#داستان_شب
⬅️ قسمت چهل و سوم
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
مادرم روز به روز کم حوصله تر می شد. اون آدم آرام، با وقار، خوش فکر و شیرین گفتار، انگار ظرف وجودش پر شده بود. زود خسته می شد. گاهی کلافه گی و بی حصولگی تو چهره اش دیده می شد و رفتارهای تند و بی پروای سعید هم بهش دامن می زد.
هر چند، با همه وجود سعی می کرد چیزی رو نشون نده، اما من بهتر از هر شخص دیگه ای مادرم رو می شناختم و خوب می دونستم این آدم، دیگه اون آدم قبل نیست. و این مشغله جدید ذهنی من بود. چراهای جدید و اینکه بیشتر از قبل مراقبش باشم.
دایی که سومین کتابخونه رو برام خرید، پدرم بلافاصله فرداش برای سعید، یه لب تاپ خرید و در خواست #اینترنت داد. امیدوار بودم حداقل کامپیوتر رو بدن به من، اما سعید، همچنان مالکیتش رو روی اون حفظ کرد و من حق دست زدن بهش رو نداشتم.
نشسته بود پای لب تاپ به فیلم نگاه کردن، با صدای بلند. تا خوابم می برد از خواب بیدار می شدم.
– حیف نیست هد ستت، آک بمونه؟
– مشکل داری بیرون بخواب.
آستانه تحملم بالاتر از این حرف ها شده بود که با این جملات عصبانی بشم. هر چند واقعا جای یه تذکر رفتاری بود، اما کو گوش شنوا؟ تذکر جایی ارزش داره که گوشی هم برای شنیدنش باشه و الا ارزش خودت از بین میره، اونم با سعید، که پدر در هر شرایطی پشتش رو می گرفت.
پتو و بالشتم رو برداشتم و اومدم توی حال. به قول یکی از علما، وقتی با آدم های این مدلی برخورد می کنی، مصداق “قالوا سلاما” باش.
کلی طول کشید تا دوباره خوابم برد. مبل، برای قد من کوتاه بود، جای تکان خوردن و چرخیدن هم نداشت. برای نماز که پا شدم تمام بدنم درد می کرد و خستگی دیشب توی تنم مونده بود. شاید، من توی ۲۴ ساعت، فقط ۳ یا ۴ ساعت می خوابیدم. اما انصافا همون رو باید می خوابیدم.
با همون خماری و خستگی، راهی مدرسه شدم. هوای خنک صبح، خواب آلودگی رو از سرم برد. اما خستگی و بی حوصلگیش هنوز توی تنم بود.
پام رو که گذاشتم داخل حیاط، یهو فرامرز دوید سمتم و محکم دستش رو دور گردنم حلقه کرد.
ـ خیلی نامردی مهران، داشتیم؟ نه جان ما، انصافا داشتیم؟
حسابی جا خوردم. به زحمت خودم رو کشیدم بیرون.
– فرامرز، به جان خودم خیلی خسته ام، اذیت نکن.
ـ اذیت رو تو می کنی، مثلا دوستیم با هم. #کاندید_شورا شدی یه کلمه به من چیزی نگفتی.
خندیدم?
ـ تو باز قرص هات رو سر و ته خوردی؟
ـ نزن زیرش، اسمت توی لیسته.
چند تا از بچه ها پای تابلوی توی حیاط جمع شده بودن. منم دنبال فرامرز راه افتادم. کاندید شماره ۳، مهران فضلی.
باورم نمی شد، رفتم سراغ ناظم.
ـ آقای اعتمادی، غیر از من، مهران فضلی دیگه ای هم توی مدرسه هست؟
خنده اش گرفت.
ـ نه، آقای مدیر گفت اسمت رو توی لیست بنویسم.
– تو رو خدا اذیت نکنید، خواهشا درش بیارید. من، نه وقتش رو دارم، نه روحیه ام به این کارها می خوره.
از من اصرار، از مدرسه قبول نکردن. فایده نداشت. از دفتر اومدم بیرون و رفتم توی حیاط. رأی گیری اول صبح بود.
ـ بی خیال مهران، آخه کی به تو رای میده؟ بقیه بچه ها کلی واسه خودشون تبلیغ کردن.
اما دقیقا همه چیز بر خلاف چیزی که فکر می کردم پیش رفت. مدیر از بلندگو، شروع کرد به خوندن اسامی بچه هایی رو که رأی آورده بودن.
نفر اول، آقای مهران فضلی با ۲۶۵ رأی.
نفر دوم، آقای …
اسامی خونده شده بیان دفتر.
برق از سرم پرید. و بچه های کلاس ریختن سرم.
از افراد توی لیست، من، اولین نفری بودم که وارد دفتر شدم. تا چشم مدیر بهم افتاد با حالت خاصی بهم نگاه کرد.
ـ فکر می کردم رأی بیاری، اما نه اینطوری. جز پیش ها که صبحگاه ندارن. هر کی سر صف بوده بهت رأی داده. جز یه نفر، خودت بودی؟
ادامه دارد.....
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
دلنوشته یک معلم...
هیچ کارمند بانکی را ندیدم که ساعت شش عصر جواب مشتری روز گذشته را بدهد که حواله ی بانکی اش به مقصد نرسیده!
هیچ پزشکی را ندیدم که ساعت نه شب و در هنگام استراحت در منزل جواب بیمارش را بدهد که یادش رفته دستور دارویی را که امروز در مطب خصوصی برایش تجویز کرده !
هیچ کدام از کارمندان شهرداری و فرمانداری در غیر از ساعت اداری جوابگوی مراجعین روزانه شان نیستند.
و... و... و...
اما همین پزشک محترم و کارمند بانک و شهرداری و فرمانداری و ... ساعت یازده شب به من زنگ می.زند تا درس بچه اش رو بپرسد و توقع دارد جواب تلفنش را بدهم!!!!
اما من جوابش را می دهم، بسیار محترمانه و با حوصله؛ چون نمی خواهم در ذهن پاک فرزندش، خدشه ای وارد شود به ذهنیتی که از "معلم" دارد:
مهربان است و نگران آینده ی من.
پاک است.
دروغ نمی گوید.
دزد نیست.
اختلاس نمی کند.
اهل سوء استفاده و رشوه نیست.
یک انسان است ، یک انسان به تمام معنی
تقدیم به تمامی اساتید بزرگوار و کسانی در مشاغل گوناگون معلم وار پاسخگویی و رضایتمندی را در هر شرایطی بر هر چیزی مقدم میشمارند.
تقدیم به معلمان، مشاوران، مربیان، مدیران، معاونین مدارس کشور که شبانه روز در حال ارائه خدمتند بدون کوچکترین چشمداشت...
قدر زر، زرگر شناسد قدر گوهر، گوهری
تبریک خلایق و تقدیس ملائک تقدیم وجودتان باد🌷
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#یک_جرعه_کتاب
اگر برای شکرگزاری وقت صرف نکنی، هرگز نعمت بیشتری نخواهی داشت و تمامی نعماتی را هم که داری از دست خواهی داد.
وعده معجزه که با شکرگزاری رخ میدهد در این عبارت نهفته است: اگرشاکر باشی نعمت بیشتری به تو داده میشود.
📙 #راز
✍🏻 #راندا_برن
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#روانشناسی
نشانه های هشدار دهنده خودکشی را بشناسید و یک زندگی را نجات دهید :
اگر تصور می کنید که آمار خودکشی رو به افزایش است، درست فکر می کنید.ازشما خواهشمندیم اگر چند علائم زیر را در اطرافیانتان دیدید هوشیار باشید:
- تغییرات رفتاری زیادی دارند
- ناگهان از ارتباط با دوستان یا فعالیت های اجتماعی خود دست می کشند
- برنامه ریزی می کنند
این افراد معمولا برای تصمیم خود مرحله به مرحله برنامه ریزی می کنند. مثلا به دیدن دوستان، خانواده یا کسانی می روند که مدت ها است آن ها را ندیده اند. اما برخی دیگر از آن ها تلاش می کنند روابط خود را قطع کنند.
- دیگر به ظاهرش اهمیت نمی دهد
- مدرسه/ دانشگاه، کار یا تفریح برای آن ها کسل کننده است
- همه ی فکر و ذکرش مرگ است
- شروع به مصرف مواد یا الکل می کنند و یا مصرف آن ها را بیشتر می کنند
- نوسانات خلقی شدیدی دارند
- احساس می کند سربار خانواده و دوستانش است.
- اخیراً دچار بحران مالی یا عاطفی شدند و یا مشکلی دارند
- نشانه هایی از افسردگی دارند
مثلا سخت خوابیدن، کاهش شدید یا افزایش شدید وزن، نگرانی های غیر معمول، بدخلقی، غمگین بودن، عصبانیت و یا ناامیدی و اضطراب بالا.
- درباره ی خودکشی با شما صحبت می کند
هرگونه تهدید به خودکشی اطرافیانتان را جدی بگیرید، حتی تهدیدهایی که بی ضرر، اغراق آمیز یا نمایشی به نظر می رسد.
#گلریز_برهمند
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#حرف_حساب
اینکه گذشته اونجوری که میخواستی نشده، دلیل نمیشه که آینده ت نتونه بهتر از چیزی بشه که تصورشو می کردی ...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
هدایت شده از کلینیک تخصصی ادبیات
#فرهنگ
📙فرهنگ فارسی
محمد معین
دورۀ دو جلدی
https://yadi.sk/i/v44PdsOcrdsLM
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت چهل و چهارم
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
هر چی التماس کردم فایده نداشت و رسما تمام کارهای فرهنگی ـ تربیتی مدرسه، از برنامه ریزی تا اجرا و…به ما محول شد و مسئولیتش با من بود. اسمش این بود که تو فقط ایده بده، اما حقیقتش، جملات آخر آقای مدیر بود.
ـ ببین مهران، تو بین بچه ها نفوذ داری. قبولت دارن. بچه ها رو بکش جلو، لازم نیست تو کاری انجام بدی. ایده بده و مدیریت شون کن بیان وسط گود. از برنامه ریزی و اجرای مراسم های ساده، تا #مسابقات_فرهنگی و … نمی دونستم بخندم یا گریه کنم.
ـ آقا در جریان هستید ما امسال، امتحان نهایی داریم؟ این کارها وظیفه مسئول پرورشی مدرسه است. کار فرهنگی برای من افتخاریه، اما انصافا انجام این کارها، برنامه ریزی و راه انداختن بچه ها و مدیریت شون و خیلی وقت گیره.
ـ نگران نباش، تو یه جا وایسی بچه ها خودشون میان دورت جمع میشن.
دست از پا درازتر اومدم بیرون. هر کاری کردم زیر بار نرم، فایده نداشت. تنها چیزی که از دوش من برداشته شده بود، نوشتن گزارش جلسات شورا بود که اونم کلا وظیفه رئیس شورا نبود. اون روزها هزاران فکر با خودمی می کردم جز اینکه اون اتفاق، شروع یک طوفان بود. طوفانی که هرگز از ورود بهش پشیمان نشدم.
اولین مناسبت بعد از شروع کار شورا، بعد از یه برنامه ریزی اساسی، با کمک بچه ها، توی سالن سن درست زدیم و
همه چیز عالی و طبق برنامه پیش رفت. علی الخصوص سخنران، که توی یکی از نشست ها باهاشون آشنا شده بودم و افتخار دادن و سخنران اون برنامه شدن. جذبه کلامش برای بچه ها بالا بود و همه محو شده بودن.
برنامه که تموم شد، اولین ساعت، درس شیمی بود. معلم خوش خنده، زیرک و سختگیر، که اون روز با چهره گرفته و بداخلاق وارد کلاس شد. چند لحظه پای تخته ایستاد و بهم زل زد.
ـ راسته که سخنران به دعوت تو حاضر شده بود بیاد؟ این آقا راحت هر دعوتی رو قبول نمی کنه.
یهو بهروز از ته کلاس صداش رو بلندکرد.
ـ آقا شما روحانی ها رو هم می شناسید؟ ما فکر می کردیم فقط با #سواحل_هاوایی حال می کنید.
و همه کلاس زدن زیر خنده، همه می خندیدن، به جز ما دو نفر. من و دبیر شیمی.
صدای سائیده شدن دندان هاش رو بهم می شنیدم. رفت پای تخته
ـ امروز اول درس میدم، آخر کلاس تمرین ها رو حل می کنیم.
و شروع کرد به درس دادن. تا آخر کلاس، اخم هاش توی هم بود. نه تنها اون جلسه، تا چند جلسه بعد، جز درس دادن و حل تمرین کار دیگه ای نمی کرد.
جزء بهترین دبیرهای استان بود و اسم و رسمی داشت. اما به شدت ضد نظام و آخر بیشتر سخنرانی هاش…
– آخ که یه روزی برسه #سواحل_شمال بشه هاوایی. جانم که چی میشه، میشه عشق و حال. چیه الان آخه؟ دریا هم بخوای بری باید سرت رو بیاری پایین. حاج خانم یا الله …
خوب فاطی کاماندو، مگه مجبوری بیای حال ما رو هم ضد حال کنی؟
ـ دلم می خواد اون روزی رو ببینم که همه این روحانی ها رو دسته جمعی بریزیم تو آتیش.
توی هر جلسه، محال بود ۲۰ دقیقه در مورد مسائل مختلف حرف نزنه. از سیاسی و اجتماعی گرفته تا… در هر چیزی صاحب نظر بود. یک ریز هم بچه ها رو می خندوند و بین اون خنده ها، حرف هاش رو می زد. گاهی حرف هاش به حدی احمقانه بود که فقط بچه های الکی خوش کلاس، خنده شون می گرفت.
اما کم کم داشت همه رو با خودش همراه می کرد. به مرور، لا به لای حرف هاش، دست به تحریف دین هم می زد و چنان ظریف، در مورد مفاسد اخلاقی و … حرف می زد که هم قبحش رو بین بچه ها می ریخت، هم فکر و تمایل به انجامش در بچه ها شکل می گرفت. و استاد بردگی فکری بود.
– ایرانی جماعت هزار سال هم بدوه، بازم ایرانیه. اوج هنر فکریش این میشه که به پاپ کورن بگه چس فیل. آخرش هم جاش همون ته فیله است.
خون خونم رو می خورد اما هیچ راهکاری برای مقابله باهاش به ذهنم نمی رسید. قدرت کلامش از من بیشتر بود. دبیر بود و کلاس توی دستش و کاملا حرفه ای عمل می کرد. در حالی که من یه نوجوان که فقط چند ماه از ورودم به ۱۸ سالگی می گذشت. حتی بچه هایی که دفعات اول مقابلش می ایستادند، عقب نشینی کرده بودن. گاهی توی خنده ها باهاش همراه می شدن.
هر راهی که به ذهنم می رسید، محکوم به شکست بود. تا اون روز خاص رسید.
عین همیشه، وسط درس، درس رو تعطیل کرد.
به حدی به بچه ها فشار می آورد و سوال و نمونه سوال های سختی رو حل می کرد که تا اسم Break time می اومد، گل از گل بچه ها می شکفت.
شروع کرد به خندوندن بچه ها، و سوژه این بار،دیگه اجتماعی، سیاسی یا … نبود، این بار مستقیم خود اهل بیت رو هدف گرفت و از بین همه،#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
با یه اشاره کوچیک و همه چیز رو به سخره گرفت. و بچه ها طبق عادت همیشه، می خندیدن. انگار مسخ شده بودن، چشمم توی کلاس چرخید روی تک تک شون. انگار اصلا نفهمیده بودن چی شده و داره چی میگه. فقط می خندیدن.
و وقتی چشمم برگشت روی اون، با چشم های مست از قدرت و پیروزی بهم نگاه می کرد.
@clinicAdabiat
#یک_جرعه_کتاب
وقتی بچه هستی برای این که پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله میکنند "اگر همه از بالای پل بپرند پایین تو هم باید بپری؟" ولی وقتی بزرگ می شوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب می آید و مردم میگویند "هی. همه دارن از روی پل می پرن پایین، تو چرا نمی پری؟"
📙 #جز_از_کل
✍🏻 #استیو_تولتز
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت چهل و پنجم
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
برای اولین بار توی عمرم، با همه وجود از یه نفر متنفر بودم. اشتباهش و کارش، نه از سر سهو بود، نه هیچ توجیه دیگه ای. گردنم خشک شده بود. قلبم تیر می کشید. چشم هام گر گرفته بود و این بار، صدای سائیده شدن دندان های من بهم، شنیده می شد.?
زل زدم توی چشم هاش
ـ به حرمت اهل بیت قسم، با دست های خودم نفست رو توی همین کلاس می برم. به حرمت فاطمه زهرا قسم رهات نمی کنم.
از خشم می لرزیدم و این جملات رو توی قلبم تکرار می کردم.
اون شب، بعد از نماز وتر رفتم سجده.
ـ خدایا! اگر کل هدف از خلقت من، این باشه که حق این نامرد رو بزارم کف دستش، به خودت قسم که دفاع از سرورم برای من افتخاره. خدایا، تو می دونی من در برابر این مرد ضعیفم. نه تواناییش رو دارم، نه قدرت کلامش رو. من می خوام برای دفاع از شریف ترین بندگانت بایستم، در حالی که می ترسم که ضعف و ناتوانیم، به قیمت شکست #حریم_اهل_بیت تموم بشه. ترجیح میدم همین الان و در جا بمیرم ولی مایه سرافکندگی اهل بیت پیامبر نشم.
و سه روز، پشت سر هم روزه گرفتم.
حسبنا الله نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر و لا حول و لا قوه الی بالله العلی العظیم
نیم ساعت به زمان همیشگی، بین خواب و بیداری، این جملات توی گوشم پیچید.
بلند شدم و نشستم. قلبم آرام بود و این، آغاز نبرد ما بود.
با اینکه شاگرد اول بودم، اما با همه قوا روی شیمی تمرکز کردم. تمام وقتی رو که از مدرسه برمی گشتم، حتی توی راه رفت و آمد،
کتاب رو جلوتر می خوندم.
با مقوای نازک، کارت های کوچیک درست کردم و توی رفت و آمد، اونها رو می خوندم.
هر مبحثی رو که می دیدم، توی کتاب های دیگه هم در موردش مطالعه می کردم. تا حدی که اطلاعاتم در مورد شیمی فراتر از حد کتاب درسی بود.
کل جدول مندلیف رو هم با تمام عناصرش، ردیف و گروهش، عدد اتمی و جرمی و … حفظ کردم.
توی خواب هم اگه ازم می پرسیدی عنصر * می تونستم توی ۳۰ ثانیه کل اطلاعاتش رو تکرار کنم.
هر سوالی که می داد، در کمترین زمان ممکن اولین دستی که در حلش بلند می شد، مال من بود. علی الخصوص #استوکیومتری های چند خطیش رو
من مخ ریاضی بودم. به حدی که همه می گفتن تجربی رفتنم اشتباه بود. ذهنی، تمام اون اعداد اعشاری رو در هم ضرب و تقسیم می کردم. بعد از نوشتن سوال، هنوز گچ رو زمین نگذاشته بود، من، جواب آخرش رو می گفتم و صدای تشویق بچه ها بلند می شد.
کم کم داشت عصبی می شد. رسما بچه ها برای درس #شیمی دور من جمع می شدند. هر چی اون بیشتر سخت می گرفت تا من رو بشکنه، من به خودم بیشتر سخت می گرفتم و گرایش بچه ها هم بیشتر می شد.
بارها از در کلاس که وارد می شد، من پای تخته ایستاده بودم و داشتم برای بچه ها، درس جلسات قبل رو تکرار می کردم. تمرین حل می کردم و جواب سوال ها رو می دادم.
توی اتاق پرورشی بودم که فرامرز با مغز اومد توی در
– مهران یه چیزی بگم باورت نمیشه، همین الان سه نفر به نمایندگی از بچه های پایه دوم، دفتر بودن. خواستن کلاس فوق برنامه و رفع#اشکال شون با تو باشه. گفتن وقتی فضلی درس میده ما بهتر یاد می گیریم. تازه اونم جلوی چشم خود دبیر شیمی، قیافه اش دیدنی بود. داشت چشم هاش از حدقه در می اومد.
خبر به بچه های پایه اول که رسید، صدای درخواست اونها هم بلند شد.
درگیریش با من علنی شده بود. فقط بچه ها فکر می کردن رقابت شیمیه، بعضی ها هم می گفتن:
– تدریس تو بهتره، داره از حسادت بهت می ترکه.
کار به آوردن سوال های #المپیاد کشیده بود. سوال ها رو که می نوشت، اکثرا همون اول، قلم ها رو می گذاشتن زمین. اما اون روز، با همه روزها فرق داشت.
ـ این سوال سال * المپیاد کشور *
با پوزخند خاصی بهم نگاه کرد.
– جزء سخت ترین سوال ها بوده، میگن عده کمی تونستن حلش کنن.
نگاه های بچه ها چرخید سمت من و نگاه من، بدون اینکه پلک بزنم، به تخته گره خورده بود. – خدایا ! این یکی دیگه خیلی سخته، به دادم برس.
ـ آقا چرا یه سوالی رو میارید که خودتون هم نمی تونید حل کنید؟ گند می زنید به روحیه ما.
و بچه ها باهاش هم صدا شدن. هر کدوم در تایید حرف قبلی یه چیزی می گفت و من همچنان به تخته زل زده بودم. فرامرز از پشت زد روی شونه ام و صداش رو بلند کرد.
– بیخیال شو مهران، عمرا اگه این سوالش مال سن ما باشه. المپیاد دانشجوها یا بالاتر بوده.
بین سر و صدای بچه ها، یهو یه نکته توی سرم جرقه زد.
– آقا اصلا غیر از اورانیوم، عناصر پرتوزا در طبیعت به طور آزاد یافت نمیشن. عناصر این گروه اصلا وجود خارجی ندارن و فقط به صورت آزمایشگاهی تولید میشن. مطمئنید عنصرهایی که توی گزینه هاست درسته؟
ـ میگم احتمالا طراح سوال، موقع طرح این، مست بوده عقلش رفته بوده تعطیلات. آقا یه زبون به برگه اش می زدید، می دیدید مزه شراب میده یا نه؟
جملاتی که با حرف اشکان، شرترین بچه کلاس کامل شد.
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جمعه_های_دلتنگی
چون کودکی که گم شده در ازدحام شهر
دنبال ردپای تو هر جمعه میدوم
#ظهور_منجی☘
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat