eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
در یڪ خانه و خانواده چهار چیز باید باشد : 💥 محبت 💥حرمت 💥 مشورت 💥مدیریت 💥جایی ڪه محبت هست 💥 دو چیز وجود ندارد 💥 یڪی قدرت 💥 دیڪَری دشمنی... http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃💝🍃 🎀 🎀 . 💑روزهای اول عاشق شدن، هیچ کاری برای‌تان سخت نیست. لبخند زدن بخشیدن یا هر روز عاشق‌تر شدن در  آن روزها از هر کاری آسان‌تر است اما هر سال که از ازدواج‌تان می‌گذرد، سادگی این اتفاقات هم کمتر می‌شود. با این وجود، شما می‌توانید بعد از گذشت چند دهه از زندگی مشترک‌تان، باز هم آرام و عاشق بمانید. ✅ کافی است هرروز تزریق عشق ومحبت و انرژی به زندگی مشترک‌تان داشته باشید ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌼🌺🌼𖣔༅═┅─ http://eitaa.com/cognizable_wan ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌼🌺🌼𖣔༅═┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎
😏 از ارسطو پرسیدند در زندگی کارها چیست؟🤔 گفت: اینکه انسان را بشناسد.🤯 پرسیدند کار چیست؟😎 گفت: اینکه را نصیحت کنند....🤥 ═══✼🍃🌹🍃✼══ 🆔️ http://eitaa.com/cognizable_wan
های رایجی که والدین هرگز نباید به کودکان خود بگویند❗️ 🌸برای فلان چیز پول نداریم به او بگویید قرار است خانه‌ی بزرگ‌تری بخرید و به‌همین‌خاطر نمی‌توانید فلان چیز را برایش تهیه کنید. به او کمک کنید بفهمد که گاهی‌اوقات برای انجام کاری که به نفع خانواده است ⏪ باید از خودگذشتگی کرد. 🌿🌷http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینا همونایی‌اند که ادعا دارن با ربنای شجریان افطار میکردند اما تحمل فرستادن صلوات رو ندارن البته از جماعت بهایی و بزرگ‌شدگان پای شبکه‌های منوتو و اینترنشنال سعودی جز این را میدیدیم باید شک میکردیم! http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ هیـچ وقت در طـول زنـدگی مشترکتـون برنگردیـد به انتخابتـون شک کنیـد! اینکـه بعضی ها خیـلی نـادانی میکنن حـالا در اثر یا کوچکتـرین مشکـلی یا کوچکتـرین هـوسی... که در زنـدگیـشون پیـدا میشـه 👈بر میـگردن و نسبت به اصـل انتخاب تردیـد میکـنن..!حواستـون باشـه این یکـی از زیــرکی های بسیااااار ناجـوانمـردانه از شیطــانه ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
↙️↙️چهار قانون⚖ ساده (موفقیت):↘️↘️ ☑️ زود از خواب بیدار شوید.☀️🙂 ☑️ سخت‌تر از اونچه دیروز کار کردید کارکنید.👩‍🎨👨‍🔧 ☑️ هیچوقت بیش از سه روز رو بدون ورزش کردن نگذرونید.🏋‍♀🤼‍♂🏃 ☑️ هر روز برای مطالعه تون وقت بگذارید.⏱📘 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 سینی ای جلومدن گذاشتن.دوتا کاسه آش بود با نون سنگک و کشک و سبزی.دوتا چایی هم گذاشتن جلومون...چون توی مهمون خونش بخاری نبود.حسابی سرد بود و دماغم کلا بی حس شده بود.چایی و برداشتم و بین دستام گرفتم که بخاطرش توی صورتم خورد و صورتم گرم شد.حسابی وسوسه شده بودم سریع بخورمش.فوت محکمی توی لیوان چایی کردم که هرچی قطره چایی بود ریخت رو صورتم.چشمامو بستم که صدای خنده احسانو شنیدم.منم ریز خندیدم و شروع کردم به خوردن چایی ایم.طعم اون چایی..کنار احسان؛اون موقع شب تا همیشه زیر زبونم موند. ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• از حرص داشتم سکته میکردم.کاغذو که کنار دستم بود توی مشتم مچاله اش کردم...نزدیک یک ساعت بود غنچه رفته بود توی اتاق احسان و صدای هرهر کرکرشون میومد.آخر سرهم که این غنچه ی کثافت اومد سمت پنجره و پردشو کشید.حس میکردم همه تنم ار حرص و حسودی داره میلرزه.یعنی دارن چیکار میکنن؟!..بیشتر از غنچه از احسان حرصم گرفته بود که انقدر ادم مغروری بود ولی کنار غنچه انقدر خاکی بود..نیم ساعت پیش به بهانه ای خودمو توی اتاق چپونده بودم ولی غنچه سریع پیچونده بودم..به دور و برم نگاه کردم تا یک بهونه جدید پیدا کنم.همینجوری داشتم دور خودم میچرخیدم که در اتاقم باز شد آوا اومد تو http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی آوا-سلام هستی جون. بلند شدم ولی هرکاری کردم لبخند قشنگی روی لبم نیومد و نگاش کردم من-سلام آوا خانم آوا-هستی جان آقا احسان تو اتاقشه؟! سرمو تکون دادم که رفت سمت در تا بره تو اتاق منم سریع پوشه امو برداشتمو پشت سر آوا دویدم سمت اتاق.احسان روی صندلی ای نشسته بود و مشغول کار با کامپیوترش بود غنچه هم به میز احسان تکیه داده بود و مشغول حرف زدن باهاش بود.با دیدن ما سرشونو بالا آوردن و مارو نگاه کردن.منتظر موندم تا آوا بره و کارشو بگه بعد اینکه توضیحاشو به احسان داد.اونم چند تا چیز توی برگه ها نوشت و داد به آوا.آوا که رفت منم رفتم جلو و کنار میزش واستادم نزدیک ۱۰ تا برگه الکی آوردم تا امضاء کنه.احسان با تعجب نگام کرد.واقعانم چرت و پرت بود.داده بودم پای برنامه روزانه هامو امضاء بزنه.دیگه آخرا که فهمیده بود قضیه چیه خندش گرفته بود.برگه ها که تموم شد داشتم همه تلاشمو میکردم که یک دلیل پیدا کنم که یهو سینا اومد تو ذهنم سریع گفتم من-راستی آقا احسان آقا سینا کارتون داشت. یک تای ابروشو انداخت بالا در حالی که خودشو با وسایل روی میزش مشغول میکرد گفت احسان-خیله خب بهش بگو خودم بعدا میرم پیشش انقدر حرصم گرفته بود دوست داشتم همونجا دوست داشتم خرخره احسانو بجوئم.درحالی که ولم صدام دستم نبود گفتم من-نخیر..نمیشه..آقا سینا گفتن یه کار فوری باهاتون دارن. احسان درحالی که ابروهاش بالا رفته بود و مشخص بود تعجب کرده گفت احسان-خیله خب هستی.نیازه انقدر بلند حرف بزنی؟! سرمو پایین انداختم و شرمنده گفتم من-ببخشید از سر جاش بلند شد و درحالی کت سورمه ای رنگشو روی تنش مرتب میکرد و جلوتر از من راه افتاد منم سریع دویدم دنبالش.برگشتم سمتمو دستشو تکون داد گفت احسان-تو میخوای تا اتاق سینا هم با من بیای یا دیگه بس میکنی؟! آب دهنمو قورت دادم و گفتم من-امممم..چیزع.آخه منم با آقا سینا کار دارم. دستاشو توی جیب شلوارش گذاشت و آروم و خبیثانه گفت احسان-تو که منو از اتاق انداختی بیرون دیگه بهونه ات چیه؟! http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 با دهن باز نگاش کردم...انقدر ضایع بودم.برای بیرون اومدن از اون حالت لبخند مسخره ای زدم و گفتم من-وای نههه.من به شما چیکار دارم.الانم آقا سینا گفت بیام صداتون کنم.خودمم باهاشون کار واجب دارم با اجازه بعدم سریع دویدم سمت اتاق احسان باید بهش میگفتم چه دست گلی به باد دادم.دیگه بر نگشتم ببینم احسان چه عکس العملی نشون میده سریع رفتم سمت اتاقش.انقدر عجله داشتم که یادم رفت در بزنم و فقط درو باز کردم و خودمو پرت کردم تو.در پشت سرم بستم و برگشتم که از قیافه سینا زدم خندم گرفت.با چشمای گرد و دهن باز داشت نگام میکرد و پشت میزش واستاده بود ولی الان وقت خندیدن نبود با قدم های بلند رفتم سمتش و دستامو توی هم قلاب کردم و با استرس گفتم من-آقا سینا احسان داره میاد اینجا؟! اصلا حواسم نبود جلوی سینا دارم احسان صداش میکنم.سیناهم حواسش نبود چون چهرش نگران شد و گفت سینا- سرمو تکونی دادم من-خب همین دیگه...احسان داره میاد اینجا. سینا-یعنی هیچیش نشده؟!سالمه؟! من-آره بابا سالمه فقط داره میاد اینجا. صاف واستاد و چپ چپ نگام کرد.مونده بودم چرا احسان نمیرسید به اتاق مگه چقدر راه بود؟!دوباره نگامو به سینا دادم وگفتم من-آقا سینا فقط خواهش میکنم یه بحث مهمی پیدا کنید دوباره چشماش گرد شد سینا-یعنی چی؟! از کلافگی پوفی کردم و گفتم من-ببینید آقا سینا!!غنچه رفته بود چسبیده بود به آقا احسان منم حرصم گرفت برای اینکه یکجوری آقا احسانو دور کنم گفتم آقا سینا باعاتون کار خیلی فوری ای داره. حرفم که تموم شد .سینا زد زیر خنده..کجای حرفم خنده داشت واقعا؟!!همینجور داشتم نگاش میکردم که در باز شد و احسان اومد تو.چند قدم رفتم عقب و کنار در واستادم.احسان رفت جلو با سینا دست داد و روی مبل دونفره نشست...همینجوری ایستاده بودم و نگاشون میکردم که سینا گفت سینا-هستی تو میتونی بری!. چشمی گفتم و از در بیرون اومدم http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 به پشتی صندلی های ماشین تکیه دادم و دستمو روی سرم گذاشتم.سرم داشت از شدت درد نصف میشد..این سر و صداهم که شده بود قوز بالا قوز...تازه حس کردم خفه شدن که صدای داد امیر بالا رفت امیر-من برای تو مهم نیستم وگرنه راضی کردن مامانت که کاری نداره. دیگه نزدیک بود گریم بگیره از این همه کلافگی بهار-امیر الکی حرف نزن.چیکارش کنم به نظرت؟!برم بهش بگم من میخوام ازدواج کنم راضی هستی یا نیستی برام مهم نیست؟! امیر-من نگفتم برو اینارو بگو ولی حداقل حرف که میتونی بزنی.تو حتی خودتم هیچی نمیگی.انگار خودتم خیلی بدت نمیاد دیگه همو نبینیم. صدای بلند و بغض آلود بهار بلند شد بهار-خیلی نامردی بخدا.من بدم میاد با تو باشم؟!من که صبح تا شب دارم التماس مامانمو میکنم بزاره با تو ازدواج کنم؟!تو چی؟! تو که فقط بلدی سر من داد بکشی..کار دیگه ای هم یادداری؟! سرعت ماشین بیشتر شده بود..مثلا خیره سرم اومده بودم با بهار و امیر بریم دور بزنیم.اینام افتاده بودن به جون هم.صدای ضبط وهم ته تهش کرده بودن که مثلا من نفهمم دارن دعوا میکنن.اوسکلا نمیفهمن صدای دادشون خیلی بلنده..از شرکت که اومده بودم بیرون سرم درد میکرد حالا هم که با صدای سرسام آور آهنگ و داد وبیداد امیر وبهار چیزی نمونده بود خودمو بکشم..اصلا دلم نمیخواست توی بحثشون دخالت کنم ولی انگار خودشونم حالیشون نبود که ساکت بشن و نزدیک ۱ساعت بود داشتیم الکی توی خیابونا میچرخیدیم و اینا داد میزدن.رفتم بین دوتا صندلی و ضبطو خاموش کردم که دوتاشون ساکت شدن.با حرص و بلند گفتم من-نمیخواین بحثتونو تمومش کنین؟!واقعا نمیفهمین یکی دیگه هم این عقب نشسته.شاید حوصله جیغ و دادهای شمارو نداره؟!شما خوشتون میاد باهم دعوا کنین فکر کردین منم خوشم میاد هی صدای دادتونو بشنوم؟! سرعت امیر خیلی کم شده بود چشمامو یه بار روی هم فشار دادم و دوباره بازشون کردم. من-امیر همین گوشه نگه دار. امیر زد کنار که دوباره توی همون حال گفتم من-من نمیخوام فضولی کنم.ولی امیر اگه بهار از تو خوشش نمیومد هیچوقت انقدر برات گریه نمیکرد و زجه نمیزد پس خواهشا خرابش نکن...بعدشم شما که نمیتونین کسی رو ببرین بیرون خواهشا الکی علافش نکنین. خودمو سمت در کشیدم و پیاده شدم ولی سرمو توی ماشین نگه داشتم و ادامه دادم من-مثل آدم رفتار کنین تا بتونین پدر و مادرتونم راضی کنین.شما که خودتون اینجوری باهم حرف میزنین با اجازه مامان باباهاتونم به جایی نمیرسید اومدم سرمو بیرون بیارم که دوباره چیزی یادم اومد و سرمو توی ماشین بردم من-در ضمن هر وقت که تونستین درست باهم رفتار کنین.بیاین دنبال من و منو دعوت کنین بیرون. ایندفعه سرمو کامل بیرون آوردم ودر ماشینو محکم کوبیدم و راه افتادم سمت مخالف ماشین که دستم کشیده شد و برگشتم که بهارو با چشمای خیسش دیدم بهار-کجا داری میری دیوونه؟!بیا بشین تو ماشین..معذرت میخوایم.دیگه دعوا نمیکنیم. لبخندی بهش زدمو بغلش کردم من-قربونت برم.تو ناراحت نباش.منم دیگه باید برم خونه..شما برین با امیر حرفاتونو بزنین.از حرفای من ناراحت نشو.منظورم امیر بود.الکی به در گفتم که دیوار بشنوه..تازه سرمم درد میکنه.نفهمیدم چی گفتم.اگه حرف خیلی بدی زدم از طرف من از امیرم معذرت خواهی کن. بهار دماغشو بالا کشید.که از بغلم کشیدمش بیرون. من-برو..امیدوارم خوش بگذره بهت.منم باید برم دیگه صدای آروم بهار اومد بهار-اذیت نکن دیگه هستی.بیا بریم.من که قول دادم دیگه داد وبیداد نکنیم. دوباره لبخندی روی لبم نشوندم من-بخدا من بخاطر اون نمیخوام برم.کار دارم باید برم خونه بهار-حداقل بزار خودمون برسونیمت. دستشو گرفتم بین دستام من-دستت دردنکنه.میخوام پیاده برم.اینجوری خودم راحت ترم. باهاش روبوسی کردم که آروم کنار گوشم گفت بهار-به جون خودم نمیخواستم ناراحتت کنم خنده آرومی کردم و با مسخرگی گفتم من-گمشو دیگه نکبت..چقدر صحنه رو احساسی میکنی.انگار من تورو نمیشناسم.برو.من خودم برم راحت ترم. بعد خدافظیمون از هم جدا شدیم و من راه افتادم سمت خونه که صدای زنگ گوشیم در اومد http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 احسان بود.باصدایی که سعی میکردم کاملا بی تفاوت باشه جواب دادم من-الو صدای آروم و مهربونش باعث شد همه ی ناراحتی هام از دلم بره بیرون احسان-هستی؟! بغضی که ناخواسته توی گلوم بود و قورت دادم و آروم و با عصبانیت کمی ناشی از حضور غنچه گفتم من-بله؟! احسان-ناراحتی از دست من؟! انقدر مظلوم گفت که دلم سوخت.ولی من به هیچ عنوان باهاش آشتی نمیکردم..سکوتمو که دید نفسشو کلافه بیرون فوت کرد و گفت احسان-پس ناراحتی...کجایی هستی؟! با صدای آروم و خشداری گفتم من-براچی میپرسین؟! احسان-میخوام ببینمت. دوباره ساکت شدم که گفت احسان-هستی من باید ببینمت..کجایی؟! من-توی بازارم. احسان-کدوم بازار؟! انگار تازه کارش یادم افتاد که چجوری به غنچه چسبیده بود که حرص و لج گفتم من-نمیگم. صدای اعتراض گرش بلند شد احسان-هستی! دوباره هیچی نگفتم که صدای اَه گفتنش اومد و بعد هم تلفونو قطع کرد.با تعجب به گوشی توی دستم نگاه کردم.یعنی به همین سادگی قطع کرد؟!نباید یکم پافشاری میکرد؟!چشمامو از حرص بستم..و راه افتادم سمت خونه.اصلا نمیفهمیدم دارم چجوری و چقدر تند راه میرم.فقط هی خودمو میخوردمو و راه میرفتم که صدای احسانو از پشت سرم شنیدم احسان-هستی!! با تعجب برگشتم سمتش.اون منو از کجا پیدا کرده بود؟!با اینکه تند راه رفته بودم ولی هنوزم راه زیادی تا خونه مون مونده بود و نزدیکش نبودم.دست از فکر کردن برداشتم ونگامو توی صورتش چرخوندم که نزدیکم شد و دقیقا روبه روم قرار گرفت.نمیتونستم نگامو ازش بگیرم..لبخندی روی صورتش نشوند و شیطون و مهربون گفت احسان-الان سرکار خانم قهرن؟! سرمو انداختم پایین.که صداش بلند شد احسان-چرا ناراحتی؟! سرمو آوردم بالا و چند ثانیه به صورتش خیره شدم.بیخیال سرمو برگردوندم طوری که نیم رخم بهش بود آروم و در حالی که همه تلاشمو میکردم نسبت بهش بی تفاوت باشم گفتم من-ناراحت نیستم خنده آرومی کرد و یک قدم نزدیک تر شد و با لحن بامزه ای گفت احسان-اوه اوه.پس اگه این ناراحتی حساب نمیشه.خدا به دادمون برسه وقتی ناراحت میشی. همه تلاشمو کردم تا لبخندی روی لبم نشینه.موفق هم شدم.همونطوری به منظره روبه روم زل زده بودم که صداش اومد احسان-خیله خب..بیابریم تو ماشین باهم حرف میزنیم http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *والدین عزیزبخونن* سوالات جنسی اصولا از سن چهارسالگی شروع می‌شود و تا بلوغ ادامه دارد، شما هم باید هر مرحله را با توجه به سن کودک و میزان اطلاعات او مدیریت کنید. قدم به قدم با او پیش روید و بگذارید احساس امنیت کند. موضوع دیگری که کنجکاوی کودکان را ممکن است ایجاد کند، میل به کشف بدن خود و دیگران است. خیلی از والدین با فهمیدن این موضوع عصبانی می‌شوند، البته حق دارند، دیدن چنین صحنه‌هایی ناراحت‌کننده است، اما فراموش نکنید که اینها یک کنجکاوی طبیعی است و مانند سوالاتی که می‌پرسد، باید با مدیریت شما برطرف شود. شما باید بدانید که بچه‌ها دچار کنجکاوی‌های جنسی می‌شوند و به بهانه‌های مختلف از تنها ماندن و وارسی‌های آنها به بدن یکدیگر جلوگیری کنید. برای مثال نگذارید آن‌ها در اتاق در بسته با هم بازی کنند. اگر متوجه شدید که فرزندتان با دوستش بازی جنسی می‌کند، برای مثال دکتر بازی که اتفاقا بازی محبوبی است، خونسردی خود را حفظ کنید و در بازیشان مداخله کرده و سمت و سویش را تغییر دهید. مثلا بگویید بهتر است به دستان هم آمپول بزنید و یا دندان‌های هم را معاینه کنید. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *پرسش* *سلام علیکم . دختری سی ساله هستم که مشکلات بسیاری در زندگی داشته ام ؛ پدر عزیز و برادر جوانم را در سن نوجوانی از دست داده ام و مادرم چندین سال است به بیماری غیر قابل درمانی مبتلا شده و خیلی از خدا گله دارم که چرا با من چنین کرد . لطفا شما که همچون پدری دلسوز و مهربان برای ما جوانان هستید ، مطلبی را بفرمایید تا دلم کمی آرام بگیرد* . ✍️ *پاسخ* با سلام و احترام خدمت شما . از نگاه دین ، این اتفاقات ، امتحانات الهی است و همه ما باید امتحان شویم ؛ البته هر یک به شکلی و شما هم این گونه امتحان شده اید . دستور این است که همیشه سپاسگزار خداوند باشید و بدانید که پس از سختی ، آسانی است ( فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً و إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً ) . . بدانید که خداوند در مقابل این سختی ها به شما پاداش می دهد و اگر در این دنیا با مشکلات زیادی رو به رو بوده اید ، مطمئن باشید برای آخرتتان لنگه در بهشت است . هرگاه فشار مشکلات ، بار سنگینی را بر دلتان می گذراند ، ذکر آرام بخش اولیای الهی ( یا مُنزل السّکینة فی قُلو بِ المؤمِنین ؛ ای آرامش دهنده دلهای مؤمنان ) که فرازی از دعای روز بیستم ماه مبارک رمضان است را چند بار تکرار کنید ؛ حتما بار غم از دلتان برداشته خواهد شد ؛ ان شاالله . بنده هم اگر قابل باشم ، برای آرامش شما دعا می کنم . موفق باشید . 🌸 ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
〰✨🕊🌸༼༼ ﷽ ༽༽🌸🕊✨〰 میخواستم ببینم این محرمیت رضاعی که اسلام درست کرده از کجا اومده ❗️دلیلش چیه کجاست❓اصلا چرا باید کسانی که همشیر بودند به هم محرم شوند الان با هرکی می خواهیم ازدواج کنیم می فهمیم که تو بچگی با هم همشیر بودیم❓ ⭕️💠💠💠💠⭕️ ✅ ✍هرگاه زنى كودكى را با شرايطى كه در فقه اسلامی مقرر است شير دهد، آن زن به حكم اوست؛ و آن مرد كه شير مربوط به اوست به حكم پدر او است . 💠به عبارت ديگر هنگامى ‏كه ، بچّه ‏اى را با شير دهد آن بچّه به اين عدّه مى‏ شود: 1. خود آن زن و او را مادر رضاعى مى ‏گويند. 2. شوهر آن زن كه شير مربوط به اوست و او را پدر رضاعى گويند. 3. پدر و مادر آن زن هر چه بالا روند، اگر چه پدر و مادر رضاعى او باشند. 4. بچّه ‏هايى كه از آن زن به دنيا آمده ‏اند يا به دنيا مى ‏آيند. 5. بچّه ‏هاى اولاد آن زن هر چه پايين روند، چه از اولاد او به دنيا آمده، يا اولاد او آنها را شير داده باشند. 6. خواهر و برادر آن زن اگر چه رضاعى باشند. 7. عمو و عمّه آن زن هرچند رضاعى باشند. 8. دايى و خاله آن زن اگر چه رضاعى باشند. 9. اولاد شوهر آن زن كه شير مربوط به اوست هر چه پايين روند، هرچند اولاد رضاعى او باشند. 10. پدر و مادر شوهر آن زن كه شير مربوط به آن شوهر است، هر چه بالا روند. 11. خواهر و برادر شوهرى كه شير مربوط به اوست، اگر چه خواهر و برادر رضاعى او باشند. 12. عمو و عمّه و دائى وخاله شوهرى كه شير مربوط به اوست هر چه بالا روند، اگر چه رضاعى باشند؛ همچنين عدّه ديگرى که به واسطه شير دادن محرم مى‏ شوند.(1) 📌مستند این حکم گذشته از آیه قرآن ( نساء 23) ، فراوانی است که در مجامع روایی ما از اهل بیت علیهم السلام نقل شده است؛( 2) 💠فلسفه تحريم اين است كه با پرورش گوشت و استخوان آنها با شير شخص معينى شباهت به فرزندان او پيدا مى‏ كنند ، مثلا زنى كه كودكى را به اندازه‏ اى شير مى‏ دهد كه بدن او با آن شير نمو مخصوصى مى ‏كند يك نوع شباهت در ميان آن كودك و ساير فرزندان آن زن پيدا مى‏ شود و در حقيقت هر كدام جزئى از بدن آن مادر محسوب مى‏ گردند و همانند دو برادر یا خواهر نسبى هستند و همان حکم را طبیعتا دارند ‌.( 3) 📚(1)رساله توضیح المسائل ، ، ص 400 📚(2)وسائل الشیعه ، ج 20 ص 371 به بعد ، ابواب ما یحرم بالرضاع 📚(3)تفسیر نمونه ج 3 ص 329 ⠀ ⠀ོ ⠀⠀⠀⠀⠀ ⠀ ⠀⠀ ⠀⠀ོ ⠀⠀ ⠀ོ ⠀⠀⠀ ⠀⠀ོ ╭═━⊰🍃🌸🌸🍃⊱━═╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰═━⊰🍃🌸🌸🍃⊱━═╯ ‌‌╲\ ╭``┓ ‌ ╭``🌸``╯ ┗``╯ \╲‌
خوراکی‌هایی که به مبارزه با افسردگی کمک می‌کنند ▫️شیر ▫️قهوه ▫️آجیل ▫️هویج ▫️بوقلمون ▫️ماهی قزل آلا ▫️صدف دریایی ▫️سبزیجات برگ سبز 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
☑️ پیاز و سیر پیاز و سیر از رگ‌های خونی در برابر ایجاد پلاک محافظت می‌کنند. همچنین آنتی بیوتیک‌های طبیعی و تصفیه‌کننده خون هستند که به تقویت ایمنی و مبارزه با عفونت‌ها کمک می‌کنند. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
❗️پزشکان توصیه اکید دارند سبزی خوردن را در وعده های غذایی روزانه خود قرار دهید. 🌸❤️🌸 ▫️از مهمترین فواید سبزی خوردن برای دستگاه گوارش است که بسیاری از بیماری های گوارشی را بهبود می بخشد. ▫️سبزی خوردن یکی از واجب ترین مواد خوراکی در وعده های غذایی است که برای سلامت بدن به ویژه سلامت دستگاه گوارش ضروری است. پزشکان توصیه اکید دارند که افراد سبزی خوردن را در برنامه غذایی روزانه خود قرار دهند. 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
🍋 تحقیقات نشان داده است که دانه به براى درمان سرفه، خشونت حلق، رفع عطش، حرارت معده، رفع سوزش دهان و زبان و رفع گرفتگى صدا مفید است👌 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
مصرف سردی ها 🔺اگر ماهی میخورید با خرما خورده شود 🔺اگر برنج میخورید با زیره خورده شود 🔺مرغ حتما با گرمی مثل پودر دارچین خورده شود 🌸 برای عزیزانتون بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍊 نارنگی 🔹سرد و تر است 🔸مفرّح قلب است 🔹تشنگی را کم می‌کند 🔸گرگرفتی کبد و معده را کم می‌کند 🔹موجب تسکین تیزی خون و صفرا 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید و لذت ببرید مدرسه شنای چینگو (چینگو به معنی ماهی پرنده) http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️چرا ایران به آذربایجان کمک نمی کند ؟ 🎥 کلیپ خیلی گویا به این شبهه پاسخ می دهد. ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ 🔰 *آقای محترم*! 💠 هنگام مواجهه با شکایت يادرددل همسرتان: 1⃣ نکنید! 2⃣ سعی کنید باشید! 3⃣ کنید و به او بفهمانید که شما هم از اینکه او ناراحت است، ناراحتید! 4⃣توجیه و بحث نکنيد، 💠وقتی همسرتان نگران است یک ساده برای آرامش او یا یک صمیمی و خوردن یک فنجان چای کنار یکدیگر و کارهایی از این قبیل باعث می‌شود پایه های زندگی مشترک شما شود ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
‌ شخصی کفش‌هایش را برای تعمیر نزد کفاشی می‌بَرد. کفاش می‌گوید: این کفش سه کوک می‌خواهد و هر کوک مثلا ده تومان می‌شود و خرج کفش می‌شود سی تومان. مشتری هم قبول می‌کند. پول را می‌دهد و می‌رود ‏تا ساعتی دیگر برگردد. کفاش دست به کار می‌شود. کوک اول، کوک دوم و در نهایت، کوک سوم و تمام...! اما در می‌یابد اگر چه کار تمام است، ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر می‌شود و کفش، کفش‌تر خواهد شد. ‏از یک سو، قرار مالی را گذاشته و نمی‌شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر، دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نه؟! او میان نفع و اخلاق، میان دل و قاعده‌ی توافق، مانده است. یک دو راهی ساده که هیچ‌کدام خلاف عقل نیست. ‏اگر کوک چهارم را نزند، هیچ خلافی نکرده، اما اگر بزند، به رسالت هزار پیامبر تعظیم کرده است. اگر کوک چهارم را نزند، روی خط توافق و قانون راه رفته، اما اگر بزند، صدای لبیک او، آسمان اخلاق را پر خواهد کرد. دنیا پر از فرصت کوک چهارم است، و ما کفاش‌های دو دل...! برایتان دعا می‌کنم که در این دنیای فانی هر لحظه با نگاه و کلام، از سر وجدان و مهرورزی، کوک چهارم را برای ديگران بزنید... * http://eitaa.com/cognizable_wan *
🍁🍁🍁🍁 رفت سمت ماشین ولی من همونجا سرجام واستادم و گفتم من-من جایی نمیام. اخم ریزی بین ابروهاش نشست و دوباره برگشت کنارم احسان-این کارا یعنی چی؟! منم مثل اون اخمامو توی هم کشیدم و طلبکارانه گفتم من-یعنی چی نداره که؟!نمیخوام بیام.شما بهتره برین غنچه جونتونو سوار ماشینتون کنین. پوزخندی زد و گفت احسان-آهان پس بگو چرا خانم قهر کرده..مگه من چیکار کردم که اینکارا رو میکنی؟! با حرص نگاش کردم.عصبانی بودم.اصلا حرفام دست خودم نبود من-نه تقصیر شما نیس که.شما عادت دارین با دخترا گرم بگیرین.ماشالا اشتهاتونم خوبه.شبا با یکی میرین بیرون روزا تو شرکت یکیو برا سرگرمی گیر میارین.بقیه رو هم که با کاراتون جذب خودتون میکنین.خوشتون میاد دیگه همش با دخترا بازی کنین زیرزیرکی به خودمو غنچه اشاره کرده بودم.با محو شدن پوزخند احسان تازه فهمیدم چی گفتم.الهی خدا لعنتت کنه هستی که نمیفهمی چی میگی..شرمنده نگاش کردم که ناباور گفت احسان-هستی تو واقعا فکر میکنی من اینجوریم؟!من اگه به تو نزدیک شدمم به خاطر این بوده که... حرفشو قورت داد که شرمنده تر شدم.حس میکردم الان آب میشم میرم تو زمین.همینجوری توی سکوت به کفشاش زل زده بودم که صداش بلند شد احسان-خیله خب..هرجور خودت فکر میکنی... پاهاشو دیدم که چند قدم عقب عقب رفت و برگشت.سرمو بلند کردم وبه دور شدنش خیره شدم.باید یه کاری میکردم.چند قدم جلو رفتم و با صدایی که توش شرمندگی موج میزد گفتم من-بخدا من منظوری نداشتم آقا احسان. به راه رفتنش ادامه داد و واینستاد که دوباره گفتم من-آقا احسان خودم میدونم چرت و پرت گفتم. باز هم واینستاد.ایندفعه دیگه نزدیک بود گریه ام بگیره.با بغض گفتم من-آقا احسان. دیگه داشت از جلوی دیدم خارج میشد که دلمو زدم به دریا وبلند گفتم من-احسااان http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 واستاد..سریع از موقعیت استفاده کردم و رفتم جلو و توی فاصله چند قدمیش ایستادم.دلم نمیخواست از دستم ناراحت باشه...همونطور که با انگشتام بازی میکردم گفتم من-بخدا من از حرفم منظور بدی نداشتم.اصلا من وقتی عصبانی میشم نمیفهمم چی میگم.. بازم سکوت کرد و برنگشت..باید از فرصت استفاده میکردم و حرفامو میزدم با صدای آروم طوری که سعی میکردم مشخص بشه پشیمونم گفتم من-آقا احسان دیگه.. اومدم ادامه حرفمو بزنم که برگشت سمتم و یک قدم جلو اومد و دستامو تو دستاش گرفت چشمام تا آخر باز شده بود و داشتم با تعجب نگاش میکردم که سرشو جلو آورد و گفت احسان-فقط به یک شرط آشتی میکنم. هم خنده ام گرفت بود هم تعجب کرده بودم و هم قلبم داشت وایمیستاد...هرکاری کردم جلوی لبخندمو بگیرم نشد و لبخند کوچیکی روی لبم نشست.اونم از دیدن لبخند من لبخند کجی زد من-چه شرطی؟! سرشو آورد کنار گوشم وبا شیطنت گفت احسان-به شرط اینکه دیگه نبینم آقا احسان صدام کنی؟! با اینکه میدونستم منظورش چیه ولی با تعجب الکی گفتم من-پس چی صدا کنممم؟! لبخند کنار لبش پررنگ تر شد احسان-نظر خودت چیه؟! چشمامو یکم ریز کردم و گفتم من-آقای مدیر؟! لبخندش شیطون تر شد و گفت احسان-آره اینم بد نیست ولی یه چیز دیگه؟! من-رئیس بزرگ؟! خنده ریزی کرد که منم خندیدم.که اینبار نزدیک تر شد و گفت احسان-اینم خوبه.باجذبه اس.ولی اینم نه. سرمو خواروندم واز دهنم پرید: من-پس چی؟!احسان جون خوبه؟! سریع دستمو جلوی دهنم گذاشتم..ابروهای احسان اول بالا پرید ولی کم کم لبخندی روی لباش نشست و همونطور که سرشو تکون میداد گفت احسان-آره دقیقا این عالیه. سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم.که دستامو ول کرد و صدای خودش بلند شد احسان-هستی میخوام یه چیزی ازت بپرسم؟! سرمو بلند کردم و منتظر نگاش کردم.کمی با چشماش صورتم از نظر گذروند و اروم گفت احسان-هستی من حسی که به تو دارم و به بقیه ندارم.....تو چی؟!..من برای تو مثل بقیه ام؟! چشمام دیگه از این گشاد تر نمیشد.هیچوقت فکر نمیکردم.احسان بخواد انقدر ساده و البته غیر مستقیم بگه که منو دوست داره..کلا لال شده بودم و حرف زدن یادم رفته بود و هیچی نمیتونستم بگم.همینجوری ساکت نگاش کردم که ابروشو انداخت بالا و گفت احسان-منتظرما؟! اصلا اون لحظه متوجه عکس العملم نبودم یک قدم اومدم عقب وگفتم من-ببخشید آقا احسان باید برم http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 سرمو انداخته بودم پایین و اصلا رو نداشتم که نگاش کنم.اون دیوونه هم از دستی خیره شده بود به من دیت بردارم نبود..همینجوری خودمو با بازی های کامپیوتر سرگرم کرده بودم که صدای تلفن اتاقم بلند شد..احسان بود.اول نفس عمیقی کشیدم و تلفن رو برداشتم من-بله آقا احسان؟ احسان-هستی بپر تو اتاقم! با تعجب سرمو آوردم بالا و نگاش کردم که تلفونو قطع کرد و نیشخندی زد.این پسر از کی تاحالا انقدر راحت شده بود؟!دفترمو برداشتم و رفتم سمت اتاقش و بدون در زدن وارد شدم.قلبم تند میزد.همونطور که سعی میکردم دستپاچه نباشم گفتم من-کارم داشتید؟! ابرویی بالا انداخت و سوالی پرسید احسان-داشتم؟!! با تعجب نگاش کردم من-چی؟! احسان-هیچی هیچی ولش کن. سرمو تکون دادم و منتظر نگاش کردم که خودکارشو انداخت روی میز و بلند شد.دستاشو توی جیب شلوارش کرد و آروم آروم امد جلو.آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم عقب نرم...ولی اون انگار نمیخواست واسته چون نزدیک بود بیاد تو حلقم.وقتی دید فاصله مون خیلی کمه یک قدم رفتم عقب و فاصله ای با دیوار پشت سرم نداشتم..احسان یک دستشو از جیبش در آورد و کنار صورتم به دیوار چسبوند.با دهن باز به کاراش نگاه میکردم که گفت احسان-یکی از دوستام یه مهمونی گرفته.میخوام تو هم باهام بیام. ابرویی بالا انداختم من-اون وقت چرا؟! اخم ریزی بین ابروهاش نشوند و گفت احسان-چرا داره؟! با صدای اروم گفتم من-نه بینمون سکوت برقرار شده بود و هیچکس هیچی نمیگفت..منم داشتم همینجوری نگاش میکردم اونم پررو تر از من زل زده بود بهم.که انگار چیزی یادش اومد و گفت احسان-آهان راستی..به دوستت بهارم بگو بیاد. این دفعه دیگه واقعا چشمام گرد شد من-چرا اون؟! شونه ای بالا انداخت احسان-همینجوری.میخوام تنها نباشی. لبخندی زدم که اونم جوابمو داد. من-راستی آقا احسان این مهمونی مال کِیِه؟! احسان-امشب من-امشبب؟!!! احسان-آره دیگه چطور؟! من-آقا احسان من هنوز هیچکار نکردم شکلکی برام در آورد و گفت احسان-حالا انگار چیکار میخواد بکنه.یه دست لباس میخوای برداری بپوشی دیگه http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 درو باز کردم و توی ماشین نشستم. من-سلااام. بهار-سلام خوشگله...خبریه؟!انقدر به خودت رسیدی. ایشی گفتم و نگامو ازش گرفتم من-راستی خیلی خری بهار بهار-اونو که خودم میدونم. حرصی نگاش کردم وگفتم من-پس اینم بدون که گاوم هستی. آروم خندید و گفت بهار-اینو هم میدونم من-چه خوبم خودتو میشناسی. بهار-عزیزم اینا صفاتیه که هر ۵دقیقه یه بار ننه جونم بهم یادآوری میکنه. به پشتی صندلیم تکیه دادم من-حالا هرچی اگه انقدر تو پیله نکرده بودی که بیای دنبالم من الان با احسان میرفتم. با خنده و حرص برگشت سمتم و نیشگون محکمی از بازوم گرفت که جیغم در اومد بهار-کثافت تو بعد ۸سال دوستی احسانو به من ترجیح میدی؟! خندیدم من-راستی چه خبر از شاخِ کُره؟! زد زیر خنده. بهار-امیرو میگی؟! با مسخرگی دهنمو براش کج کردم من-نه..تورو میگم...خب معلومه دیگه امیرو میگم...آشتی کردین؟! بهار-آرع بابا.همون جا.. سرمو سمت پنجره برگردوندم که بیرونو نگاه کنم ولی ماشالا..انقدر کثیف بود که اصلا بیرون دیده نمیشد. من-بهار اگه این ماشینو یه کارواش میبردی بخدا هیچکی چشمش نمیزد دستشو سمتم دراز کرد بهاز-کو پول؟!!پول بده من میبرم برات برقش بندازن. چشمامو گرد کردم. من-تو میخوای ماشینتو بشوری من پولشو بدم؟! ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• لباسمو توی تنم مرتب کردم و به بهار نگاه کردم..لباس حلقه آستین صورتی بیحالی تنش کرده بود و به همراه شلوار طوسی یک کت کوتاه طوسی هم روی تاپش پوشیده بود.موهای نسبتا کوتاهشم بالای سرش بسته بود...لباس منم تا مچ پام بود که تا کمر آبی بود و گلهای سفیدی روش کار شده بود و جای کمرش کمربند داشت از اون به بعدم حالتش شبیه دامن های راسته بود.در کل مدلش خوب بود.موهامم که ساده بافته بودم و یک سمتم انداخته بودم...بالاخره منو بهار دل از آینه کندیم و از اتاق بیرون اومدیم.با چشم دنبال احسان گشتم که پیداش کردم.و با بهار راه افتادیم و رفتیم سمتش.حواسش به ما نبود و داشت با یک زوج جوون صحبت میکرد.چند قدم رفتم جلو ولبخند بزرگی که ناخواسته روی لبم بود رو کمی کمرنگش کردم من-سلام. با این حرفم حواس سه نفرشون به ما جلب شد.ولی من فقط نگاه احسان برام جالب بود.و فقط به اون دقت میکردم.سرشو برگردوند سمتم.که طبق معمول یک ابروش بالا رفت و با لبخند جواب سلاممو داد.بهشون نزدیک تر شدم و درست کنار احسان قرار کردم..اون لحظه کلا بهار از یادم رفته بود وبه جاش توجه احسان جاشو گرفته بود.. احسان-معرفی میکنم.هستی جان ایشون آقای علی صمدی و همسرشون مبینا خانم هستن. با لبخند با مبینا دست دادم و برای علی هم سرمو تکون دادم...بعد اینکه چند دقیقه باهاشون حرف زدیم اونا رفتن و ماهم رفتیم کنار بهار نشستیم.هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یهو سر وکله اون دختره یا بهتره بگم اون پسره الیاس پیدا شد که داشت نزدیک میزمون میشد.به احترامش بلند شدیم و همراه بهار و احسان واستادیم...پیراهن قرمز جیغی به تنش کرده بود با شلوار قد نود وتنگ سفید..ماشالا پاهاش از پاهای منم سفید تر بود.موهای نسبتا کوتاهشم دورش ریخته بود و آرایشی هم کرده بود.ای خدا این چرا این شکلیه؟!حتما یادم باشه داستانشو از احسان بپرسم.توی همین فکرا بودم که بالاخره رسید به میزمون. الیاس-سلام احسان جان. روشو کرد به ما و با همون صدای زنونش گفت الیاس-سلام خانما. من که میدونستم پسره فقط سلام آرومی کردم و به احسان نگاه کردم که یهو بهار رفت سمت الیاس.خواستم جلوشو بگیرم ولی دیر شد و پرید تو بغلش. بهار-وااای خانومی تو چقدر بامزه ای. اول که با چشمای گرد شده نگاش کردم ولی به خودم اومدم و ریز خندیدم.حقشه اصلا.دیوونه به قیافش نگاه نمیکنه ببینه چجوریه..احسان دستاشو توی جیب شلوارش کرده بود و مشخص بود خنده اش گرفته.دوباره بهشون نگاه کردم.بهار از بغلش اومده بود بیرون و داشتن با لبخند باهم روبوسی میکردن.خدایی اصلا مشخص نبود پسره اتفاقا کاملا شبیه دخترا بود. http://eitaa.com/cognizable_wan