#ضرب_المثل
#آب_برو_نان_برو_تو_هم_به_دنبالش_برو_
آقا یاور، با دلواپسی چشمان منتظرش را به در مغازه دوخته بود و رفتوآمد مردم را میپایید.
از صبح تا حالا هیچکس به مغازه کوچکش نیامده بود، حتی برای احوال پرسی ساده. روزگاری بود که پدرش در این مغازه پادشاهی میکرد و مشتریان پولدار و بیپول را با سرخوشی راه میانداخت و دخلش پر بود مغازه هم پر از میوه و آدم و سبزی. آخر این مغازه سر سه راهی بود و جای پر رفت و آمدی قرار داشت. بوی میوههای پلاسیده، یاور را اذیت میکرد و بدجوری دمغ بود.
امروز یاور سرخوش نبود، دخل خالی، مغازه خالی و سفره خانهاش هم خالی بود. یاور دستش را بر پهلوی چپش گذاشت و آهی کشید. یاد مادرش افتاد موهای حنایی و دامن چین او، چقدر آرام و چقدر پاک بود. یاور آخرین روزهای زندگیش را مرور میکرد. وقتی بالای سرش رسید، چقدر چشمان مادر خیس بود و چقدر حرف ناگفته داشت.
یاور میدانست که بد کرده است، هم به خودش و هم به مادرش. سربه راه نبود، همدم مادر نبود و گوش به فرمان او نبود و حالا این روزگارش است. همهاش میدود و میرود و کمتر به نان میرسد، به پول نمیرسد. ناصر هم مثل او میوهفروش است و تازه توی گاری میفروشد. پس چرا همیشه دستش و جیبش پر است و شاد و سلامت است. یاور فکر کرد بله ناصر تا لحظه آخر مادرش را تر و خشک کرد. مادر را به کول گرفت و تا مشهد و کربلا برد. یاور سرش درد گرفت و بینیاش تیر کشید. مادر پول مکهاش را وانت خرید تا که من هم میوه بار کنم و هم تا مشهد ببرم او را و هیهات که وانت پول دیه شد و رفت تو جیب همسایهی بچه مرده. یاور امروز بیتاب بود و همهاش چهره مادر جلوی چشمانش و حرفهای صاحبخانه توی گوشش بود که برو زودتر تا نگاههای مردم به ریخت کثیف و چشمان خمارآلودش نیفتد. یاور غصه دارد. حرف دارد. خیلی دردش زیاد است و تنهاییاش بیشتر. حتی بیشتر از تنهاییهای مادر. روز آخر مثل پرده سینما از جلوی چشمانش میآید و میرود. مادر بود و ژاکت آبی و موهای حنایی و دستهای چروکیدهاش که بالا و پایین میرفت و بر سینهاش میکوفت. مادر با چشمان پر اشک گفت: «آب برو، نان برو، تو هم به دنبالش برو». آری مادر گفت و من هنوز میروم و هنوز میدوم. آب میرود، من میروم و نان میرود و هنوز به هم نرسیدهایم.
بازنویسی مثل از : ثریا بیگدلو
ارسالی از : کانال ضرب المثل ها و اصطلاحات ادبیات ناشنوایان ۱
🆔️eitaa.com/clinicAdabiat