eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرام و مردونگی رو از حیوان یاد بگیریم ببین چطور بهم کمک میکنن 👇👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 311 آیسودا سرش را تکان داد. واقعا هم بدردش خورد. حداقل ذات پولاد را شناخت. اگر می ماند معلوم نبود که چه اتفاقی می افتاد. از پژمان فاصله گرفت. -زنگ بزن ناهار بیارن و...گل! پژمان لبخند زد. وقتی به دور از شاخه و شانه کشیدن این همه راحت حرف می زدند یعنی یک چیزهایی دارد اتفاق می اتد. چیزهای خوبی که به نفعشان بود. آیسودا شالش را روی موهایش انداخت. پژمان هم تلفن را برداشت تا ناهار سفارش بدهد. البته به یک گلفروشی هم زنگ زد. پیک نداشتند. مجبور بود هزینه ی بیشتری بدهد تا گل ها برسند. وقتی برگشت برخلاف روحیاتش گفت: نمی دونم پیشنهاد خوبی باشه یا نه؟ ولی دوست داری عصر بریم سینما؟ آیسودا متعجب نگاهش کرد. اصلا باور نمی کرد این مرد پژمان باشد. غیر از کار و کار و کار مگر چیز دیگری هم بلد بود؟ -سینما؟! من و تو؟! پژمان دستی به موهایش کشید. لبخندی زوری روی لب آورد. -می دونم پیشنهاد مسخره ایه... آیسودا فورا از جایش بلند شد. -این عالیه! -واقعا؟! -البته! پژمان پوفی کشید. چقدر با یک زن بودن سخت بود. اصلا نمی توانست زن ها را بشناسد. و البته طی کردن با یک زن از یک معامله ی میلیاردی هم سخت تر بود. -خب پس عصر میریم سینما. مساله غرورش نبود. مساله بیان کردن یک حرف بود که جانش را می گرفت. آیسودا مشتاقانه نگاهش کرد. از اینکه کم کم داشت پژمان را می شناخت راضی بود. مطمئن بود غیر از پژمان انتخاب دیگری نداشت. یعنی اجازه اش را نداشت. پس چه بهتر که پژمان را بشناسد. و البته کمی هم ناز کند. گربه را باید دم حجله کشت. -من زود حاضر میشم. این هم یک تجربه ی جدید بود دیگر. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 312 واقعا هم زود حاضر شد. بعد از ناهار به خانه برگشت. در مقابل سوال خاله سلیم توضیح داد کجا بوده. چیز مخفی نداشت. فقط چیزی در نگاه خاله سلیم بود که درکش نمی کرد. آماده و حاضر جلوی در به انتظار پژمان ایستاد. پژمان هم با ماشین غول پیکرش از در خانه اش بیرون آمد. کمی این پا و آن پا کرد. ولی از جلوی در جم نخورد. نمی خواست لیست افرادی که او را با پژمان دیدند از سوفیا بیشتر تجاوز کند. ماشین که جلوی در خانه ی حاج رضا توقف کرد فورا سوار شد. -لطفا زود برو کسی تو کوچه نبینه. -اگه ببینه؟ آیسودا از گوشه ی چشم نگاهش کرد. -نمی خوام حرفی پشت سرمون باشه. -تو متعلق به اینجا نیستی. -بلاخره دارم اینجا زندگی می کنم. -فعلا آره. وقتی ته حرفش زور می شد انگار رگ هایش را از تنش می کشیدند. بلاخره درون عمارتش اربابی می کرد. باید هم به واسطه ی سلطه گریش همه جا زور بگوید. -قیافه تو اونجوری نکن دختر. -قیافه م چشه؟ -بدخلق، یکم لبخند بزن خدا رو خوش بیاد. از حرفش خنده اش گرفت. پژمان ابدا مرد طنازی نبود. اصلا با شوخی کردن غریبه بود. ولی این گاهی تکه پرانی هایش جذابش می کرد. لبخند کوچکی از صدقه سری طنز کلام پژمان روی لبش نشست. -کدوم سینما فیلم خوبی داره؟ شانه بالا انداخت. -خبر ندارم. شاید سوفیا می دانست. قبلا گفته بود بیاید یک بار بروند. اما هنوز وقتش نشده بود که با سوفیای بیچاره وقت بگذراند. زیادی دل مرده شده بود. -صبر کن زنگ بزنم بپرسم. گوشی را از کیف سیاهش درآورد. شماره ی سوفیا را گرفت. طولی نکشید که جواب داد. -سوفی، خوبی؟ -خوبم تو چطوری؟ ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
استاد فیزیکمون یه مسئله داد گفت هرکی حل کنه۵۰ تومن میدم بهش من رفتم حلش کردم یکم نگاه کرد بعد گفت من۱۰۰تومن میدم بهت فقط بهم بگو چجوری ریدی به مسئله😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
تقسيم‌بندی موجودات زنده تغيير کرد. جانوران گياهان مجازیان اين دسته آخر موجودات عجيبی هستن.. نه به غذا نه به آب و نه به اکسيژن نياز دارند... آنها فقط به اينترنت و دنيای مجازی نياز دارند... منظورش ما نیستیما مدیونین به خودتون بگیرین 😂😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه ﻛﺎﺭﺕ ﻋﺮﻭﺳﻲ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺳﻴﺪ ﺍﺯ ﺑﺲ ﺟﺬﺏ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﺕ ﺷﺪﻡ، ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﻨﻢ : ﺗﻮﻱ ﻛﺎﺭﺕ ﻋﺮوسی نوشته بود ﻛﻪ : "ﺑِﺎﺳْﻤﻪ ﺗﻌﺎﻟﻲ ؛ " ﺧﻮﺍﻫﻲ ﻛﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﻛﻒ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺷﻴﺮﻳﻦ ﻛﺴﻲ ﺑﺎﺵ ﻛﻪ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ . " ﺩﻭﺷﻴﺰﻩ ﻓﻼﻧﻲ ﻭ ﺁﻗﺎﻱ ﺑﻬﻤﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﻋﻘﺪ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﻧﺪ ! ﺑﻨﺎ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ ﺟﺸﻦ ﺑﺎﺷﻜﻮﻫﻲ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﻨﻴﻢ، ﻭﻟﻲ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻴﻢ ﺑﻮﺩﺟﻪ ﺟﺸﻦ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﻴﻢ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺗﺎ ﺁن ها ﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﻨﻨﺪ , ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺟﺸﻨﻲ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ . ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﺕ ﺟﻬﺖ ﺍﻃﻼﻉ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ ... ﮔﺮﭼﻪ ﺍﺯ ﺩﻳﺪﺍﺭﺗﺎﻥ ﻣﺤﺮﻭﻣﻴﻢ، ﻭﻟﻲ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭﻳﻢ ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺧﺪﺍﭘﺴﻨﺪﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺴﻨﺪﻳﺪ ﻭ ﺗﺄﻳﻴﺪ ﻛﻨﻴﺪ . " #ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ_ﺗﻔﻜﺮ👌 ﺁﺩم هاﻱ ﺑــــــــــﺰﺭﮒ ﻗﺎﻣﺘﺸﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮ ﻧﻴﺴﺖ ؛ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﺛﺮﻭﺗﺸﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﺁن ها قلبي ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه تیڪہ ڪلام داشت؛ وقتی ڪسی می‌خواست غیبت ڪنہ♨️ با خنده می‌گفت: «ڪمتر بگو»🚫 طرف می‌فهمید ڪہ دیگه نباید ادامه بده ... #شهید_مدافع_حرم #مهدی_قاضی_خانی 🌹 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 313 -بد نیستم عزیزم، خبر داریفیلم خوب رو کدوم سینماست؟ سوفیا با شیطنت پرسید: خبریه؟ -بدجنس نشو. -جون سوفی! -دارم میرم فیلم ببینم. -خیلی آب زیرکاهی، مطمئنم تنها نیستی، پژمان جان جذاب باهاته؟ -خدا بکشدت دختر. سوفیا بلند خندید. -برین سینما ساحل، بچه ها خیلی تعریف فیلمشو می دادن. -دستت درد نکنه. -برگشتی میای همه چیو مو به مو تعریف می کنی. لب گزید و گفت: کاری نداری سوفی؟ -خوش بگذره جیگر. تماس را قطع کرد و گفت: بریم سینما ساحل! -دوستت بود؟ -آره، همسایه ی حاج رضاست. -خوبه! حرف دیگری نزد. آیسودا هم از پنجره به بیرون نگاه کرد. برگ ریزان قشنگی بود. درون خیابان که رد می شدند از درختان باران برگ می بارید. شهر یک سره زرد شده بود. انگار پاییز را به همه ی درخت ها تزریق کرده باشی. -من عاشق پاییزم. -می دونم. با استفهام به پژمان نگاه کرد. -از کجا؟ -پژمان عین کف دست آیسودا و علایقش رو می شناسه. نمی دانست چرا از خودش خجالت کشید. پژمان همه چیز از او می دانست و او از پژمان هیچ! نرسیده به چهارراه متوجه ی شلوغی بیش از حد شدند. آیسودا به بیرون سرک کشید. -چه خبر شده؟ اصلا راهی نبود که بتواند وارد خیابان بعدی شوند. پژمان پیاده شد ببیند چه خبر است؟ آیسودا هم پیاده شد. نمی توانست درون ماشین منتظر باشد ببیند چه خبر است! همراه با پژمان از وسط ماشین ها رد شدند. جمعیت زیادی حلقه زده بودند. تصادف شده بود. زنی که چادر رویش پهن کرده بودند همراه با یک بچه کف آسفالت بودند. مردی هم نشسته در حالی که حال مساعدی نداشت با سرو صورت زخمی و چشمان بسته به درخت پشت سرش تکیه داده بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 314 به نظر می رسید منتظر آمبولانس هستند. با این جمعیتی که تجمع کرده بود آمبولانس چطور می توانست راه را باز کند و بیاید. آیسودا بازوی پژمان را گرفت و گفت: تو دکتری، برو ببین چشونه. -حرف نزن دختر. آیسودا عبوس گفت: تو می تونی چرا نمیری؟ چشم غره ای به آیسودا رفت. او دکتر نبود. فقط مدرک داشت و بس! یکی از میان جمعیت داد زد: چرا آمبولانس نمیاد؟ تلف شدن بیچاره ها... آیسودا لب گزید. -خواهش می کنم کمکشون کن. پژمان قدم به جلو گذاشت. آیسودا هم پشت سرش رفت. همین که کنار بچه نشست آیسودا داد زد: دکتره! اینگونه خیال جمعیتی که داشتند بر و بر نگاهشان می کردند را راحت کرد. پژمان نبض بچه را گرفت. به شدت کند می زد. واقعا نگران کننده بود. نبض زن را هم گرفت. انگار تردید داشه باشد دستش را روی قلبش گذاشت. آیسودا با نگرانی پرسید: چیزی شده؟ پژمان با تاسف گفت: این زن مرده! انگار همهمه میان جمعیت بالا گرفت. آیسودا شوک زده آهی کشید. چقدر دردناک بود. مردی که زخمی به درخت تکیه داده بود زیر گریه زد. خبری از راننده خاطی نبود. طولی نکشید که صدای آژیر آمد. پژمان کنار بچه نشسته و معاینه اش می کرد. جمعیت شکافته شد. آمبولانس به همراه پلیس سر رسیده بود. به محض اینکه پرستار آمبولانس پایین آمد برایش توضیح داد: -این زن نیم ساعتی هست فوت کرده، ولی بچه زنده اس، گردنش و قفسه سینه اش شکسته با احتیاط بلندش کنید. مرد پرسید: دکتری؟ -فقط یه مدرک دارم. -ممنونم. آیسودا بازویش را گرفت. پلیس در حال کروکی کشیدن بود. تعدادی هم داشت جمعیت را متفرق می کرد. کم کم راه باز شد. امبولانس حرکت کرد. ولی پلیس ماند. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 🍃بر خلق خوش و خوی محمد (ص) صلوات 🌸بر عطر گل روی محمد (ص) صلوات 🍃در گلشن سر سبز رسالت گویید 🌸بر چهره گل بوی محمد (ص) صلوات 🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🍃 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 ! روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد. و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ... گنجشک هیچ نگفت ... و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتي این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش را بست ... ✨سکوتی در عرش طنین انداخت. ✨فرشتگان همه سر به زیر انداختند. ✨خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. ✨باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. ✨آن گاه تو از کمین مار پر گشودی. ✨گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود... خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ... های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ... قرآن کریم / سوره بقره / آیه 216 چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است. و خدا می داند، و شما نمی دانی .👏🏻👏🏻👏🏻 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی به گیر چن تا زبون نفهم می افتی و ادرس میخواهی😂😂😂 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
بزرگی می گفت : هر وقت خواستی گناه کنی یک چوب کبریت رو روشن کن و زیر یکی از انگشتات بگیر... اگه تحملش روداشتی برو گناه کن می دانیم که آتش جهنم هفتاد بار از آتش دنیا شدیدتر هست پس چرا وقتی تحمل آتش دنیا را نداریم به این فکر نمی کنیم که خود را از آتش جهنم نجات دهیم با الله باشید پادشاهی کنید و خود را از عذاب سخت قیامت نجات دهید. مَن کانَ لِلهِ کانَ اللهُ لَهُ. هر که با خدا باشد خدا با او خواهد بود 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
❇️نسخه عالی برای #قندبالا ابن بسطام از امام رضا علیه السلام: بادمجان بخورید که آن در روزهای گرم، سرد و در روزهای زیاد سرد، گرم می باشد و در حالات دیگر اعتدال دارد و در همه حال و همه وقت خوب است ✍️اگر کسی حدود 5 الی 6 عدد کلاه سبز بادمجان را در آب بپزد و آب آن را مصرف کند حتی اگر قند او روی 600 باشد تا 100 پایین می آید. 😍😍 http://eitaa.com/cognizable_wan