eitaa logo
کلینیک تخصصی ادبیات
95 دنبال‌کننده
1هزار عکس
59 ویدیو
680 فایل
کتابخانه تخصصی ادبیات به کوشش دکتر مسعود فلسفی نژاد ⬅️ گامی کوچک در جهت اشاعه فرهنگ کتابخوانی☘ نظرات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید . @falsafinejad @saye1980
مشاهده در ایتا
دانلود
. مرد خسیسی،خَربُزِه ای خرید تا به خانه برای زنِ خود بِبَرد. در راه به وَسوسه افتاد که قَدری از آن بخورد،ولی شَرم داشت که دستِ خالی به خانه رَود... عاقبت فریب نَفس،بر وی چیره شد و با خود گفت،قاچی از خربزه را به رَسمِ خانزادِه ها می خورم و باقی را در راه می گذارم،تا عابِران گَمان کنند که خانی از اینجا گذشته است،و چنین کرد. البته به این اندک،آتش آزِ او فرو ننشست و گفت،گوشتِ خربزه را نیز می خورم تا گویند،خان را چاکِرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خورده اند... سپس آهنگ خوردن پوستِ آن را کرد و گفت:این نیز می خورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است... و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یِک جا بلعید و گفت"اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفت است". "امثال و حکم-دهخدا،ص1848" 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
‍ ‍ ⬅️ روایت جدید گویند سعدی شیرازی-'' از دیاری به دیاری دگر می‌رفت. در راه چشمش به جای پای یک مرد و یک شتر افتاد که از آنجا عبور کرده بودند. کمی که رفت جای پنجه‌های دست مسافر را دید که به زمین تکیه داده و بلند شده، پیش خود گفت: «سوار این شتر زن آبستنی بوده» بعد یک طرف راه مگس و طرف دیگر پشه به پرواز دید.پیش خود گفت: «یک لنگه بار این شتر عسل، لنگه دیگرش روغن بوده» باز نگاهش به خطّ راه افتاد دید علف‌های یک طرف جاده چریده شده و طرف دیگر نچریده باقی مانده؛ گمانش برد: « شتریک چشم کور، یک چشم بینا داشته» از قضا خیالات سعدی همه درست بود و ساربانی که از مقابلش گذشته بود به خواب می‌رود و وقتی که بیدار می‌شود می‌بیند شترش رفته. او سرگردان بیابان شد تا به سعدی رسید. پرسید: «شتر مرا ندیدی؟» سعدی گفت: «ترا شتر یک چشم، کور نبود؟» مرد گفت: «آری» گفت: « یک لنگه بار شتر عسل، لنگه دیگرش روغن نبود؟» گفت: «آری» گفت: «زن آبستنی بر شتر سوار نبود؟» گفت: «چرا» سعدی گفت: «من ندیدم!» مرد ساربان که همه نشان‌ها را درست شنید اوقاتش تلخ شد و گفت: «شتر مرا دزدیده‌ای همه نشانی‌ها نیز صادق است.» بعد با چوبی که در دست داشت شروع به زدن سعدی کرد. سعدی تا خواست بگوید من از روی جای پا و علامت‌ها فهمیدم چند تایی چوب ساربانی خورده بود، وقتی مرد ساربان باور کرد که او شتر را ندزدیده راه افتاد و رفت. سعدی زیر لب زمزمه کرد و گفت: سعدیا چند خوری چوب شترداران را تو شتر دیدی؟ نه جا پاشم ندیدم! 📙 طعم ادبیات - محمد عزیز زاده 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
در زمان‌های دور، كشتی بزرگی دچار توفان‌ شد و باعث‌ شد كه‌ كشتی غرق‌ شود. مسافران‌ كشتی توی آب‌ افتادند. در ميان‌ مسافران، مردی توانست‌ خودش‌ را به‌ تخته‌پاره‌ای برساند و به‌ آن‌ بچسبد موج‌ها تخته‌پاره‌ و مسافرش‌ را با خود به‌ ساحل‌ بردند. وقتی مرد چشمش‌ را باز كرد، خود را در ساحلی ناشناخته‌ ديد بدون‌ هدف‌ راه‌ افتاد تا به‌ روستا يا شهری برسد. راه‌ زيادی نرفته‌ بود كه‌ از دور خانه‌هايی را ديد. قدم‌هايش‌ را تندتر كرد و به‌ دروازه‌ شهر رسيد. در دروازه‌ی شهر گروه‌ زيادی از مردم‌ ايستاده‌ بودند. همه‌ به‌ سوی او رفتند. لباسی گران‌قيمت‌ به‌ تنش‌ پوشاندند. او را بر اسبی سوار كردند و با احترام‌ به‌ شهر بردند مسافر از اين‌كه‌ نجات‌ پيدا كرده‌ خوشحال‌ بود اما خيلی دلش‌ میخواست‌ بفهمد كه‌ اهالی شهر چرا آن‌قدر به‌ او احترام‌ میگذارند. با خودش‌ گفت: نكند مرا با كس‌ ديگری عوضی گرفته‌اند.. مردم‌ شهر او را يكراست‌ به‌ قصر باشكوهی بردند و به‌عنوان‌ شاه‌ بر تخت‌ نشاندند مرد مسافر كه‌ عاقل‌ بود، سعی كرد به اين راز پی ببرد. عاقبت‌ به‌ پيرمردی برخورد كه‌ آدم‌ خوبی به‌ نظر میرسيد. محبت‌ زيادی كرد تا اعتماد پيرمرد را به‌ خود جلب‌ كرد. در ضمن‌ گفتگوها فهميد كه‌ مردم‌ آن‌ شهر رسم‌ عجيبی دارند. پيرمرد، به‌ او گفت: معمولا شاهان‌ وقتی چندسال‌ بر سر قدرت‌ میمانند، ظالم‌ میشوند. ما به‌ همين‌ دليل‌ هر سال‌ يک‌ شاه‌ برای خودمان‌ انتخاب‌ میكنيم. هر سال‌ شاه‌ سال‌ پيش‌ خودمان‌ را به‌ دريا میاندازيم‌ و كنار دروازه‌ی شهر منتظر میمانيم‌ تا كسی از راه‌ برسد. اولين‌ كسی كه‌ وارد شهر بشود، او را بر تخت‌ شاهی مینشانيم. تختی كه‌ يكسال‌ بيشتر عمر نخواهد داشت... مسافر فهميد كه چه سرنوشتی در پيش روی اوست . دو ماه‌ بود كه‌ به‌ تخت‌ پادشاهی رسيده‌ بود. حساب‌ كرد و ديد ده‌ ماه‌ بعد او را به‌ دريا میاندازند. او برای نجات خود فكری كرد: از فردا‌ بدون‌ اين‌كه‌ اطرافيان‌ بفهمند توی جزيره‌ای كه‌ در همان‌ نزديكیها بود كارهای ساختمانی يک‌ قصر آغاز شد. در مدت‌ باقیمانده‌، شاه‌ يكساله‌ هم‌ قصرش‌ را در جزيره‌ ساخت‌ و هم‌ مواد غذايی و وسايل‌ مورد نياز زندگی اش‌ را به‌ جزيره‌ انتقال‌ داد.. ده ‌ماه‌ بعد، وقتی شاه‌ خوابيده‌ بود، مردم‌ ريختند و بدون‌ حرف‌ و گفتگو شاهی را كه‌ يكسال‌ پادشاهیاش‌ به‌ سر آمده‌ بود از قصر بردند و به‌ دريا انداختند. او در تاريكی شب‌ شنا كرد تا به‌ يكی از قايق‌هايی كه‌ دستور داده‌ بود آن‌ دور و برها منتظرش‌ باشند رسيد. سوار قايق‌ شد و به‌طرف‌ جزيره‌ راه‌ افتاد. به‌ جزيره‌ كه‌ رسيد، صبح‌ شده‌ بود. خدا را شكر كرد به‌ طرف‌ قصری كه‌ ساخته‌ بود رفت اما ناگهان‌ با همان‌ پيرمردی كه‌ دوستش‌ شده‌ بود روبه‌رو شد. به‌ پيرمرد سلام‌ كرد و پرسيد: تو اينجا چه‌ میكنی؟ پيرمرد جواب‌ داد: من‌ تمام‌ كارهای تو را زيرنظر داشتم. بگو ببينم‌ تو چه‌ شد كه‌ به‌ فكر ساختن‌ اين‌ قصر در اين‌ جزيره‌ افتادی؟ مسافر گفت: من‌ مطمئن‌ بودم‌ كه‌ واقعه‌ی به‌ دريا افتادن‌ من‌ اتفاق‌ خواهد افتاد، به‌ همين‌ دليل‌ گفتم‌ كه‌ پيش‌ از وقوع‌ و به‌وجود آمدن‌ اين‌ واقعه‌ بايد فكری به‌ حال‌ خودم‌ بكنم.. پيرمرد گفت: تو مرد باهوشی هستی. اگر اجازه‌ بدهی من‌ هم‌ در كنار تو همين‌جا بمانم از آن‌ پس، وقتی كسی دچار مشكلی میشود كه‌ پيش‌ از آن‌ هم‌ میتوانسته‌ جلو مشكلش‌ را بگيرد و يا هنگامیكه‌ كسی برای آينده‌ برنامه‌ريزی میكند، گفته‌ میشود كه‌ علاج‌ واقعه‌ قبل‌ از وقوع‌ بايد كرد. 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
مرد ماهیگیری، در حال ماهیگیری از رودخانه‌ای بود. تور ماهیگیری خود را به میان جریان آب قرار داده بود. همزمان ریسمانی را هم در آب قرار داده بود که تکه سنگی به آن وصل بود. آن ریسمان را تکان می‌داد و آب را گل‌آلود می‌کرد. رهگذری او را در این حال می‌بیند و ‌به ماهیگیر می‌گوید: این چه کاری است که می‌کنی؟ این آب آشامیدنی است و تو با این کار آن را آلوده می‌کنی و دیگر برای ما قابل استفاده نیست! ماهیگیر اما در جواب می‌گوید: من هم مجبورم، می‌خواهم ماهی بگیرم که از گرسنگی نمیرم. با این کار و تکان دادن این ریسمان آب گل‌آلود می‌شود و ماهیان راه خود را گم می‌کنند و در دام من گرفتار می‌شوند. این ضرب‌المثل کنایه از افرادی است که از موقعیتی خراب و آشفته سوءاستفاده می‌کنند و منفعت خود را می‌طلبند. 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
ﺍﺯﺟﻤﻠﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺭﺿﺎﺷﺎﻩ ﻣﺮﺳﻮﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺿﺎﺷﺎﻩ منسوخ ﺷﺪﻩ دمار از روزگار درآوردن بوده است ؛ ﺗﺎ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ حکومت ﭘﻬﻠﻮﯼ ﺷﯿﻮﻩ ﯼ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺩﺭﺍﯾﺮﺍﻥ ﮔﺮﺩﻥ ﺯﺩﻥ ، ﺳﺮﺑﺮﯾﺪﻥ ، ﺑﻪ ﺗﻮﭖ ﺑﺴﺘﻦ ، ﺩﻣﺎﺭﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻥ ﻭ ﺷﯿﻮﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻗﺒﯿﻞ ﺑﻮﺩ . ﺁﻣﺪﻩ است ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﻣﺤﮑﻮﻣﯽ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺑﺒﺮﻧﺪ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﺣﮑﻢ ﻣﯿﺮﻏﻀﺐ (جلاد) ﮐﻪ ﺣﻘﻮﻗﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﺑﺖ جلاد ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﻞ بدست می آورد ﮐﻪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﺣﮑﻢ ، ﺑﯿﻨﯽ ﻭ ﮔﻮﺵ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺮﯾﺪ ﻭ ﺩﺭ ﮐﺎﺳﻪ ﺍﯼ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺯنجیرﯼ ﺑﺮﮔﺮﺩﻥ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ . ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻭﯼ ﺭﻗﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﭘﻮﻝ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﮐﺎﺳﻪ ﯼ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ . ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﻝ ﺑﺮﺣﺎﻝ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻧﺪ ﭘﻮﻝ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺑﻪ ﮐﺎﺳﻪ ﺍﺵ ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺘﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ جلاد ﺍﺯ ﭘﻮﻟﯽ ﮐﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺭﺍﺿﯽ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺣﮑﻢ ﺭﺍ ﺍﺟﺮﺍ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻣﺤﮑﻮﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ جلاد ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﻝ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺻﻮﺭﺕ جلاد ﺑﺎ ﺗﯿﻎ ﮐﻨﺪ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺮﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﻪ ﻃﻮﻝ ﺍﻧﺠﺎﻣﺪ ﻭ ﻣﺤﮑﻮﻡ زجرﮐﺶ ﺷﻮﺩ . ﺩﻣﺎﺭ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻥ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﯿﻮﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ جلاد ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎی ﻣﺤﻜﻮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺴﺖ ﻭ ﭘﺸﺖ ﮔﺮﺩﻥ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﻑ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﻭ ﯾﮏ ﭼﻨﮕﻚ ﺁﻫﻨﯽ ﺭﺍ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﯾﻦ ﺷﻜﺎﻑ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻧﺨﺎﻉ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﻛﺸﯿﺪ. ﺩﺭ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻛﺸﺶ ﺯﺟﺮ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﺑﺮ ﻣﺘﻬﻢ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﺪ، ﺍﺯ ﮔﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻓﻠﺞ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﺤﻤﻞ ﺩﺭﺩ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﻣﯽﻣﺮﺩ. ﺣﺎﻝ ﻭقتی کسی ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻓﺮﺩی ﺭﺍ ﺗﻬﺪﻳﺪ ﮐﻨﺪ میﮔﻮﻳﺪ: ‏ﻳﻪ ﺩﻣﺎﺭی ﺍﺯﺕ ﺩﺭ ﺑﻴﺎﺭﻡ ﻛﻪ ﺧﻮﺩﺕ حظ کنی! ﺍﯾﻦ ﺷﯿﻮﻩ ﻫﺎﯼ خشونتﺑﺎﺭ ﮐﺸﺘﻦ فرد ﻣﺤﮑﻮﻡ شده ﺩﺭﻧﻬﺎﯾﺖ ﺑﺎ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﺭﺁﻣﺪﻥ ﺳﻠﺴﻠﻪ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ اعدام با ﻃﻨﺎﺏ ﺩﺍﺭ ﺩﺍﺩ. منبع: ﮐﺘﺎﺏ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﻗﺪﯾﻢ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺟﻌﻔﺮﺷﻬﺮﯼ 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
داستان ضرب المثل: ملا دلباخته دختر کدخدا شده بود. او از هر فرصتی برای ابراز عشقش استفاده می‌کرد. روزی از جانب عموی ملا نامه‌ای رسید که وضع او را ناگوار توصیف می‌کرد. درنتیجه پدر ملا وی را برای پرستاری و مراقبت از برادرش به محل زندگی او در شهری دور فرستاد. ملای عاشق پیشه، برای اثبات دلدادگی خود و اینکه دخترک را هرگز فراموش نخواهد کرد به وی قول داد هر روز برایش نامه بنویسد. از آن به بعد هر روز نامه‌رسان درِخانه ی کدخدا را دق‌الباب می‌کرد. دختر کدخدا نیز برای دریافت نامه ،خود را شتابان به درب منزل می‌رساند. به نظر شما این داستان چه فرجامی داشت؟ آیا ملا به وصال یار رسید؟! خیر… بالاخره نامه‌نگاری روزانه اثر خود را گذاشت و دختر کدخدا ازدواج کرد. اما نه با ملا… بلکه با نامه‌رسانی که هر روز او را به واسطه ی نامه‌های ملّا می‌دید. آنچه بینی دلت همان خواهد هاتف اصفهانی 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
در دوران ناصرالدین شاه، بزرگان و رجال سیاسی برای نشان دادن مراتب اخلاص و چاکری خود به پادشاه، به آشپزخانه‌ی شاهنشاهی می‌رفتند و چهار زانو برزمین می‌نشستند و مانند خدمه‌های آشپزخانه مشغول پوست کندن بادنجان می‌شدند، یا آن که بادنجان‌ها را پس از پخته شدن در دور و اطراف قاب‌های آش و خورش می‌چیدند. این رجال سیاسی حساب کار را طوری داشتند که شاه حتماْ بتواند آنان را هنگام سرزدن به چادرها در حال بادنجان دور قاب چیدن ببیند و در این کار دقت و سلیقه‌ی بسیار به کار می‌بردند، تا شادی خاطر شاه فراهم آید! از آن زمان به بعد به افراد چاپلوس بادنجان دور قاب چین می‌گویند. سبزی پاک‌کن هم به همین معنی استفاده می‌شود. 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
. بیکارها و تنبل‌ها هزار دليل براي تنبلي خودشان دارند. مثال: آدم تنبل برای انجام ندادن کاری که به عهده او گذاشته شده، از همه هوش خود استفاده می‌کند تا بهترین بهانه‌ها را پيدا کند. براي همين می‌گویند: «آدم تنبل، عقل چهل وزیر را دارد.» در قدیم، پادشاهان برای تصمیم‌گیری در امور مملکتی، با وزیر یا وزیران خود مشورت می‌کردند. معمولا وزیر فردی تیزهوش و بسیار زیرک بود؛ تا حدی که بیشتر تصمیم‌گیری‌‌ها را وزیر انجام می‌داد و شاه بدون نظر و مشورت با وزیر، دست به هیچ کاری نمی‌زد و وزيرها براي اين که شاهد قبول کند که کاري را انجام بدهد، بايد برايش دليل‌هاي زيادي مي‌آوردند. اما تنبل‌ها هم براي اين که کاري را انجام ندهند، دليل‌های زیادی می‌آورند، آن وقت می‌گویند: «آدم تنبل، عقل چهل وزیر را دارد.» یعنی می‌تواند کاری کند که همه قبول کنند، او کاری انجام ندهد. این ضرب‌المثل شبيه اين ضرب‌المثل‌ها است که مي‌گويد: «به آدم تنبل یک فرمان بده، دو هزار تا نصیحت پدرانه بشنو.» و يا «آدم تنبل یا ستاره‌شناس می‌شود یا شاعر» و يا «حیله‌جو را بهانه بسیار است.» 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
! روزی بُهلول خوش حال بود. او را به مهمانی دعوت کرده بودند. زودتر از همه خودش را به مهمانی رساند و بالای مجلس نشست. مهمان ها یکی یکی با لباس های گران قیمت وارد می شدند. از بُهلول که لباسی کهنه به تن داشت، می خواستند تا کمی پایین تر برود و جا برای نشستن آنها باز کند. بلاخره بُهلول را آن قدر جا به جا کردند تا مجبور شد بیرون از اتاق و روی کفش مهمان ها بنشیند و غذا بخورد. مدتی گذشت. دوباره بُهلول به مهمانی دعوت شد. این بار لباسی نو از کسی گرفت، پوشید و به مهمانی رفت؛ ولی بیرون اتاق نشست. مهمان‌ها یکی یکی از در وارد شدند. نگاهی به او انداختند و گفتند: «آقای بُهلول، چرا اینجا نشسته اید؟ بفرمایید بالاتر.» بلاخره بُهلول را آن قدر جا به جا کردند تا بُهلول بالای مجلس جا گرفت. شام را آوردند. سفره پر از غذاهای جور وا جور پر شد. بُهلول آستین لباسش را در بشقاب پلو گذاشت و گفت: «آستینِ نو، بخور پلو.» مهمان ها دست از غذا کشیدند. با تعجّب به بُهلول نگاه کردند. یکی پرسید: «چه کار می کنی؟ مگر آستین غذا می خورد؟» بُهلول که منتظر این سؤال بود، گفت: «من همان بُهلولی هستم که چند شب پیش، همین جا مهمان بودم، امّا لباسم مثل شما نو و گران قیمت نبود. مجبور شدم شام را روی کفش ها و بیرون از اتاق بخورم. حالا هم این احترام مال من نیست، مال لباسم است. پس او باید پلو بخورد، نه من.» بُهلول دوباره گفت: «آستین ِ نو، بخور پلو.» و همه به فکر فرو رفتند. کجا از ضرب المثل آستین نو بخور پلو، استفاده کنیم؟ هروقت به جایی بروید که به شما محل نگذارند، یعنی به شما توجه نکنند، به شما اهمیت ندهند، اما به یک نفر دیگر که لباس‌های شیک و نو پوشیده اهمیت بدهند و توجه کنند و به او محل بگذارند، می توانید این ضرب المثل را به کار ببرید: «آستین نو، بخور پلو!». 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
آقا یاور، با دلواپسی چشمان منتظرش را به در مغازه دوخته بود و رفت‌وآمد مردم را می‌پایید. از صبح تا حالا هیچ‌کس به مغازه کوچکش نیامده بود، حتی برای احوال پرسی ساده. روزگاری بود که پدرش در این مغازه پادشاهی می‌کرد و مشتریان پول‌دار و بی‌پول را با سرخوشی راه می‌انداخت و دخلش پر بود مغازه هم پر از میوه و آدم و سبزی. آخر این مغازه سر سه راهی بود و جای پر رفت و آمدی قرار داشت. بوی میوه‌های پلاسیده، یاور را اذیت می‌کرد و بدجوری دمغ بود. امروز یاور سرخوش نبود، دخل خالی، مغازه خالی و سفره خانه‌اش هم خالی بود. یاور دستش را بر پهلوی چپش گذاشت و آهی کشید. یاد مادرش افتاد موهای حنایی و دامن چین او، چقدر آرام و چقدر پاک بود. یاور آخرین روزهای زندگیش را مرور می‌کرد. وقتی بالای سرش رسید، چقدر چشمان مادر خیس بود و چقدر حرف ناگفته داشت. یاور می‌دانست که بد کرده است، هم به خودش و هم به مادرش. سربه راه نبود، همدم مادر نبود و گوش به فرمان او نبود و حالا این روزگارش است. همه‌اش می‌دود و می‌رود و کمتر به نان می‌رسد، به پول نمی‌رسد. ناصر هم مثل او میوه‌فروش است و تازه توی گاری می‌فروشد. پس چرا همیشه دستش و جیبش پر است و شاد و سلامت است. یاور فکر کرد بله ناصر تا لحظه آخر مادرش را تر و خشک کرد. مادر را به کول گرفت و تا مشهد و کربلا برد. یاور سرش درد گرفت و بینی‌اش تیر کشید. مادر پول مکه‌اش را وانت خرید تا که من هم میوه بار کنم و هم تا مشهد ببرم او را و هیهات که وانت پول دیه شد و رفت تو جیب همسایه‌ی بچه مرده. یاور امروز بی‌تاب بود و همه‌اش چهره مادر جلوی چشمانش و حرف‌های صاحبخانه توی گوشش بود که برو زودتر تا نگاه‌های مردم به ریخت کثیف و چشمان خمارآلودش نیفتد. یاور غصه دارد. حرف دارد. خیلی دردش زیاد است و تنهایی‌اش بیشتر. حتی بیشتر از تنهایی‌های مادر. روز آخر مثل پرده سینما از جلوی چشمانش می‌آید و می‌رود. مادر بود و ژاکت آبی و موهای حنایی و دست‌های چروکیده‌اش که بالا و پایین می‌رفت و بر سینه‌اش می‌کوفت. مادر با چشمان پر اشک گفت: «آب برو، نان برو، تو هم به دنبالش برو». آری مادر گفت و من هنوز می‌روم و هنوز می‌دوم. آب می‌رود، من می‌روم و نان می‌رود و هنوز به هم نرسیده‌ایم. بازنویسی مثل از : ثریا بیگدلو ارسالی از : کانال ضرب المثل ها و اصطلاحات ادبیات ناشنوایان ۱ 🆔️eitaa.com/clinicAdabiat
شاهی بود که گاهی لباس مردم عادی رامی پوشید، به راه می افتاد تا ببیند مردم چگونه زندگی می کنند. یکی از شب ها که به صورت ناشناس از قصر بیرون آمده بود، چیز عجیبی دید؛ سه نفر دزد، بیرون از قصر، مشغول سوراخ کردن دیوار قصر بودند و می خواستند به خزانه شاه دست پیدا کنند. شاه که سر رسید، دزدها دست از کار کشیدند. شاه پرسید: چه می کنید؟ دزدها گفتند: چاه می کنیم. شاه گفت:چاه کندن، در شب تاریک و زیر دیوار قصر!؟ فکر می کنید من دیوانه ام؟ حتماً شما دزدید. دزدها که دیدند نقشه شان نقش بر آب شده، دست به یکی کردند تا شاه را دور کنند، اما شاه گفت: چرا دعوا؟ من هم شریک! هر چه دزدیدیم، تقسیم می کنیم. یکی از دزدهاگفت: این طوری نمی شود. هر کدام از ما هنری داریم که به درد کارمان می خورد. اگر تو هم کاری بلد باشی، می توانی با ما شریک شوی. شاه پرسید: هنر شما چیست؟ یکی گفت: من هر کسی را حتی در تاریکی شب یک بار ببینم، بار دیگر هر جا ببینمش می شناسم. دزد دومی گفت: من می توانم هر قفل بسته ای را باز کنم. دزد سومی گفت: من تمام سگ ها و نگهبان ها را به راحتی خواب می کنم. و گفتند : بگو ببینم تو چه هنری داری؟شاه گفت: کارهای شما مهم است، اما باز هم ممکن است گیر بیفتید . من هنری دارم که به درد این جور وقت ها می خورد. من ریشی دارم که با جنباندن آن می توانم هر زندانی را آزاد کنم! دزدها قبول کردند که مرد ناشناس شریکشان باشد. بعد با هم سوراخ را کندند و به قصر شاهی رسیدند. یکی از دزدها کاری کرد که هیچ سگی واق واق نکرد و هیچ نگهبانی بیدار نشد. یکی دیگر هم کاری کرد که قفل ها باز شدند. آن ها به خزانه شاهی راه پیدا کردند. هرچه طلا و جواهرات به دستشان رسید، جمع کردند و بردند، اما چون کارشان طول کشید، زمان خواب سگ ها و نگهبان ها تمام شد. هنوز دزدها از قصر خارج نشده بودند که سگ ها و نگهبان ها از خواب پریدند،آن گاه همه را دستگیر کردند و به زندان بردند. صبح روز بعد، شاه لباس خود را پوشید و دستور داد دزدها را برای محاکمه بیاورند. او گفت: با چه جرئتی به قصر ما دستبرده زده اید؟ مردی که گفته بود هر کس را یک بار در هر لباسی ببیند باز هم می تواند او را بشناسد، شاه را شناخت و گفت: ای شاه! یکی از دوستانم می تواند همه سگ ها را آرام کند و همه نگهبان ها را بخواباند. او دیشب کار خودش را کرد، اما کارمان طول کشید و نگهبان های تو از خواب پریدند. یکی از دوستانم هم می تواند هر قفل بسته ای را باز کند. او هم دیشب کار خودش را کرد و ما به راحتی وارد قصر شدیم. من دیشب کاری نکردم، اماحالا می توانم چهره شریک دیشب خودمان را که در تاریکی دیده ام، شناسایی کنم. با این حساب، من هم، همین الآن کار خودم را کردم.هر یکی کردیم کار خویش را نوبت تو شد، بجنبان ریش را... شاه هم مجبور شد به قول خودش عمل کند و دستور داد تا آن ها را آزاد کنند. هر وقت در یک کار گروهی، یکی از افراد کار خودش را به خوبی انجام ندهد،به او می گویند: ما کار خودمان را کرده ایم؛ نوبت تو شد، بجنبان ریش را. 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
پادشاهی را شنیدم٬ به کشتنِ اسیری اشارت کرد. بیچاره در آن حالتِ نومیدی٬ ملک را دشنام دادن گرفت٬ و سقط گفتن؛ که گفته‌اند هرکه دست از جان بشوید٬ هرچه در دل دارد بگوید: وقتِ ضرورت چو نماند گریز دست بگیرد سرِ شمشیر تیز إذا یئسَ الانسانُ طالَ لِسانهُ کَسنّورِ مغلوبٍ یَصولُ علی الکلبِ ملک پرسید چه میگوید؟ یکی از وزرای نیک محضر٬ گفت ای خداوند همی گوید:«والکاظِمینَ الغَیظَ والعافینَ عَنِ الناسِ». ملک را رحمت آمد٬ و از سرِ خون او درگذشت. وزیر دیگری که ضدِ او بود گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرتِ پادشاهان جز به راستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک روز ازین سخن درهم آمد و گفت: آن دروغ وی پسندیده‌تر آمد مرا زین راست که تو گفتی٬ که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خُبثی. و خردمندان گفته اند: دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه انگیز. گلستان سعدی- باب اول- در سیرت پادشاهان به تصحیح محمد علی فروغی تصحیح٬ مقدمه٬ تعلیقات و فهارس به کوشش بهاءلدّین خُرّمشاهی٬ ص۳۱ 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat