eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️هرگز زنت را تحقیر نکن. چون بار بیماری اش را سالها باید به دوش بکشی. 💞هرگز به زنت بی اعتنایی نکن. چون سالها باید بی توجهی اش را تحمل کنی. ❤️هرگز به زنت پرخاش نکن. چون سالها سکوت مرگبارش را باید طاقت بیاوری. ❤️هرگز از محبت به روح او غافل نباش. چون سالها باید در بستری سرد بخوابی. 💞هرگز او را مقابل دیگران کوچک مکن. چون به بزرگی یاد کردن از تو را فراموش میکند. ❤️هرگز نقص هایش را بازگو نکن. چون از تو در نهان متنفر خواهد شد. 💞هرگز انتقاد و شکایت او را مسخره نکن. چون از تو برای همیشه ناامید میشود. 🎀🌷🎀🌷🎀🌷🎀🌷🎀 🌷http://eitaa.com/cognizable_wan
ریاضیات نشان می‌دهد که؛ در طول یکسال اندکی بهتر یا بدتر بودن چگونه موفقیت و یا شکست شما را رقم میزند...! تو نگاه نکن که چه چیزی هستی؛ نگاه کن که با کوچکترین تغییر چه چیزی میتوانی باشی!! کمی بیشتر تلاش کنید! 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
معجزات میوه‌ها در درمان بیماری‌ها !👌🏻 ▫️ﺟﻬﺖ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻣﻔﺮط: ﺧﺮﻣﺎ ▫️ﭘﻮﮐﯽ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ: ﮐﺸﻤﺶ ▫️ﮐﻢ ﺧﻮﻧﯽ: ﺍﻧﺠﯿﺮ ﺧﺸﮏ ▫️ﯾﺒﻮﺳﺖ: ﺁﻟﻮ ﺧﺸﮏ، ﺍﻧﺠﯿﺮ ▫️ﻋﻔﻮﻧﺖ ﻣﺜﺎﻧﻪ: ﺯﻏﺎﻝ ﺍﺧﺘﻪ ﺧﺸﮏ 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فکر کن چه چیزی است که همیشه می‌خواستی آن را به زندگی‌ات اضافه کنی؟ ‌ مطمئن باشید که ۳۰ روز آینده چه بخواهید چه نخواهید می‌گذره، پس چرا به چیزی که همیشه می‌خواستید انجام دهید، برای ۳۰ روز آینده شانسی ندهید؟ ‌ 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
این شما هستید که اقتدار و غرور مردانه یک مرد را شکل می دهید و بهبود میبخشید هرگز شوهرتان را با شخص دیگری مقایسه نکنید؛ مگر آنکه در آن مورد برتری با همسر شما باشد. http://eitaa.com/cognizable_wan
اصول صحیح آب خوردن !💧 ◽️۲ لیوان آب در صبح برای داشتن بدنی سالم ◽️نیم ساعت قبل از هر وعده غذا برای هضم بهتر ◽️۲/۵ ساعت بعد از هر وعده غذا برای هضم بهتر ◽️یک لیوان قبل از حمام رفتن برای تنظیم فشار خون ◽️یک لیوان قبل از خواب برای جلوگیری از بیماری های قلب و عروقی * بین غذا آب نخورید 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹 😱ریشه‌های بدبینی به همسر ⭕️ علاقه و عشق زیاد همسران نسبت به یكدیگر ⭕️ عدم شناخت كافی از همسر ⭕️ عدم تناسب ویژگی همسر فعلی از آنچه طرف مقابل در ذهن خود پرورش داده است ⭕️والدین بدبین و شکاک؛ به طوری که بچه‌ها در طول زندگی یاد می‌گیرند در آینده نسبت به همسر و اطرافیان خود بدبین و شكاك باشند. ⭕️نگاه مراقبتی از خانواده در مقابل سنگ‌اندازی و حسادت‌های دشمنان خانوادگی ⭕️بیماری پارانوئید 🌸🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊 🗝 زندگی به من آموخت؛ بودن با كسانی كه دوستشان دارم، از همه چیز با ارزش تر است. http://eitaa.com/cognizable_wan
قابل توجه خانم ها🌼🍃🌼🍃🌼 👈🏻وقتی ازدواج می‌کنید باید بدانید عموم مردان، زنانی را دوست دارند که علاوه بر داشتن شخصیت قوی و احترام‌برانگیز، دارای ظرافت‌های رفتاری و شخصیت زنانه باشند؛ بنابراین برای امروزی بودن، لازم نیست خودتان را مسلط و مردانه نمایش دهید بلکه بهتر است طبعی آرام و همراه داشته باشید و از قبل چند نکته را بدانید: 🔶 یکی از بی‌مایه‌ترین رفتارها اشاره کردن به ضعف‌ها و ناتوانی‌های همسرتان در ‌مهمانی‌های فامیلی یا جمع‌های دوستانه است. 🔷بد بودن روابط شما با خانواده همسرتان و استفاده از اصطلاحات از مد افتاده برای مسخره کردن جایگاه‌شان یک رفتار سطحی است که می‌تواند نشان‌دهنده ضعف شما در مدیریت روابط‌تان باشد؛ بنابراین روی آن مانور ندهید. 🔶 شیرین رفتار کردن فراتر از لوس حرف زدن و صدا نازک کردن در جمع‌های خانوادگی و رسمی است؛ پس با وجود شوخ‌طبعی و خوش‌اخلاق بودن سعی کنید مقتضیات زمانی و مکانی را به‌درستی درک و متناسب با آن رفتار کنید. 🔷 فریاد کشیدن و سلطه‌جویی شما روی همسرتان، نشان‌دهنده امروزی بودن‌تان نیست؛ پس لطفا الگوهای غلط رسانه‌ای را فراموش کنید. زن باکلاس کسی است که با استفاده ظریف و هوشمندانه از هنر زن بودنش کمترین تنش را در زندگی شخصی‌اش داشته باشد. .🦋❤️🦋❤️🦋❤️🦋 http://eitaa.com/cognizable_wan
جعفری سه برابر پرتقال ویتامین ث دارد ! ▫️2 برابر اسفناج آهن دارد به همین دلیل مانع ریزش مو میشود. + جعفری آهن بدن را تامین میکند و برای زنان خیلی مفید است 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍎 سیب ،دارای توانایی های ضدسرطان قوی است ،که بدن را از شر سلول های سرطانی ایمن نگه میدارد ؛ این، یکی از بهترین مزایای سیب است .دانشمندان انجمن تحقیقات سرطان آمریکا هم، موافق هستند که مصرف سیب می تواند خطر ابتلا به سرطان پانکراس را تا 23 درصد کاهش دهد و همچنین چند ترکیب در پوست سیب، نشان می دهد که پوست سیب هم پتانسیل رشد در برابر سلولهای سرطانی را دارد که، توسط محققان دانشگاه کورنل مشخص شده است. علاوه بر این ،سرطان کولورکتال را می توان با مصرف فیبر از بین برد بنابراین دفعه بعد که پوست سیب را در زباله می اندازید، به ارزش غذایی آن فکر کنید. 🍏 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
خواص بی‌نظیر پوست انار !👌🏻 ▫️دود کردن پوست خشک شده انار مثل اسپند، ضدعفونی کننده فضاست و هم ضد سرطان و آنتی بیوتیک می‌باشد + انار داروی کودکانی هست که مهر و خاک و گچ می‌خورند و به شدت ضد کم‌خونی می‌باشد، و همچنین لکنت زبان را نیز رفع می‌کند👌 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
👸 🔴 خانوم خانم های لطیف و با سیاست، حواسشون باشه که قرار نیست شما در حد یک مرد برای زندگی تون وقت و انرژی بزارین. درحالت عادی قرار نیست که شما نقش مرد رو بازی کنین و باشین فراموش نکنین که زن است و وظیفه های مرد رو نباید به دوش بکشه 🔴 در حد یک زن لطیف برای خانواده وقت بزارین. 🔴 چون زن رئیس خونه است و مرد رئیس خانواده 💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
مداحی آنلاین - سلام شهریار عالمین - سیدرضا نریمانی.mp3
6.23M
🌸سلام شهریار عالمین 🌼سلام شاه بی نیاز من 🌿|سیدرضانریمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜ 🌺آثار و برکات بیداری 🌸 بین الطلوعین فاصله زمانی از طلوع فجر و اذان صبح🕋 تا طلوع آفتاب است که حدود یک ساعت و نیم طول می‌کشد. در روایات از این زمان به ساعتی از ساعات بهشت یاد شده و آثار و برکاتی برای آن بیان شده که انسان به این نتیجه می‌رسد که اگر می‌خواهد خوشبختی و سعادت دنیا و آخرت را داشته باشد و از بدبختی‌ها رهایی یابد می‌بایست در این ساعات بهشتی بیدار بماند؛ چرا که فرشتگان در حال تقسیم روزی هستند و اگر خواب بمانی از همه چیز باز ماندی. 🏦زیان‌های مالی: اگر کسی در این ساعات بخوابد نمی‌تواند از خود دفع شر کند و خسارتی که به اصل سرمایه او می‌رسد را برطرف کند. ( خصال، جلد 2، صفحه 622 و بحارالانوار، جلد 83، صفحه 249، حدیث 11) 🕋همچنین در آیه 39 سوره ق می‌فرماید: فَاصْبِرْ عَلَى مَا يَقُولُونَ وَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَقَبْلَ الْغُرُوبِ؛ و بر آنچه مى‏گويند صبر كن، و پيش از برآمدن آفتاب و پيش از غروب، به ستايش پروردگارت تسبیح گوی •♡ ♡• http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ پوفي کردم و گفتم -: آره والا... يادته با هزار تابدبختي و دروغ مي پيچونديم بريم يه ساندويچ کوفتي بخوريم؟ شيدا پقي زد زير خنده. شيدا-: آره بابا .... حالا انگار چيکار ميکرديم... فقط ميخواستيم همو ببينيم...شیده-آخه خب تقصیر تو بود که طرفداری شهابو میکردی .باشنیدن اسم شهاب هممون ناراحت شدیم که با غر زدن آتنا و شيده دست از مرورو خاطرات کشيديم و وارد فست فود شديم. بعد سفارش پيتزا يه گوشه دنج و خلوت پيدا کرديم و نشستيم. همين که جام رو تنظيم کردم شيده که روبروم نشسته بود گفت شيده-: خب قاتل ...جديدا کسي رو نکشتي؟ چهارتايي زدیم زیر خنده. يه مدتي بود که تمرين نويسندگي مي کردم . داستان کوتاه مينوشتم واسه مسابقه دفاع مقدس . خب دفاع مقدس و شهادت با هم بودن و از اونجايي که شخصيت هام شهيد مي شدن اينا خيلي حرص مي خوردن و لقب قاتل رو بهم داده بودن. شيدا خودکارشو از کيفش درآورد و گرفت طرفم. شيدا-: زود باش زود باش ....تا معروف نشدي به ما يه امضا بده... -: برو بابا دلت خوشه... شيده-: حال ميده پر فروشترين رمان سال بشه ... -: هيچ يه هفته نيست که وارد بازار شده... ما ازون شانسا نداريم که ... ده نفرن بخرن ضايع نشيم کلاهمونو ميندازيم هوا ... نميخواد پرفروشترين بشه ... با اومدن پيتزا هاي خوشگلي که بهمون چشمک مي زدن بحثمون نيمه کاره موند. شيده يه تيکه از پيتزا شو گاز زد و گفت شيده-: نميشه ... نع .. نميشه... آنتا-: چي نميشه؟ شيده-: هيچي مثل اون قاچاقي بيرون رفتنامون نميشه ... ولي خداييش يه مزه ديگه داشت...همه تاييدش کرديم . آتنا اينطور وقتا که با هم بوديم زياد حرف نمي زد. خوب کاری مي کرد خب ...ماها ازش خيلي بزرگتر بوديم...شيده-: راستي عاطي مگه من بهت نگفتم اون اهنگاي محمدو از توش پاک کن ... چرا گوش ندادي؟ -: ميخواستم پاک کنم ... ولي نشد ...نتونستم ... اصلا بيخيال .. حالا که ديگه گذشت ...بازم محمد ... بازم اسمش ... الان پنج ماهه که نامزد کرده ... هعي... با هزار زور و زحمت بغضم رو همراه پيتزا فرو دادم و گفتم -: بي معرفت چقدم حلقش به دستش مياد ...شيده و شيدا درمونده به همديگه نگاه کردن . روز ها به سرعت پشت سرهم مي اومدن و ميرفتن . هفته هاي آخر ترم دو بود. تو اين روزا همش امين بود و امين ... هر روز مي ديدمش. بر خلاف ترم قبل که فقط هفته اي يه بار مي ديديمش . اين ترم روزي چند بارهم مي شد...اولا همش غر مي زدم که چرا اين بايد آيينه دق من باشه. ولي حالا مي فهمم خدا فرستاده بودش واسه آروم کردن من. وقتي بود آروم بودم. وقتي بود انگار محمد بود. شايد مسخره مي اومد به نظر بقيه ولي اون بوي محمدو مي داد. شايدم ازسر عشق بيش ازحد وعجيبم به محمد نصر زده بود به سرم :( ولي با اينهمه نقش امين موحد تو زندگي من پررنگ تر ميشد بدون اينکه نقش محمد نصر کمرنگ بشه. ولي اطرافيانم ، يعني شيدا و شيده سعي داشتن محمد رو از سرم بندازن. کاملا متوجه بودم که منو با امين موحد مشغول مي کردن. هر وقت مي خواستم در مورد محمد نصر حرفي بزنم ميگفتن اونو ولش کن امين خان که از محمد در دسترس تره...حالش چيطورس؟...خبر جديد؟ رفتار جديد؟ منو وادار مي کردن بهش فکر کنم و رفتاراشو ارزيابي کنم. از سر دلسوزي هم داشتن اينکارا رو ميکردن. متوجه بودم. حق با اونا بود. بايد کم کم محمد رو ميذاشتم کنار. فکر کردن بهش فايده اي هم نداشت؟...دوخط موازي... دل بستن من به محمد چيز غير عادي اي نبود و خيلي از دخترا دچارش بودن... عاشق محمد بودنیا خواننده های دیگه يا بازيگرا يا بقيه آدماي معروف...ولي خودم که ميدونستم اين محبتم بيش از حده... اون مرد واقعي بود واسم... معناي واقعي يه مرد رو داشت.. شايد مخاطب خاصم بود و خيلي داشتم خاصش مي کردم از سر عشق... نميدونم فقط ميدونم که بايد فراموشش کنم؟... ديگه هيچ اميدي نبود... قبل ازدواجش هم نبود... با صداي زهرا از افکارم اومدم بيرون.. محکم خودشو کوبيد رو نيمکت و کنارم نشست زهرا-: دلمممم مبخواد پسررو خفش کنمممم...واي خداااا...خنديديم -: باز چي شده؟ زهرا-: عاطي مسخرم کرد... ديگه دارم رواني ميشم از دستش... خيلي ناراحتم کرده... -: کي؟ ... کي اخه؟...زهرا -: اين يارو موحده... -: خب چيکار کرده مگه؟درست بگو ببينم...خيلي ناراحت بود.. شروع کرد به تعريف کردن.. زهرا-: عاطي من خيلي چاقم؟ خندم گرفت. -: نه چطور؟ برام تعريف کرد که دعواشون شده و امين هم چند تا تيکه انداخته بهش . واي خدا اين پسر چقد شلوغ بود.... زدم زير خنده. زهرا داشت حرص مي خورد. بيشتر از همه از با مزه حرص خوردن زهرا خنده ام مي گرفت... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ زهرا: واي واي واي... دلم مي خواد دونه دونه موهاشو با موچين بکنم جونش دربياد... يعني من اينقد بزرگم که از پشت سر من تخته رو نمي بينه؟ ... اونم کي؟ ... امين نردبون.... واي خداااااااا انقد خنديدم که دلم درد گرفت. زهرا که با تعريف کردن و فحش دادن يکم حالش بهتر شده بود شروع کرد با من خنديدن . خيلي بامزه بود خداييش. بعد دانشگاه زنگيدم به مامان و با کلي خواهش و تمنا و التماس ازش خواستم بذاره يکي دوساعت برم خونه دايي اينا و بعدش بياد دنبالم. بالاخره راضيش کردم و بعد کلاسام رفتم اونجا و هم چي رو براشون تعريف کردم. انقده خنديديم که حد نداشت. شيدا-: واي خيلي پسر باحاليه من بايد ببينمش ... جون من عاطي ...-: خو چطور نشونت بدم؟ يهويي فکری تو مغزم جرقه زد... -: هاااا... فيس بوک... ريختيم سر کامپيوتر و تو اف بي دنبالش گشتيم تا بالاخره پيجشو پيدا کرديم. چه عکساي قشنگي رو گذاشته بود . شيدا-: واااووو ... خوشگلسااا.... -: معلومه... کسي که کپيه محمد باشه خوشگله ديگه ...شيدا-: عاطي خدايي خيلي شبيهشه... -: اينم شانس ماست ديگه... آهي کشيدم و ماوس رو از دستش بيرون کشيدم و رفتم تو پيج محمد نصر... وسط راه نتش قاطي کرد و کامپيوتر هنگ کرد. شيدا-: بيا اينم شانس شماس.. بابا همه عالم و آدم دارن بهت مي گن محمدو بيخيال امين رو عشقه... اين زبون بسته هم با زبون بي زبوني گفت ديگه... يه ربعي طول کشيد نت دوباره درست بشه و بتونم برم تو پيج محمد.. همين که صفحه اش رو باز کرد دهنم اندازه غار باز مونده بود.چشام داشت ا زحدقه ميزد بيرون... مگه ميشه اصلا هم چين چيزي؟؟...عکس امين روي کاور محمد نصر بود...!!!! زبونم لکنت گرفته بود -: شيدااااا.... يعني چي؟؟؟؟ ...اين يعني چي؟؟ شيده-: شايد خودشه... -: زر نزن بابا اين عکس الان تو پيج امين هم بود... تازه اونقدرا هم شبيه نيستن که نشه تشخيصشون داد از هم...شيده-: نميدونم که والا شيدا-: خو شايد فاميلن...-: واو... دو سه روز فکرم فقط مشغول اين قضيه بود که بالاخره تصميم گرفتم دوباره برم چک کنم. هضم اين قضيه واسم خيلي سخت بود. آخرين کلاسو پيچوندم و رفتم سايت. دوباره پيج محمدو چک کردم. اووووفففف همونطور که فک ميکردم اشتباه شده بود. اصلا عکس کاور محمد يه چيز ديگه بود و مدتها بود که عوض نشده بود. زنگ زدم به شيده و بهش گزارش دادم... -: شيده اون عکسه اشتباهي اونجا بودا شيده-: اخه چطوري؟ -: چيزه... خط رو خط شده بود ديگه... ما قبلش تو پيج امين بوديم بعد نت قاط زد و نگو دوتا پيجو روهم باز کرده... شيده-: جل الخالق...چقد تعجبامونو الکي هدر داديم واسه خاطر اون...-: خخخخ همونا بوگو... بعد يکم ديگه صحبت قطع کرديم. محمد يه آهنگ جديد خونده بود. اهنگشو با گوشيم دانلود کردم و هندزفريمو گذاشتم روگوشم و در حاليکه آهنگو پلي مي کردم از سايت زدم بيرون... يه مود غمگيني داشت آهنگش.نشستم روي چمن زير سايه يه درخت تو محوطه. زانوهام رو بغل کردم . باز اين صداي نفساش ديوونم کرد. هواييم کرد. بغضم رو ترکوند. گريه کردم هنوز آهنگ به نيمه هم نرسيد بود. متوجه زهرا شدم که داره مياد طرفم.سريع اشک هام رو پاک کردم . اومد جلو بلندم کرد و خيره شد تو چشمام زهرا -: گريه کردي؟ -: نه واس چي؟ زهرا-: منم پشت گوشام مخمليه...بغضم داشت خفم مي کرد. يهو خودم رو پرت کردم تو بغلش و زدم زيرگريه زهرا-: عاطي چي شدهههه؟؟؟ -: زهرا دارم ميميرم...زهرا: خدانکنه...ديوونه. سرمو ازخودش جدا کرد و بهم نگاه کرد. چشمش خورد به هندزفريم و قضيه رو فهميد. محکم خوابوند تو گوشم. زهرا-: صد دفعه بهت نگفتم حق نداري آهنگاشو گوش بدي؟... تمومش کن عاطفه... تا کي ميخواي خودتو عذاب بدي آخه؟ هندزفريو با خشونت از گوشم کشيد بيرون و اشکام رو پاک کرد و بغلم کرد. يهو نگاهم رو امين متوقف شد. با يه حالت خاصي ايستاده بود و داشت نگاهم مي کرد. دست دوستشو کشيد و اومدن نزديکتر. زهرا از خودش جدام کرد. دقيقا همون لحظه که امين و وحيد داشتن از کنارمون رد ميشدن زهرا ،هندزفريو ازگوشيم جدا کرد و صداي محمد پخش شد. سريع گوشيو قاپيدم و صدارو بستم.امين يه لحظه ايستاد. سرشو چرخوند به گوشيم يه نگاهي انداخت و رفت. http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ زهرا زل زده به چشاي قرمز م. زهرا-: چشاتو بخورم... خنديدم. ولي فکرم درگير امين بود. فرداي اونروز موقع نهار داشتم مي رفتم سمت سلف که متوجه شدم قرص معده ام همراهم نيست. بيخيال شونه بالا انداختم و رفتم نهارمو خانومانه میل کردم. بعد نماز برگشتم تو دانشکده و رفتم سر کلاسم. هنوز يه ربع از کلاس نگذشته بود که معده دردم شروع شد. تو تصوراتم دو تا دستام رفتن بالا و کوبيده شدن تو سرم که بدبخت شدم رفت. قرصم همراهم نيست. نيم ساعت اولو تحمل کردم ولي درد معده ام داشت طاقت فرسا مي شد. ديگه نتونستم بشينم و اجازه مرخصي گرفتم و زدم بيرون. داشتم مي مردم. به معنا ي واقعي. تو سالن رژه مي رفتم و گريه مي کردم. جلوي دستشويي هم بودم. صداي پا اومد. اومدم خودمو جمع و جور کنم که ديدم وحيده. با چشاي گرد نگاهم کرد. ولي حرفي نزد. رفت آب خورد و برگشت. صداش زدم -: ببخشيد شما مي دونيد بهداري دانشگاه کجاست؟ وحيد-: پشت سالن برادران... برين ميدون اصلي دانشگاه راهنماييتون ميکنن... تشکري کردم و رفت. آخه آدم چقد بيشعور؟ حتي نپرسيد چمه... مردونگي مرده والا... من اين تنم رو حالا چطور بکشونم اون سر دانشگاه؟... اصلا من چه بدونم سالن برادران کجاس؟ ... واي خدا دارم مي ميرم... درمونده نشستم روي پله و سرمو گذاشتم رو زانوهام. درد امونم رو بريده بود. زار ميزدم. دوباره صداي پا اومد و سعي کردم خفه شم. طرف از جلوم رد شد رفت تو دستشويي. آخه چرا اينا اينقدر ماستن. عين خيالشون نيس که دارم مي ميرم -: مشکلي پيش اومده؟؟ کمکي از دستم برمياد؟ سرمو گرفتم بالا. خداي من. امين بود. اصلا درد معده ام يادم رفت يه لحظه... امين-:ميتونم کمکتون کنم؟ اين يعني ته مردونگي... -: من ميخوام برم بهداري... معده ام درد مي کنه... ولي نميشناسم... حالم يه خورده بده... به اشکام اشاره کرد و گفت امين -: فقط يه خورده؟ واااييي هلاک لهجه اش بودم. امين -: بلند شين من راهنماييتون مي کنم... بذارين برم از بچه ها ماشين بگيرم الان برميگردم... -: نه نه نه ... آقاي موحد شما زحمت نکشين خودم يه جوري مي رم پيدا مي کنم... امين -: خب اگه اينطور راحت نيستين با اتوبوس دانشگاه ميريم.. مي تونيد راه بريد؟ -: نه من منظورم اين نبود.. نمي خواستم شما تو زحمت... امين -: خانم رادمهر بلند شيد الان وقتي اي حرفا نيس... آروم آروم کنارش قدم برمي داشتم تا اينکه رسيديم به ايستگاه. يکم منتظر مونديم و يه اتوبوس خالي اومد. چون وسط ساعت کلاسا بود کسي رفت و آمد نمي کرد. راننده جلو پامون ترمز کرد. از در جلويي اتوبوس به اشاره امين سوار شدم و همون اولين رديف نشستم. امين هم رو پله هاي اتوبوس ايستاد روبروي من و با دستش ميله رو گرفت. نگام مي کرد. من حالم وحشتناک خراب بود و نگاه امين بدترم مي کرد. گاهي آدم معني نگاها رو مي فهمه و هر از گاهي که باهاش چشم تو چشم مي شدم اينو مي فهميدم که نگاهش ناپاک نيست.. در ضمن... از روي عشق و علاقه هم نيست... آخه يه پسر هيجده نوزده ساله چي ميفهمه عشق چيه؟... يه نگاه خاصي بود که نمي فهميدم يعني چي؟... گاهيم حس مي کردم که ميخواد چيزي بگه ولي نمي گفت... آخخخ چي ميشد اگه تو محمد نصر بودي؟.. رسيديم به ميدون اصلي که وحيد گفته بود و پياده شديم. منو تا دم درمانگاه رسوند و ميخواست بازهم بمونه که بزور با کلي تشکر و اينکه از کلاستون کلي عقب افتادين فرستادمش بره. http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ تو درمانگاه بعد معاينه يکم قرص به خوردم دادن و زنگ زدم بابام بياد دنبالم... رفتم خونه و تا نزديکاي اذان مغرب استراحت کردم. با صداي تلفن خونه از خواب پريدم ، مامانم گوشيو برداشت و مشغول صحبت شد. نشستم لبه تخت. درد معده ام کاملا خوب شده بود.از ياد آوري مهربوني امين لبخندي نشست روي لبم. مامان وارد اتاق شد مامان-: به چي ميخندي؟؟ديوونه شدي؟...بهتري؟ -: اره خوبم.. گوشيه تلفنو گرفت طرفم مامان-: بيا شيده اس...تلفن رو گرفتم مامان رفت بيرون -: سلام شيده-: سلام.. زنده اي؟ -: به کوري چشم تو بعععلههه شيدا-: اي بابا دلمون صابون زده بوديم حلوا بخوريم حسابي... باز تلفن شما رو اسپيکره؟؟؟؟ شيده-: چي شده بود؟ديوونه چرا اينقدر حواسپرتي... قرصاتو با خودت ببر ديگه... شيدا-: مگه امين موحد واسه آدم حواسم ميذاره؟ شيده-: والا ... گوشيتو جواب نميدادي نگو دست مامانت بود... خدا به جوونيم رحم کرد بالاخره ساکت شدن و بهم مهلت حرف زدن دادن با خنده پرسيدم -: چرا مگه چه گندي زدي باز؟ خنديدن از ته دل . شيده-: بابا مي خواستم بنويسم زير ..... موندي جواب نميدي؟؟.. خدا رحم کرد ننوشتم...مامانت ميديد بدبخت بوديم...سه تايي باهم زديم زير خنده که داد مامانم درومد مامان-: بيا باز شروع کردن به ترتر... شيده-: ديوونه خب جلو امين غش مي کردي ببيني چيکار ميکنه... -: اتفاقا جلو امين غش کردم...صدامو پائين تر آوردم و براشون تعريف کردم که چي شد. کلي تعجب کردن. شيده-: ببينم ... چقد بعد وحيد امين اومد؟ -: تقريبا سه چهار دیقه...شيده-: اي وحيد فضولچه... فوري رفته گزارش داده... شيدا-: عاطي من بايد بيام دانشگاه اين امينو از نزديک ببينم... با شيده خداحافظي کرديم و يکم صحبت کرديم و با شيدا قرار گذاشتيم تا فردا ساعت نه تو ايستگاه داخل شهر دانشگاه باشه و با هم بريم. شب نشستم کلي عکس جديد از محمد نصر درآوردم با گوشيم. و زود هم خوابيدم. صبح شيدا درست ساعت نه صبح تو ايستگاه بود. رسيديم با هم سلام و احوالپرسي کرديم و سوار اتوبوس شديم. يکم دير رسيديم و مجبور بوديم که اول بريم سر کلاس من. بعد کلاس باهم قدم زنون مي خواستيم از ساختمون خارج شيم که من يادم افتاد ديشب عکس دان کردم. گوشيمو آوردم بيرون و عکساي محمد رو آوردم. خواستم گوشيو بگيرم طرف شيدا که امين رو ديدم که از در ورودي ساختمون داشت مي اومد داخل. صدامو تا آخرين حد آوردم پايين... -: شيدا امين ايناها از روبرو داره مياد. شيدا يه نگاه خيلي عادي بهش انداخت و بعدش باهم رفتيم تو گوشيه من و عکساي محمد رو نگاه کرديم. از در ورودي هم زديم بيرون . با صداي بلند و با ذوقي که از نگاه کردن به عکساش تو دلم بود به شيدا گفتم. واي اصلا من اين بشر رو ديدني نيشم شل ميشه...شيدا خنديد.چشمم به وحيد افتاد که کنار در با يکي از هم کلاسياش رو سکو نشسته بود.با تعجب نگاهم کرد. اهميت ندادم شيدا سرشو از توگوشيم آورد بيرون بالاخره و با ذوق گفت شيدا-: واي عاطي چقد سورمه اي بهش ميااااددد...خنديدم و از پله ها رفتيم پايين. بستني خريديم و زير سايه يه درخت نشستيم تو محوطه. -: اووففف ديدي امينو؟ شيدا-: آره از عکسش خيلي قشنگتره ها...به نشونه تائيد سرمو تکون دادم و گفتم -: مبارکه صاحابش... راستي وحيدم اون بود که کنار در نشسته بودا... شيدا-: عههه؟ ... آره ديدمش يه جوري با تعجبم داشت نگاه مي کرد... -: آره.. همشون قاطي دارن... هنوز بستني ام رو تموم نکرده بودم که چشام شد اندازه قابلمه.ای وااااای...شيدا-: چي شد؟؟؟شيدا امين چي پوشيده بود؟؟شيدا دهنش بازموند.چشاش گرد شد شيدا-: يه تي شرت سورمه اي.... يا حسين... پس وحيد به خاطر همين اونطور نگاه مي کرد ؟...واييييي ...عجب سوتي اي داديم جلو وحيد. حالا چه فکرايي مي کنه؟شيدا-: حالا ميذاره کف دست امين.... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ واي شيدا دلم ميخواد بميرم... سر اين قضيه حسابی اعصابم خرد شد ولي خب کاري از دستمون بر نمي اومد. تصميم گرفتيم بيخيال شيم. اونا اعتماد به سقفن و به خودشون مي گيرن به ما چه؟ ما که با اونا نبوديم...بعد دانشگاه با شيده تو ايستگاه قرار گذاشتيم و از اونجا سه تايي باهم رفتيم خونه ما.دايي اينا هم شب ميخواستن بيان و بابام رو ببينن...هنوز لباسامونو نکنده بوديم که مهمون اومد. آتنا پريد در رو باز کرد . چند تا از دوستاي بابام بودن اومده بودن بهش سر بزنن. بابا تازه از مکه برگشته بود. ما سه تا چپيديم تو اتاق و درو بستيم. يکم نشستيم چرت و پرت گفتيم. ديديم حوصلمون داره سر ميره.شيده بلند شد از سوراخ قفل در پذيرايي روکه کامل ديده ميشد نگاه کرد. شيده-: اووووو عاطي اون کيه؟ من و شيدا بلند شديم و دويديم سمت در و نوبتي نگاه کرديم -: يکي از شاگرداي بابامه...پورياس اسمش...ديگه اون شد سوژه مسخره بازيه ما خدا خيرش بده. انقدر چرت و پرت گفتيم و خنديديم که حد نداشت. قرار شد يه جوري پوريا رو تور کنم واسه شيده :( روزها به سرعت باد مي گذشت. همينطور امتحاناي پاياني ترم دومم. پشت سرهم. آخرين روز خرداد بود. آخرين امتحانم رو دادم و از جلسه اومدم بيرون. يکم ايستادم و منتظر زهرا شدم تا ازش خدافظي کنم که بعد بيست دقه انتظار اومد.داشتيم با هم حرف ميزديم و خداحافظي ميکرديم و چشماي من دنبال امين موحد مي گشت.چون ميدونستم ديگه نمي بينمش. ديگه تموم.ديگه محمد رو نميديدم.امين از پله هاي ساختمون با دوستاش اومد پائين و راه افتادن سمت سلف. همينطور که داشت با دوستاش حرف مي زد نگاهمون به هم گره خورد. ديگه نگاهشو ازم نگرفت.شايد حدود يک دقيقه همينطور زل زده بوديم به هم . من تو دلم مي گفتم -: خداحافظ محمد نصر...شايد ديگه قسمت نشد ببينمت...ممنون که دو ترم تو زندگيم بودي محمد... دلم رو خوش کردي...خدايا شکرت...امين از ديدم ناپديد شد. از زهرا جدا شدم و راه افتادم سمت ايستگاه. ديدم امين داره تنهايي از راه سلف برميگرده. يعني نرفت ناهار بخوره؟؟ اومد نزديک و نزديکتر. سرش پائين بود. دقيقا از جلوم رد شد زير لب گفت-: ياعلي...و چقد قشنگ محمد نصر جواب خداحافظيمو داد...ماه رمضون هم اومد و به سرعت رد شد و رفت . اواسط مرداد ماه بود و روز آخر ماه رمضون. باز هم مثل هميشه ما چهارتا خراب شده بوديم خونه مادر بزرگم.ساعت حدودا ده شب بود و ماهم طبق معمول در حال حرف زدن و خنديدن . مخصوصا اينکه يه سوژه خنده توپ هم داشتيم. تازگيا فهميده بودم اون پسره پوريا که قرار بود واسه شيده تورش کنم خيلي وقته که ازدواج کرده. انقده ضايع شديم و گفتيم و خنديديم که حد نداشت. آخه نميدونم چرا ما دست رو هر کسي ميذاريم يا متاهله يا فوري بختش وا ميشه ...والا :| رفتم تو فکر .اينکه زمان چقدر سريع مي گذره. مثل برق و باد و من حتي فکرشم نمي کردم که کتابم اينقدر مورد توجه قرار بگيره. براي اولين بار خوب بود و کلي ذوق مرگ شدم . حتي به عنوان نوجوان موفق هم باهام مصاحبه کردن . حالا بيشتر مي گفتم و ميخنديدم. ولي هنوزم محمد تو ذهنم بود. دلم ميخواست از دستش سر به بيابون بذارم.نميدونم چرا اين عشق عين کنه چسبيده بهم و قصد نداره ولم کنه. اين بغض لعنتي هم شده يکي از اعضاي ثابت و اصلي بدنم.مدام توي گلومه. محمد روز به روز معروف تر ميشه و . انگار خواننده ديگه اي تو اين مملکت نيست که همه اينقدر اينو تحويل مي گيرن .هنوزم از بهترين سواراي اين راهه و داره مي تازونه . توي همين افکارم غرق بودم. با ديدن گوشيم جلوي صورتم به خودم اومدم. شيدا-: بيا بگير اينو خودشو کشت...ببين چي ميگه ...جمله تماس بي پاسخ افتاد روي صفحه گوشيم . قطع شده بود .چاييم رو يه دفه اي سرکشیدم و گفتم -: نميدونم کيه...ديروزم دوسه بار زنگ زده بود...شيدا-: خب جواب بده...شايد کار مهمي داشته باشه...با بي تفاوتي شونه هام رو انداختم بالا -: واي نه حوصله مصاحبه اينا ندارم ، زديم زير خنده . اعتماد به سقف بمن ميگنا.شيده به صفحه تلوزيون اشاره کرد شيده-: اون پورياهه کي بود ديگه اينو دريابيم...سرمو چرخوندم سمت تلوزيون .طبق معمول سيد علي حسيني داشت برنامه اجرا مي کرد . خب شب آخر ماه رمضون بودد و فردا عيد فطر . برنامشون شلوغ بود حسابي . ميدونستم شيده داره شوخي مي کنه -: حتما ... الان اونم واستاده تو رو دريابيش و بگيردت ... براش زبون درآوردم . بهم چپ چپ نگاه کرد. شيده-: از امين چه خبر ؟ -: من چه بدونم ، اصفهانه ديگه الان ...دوباره گوشيم زنگ خورد. آهنگ زنگم ملودي اول يکي از آهنگاي محمد نصر بود.خيلي دوسش داشتم.بازم همون شماره بود -: عجب سيريشيه ها ...گوشيو با حرص گذاشتم روي گوشم. -: بفرماييد ، صدا-: سلام...خانم رادمهر ؟ يه پسر جووني بود . ⛔️http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️💫❤️ # *نکته_روانشناسی* وقتی خانومتون غر میزنه،همه نارضایتی هاش پشت همون غر زدناشه ➖نگو بس کن دیگه خسته ام کردی ! ➖نگو تو دیوانه ای! ➖نگوخسته نشدی ؟ ➖بسه دیگه !! وقتی یک زن مشکلاتشو میگه ولی تو اهمیتی نمیدی،به مرور نا امید میشه، وقتی نیازهاش ارضا نشه؛رمقی برای شاد و شنگولی برات نداره یه زن،ذره ذره تموم میشه، نگاه نکن اگه بعد دعوا بازم میخنده و ادامه میده. اون هر دفعه یه تیکه شو جا میزاره ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ دوربین مخفی | صف خرید مردم برای خودروهای بدون درب و ترمز!!🤦‍♂ http://eitaa.com/cognizable_wan
📝 فتاوای مراجع تقلید درمورد به مقدسات http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ تعجب کردم. -: سلام خودم هستم ، بفرماييد -: خانم رادمهر منکه از ديروز خودمو کشتم...پس چرا جواب نميديد؟اوهوع ، چه صميمي،جدي شدم -: خب چون...چون شايد دلم نمي خواست جواب بدم...حالا امرتون رو بفرماييد ..صدا-: بله بله...حالا چرا عصبي ميشين؟قصد جسارت نداشتم...من...راستش مدير برنامه محمد نصر هستم...بي اختيار از جام بلند شدم. دستم رو گذاشتم روي قلبم . هيچ بعيد نبود همين الان جوون مرگ بشم . شايدم داره شوخي ميکنه.صدا-: الو؟خانم رادمهر؟هستين؟ سعي کردم خودم رو جمع و جور کنم . شيدا دستم رو کشيد و نشوندم روي زمين.فقط تونستم زمزمه کنم -: محمد نصر؟؟؟ گفتن اين جمله همان و قاپيده شدن گوشيم توسط شيده همان .گذاشت رو اسپيکر. چند ثانيه بعد صداي پسره رو شنيدم. -: بله...من مرتضي عليپور هستم ، راستش خيلي وقته که دنبال شماره شما مي گردم... تقريبا دو هفته اس...سعي کردم وا ندم و خودمو سوژه نکنم. -: بله خواهش مي کنم .چه کمکي از دست من برمياد؟مرتضي-: آره... چن وقت پيش کتاب شما به دست من رسيد و ديدم که از آهنگاي محمد توش استفاده کردين ...يعني راستش قبلش شنيده بودم و کتابتونو بردم دادم تا محمد بخونه ولذت ببره... بعد اينکه خوند بهم گفت بهتون زنگ بزنم و بگم که مي خواد ببيندتون ... عرق سردي روي پيشونيم نشست. اصلا حال خوبي نداشتم . واااي خداي من آخه چقدر عذاب؟....اين دل عاصي من چه گناهي کرده که اينقدر بايد زجر بکشه .... از نزديک خودشو زنشو ببينم که چي بشه؟همين الان و با کيلومترها فاصله دارم زجر مي کشم ، ميخواي دق کنم؟ آخه قربونت برم جرم که نکردم...عاشق شدم ، با سقلمه اي که شيدا به پهلوم زد به خودم اومدم . دست و پام يخ زده بود و قلبم هم که -:من رو ببينن؟براي چي؟دليلش چيه ؟ دقيقا همين لحظه عزيز از حياط اومد داخل خونه.با شنيدن صداي مرتضي عليپور اخم هاي عزيز رفت تو هم.عزيز-: اين پسره کيه ؟يه دفعه من و شيده و شيدا و اتنا با هم برگشتيم سمتشو گفتيم -: هيسسسس...شيدا کف دستاشو چسبوند به هم و گذاشت روي لبش. يعني اينکه التماست مي کنم ساکت باش ): دوباره صداي مرتضي بلند شد .چرا اينقدر سکوت کرد راستي؟ صداش جدي شده بود . مرتضي-: خانم رادمهر ... مي دونم شما شهرستان زندگي مي کنيد ولي بايد بيايد تهران و با آقاي نصر ملاقاتي داشته باشيد...راستش ايشون از دست شما عصباني هستن که چرا بدون اجازه از آثارشون استفاده کردين... بايد دليل قانع کننده اي واسش داشته باشين ... منم ديگه بيشتر ازين وقتتونو نمي گيرم...هر وقت جور شد و تشريف آوردين تهران،قبلش با همين شماره تماس بگيرين...من براتون يه قرار ملاقات مي ذارم... شب خوش...و بعد صداي بوق اشغال اومد. شيدا قطعش کرد . وا رفتم.چرا؟؟ اگه شکايت کنه چي؟ آخه من چطور ازش اجازه مي گرفتم؟شيدا-: پسره بي نزاکت نه مهلت ميده آدم حرف بزنه نه خداحافظي مي کنه...شيده نگاه نگرانشو بهم دوخت و گفت شيده-: عاطي چقد گفتم اونا رو پاک کن،شونه هامو بالا انداختم -: ديگه کاريه که شده ...و بعد گوشي رو از دستش کشيدم و به بابام زنگ زدم و قضيه رو براش گفتم.گفت که نگران نباشم و هفته بعد من رو ميبره تهران.ساعت دوازده بود.به بچه ها يه نگاهي انداختم. همشون خوابيده بودن. ولي خواب به چشماي من نمي اومد.همش به هفته بعد فکر مي کردم. واي بازم محمد نصر...آخه چرا من اينقدر بايد عذاب بکشم...اگه زنشم باشه نابود ميشم...نابود...اشکام بي صدا ريختن...واي...خدايا بمن صبر زينبي عطا کن از دست اين بشر...الان يه ساعته که نشسته ور دل من و هي داره فک ميزنه...آي بزنم همون فکو بيارم کف زمين...نخير...مثل اينکه ور وراش تمومي نداره... اين آدم بشو نيست ...ميدونه من يه مدته حال و حوصله ندارمااا... ولي باز همش ميره رو اعصابم...بلند شدم و بي توجه به حرفاش رفتم داخل استديو. هدفون رو گذاشتم روي گوشم. تلفنش زنگ خورد. پا شد جواب داد و رفت بيرون تا صحبت کنه.خب خدا رو شکر که گوشيش زنگ خورد وگرنه حالا حالا ها مي خواست مغزمو بخوره ، به مازيار اشاره کردم که آهنگ رو پلي کنه. اصلا دل و دماغشو نداشتم.نميتونستم تمرکز کنم ويه چيز خوبي از آب در بيارمش . در گير يه بيتي شدم که که جور نمي شد.نميتونستم تحريراشو اونطور که مي خوام و راضيم ميکنه در بيارم. چشمامو بسته بودم و رفته بودم تو حس.تو اعماق حس بودم و رفته بودم تو بحرش...با صدايي که از پشتم اومد دو متر پريدم هوا... -: بععع ، بععع ، رواني...يه نگاه به مازيار و شايان انداختم که داشتن از خنده روده بر مي شدن . هدفون رو از رو سرم برداشتم و پرتش کردم کف استديو و گردن مرتضي رو گرفتم. زورم بهش میچربید پس تا مي تونستم فشار دادم.از زور درد خم شده بود -: چیه چرا بع بع میکنی؟مگه نمي بيني داریم ضبط میکنیم http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ مرتضي-: بابا غلط کردم ... ولم کن ... شکوندي گردن بيچاره مو ...کارت داشتم ...ولش کردم . با حرص دندونامو روي هم فشار دادم . -: خب نميتونستي عين آدم صدام کني يا واستي اين بيت کوفتيو بخونم بعد بياي ؟ مازيار و شايان مرده بودن از خنده . مرتضي خودشم زد زير خنده . -: ببينيم تو اصلا کي اومدي تو استديو که من نديدمت ؟ مرتضي-: جنابعالي درون خودتون تشريف نداشتيد ..تو حس بوديد...کار واجب دارم باهات.. کشون کشون بردمش بيرون از اتاق ضبط و هلش دادم رو مبل با حرص گفتم -: د بنال ...خودش رو جمع و جور کرد و با لبخند گفت مرتضي-: بابا همون دختره که از متن آهنگات استفاده کرده بود رو هفته پيش پيدا کردم ...بهش گفتم ميخواي ببينيش... اومده...الانم ادرس دادم نيم ساعته ميرسه خونه ... با انگشت اشاره ام از اول تا آخر تا دکمه هاي کيبرد رو فشار دادم و مثل هميشه از صداش لذت بردم . نيشخندي نشست گوشه لبم . ببين از شهرستان بلند شده اومده تا تهران که ... صداي مرتضي رشته افکارم رو پاره کرد . آه مزاحم نميذاره حتي با خودم هم حرف بزنم . مرتضي-: محمد فقط خودت رو براي يه معذرت خواهي جانانه آماده کن...يه ابرومو دادم بالا-: معذرت خواهي؟ چرا؟؟ مرتضي-: آخه بهش گفتم تو از دستش عصباني هستي که بدون اجازه از شعرات استفاده کرده بايد بياد توضيح بده...با مشت کوبيدم روي کيبرد. مرتضي-: هووووي چته ؟شکونديش...بذار بشکنه به جهنم ...مثل قلب من...مثل غرور من...بذار درست مثل من له بشه تو چه غلطي کردي مرتضي؟ آخه چرا اينقدر مرض داري ؟ آخه من از دست تو سر به کدوم بيابون بذارم؟ انگشت اشاره اش رو گذاشت روي چونه اش و به سقف خيره شد . مثلا که داره فکر ميکنه . آره جون عمه ات مگه تو با اون کله پوکت فکر هم ميتوني بکني؟ ...بالاخره زبون باز کرد مرتضي-: بيابون دشت لوت...خب چيکار کنم مجبور شدم بگم والا نمي اومد... بلند شدم و روبروش ايستادم.نيشخندي زدم و گفتم -: نمي اومد ؟تو بهش مي گفتي اون وقت مي ديدي که چطور با کله مي اومد ... مرتضي زد زير خنده . بعد يه دل سير خنديدن جدي شد و گفت مرتضي-: نه اتفاقا گفتم محمد نصر مي خواد ببينتت...با کله که نيومد هيچ بهم گفت چه دليلي داره که منو ببينه... يه جورايي جا خوردم...ميدونم اومدن يا نيومدن اين دختره فرقي واسه تو نميکنه...محض اطلاعتون خودم خوشم اومد از حرفي که زد ...صداشم قشنگ بود و خيلي با آرامش حرف ميزد و...اون رمانيم که ازش خونده بودم هم به دلم نشسته بود و خلاصه تو يه کلام شخصيتش...واسم جالب اومد و دلم خواست که ببينمش ..و توام خيلي اعتماد به نفست زده بالا...زيرش رو کم کن .. فک کردي همه مثل اون دختره ان که تو رو بخاطر...ديگه نذاشتم حرفشو ادامه بده .محکم به يقش چنگ زدم و با خشم گفتم -: دهنتو ببند ...يه بار ديگه...فقط يه بار ديگه راجع به ناهيد اينطور صحبت کني دندوناتو خورد مي کنم ... عصبي شد . دستم رو به شدت پس زد . -: برو خوش باش با اون دختره که داره مياد اينجا ... مرتضي-: لياقتت همونه ... اي خاک توسرت که هنوزم دوسش داري ... لااقل به خاطر کسي يقه رفيقتو بگير و دندوناشو خورد کن که بي ارزه ... بي لياقت...دستم رو بردم بالا و دکمه اول پيرهنم رو باز کردم . خودم رو پرت کردم روي مبل . نگاهم به حلقه ام افتاد.آره خاک تو سرم که هنوزم دوسش دارم . ولي...ولي اون هم دوسم داره... پس اون محبتاش ....؟آدم به کسي که دوسش نداره نمي تونه محبت کنه که ... مي فهمونم ... به اين مرتضي ميفهمونم که ناهيد هنوزم منو دوست داره... برش مي گردونم ، آره...بايد برش گردونم...کاش يه راهي بود... کاش مي شد يه جوري حسادتشو تحريک کرد...کاش ترس از دست دادنم برش مي داشت و بر مي گشت...هه...ديگه بيشتر از اين مي خواست از دستم بده؟ ديگه چي موند بينمون مگه؟ خاک تو سرم دوتا دوست دخترهم نداريم يه جور برش گردونيم...چقدم عرضه اين کارا رو داري؟ با صداي زنگ در به خودم اومدم . مرتضي از استديو پريد بيرون تا در رو باز کنه. منم جلو آيينه ايستادم و دستي به سر و روم کشيدم . رو به مازيارو شايان گفتم -: بچه ها برا امروز بسه...دستتون درد نکنه... برين ديگه ...باهاشون دست دادم و راهشون انداختم .خودمم يه ربع بعدش رفتم بيرون .خاک تو سرت محمد ... انگار دختره که انقدر ناز مي کنه...نترس کسي نازتو نمي کشه ... از اولشم کسي نبود که نازتو بکشه ...در استديو رو باز کردم و پا به خونه گذاشتم . توي يه آپارتمان زندگي مي کردم که سه خوابه بود .يکي از اتاقاش بزرگ بود و من تقريبا دو سه سالي مي شد که اون اتاق رو استديو و محل کارم کرده بودم . يه قسمتي از اتاق رو ديوار کشيدم و براش در گذاشتم و يه شيشه بزرگ .داخل اون اتاقک هم همه سازهامو گذاشتم و با ميکروفون و اونجا شد دد روم يا همون اتاقک ضبط . http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ بیرون اتاق ضبط هم دو تا مبل و ميز و صندلي و کامپيوتر و وسيله هاي مورد نياز ديگه براي کارم بود...رفتم داخل خونه . يه دختر چادري نشسته بود روي مبل جلوي دري که من بازش کردم . با ديدن من از جاش بلند شد و آروم سلام کرد . به زور لبخندي زدم و جوابشو دادم . رفتم روي مبل روبروييش نشستم . و در حين نشستن با اشاره دستم تعارف کردم که بشينه . مرده شور اين تيريپ خوانندگيتو ببرن ... -: خيلي خوش اومدين...شرمندم که تا اينجا کشوندمتون ..راستش من نمي خواستم بهتون زحمت بدم و همش تقصير اين مسخره بازياي مرتضي شد ... با چشمايي که هزار تا علامت سوال توش بود نگاهم کرد . دلم براش سوخت . حتما فکر مي کرد عين يه اژدهاي خشمگين ميام بيرون . زياد منتظرش نذاشتم و کار مسخره مرتضي رو براش توضيح دادم. مرتضي هم که خودشو چپونده بود توي آشپزخونه . رواني انگار واسش خواستگار اومده ...در مقابل توضيحاتم به يه لبخند کوچيک اکتفا کرد . ولي خيلي خيلي تلخ بود . چرا يه دختر جوون که تازه هم رمانش معروف شده بايد اينقدر تلخ بخنده ؟... بيخيال اصلا بمن چه ؟ ... يکي بايد دلش به حال من بدبخت بسوزه ... -: خانم رادمهر ... حالا که شما زحمت کشيديد و تا اينجا تشريف آورديد بايد بهتون بگم که من از رمان شما خيلي خوشم اومده و اگه هم مي خواستم ببينمتون به خاطر اين بود که يه تشکر اساسي داشته باشم ازتون بابت اينکه از متن اهنگام به اين زيبايي توي رمانتون استفاده کرديد. ... واقعا ممنونم...سرش تمام مدت پايين بود و اصلا نگاهم نمي کرد. احساس مي کردم وجودش پر از آرامشه ...خيلي آروم بود ...اصلا انگار نه انگار که الان دعوت شده به خونه يه خواننده معروف...خيلي عاديه... تو همين افکار بودم که عروس خانم با سيني چاي بالاخره تشريف آوردن بيرون و اول به خانم رادمهر تعارف کرد و بعدش به من و خودش هم نشست جايي که بتونه هردو مون رو زير نظر بگيره .... مثل اينکه پسنديده بود رادمهرو ...ديوونه... بالاخره دختره به حرف اومد رادمهر-: شما بزرگواريد...کاراتون واقعا عالي هستن و باعث افتخار من بود که ازشون استفاده کنم ... حال خوبي نداشتم و جملاتش حرفاي ناهيدو به خاطرم آورد و همش توي سرم مي پيچيد که محمد تو بي نظيري و حرف نداري...و صداي مرتضي که خاک تو سرت که هنوزم دوسش داري...و... تصميم خودم براي برگردوندن ناهيد...ولي چطوري؟... مرتضي که ازش بعيد بود اينهمه مدت ساکت بمونه به حرف اومد . داشتم کم کم به اين فکر ميکردم که ببرمش دکتر يا تخم کفتر بگيرم براش ... مرتضي-: خانم رادمهر ... بازم معذرت که اون دروغو سرهم کردم ... راستي شما با اين سن کمتون چطور نويسنده شدين؟ آخه يکي نيس بگه به تو چه فضول... ولي نه ... حداقل يکي باهاش حرف ميزد ... من که حوصلشو نداشتم .. زشت بود اينهمه راه رو اومده به خاطر ما دودقه اي هم بحث رو تمومش کنيم و بفرستيمش بره ...ولي چرا اصلا نگاهم نمي کرد؟ نه خود شيريني اي ...نه لبخندي... نه درخواست امضا و عکسي... نه چيزي ... وااااي محمد باز اعتماد به نفست به قول مرتضي زده بالاها ... آخه بدبخت مگه تو کي هستي؟ حتي نتونستي زنتو نگه داري... ناهيد ... بازم ناهيد ...هيچي از حرفاي اين دوتا نفهميدم. سعي کردم خودم رو از افکارم دور کنم و به بحث مرتضي و رادمهر گوش کنم. و بازهم فقط ناهيد جلو چشمام بود. با صداي رادمهر به خودم اومدم ... -: بله ... من که کلا عاشق شعر و داستان و موسيقي هستم ... مرتضي-: قصد داريد ادامه بديد؟ دوباره رادمهر يه لبخند تلخي زد و بعد کمي سکوت گفت -: راستش من عاشق نوشتن هستم ... هميشه نوشتن مطلب بيشتر آرومم مي کرد تا خوندن نوشته ... الانم دوساله که درگير اين رمانم و حدود چهار ماه پيش چاپ شد ... و من خيلي دوست دارم ادامه بدم ولي خب .... مرتضي-: ولي چي؟ خدايي نکرده مشکلي هست ؟ رادمهر-: نه ... مشکل به اون صورت که نه ... فقط خب من ...يعني کسي نيست که حمايتم کنه ...حالا از هر لحاظ ...حتي واسه روحيه دادن وتشويق کردن... به خاطر همين فکر نمي کنم موفق بشم .. واااي الان بازم پيچ دهن مرتضي شل ميشه...شروع ميکنه به نصيحت و مشاوره و برنامه دادن دوباره غرق افکار خودم شدم.نميدونم چرا امروز اينقدر ياد ناهيد مي افتم . صداي رادمهر تو گوشم مي پيچيد .رادمهر-: آخه کسي نيست کمکم کنه...مرتضي راست مي گفت . صداش قشنگ بود . http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ صداي صحبت هاي مرتضي و رادمهر با هم قاطي شده بود توي سرم . هيچي رو واضح نميشنيدم ...کلي صدا با هم به مغزم هجوم آورده بودند . قلبم تند مي زد . آخه من امروز چه مرگمه ؟ آرنج هام رو گذاشتم روي رون پام . و انگشتام رو بهم قفل کردم . صداي خنده هاي ناهيد داشت گوشم رو کر مي کرد ...مرتضي داشت صحبت مي کرد ... سرم رو که پايين انداخته بودم ، گرفتم بالا و چشام مستقيم قفل شد روي چشماي رادمهر . چشماش عسلي بودن و با مژه هاي صافش احاطه شده بودن . ياد چشماي ناهيدم افتادم ... ياد نگاهاش ... صداي هلهله روز عقدمون توي گوشم پيچيد... صداي کف زدن مهمونا ... صداي صحبت هاي من و ناهيد ...کلافه شده بودم ... مرتضي داشت حرف مي زد . هنوز خيره بودم تو چشماي رادمهر . تمام بدنم خيس عرق بود... -: من ميتونم به شما کمک کنم ولي در عوض ميخوام شما هم به من يه کمکي کنين ...سر رادمهر و مرتضي چرخيد طرفم . حس مي کردم نفسم به زور داره بالا مياد . هزار تا علامت سوال اومد تو چشماش ... تکيه دادم به مبل و پام راستم رو انداختم روي پاي چپم و دستم رو باز کردم و گذاشتم پشت مبل -: من با استفاده از شهرت خودم مي تونم به شما کمک کنم که نويسنده تکي بشين و در عوض مي خوام ... ميخوام شما يه مدت با من باشين ... نقش بازي کنين ... انگار که نامزد من هستين ... سرم رو انداختم پايين . يه مدت طولاني جز صداي نفس کشيدن خودم هيچ صداي ديگه اي رو نميشنيدم . نميدونم . شايد حدود ده دقه . قلبم که آروم شد سرم رو دوباره گرفتم بالا . با ديدن چشم هاي درشت شده رادمهر و فک باز مرتضي تازه يادم افتاد که چي گفتم . خدايا ....من چيکار کردم ؟چي گفتم ؟ چرا همچين حرفي زدم ؟ آخه چرا ؟چرا همچين چيزي از دهنم پريد؟ ... خودم بدتر از اونا از حرف بي اراده خودم تو شک بودم... رادمهر از جاش بلند شد. رادمهر-: ممنونم از دعوتتون و اين بزرگواري و تشکرتون بابت رمانم رو هيچ وقت فراموش نميکنم ...خيلي زحمت دادم .. با اجازه...خدا نگهدار...مرتضي به زور دهنش رو جمع کرد و بدون اينکه نگاهش رو ازم بگيره بلند شد تا راهش بندازه . منم که گند رو زده بودم . ولي دختره اصلا حرف مسخره ام رو به روم نياورد . با وقار خاصي رفت سمت در . و همين من رو مصمم تر کرد که اين يکي يه جورايي فرق مي کنه ... چه دليلي وجود داره که با سر قبول نکنه ؟ ميتونم بهش اعتماد کنم...شنيدم که مرتضي در رو باز کرد . با سرعت نور از جا پريدم و دويدم من خيلي دوسش دارم ... ولي چون هم غرورم خرد شد و هم خودم ردش کردم ديگه نميتونم برم جلو ... يعني ميدونم که رفتن خودم فايده اي هم نداره ... ازتون خواهش مي کنم که بمن کمک کنين ... بلکه اينطور حسادتش تحريک شه و برگرده طرفم ... مرتضي عصبي شده بود انگار . مرتضي-: دهنتو ببند محمد ... مي فهمي چي داري ميگي؟ -: خانم رادمهر ... من نميدونم چرا دارم به شما اين حرفا رو مي زنم و اعتماد کردم ولي مطمئنم اين حرفي که از دهنم پريد بي حکمت نيست ... عوضش شما هم ميتونيد به خواسته تون برسيد ...من همه جوره حمايتتون مي کنم تو هر زمینه ای که بخوايد ...حتي اگه ...حتي .. ميتونيم براي اينکه از لحاظ شرعي مشکلي ايجاد نشه يه صيغه يه ساله بخونيم ... مطمئن باشين بيشتر از اين عذابتون نميدم و عين...عين يه برادر کنارتون مي مونم...واقعا عين يه برادر...قول ميدم...فقط کمکم کنيد ناهيدم برگرده...فقط با بودنتون...مرتضي دوباره به حرف اومد. نگاش کردم . صورتش از زور عصبانيت قرمز شده بود . معلوم بود حسابي خودشو به باد فحش گرفته که رادمهر رو کشونده تا اينجا . مرتضي-: محمد جان من ميدونم تو ناهيد رو دوست داري ولي اين راهش نيست...حالا گيريم خانم راد مهر لطف کردن و به شما کمک کردن...تو فکر اينجاشو نکردي که خانواده اشون هم راضي ميشن يا نه؟ اصلا خانوادش هم راضي شدن ، از شهرستان تا اينجا چطور ميخواي ناهيدو حرص بدي؟ من هيچ وقت به اينکه يکي رو بيارم تو خونه ام تا ناهيدو برگردونم فکر نکرده بودم . اصلا امروز هيچيم دست خودم نبود انگار .ميدونستم کارم اشتباهه ولي انگار مال خودم نبودم . انگار کس ديگه اي داشت با دهن من حرف مي زد و واسه همه چي دليل مي آورد . دوباره بي اراده دهنم باز شد. -: خب چه بهتر که کنار خانواده هامون نيستيم و نقش بازي نمي کنيم ... خب ما ميتونيم اين رو يه قرار يه ساله ببين خودمون بدونيم ... من حتي همه سعيمو مي کنم تا اسمم تو شناسنامه خانم رادمهر نره... و مشکلي پيش نياد ، خب ميتونيم به خونواده هامون بگيم همو دوست داريم ... واقعيت رو به اونا نگيم ... ميتونيم براي اينکه شک نکنن يه جشن کوچولو و بي سر و صدا بگيريم...مي تونيم يه کاري کنيم رسانه اي نشه...مي تونيم... ميتونيم ناهیدو برگردونیم مرتضی... ❤️http://eitaa.com/cognizable_wan