دوباره به خونه پدر رضا برمیگرده، وقتیکه کلحسین ازدواج میکنه، از بس که عشرت دختر تنبل و بی مسئولیتی بوده، صغری بیگم رو میفرستن تا کارهای عشرت رو بکنه، اون زمان صغری بیگم شونزده ساله بوده ،مادر کلحسین میگه اگر کسی ازش خواستگاری کرد بما بگو، اما انقدر عشرت بد جنس بوده که اجازه ازدواج بهش نمیده وبخاطر اینکه کارهای خودشو بکنه و بچه هاشو بزرگ کنه به هیچکس نشونش نمیده... صغری بیگم بیچاره از شونزده سالگی در خونه عشرت بوده و کارهای عشرت رو انجام میداده ..صغری بیگم برام تعریف میکردکه گاهی اوقات عشرت چه کتکهایی بهش میزده، میگفت هرسه تا بچه هاش تو بغل من بزرگ‌شدن ، گاهی گرسنه میزاشتتش یا لباس نمیخریده، اما جلو پدرکلحسین خوب فیلم بازی میکرده که صغری اینجا خوبه ! خوشه ! از اون روزها تا الان سی و هفت سال میگذره و یه روز خوش باعشرت ندیده و حالا که یک زن پنجاه و دوساله است، تازه یکساله که از شر عشرت خلاص شده . وقتی من عروسشون شدم از بی مهری های عشرت در مورد من دلش به درد میاد و همین شد که همراه من به شهر اومده …… داشتم میگفتم روزهای بارداری مثل برق و بادمیگذشتن ،دیگه مثل قدیم جون و بُنیه نداشتم ،درسته که سنی نداشتم و فقط بیست و هفت سال داشتم، اما مثل گذشته هم نبودم... دسته سخت و‌سنگین ماشین بافتنی عجیب کتفم رو درد می آورد، اما غیرت داشتم و دوست داشتم کار کنم .یکروز غروب بود دیدم در میزنن ،خودم رفتم در رو باز کنم دیدم رضا پشت در بود با خنده گفت حبیبه بیا ببین کی دَم دره … دیدم حاج خلیل ماشین خریده بود ،یه ماشین فولکس خریده بود و با ماشین رضا رو دم خونه آورد... بعد رو کرد بمن و گفت حبیبه خانم دوست داری از این ماشینا داشته باشین؟ فوری گفتم: ای حاج آقا مارو چه به این ماشین ها ! گفت :خودتون رو دست کم نگیرید ،شما لیاقت همه چیز رو دارید، آخه دیگه تعداد شما هم زیاد شده و احتیاج به یه ماشین دارید ... من با خنده گفتم :حالا کی رانندگی کنه ؟ گفت: رضا رو میفرستم تعلیمی تا یاد بگیره و شما هم از این بی ماشینی خلاص بشید …باورم نمیشد تا چه حد می تونست یه آدم دلسوز باشه ! مگه میشد ؟ در جوابش گفتم: نمیدونم والا حاج آقا ! از شما این کار بعید نیست.. از اون روز ببعد رضا رو تو آموزشگاه تعلیم اتومبیل ثبت نام کرد و رضا هم هر روز آموخته تر میشد، منم هر روز تو رویای ماشین دار شدن بودم، میگفتم اگر رضا رانندگی یاد گرفت ،اول جایی که میرم ده‌هستش. تا همه ببینن ما چقدر ترقی کردیم، بیشتر هدفم عشرت بود، چون فقط اون بودکه دوست داشت خواری مارو ببینه و منتظر بود که ما به خونه اش برگردیم، اما زهی خیال باطل ... ماههای آخر بارداریم بود ،سخت راه میرفتم، با سه تا بچه قدو نیم قد که خودم هم دیگه جونی نداشتم ،باید زندگیم رو میچرخوندم. حاج خلیل به رضا گفته بود که هروقت خواستی حبیبه خانم رو ببری بیمارستان بیا ازمن ماشین بگیر ،نکنه یه وقت با تاکسی ببریش بیمارستان ! اون مرد یه تیکه جواهر بود که خدا سرراهم قرار داده بود...یکشب نیمه های شب بود که شکمم درد بدی گرفته بود،از دردش بی تاب شده بودم ،درست زمانیکه دردم گرفته بود، یادمه اول ماه بود ،از درد بخودم می پیچیدم، @ckutr6
۸ آذر ۱۴۰۳
تو شهرمون یه بیمارستان بود که زایمان رایگان انجام میداد، مثل ده نبود این کارهای امروزی هم نبود، یعنی وقتی میفهمیدی بارداری دیگه دکتر نمیرفتیم تا وقت زایمانمون … من از درد بی تاب شدم ،رضا شبانه رفت پیش حاج خلیل ماشین رو گرفت ومنو به بیمارستان برد، توی راه دلم میخواست زمین و زمان رو‌چنگ بزنم ،صغری بیگم تو خونه پیش بچه هام موند، من با رضا بودم تا رسیدم، قابله یا بهتره بگم ماما منو به اتاق درد برای زایمان برد.. رضا گفت: حبیبه نگران نشی من همینجا منتظرت هستم .. اما من جای خالی بی بی رو اونشب خیلی حس میکردم، گاهی همراه با اشکهای دردهام برای بی بی هم گریه میکردم ،به لحظات آخر درد رسیده بودم با دیدن دَم و دستگاه اتاق زایمان وحشتم شد، اماخانم ماما گفت: بچه های قبلت رو کجا زایمان کردی؟ گفتم: تو ده و توی خونه ! گفت :خوب همون ،حق داری بترسی، اما این وسیله ها برای راحتی شما فراهم شده و از طرف دولت بیمارستانهای رایگان گذاشته شده ،تا از هردرد و مرضی در امان باشین.. روی تخت دراز کشیدم، اما بی تاب بودم، صدای فریادم همه جا رو برداشته بود ،خانم دکتر گفت یواشتر خانم، هرکی ندونه فکر میکنه شکم اولته، چه خبرته ؟ گفتم :خانم جان، آه ندارم، نمیدونم چرا انقدر بی جونم ،یه جوری هستم نفسم تنگ شده بود، دستگاه اکسیژنی رو بینیم گذاشتن و بهم گفتن تلاش کن و من تمام تلاش خودمو کردم...با صدای جیغ خودم از حال رفتم، بی شک میتونم بگم سخترین زایمان رو انجام دادم، اونشب ماما پرده پنجره اتاقی که به طرف حیاط بود رو کنار زد ،هلال ماه کاملاً نازک و زیبا بود، یهو فریاد زدم ای ماه قشنگ کمکم کن تا ماه من بدنیا بیاد ... دکتر از این حرفم خنده اش گرفته بود گفت: ای خدا حالا بزنه و بچه ات زشت هم باشه، گفتم: نه مطمئنم زیباس، چون مادرم گفته داره برات مونس میاد، پس میدونم بچه ام دختره ویه دختر هیچوقت زشت نمیشه ! تو همین موقع با تمام قوا فریاد زدم، خدا کمکم کن ! که صدای گریه بچه به گوشم خورد، بیجان افتادم خانم دکتر گفت: مبارکه ماهت بدنیا اومد ،از خوشحالی خندیدم گفتم: دختره ؟ گفت: آره ... گفتم :ماه منیرم خوش آمدی.. دکتر گفت به به، چه احساس پاکی به ماه منیرت داشتی .. گفتم این هدیه خداونده از طرف مادرم اومده .. دکتر ماه منیر رو روی شکمم انداخت وبشوخی گفت :بیا بگیر ماه منیرت رو یه وقت گمش نکنی.. وقتی صورتش رو دیدم گریه خوشحالی کردم.. دکترم گفت باز چی شد حبیبه خانم؟ گفتم جل الخالق چقدر شبیه مادرمه، همونطور سفید رو ،با بینی کوچک ولبانی سرخ …. بعد از زایمان دکترم گفت: تو فقط دو سه ساعت دیگه میتونی اینجا بمونی، بعدش میتونی بخونه ات برگردی.. گفتم :چه خوب من باید برم سه تا بچه دارم که در خونه منتظرم هستن.. دکتر گفت عزیزم! دخترم ! درسته که تو جوانی ،ولی اگر همینطور ادامه بدی و بچه بیاری، نابود میشی انشاالله بعد از چهل روز بیا بهت بگیم چکار کنی که دیگه بچه دار نشی ،چه خبره ؟ اگر خواستی تربیت کنی این چهار تا رو تربیت کن، میخوای به بالا بالا برسونیشون ،همینارو برسون ،دیگه بچه نیار، فردا بزرگ میشن توقعاتشون بیشتر میشه، اونوقت اگه از پسشون برنیای خجالت میکشیا …بهت گفته باشم !! گفتم :خانم دکتر من اصلا دیگه بچه نمیخوام، بهتون قول میدم واینم بدونید که حتما دوباره میام خدمتتون .. گفت :خیلی خب ،حالا برو تو بخش دوساعت بمون ،مشکل نداشتی برو خونتون .. با دختر کوچکم منو روانه بخش کردن ،بهم یاد میدادن که چطور به بچه شیر بدم ،چقدر از روش هاشون که بما یاد میدادن خوشم اومده بود، چطور بچه رو بغل کنیم ،چطور آروغش رو بگیرم و…. راستی ما چقدر یلخی همه چیز رو یاد گرفته بودیم و توکل بخدا گذرونده بودیم، بعد از دوساعت پرستار اسمم رو صدا زد گفتم: بله منم ... گفت: پاشو لباسهاتو بپوش برو .. وقتی دورو برم رو نگاه میکردم، همه با مادر یا خواهرشون به بیمارستان اومده بودن، اما من تنها بودم ،نوزادم رو روی تخت گذاشتم، گفتم: ماه منیرجان زودتر بزرگ بشو وهمدمم باش ،چون من هیچکس رو در این دنیا ندارم ،خودم بلند شدم، لباسم رو پوشیدم، مادر زائویی که تخت بغلیم بود گفت: عزیزم چرا تنهایی ؟ مادرت نیامده ؟ یهو اشکم سرازیر شد گفتم :خانم من ،من مادرم مرده... بنده خدا خیلی ناراحت شد گفت: تو رو خدا منو ببخش، نمی خواستم ناراحتت کنم ،بعدش اومد کمکم کرد حاضر شدم، ماه منیر رو بغل کردم و از اتاق بیرون رفتم .. رضا پشت در بود ،فورا بچه رو از بغلم گرفت، ساک کوچکم رو در دست دیگه اش انداخت و گفت حبیبه جان بمیرم برات خیلی زجر کشیدی ! صداتو می شنیدم و مرتب برات صلوات میفرستادم، کاری از دستم بر نمی اومد نمیدونم چرا احساساتی شدم دوباره گریه کردم و گفتم :رضا من دیگه بچه نمیخوام ،خانم دکتر بمن گفته بعد از چله ات ادامه دارد.... @ckutr6
۸ آذر ۱۴۰۳
بیا بهت آموزش بدیم که دیگه بچه دار نشی... رضا در جوابم گفت: منم راضیم، خدا رو شکر حالا هم پسر داریم هم دختر ،پس دیگه تمام نعمت دنیا رو داریم ... حالا هم دیگه فکرش رو نکن ،بریم خونه که باید استراحت کنی.ما با ماشین حاج خلیل به سمت خونه رفتم، اما همینکه جلو در خونه رسیدم ،حاج خلیل و یک سلاخ به همراه گوسفند کوچکی جلو در خونمون منتظر ایستاده بودن.. با تعجب گفتم: رضا حاج خلیل از کجا فهمید که ما الان میایم ؟ گفت: من از باجه تلفن نزدیک بیمارستان زنگ زدم و گفتم، ما تا یکی دو ساعت دیگه میایم خونه (یادش بخیر باجه تلفنهای دو زاری)من با احترام به حاج خلیل سلام کردم و گفتم: نمیدونم چطور از شما تشکر کنم.. گفت :هیچی دخترم من کاری نکردم .. منکه هنوز شکمم درد میکردم ،دستم رو به زیر شکمم گذاشته بودم که یهو حاج آقا گفت: ای داد بیداد اصلا حواسم به شما نبود ،یالا زود باشید گوسفند رو سر ببُرید تا حبیبه خانم زودتر بره تو خونه ..وقتی گوسفند رو سر بریدن ،حاج خلیل به رسم خودش لکه کوچکی از خون رو به پیشانی من و ماه منیر زد، بعد گفت :برو دخترم برو استراحت کن.. با خجالت گفتم: حاج آقا میتونم یک روز وقتی حالم خوب شد شما رو به خونمون دعوت کنم ؟ گفت :چراکه نه ! من از خدام بود ومنتظر همچین فرصتی بودم، فقط یه خواهش ازت دارم، وقتی خواستی غذا درست کنی از همین گوشت برام آبگوشت درست کن ،خیلی وقته که آبگوشت نخوردم و واقعا دلم آبگوشت میخواد ... گفتم :به روی چشمم ولی چرا آبگوشت ؟ گفت :خیلی داستان داره، حالا که خودت منو به این مهمانی دعوت کردی وقتی اومدم منم همه چیز رو برای تو تعریف میکنم ! من هم بی توجه به معنی این حرفش گفتم: قدمت روی چشمم حتما بهت خبر میدم.. وقتی بخونه رفتم سه تا پسرام به پاهام چسبیده بودن ،صغری بیگم برام غذا درست کرده بود و ورختخواب نرم و گرمی برام انداخته بود ..بمحض اینکه روی تشک دراز کشیدم خواب عمیقی منو گرفت، صغری بیگم گفت: خانم جان تو بخواب من مراقب بچه ها هستم .. گفتم: این دختر کوچیکه رو چکار میکنی ؟ با خنده گفت خدا برکت بده به آب قند .. اونا همشون به اتاق بغلی رفتن و من نفهمیدم چطور از بی خوابی بیهوش شدم ،بعد از چند ساعتی صغری بیگم آرام آرام گفت :خانم جان دیگه نمیخوای بیداربشی؟ هم خودت گرسنه ایی هم این بچه داره غش میکنه از گرسنگی، پاشو دختر پاشو .. با سختی چشمهامو از خواب باز کردم ،دلم نمیخواست از جام بلند بشم ،دخترک زیبا با گریه های ضعیفی که از ته حلق کوچکش صداش می اومد ،گرسنگی خودش رو اعلام میکرد .. حالا که میخو‌استم بچه رو شیر بدم درد سینه هام بقدری شدید بود که بی تابم میکرد، یادمه اون موقع ها بی بی جان میگفت: شیرت رو آرام بدوش وچربی روی شیر خودت رو به نوک‌سینه ات بزن ،هیچ پمادی بهتر از اون نیست ..یهو جای خالی بی بی رو حس کردم بغضم ترکید وشروع کردم گریه کردن، طفلک صغری بیگم با یه کاسه کاچی وارد اتاق شدو با دیدنم گفت: چیه خانم جان؟ چرا گریه میکنی ؟ گفتم :صغری بیگم جان میدونم که تو برام کم نمیزاری و مثل بی بی هستی، اما جای خالی بی بی بد جور اذیتم میکنه .. صغری بیگم آرام کنارم نشست و گفت: خانم جان من دل ندارم ؟ نه میدونم پدرم کیه نه مادرم کیه ؟ گفتم :ای جان دلم واقعا دلم برات میسوزه، اما تو اونا رو ندیدی و نمیدونی کجا هستن، اما من چی ؟ محبتهای بی بی رو چطور فراموش کنم ؟ صغری بیگم دست نوازش و‌مهربونی روی سرم کشید و‌گفت: خانم جان افسوس گذشته رو نخور ،مگر به حرف مادرت ایمان نداری، انشالله دخترت بزرگ میشه و مونست میشه.. حالا پاشو کاچی که برات درست کردم رو بخور که پر از پسته و گردو با روغن حیوانیه ! بعد سرش رو پایین انداخت و گفت: این کاچی رو وقتی عشرت زایمان میکرد از مادرش یاد گرفتم، بعد آهی از ته دل کشید و گفت :چه روزهایی که من در اون خونه دیدم ،بعد اشکهاش رو گونه اش غلتید پاشدو از اتاق رفت بیرون ! طبق کاری که بی بی گفته بود شیرم رو دوشیدم و بعد خودم از کاچی بی نظیر صغری بیگم خوردم، آخ که چه طعمی داشت (دلتون نخواد).. روزهای بعد از زایمانم گذشتن و من کم کم حالم خوب شد، به خواست من اسم دخترم ماه منیر شد .یکروز به رضا گفتم بهتره ببینی حاج خلیل چه موقع میتونه به خونمون بیاد تا براش آبگوشت درست کنم … رضا بهش گفته بود و با مشورت با خود حاج خلیل قرارشداولین جمعه ناهار بخونمون بیاد، بهش گفتم هرکی رو دوست داره با خودش بیاره،اگه خانم داره، بچه داره بیاره ،اما روز جمعه که شد من ازصبح بلند شدم و آبگوشتم رو درست کردم و به صغری بیگم گفتم برو خرید کن که حداقل یکبار هم ما سنگ تموم بزاریم‌.. صغری بیگم وقتی خرید کرد اومد بعدش دیدیم زنگ در حیاط به صدا دراومد، علی اکبر فوراًدر رو باز کرد و حاج خلیل با یک عالمه خوراکی بخونمون اومد @ckutr6
۸ آذر ۱۴۰۳
و مارو حسابی شرمنده کرد.. من سر راهش رفتم و حاج خلیل دستش رو دراز کردو گفت: اینهارو بگیر دخترم قابلت رو نداره... با شرمندگی گفتم:وای حاج اقا چه کردین؟آخه چرا منو انقدر شرمنده میکنی؟ گفت:تو جای دخترمی عزیزم، دختری که سالها حسرت روشو دارم‌. اول از حرفش تعجب کردم چرا گفت حسرت دیدار دخترش رو داره ؟اونکه گفت دخترش دوتا بچه داره و با خوشی ازش یاد کرد ، اما بی خیال شدم.. گفتم: حاج آقا بفرمایید بریم داخل ! بعد با خجالت گفتم حاج آقا ولی ما دو تا اتاق بیشتر نداریم …این یکی پذیراییمونه و روبروییش هم دَم دستی .. گفت:دخترم اینکه خیلی سخته با چهار تا بچه ! گفتم:خدا بزرگه... حاج‌خلیل تو اتاقمون نشست و هی به درو دیوارو سقف اتاق نگاه میکرد،خونمون تمیز بود،اما انگار برای حاجی عجیب بود.. من اونروز خیلی خوشحال بودم که حاج خلیل به خونمون اومده،صغری بیگم‌با ظرف میوه وارد شد،حاج خلیل نگاهی بهش کردو گفت این بنده خدا هم با شما زندگی میکنه ؟گفتم:بله این خانم همه کس منه،باور میکنید من تنها دلخوشیم ایشونه ! گفت پ:ای بابا پس جای زندگی سختی دارید، بعد شروع کرد به پوست کندن سیبی که جلوش گذاشته بودیم و گفت ای خدا ،قربون صلاح و مصلحتت برم الهی ،به یکی انقدر میده که به دردش نمیخوره،به یکی هم انقدر کم میده که همیشه لَنگ باشه... بعد سیب رو که تو دهنش گذاشت چندثانیه ایی تو فکر بود گفت:مثل من ،آخه من اینقدرثروت رو میخوام چکار؟ گفتم:حاج آقا برای خودتون،بچه هاتون که خوبه بلاخره ،چرا بد باشه ؟؟ اما حاج خلیل آهی از ته دل کشید و گفت: کدوم زن؟ کدوم بچه ! گفتم شما که !!! بعد گفت: بله عزیزم ،گفتم ولی واقعیت زندگی من اینی هست که میخوام بگم، نه زن نه بچه ! گفت در خانه بزرگ و زیبای من هیچکس بجز یک خانم خدمتکار کسی زندگی نمیکنه ... چشمام گرد شده بود،جداً راست میگفت ؟چه مرد صبوری بود ،پس چرا ازدواج نکرده بود.. بعد گفت قصه اش درازه، بزار برات همرو‌تعریف کنم ..گفت منِ حاج خلیل هم کمی از زندگیم ارث پدرم هست و زحمات خودم ! من در جوانی با خانمی ازدواج کردم که عشق خارج داشت،همیشه بمن میگفت همه چیز رو بفروشیم و بریم خارج از کشور، اما من ایرانم رو دوست داشتم،آخه مگه کشورم خودم چِش بود که من برم تو غربت و دستمو جلو اجنبی دراز کنم، بعد از ازدواجمون خدا بمن یک دختر داد که تمام دنیای من شد، سیما دخترم برام خیلی عزیزبود،تمام دوران کودکیش برام خاطره اس …با بغض گفت :اما اون زن نزاشت ما در کنارهم باشیم،هرچه بهش گفتم زن از این تصمیمت دست بردار،به خرجش نرفت که نرفت، با مقاومت من تا سن بلوغ سیما اینجا موندن و دیگه هرگز نگذاشت بچه داربشیم، و زیر نظر بهترین دکترها بلایی سر خودش آورد که بچه دار نشه،با هزار آرزو دخترم رو شوهر دادم،دختر هفده ساله ام رو به پسر خاله اش دادیم خاطرم ازشون جمع بود،چون خواهر زنم مثل من بود،از خارج متنفر بود میگفت: مگه آدم عاقل پدرو مادر و کس و کارشو ول میکنه میره خارج ( سوتفاهم نشه) منم دلم قرص شد گفتم :حتما نمیزاره پسرش بره، یکسال از زندگی دخترم سیما با سهیل گذشت که اولین نوه ام ،سینا بدنیا اومد، از شادی رو پاهام بند نبودم، آخه احساس میکردم خانواده کوچک منم روبه بزرگ شدنه، اما زهی خیال باطل،سیما بمن خیلی علاقه داشت،بهش گفتم سیمای من ! گفت:جان بابا ! بخاطر من هرچه زودتر این خانواده کوچکت رو بزرگ‌کن،بزار چند تا بچه از سرو کول من بالا برن ، یه وقت غصه پول هم نخوری، خرج همتون با من .. اما فریبا همسرم میگفت:بپا یه وقت تو غصه ما رو نخوری ! عرق از پیشانیه حاج خلیل راه گرفته بود،دستمال کوچک پارچه اییش رو از تو جیبش بیرون آورد،دونه های عرقش رو پاک کرد بعد لبخند تلخی زد و گفت ببخشید !!!!خلاصه ! داشتم میگفتم:سیما گفت مامان فریبا ،بابای خوشگلم رو اذیت نکن.. گفت :اذیت نیست حقیقته ما بایدبه لندن بریم... ولو شده یکشب هم که شده باشه باید بریم . گفتم: فریبا اگر تو با یکشب راضی میشی من دوهفته همتون رو به انگلیس میبرم .. گفت: نه حیف نیست که برم و برگردم … اصلا مرغش یک پا داشت، یکروز دیدم تو خونمون پچ پچ راه افتاده هی گفتم چیه ؟ چه خبره ؟ به منهم بگید ، اما فریبای موذی گفت چیزی نیست حرف مادر دختریه .. گفتم :منم پدرم احساس خوبی ندارم ،بمنم بگید خب چی میشه ؟ یهو سیما بچم گفت: من باردارم بابا ! گفتم بهتر خدارو شکر‌. اما سیما با ناراحتی گفت :مامان نمیزاره میگه برو بندازش، همون سینا کافیه ! بهش گفتم: از خدا بیخبر،آخه اون بچه جون داره قلبش شکل گرفته تو قاتلی .. گفت: درست صحبت کن ،سیما بچه برای چیشه؟ هشتش گرو نُهشونه.. سیما گفت: خودمم میترسم بابا ،دلم نمیاد اینکارو کنم … یواشکی زنگ‌زدم سهیل گفتم سهیل جان حواست باشه میخوان بچه ات رو از بین ببرن، ادامه دارد.... @ckutr6
۸ آذر ۱۴۰۳
سعی کن حرفهای خاله ات روی تو تاثیر منفی نزاره ،دامادم دستی به چونه اش کشیدگفت: چی بگم پدر چان خاله خیلی دخالت تو زندگیمون میکنه... منم گفتم :مثل یک مرد جلوش وایسا نزار بچتو از بین ببره... سیما به حرفم گوش داد ،بعد یهو حاجی هق هق گریه اش بلند شد، انگار برای ما روضه میخوند، ما هم زار زار باهاش گریه کردیم.. گفت: ببخشید ناراحتتون کردم، سریع بلند شدم و پارچ آب خُنکی برای حاجی آوردم، گفتم: تو رو خدا گریه نکنید . حاج آقا گفت؛ دخترم امروز انگار این زخم کهنه سر باز کرد و تمام عقده های دلم بیرون ریخت.. حاج آقا با نوشیدن آب نفسی تازه کردو گفت: دخترم بچه رو نگهداشت و من خوشحال بودم که اینجا حرفم اثر کرده بود. گفتم: سیمای بابا خرج هر چهار تاییتون رو میدم، مگر من چقدر زنده ام و برای کی میخوام بزارم ،خودم جو‌ُرتون رو میکشم …براشون خونه بزرگی تهیه کردم که راحت باشن،سیما هرروز باهام در تماس بود، فریبا مثل مار زخمی بود میگفت تو در حقشون جفا کردی. گفتم :چرا ؟ مگر چکار کردم ؟ میگفت :درحقشون ظلم کردی.. خواهر زنم فریده هرچه با فریبا صحبت میکرد بیفایده بود ،ماههای آخر بارداری سیما شده بود ،فریبا لج کرده بودمیگفت: دختره بی عقل ،منکه کمکش نمیکنم، شبی که سیما دردش گرفته بود فریبا خودش رو به بی خیالی زده بود ،سیما درد داشت،گریه میکرد، اما فریبا انگار کورو کر بود ،سینا رو به فریده دادیم ،خودم سیما رو به بیمارستان بردم، با گریه میگفتم: به دخترم کمک کنید.. پرستارها گفتن :آقای محترم چرا انقدر ناراحتی ؟ زایمان که ترسی نداره؟ الان زایمان میکنه تموم میشه.. اما من همش استرس داشتم، میگفتم اگر یه طوریش بشه من مقصرم، آخه اینا بچه نمیخواستن، اونا هم بهم میخندیدن .. اونا از ناملایماتی که زنم با ما داشت خبر نداشتن ..میگفتن :برو بشین رو صندلی تا الان بچرو تحویلت بدیم ،ساعتی گذشت و دوباره خدا بهمون یه پسر دیگه داد برای من مثل فرشته بود، دوست داشتم صورتش رو غرق بوسه کنم، بخورمش انقدر که قشنگ بود.. زنگ زدم به فریده گفتم :خدا بهمون یه پسر دیگه داد ،اونم خوشحال شد، اما فریبای سنگدل پیش ما نیومد ،وقتی سیما مرخص شد همگی به خونه سیما رفتیم .. حاجی آهی از ته دل کشید و گفت: آخ آخ از دست فریبای عقده ایی ….با اون سن و سالش، از من طلاق گرفت و بعد از اون به انگلیس رفت ،فریده غصه میخورد، بهش گفتم: فریبا برو اما هروقت پشیمون شدی برگرد.. گفت: نه من هیچ وقت پشیمون نمیشم،جای خالیش اذیتم میکرد اما گفتم بزار بره به آرزوهاش برسه .. سیما وبچه هاش برای من کافی هستن، دیگه هیچی نمیخوام ..اسم پسر کوچیکه رو شایان گذاشتیم ،خوش بودیم، دوسال گذشت.. از دور حواسم به فریبا بود، پیش یکی از فامیلهای دورمون بود، گاهی بازم براش پول میفرستادم، سیما میگفت بابا براش پول نزن، بزار بهش سخت بگذره، برگرده ! میگفتم: نه گناه داره بزار به آرزوش برسه ..سینا چهار ساله شد شایان دوساله …تمام دنیای من این دوتا بچه بودن، یکشب تو خونه سیمابودیم که تلفن خونه زنگ خورد.. سیما گوشی تلفن رو برداشت !!! ما همه سراپا گوش بودیم ،من چشمم تو چشمای حاج خلیل بود که گفت: آره دخترم ، اونطرف خط فریبا بود زنگ زد با سیما صحبت کرد گفت: که مریض شده و‌دردی ناعلاج داره و میخواد در لحظه های آخر عمرش بچه هارو ببینه ..وقتی سیما جریان رو بمن گفت باورم نمیشد، اما سیما هراسون گفت بابا مامانم بیماری لاعلاج داره وباید من به دیدنش برم .حاج خلیل آهی کشید و‌گفت: به سیما گفتم منو فریده بچه هات رو نگهمیداریم ،تو با شوهرت برو دوباره برگرد، سیما قبول کرد ،من کاملا فریبا رو میشناختم که برای رسیدن به خواسته هاش به هر کاری دست میزنه‌. فریبا از خانواده های اصیل و پولدار زمان خودش بود و همیشه مثل یک ملکه زندگی میکرد ،بهترینها برای اون بود وهرچه میخواست رو بدست می آورد.. خلاصه من به سیما گفتم تو نیاز به تذکره یا همان پاسپورت داری، در حال بگو مگوی این حرفها بودیم که تلفن دوباره زنگ خورد ،بازهم فریبا بود گفته بود مبادا تنها بیایی، باید برای آخرین بار بچه هات رو ببینم ..اما من دلم لرزید.. گفتم: بچه ها دیگه چرا ؟ گفت :پدر جان مادرم داره میمیره، حالا من نباید بچه هام رو ببرم مادرم ببینه؟ میدانستم کار تمومه،به فریده گفتم تو بهتر از من خواهرت رو میشناسی ،یکی رو گرو نگهداریم وگرنه برنمیگردن‌.. فریده گفت :نه نترس سهیل نمیمونه، بزار برن.. حال فریبا خرابه، تمام کارهای بچه ها انجام شد و بعد از زمان کوتاهی بچه ها راهی شدند، اونروز دلم میخواست فریاد بزنم و زمین و زمان رو به هم بدوزم با گریه گفتم: سیما رفتی برو، اما گول نخوری بمونی. گفت: پدرجان انقدرم بچه نیستم.. با رفتن سیما دلم داغون شد تنها شدم،بعدهامنو کارگر خونه موندیم شهسوار، @ckutr6
۸ آذر ۱۴۰۳