eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
28.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کوید19 یا همان چیست؟ 💢کوید 19 نام یک عملیات است برای مردم دنیا ! http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 گاهی عزیزان زندگیت به حدی برایت معمولی می شوند که فقط زمانی قدرشان را می دانیم و محبت های هر روزه شان را حس میکنیم که در کنارمان نباشند . قلبم سنگین بود از درد کسانی که ترکم کرده بودند ، تا غروب بالای سر محدثه بودم ، به زحمت به وسیله محمدحسین توانستیم مرصاد را پیدا کنیم . در آخر زنگ زد و اجازه عمل را داد ، آنقدر شرمنده بود و دلتنگ همسرش که صدای بغض دارش ما را هم تبدار کرد . وقتی دکتر از رضایت بخش بودن عمل گفت با ذهنی که درگیر هیربد و تماس ناتمامش بود به سمت شرکتشان راه افتادم . خیابان ها میدان جنگی بود که آتش از هر سو زبانه می کشید چند بار نزدیک بود زمین بخورم یا زخمی شوم . برای بار هزارم با هیربد تماس گرفتم و باز هم آن زن می گفت ' مشترک مورد نظر در دسترس نیست ' خیلی سخت بود بی خبری از کسی که دوستش دارید ‌، کسی که بخش بزرگی از قلبتان را تصاحب کرده است ... عده ای لاستیک ماشین ها را آتش زده و آن را بسمت ارگان های دولتی پرتاب می کنند ، عده ای پشت درخت پناه گرفته و جوانان بسیجی را هدف گرفته اند .... در همین حین جوانی از بسیجیان روی سکوی در میدان می رود و با بلندگو شروع به سخن می کند : خواهش میکنم یه لحظه گوش کنید ... ! مردم خواهش میکنم توجه کنید ...! اعتراض شما به حق است شما حق دارید نارضایتی خودتان را اعلام کنید اما راهش کشتن و آتش زدن نیست ، آخه مشکل شما دولته پس چرا اموال عمومی و شخصی باید آتش بگیره ؟‌ مردم راه خودتونو از این خرابکارا جدا کنید ... بخدا این کار شما به نفع زن و بچه ایرانی نیست فقط دارین امنیت و آرامش رو از هم وطناتون میگیرین ...! بخدا راه اعتراض این نیست ... پسری که تا چند لحظه پیش آتش بسمت نیرو های امنیتی پرتاب میکرد فریاد میزند و خطاب به شخص مقابلش می گوید : خفه شو حیوون ... یه مشت عوضی ساندیس خور ... شما ها وضعتون خوبه ... این صدای مردمه ... هر چی تو این چهل سال چپاول کردین دیگه تمومه ... ما نمی ذاریم یه لحظه دیگه زندگی کنین ... باید زجر بکشین &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 جوان بسیجی با صمیمیت و دلسوزی می گوید : آخه برادر من اگه تو اعتراض داری راهش این نیست ... چرا آسایشو از مردم میگیرین ... چرا زن و بچه مردمو می ترسونین ... چند نفر باید کشته بشن چون شما بلد نیستین مطالبه کنین ... ؟! مردم شما چرا باید جون خودتون رو بخاطر یه مشت آدم که پول گرفتن شما رو تحریک کنن آرامشو بهم بزنن و عملا دستشون با اون ور آبیا تو یه کاسه ست از دست بدین ؟ پولشو یه نفر دیگه بگیره سودشو یه عده بکنن جون و آبرو رو شما بدین ؟ چی شد که با اینا که روی هم وطناتون اسلحه کشیدن یکی شدین ؟‌ مگه نمیگین مشکل دولته ؟ پس چرا مردم عادیو میزنین ؟ مگه نمی گین مشکل پاسداران که تو سوریه می جنگن ؟ پس چرا به جز نیرو های امنیتی مردمرو هم میزنین ؟ بخدا شما ایرانی نیستین ... مردم خودتون از این جماعت جدا بشین ... حرف هایش انگار تاثیر داشته مردم عادی گروه به گروه از آتش بیاران معرکه جدا میشوند ... جوان بسیجی با لبخند به مردم نگاه میکند که لبخندش با اصابت تیری در قلبش می خشکد . دوستانش او را در ماشینی می نشانند تا از آن جا دور کنند اما اغتشاشگران اجازه عبور ماشین را نمی دهند و با قمه و چوب به ماشین می زنند ... دقیقه ای قبل شاهد بودم که یک پاسدار بسمت اغتشاشگران رفت و مجروحی از فتنه گران که روی زمین افتاده بود و کسی به اهمیت نمیداد را روی دوش گذاشت اما همین که به آمبولانس رسید از پشت هر دو را زدند ... تا جایی پیش رفته بود که خودشان رفقایشان را می زدند و از طرفی خیابان ها را بسته بودند و رو به تماس های مستقیم با شبکه های معاند ادعا میکردند نیرو های مسلح اجازه نمی دهند به مجروحان رسیدگی شود . اشک میریزم و از طریق کوچه ها و دور شدن از خیابان های اصلی بسمت شرکت هیربد مسیرم را ادامه می دهم . کوچه تاریک و خلوت بود اما راه دیگری نداشتم خیابان ها اغلب بسته و خطرناک بود . از پیچ کوچه ی عریض میگذرم که صدای چند نفر از کوچه پشتی توجهم را جلب می کند . پشت تیر برق پناه میگیرم تا مرا نبینند ، لباس های قلابی بسیج و سپاه بر تن می کنند که می شنوم : ـ هی پیمان حواست باشه پاسدار ها رو نزنیا !! فقط اونایی رو میزنی که دیشب دکتر گفت قراره فردا پولشونو بگیرن همون تازه واردا مردم عادی هم بزن اگه زنو دختر بود اولویت با اوناست ...... حرف های جالبی می زد و برای من که در دفتر خبری کار میکردم امتیازی بی نظیر بود ... اپلم را بیرون می آورم و از آنها فیلم و عکس تهیه میکنم و برای ثمین و فاطمه می فرستم تا اگر تلفنم را از دست دادم فیلم ها از بین نرود . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 از این حجم از وقاحت و نامردی حالم بهم میخورد چطور می توانند این قدر پست باشند ... آخرین بار که با فاطمه و آقای قادری در مورد اعتراضات صحبت می کردیم من بر خلاف آن دو معتقد بودم این مردم حق دارند نارضایتی شان را اعلام کنند سخت بوده ، بی چارگی کشیده اند ... آقای قادری می گفت قضیه اینقدر ساده نیست و فتنه ۸۸ را یادآوری می کرد . اما ..... حالا می فهمیدم چرا ؟!! از کوچه فرار کردم با تمام جسارت و سبک سری که داشتم جنس آن جماعت را می شناختم ، با آنها زندگی کرده و قربانی آن جماعت بودم ... یاد آوری آن اتفاقات و درگیری های آن سال بیشترین رنج را به من تحمیل کرده بود .. به چهار راهی که به شرکت منتهی می شد رسیدم ، همین که بسمت خیابان راه افتادم صدای موتوری پشت سرم توجهم را جلب کرد .. خواستم برگردم که دستی مرا بسمت خودش کشید موتور با دو سرنشین که صورتشان را پوشانده بودند و چوب بدست میخواستند به من آسیب بزنند از کنارمان رد شدند . صدای ناجی مرا متوجه اطرافم کرد ، با دیدنش برق از سرم پرید . ـ هانا حالت خوبه ؟ طوریت نشد ؟ من همچنان گنگ به غریبه آشنا زل زده بودم که فکر کرد به خاطر حادثه است برای همین جلو آمد با شناخت ۸ سال پیش دستی روی شانه ام گذاشت و تکانم داد و با بغض و نگرانی گفت : ـ هانا هیچی نشده ، من مراقبتم نگران نباش بلند شو عزی.. ـ بسه ... دستش را پس زدم و از روی زمین بلند شدم و بسمت شرکت رفتم مقابل شرکت تا شعاع ۱۰۰ متری را اغتشاشگران احاطه کرده بودند ... همچنان که میدوید کنارم ایستاد و با خواهش گفت : هانا خطرناکه بیا بریم اصلا تو اینجا چیکار میکنی !!! خطر... بی توجه به اصرارش بسمت شرکت میروم که کیفم را از پشت می کشد و این بار با فریاد می گوید : بهت گفتم اینجا خطر داره ... ـ خطر ؟‌ بودن تو نزدیک من از هر چیزی بیشتر برای من خطر داره . بعد از هفت ، هشت سال اومدی چی بگی ؟ قبلا بهت گفتم هیچ وقت نمیخوام ببینمت ـ هانا من کارن سابق نیستم بهت ثابت میکنم ، خیلی چیزا هست که تو ازش خبر نداری ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ـ برو مثل همون هشت سال پیش که منو فروختی تنهام گذاشتی برو دیگه من ... من ... هیچ حسی بهت ندارم ، برو ک... آقا کارن ... کارن از شنیدن حرف های هانا بسیار دلگیر شده بود بعد از چند سال زندان این برخورد روحیه اش را بهم ریخت ... ـ تو از هیچی خبر نداری هانا ! مهدا خانم باهات صحبت کرده مگه نه ؟ ـ نمیخوام چیزی بشنوم ـ چرا ؟ مگه حرف زدن اشکالی داره ؟ بیا بریم اینجا خطر داره نگرانم هانا ـ ما هیچ حرفی نداریم ، نگرانی ؟‌ اون موقع که منو انداختی تو دام یه مشت پست فطرت نگرانم نبودی ؟ اون موقع خطر نداشت ؟ ـ هانا من اشتباه کردم ... بخدا جبران میکنم ، تو رو خدا بیا بریم ـ خدا ؟ کدوم خدا ؟ مگه خدایی هم وجود داره ؟ ـ هانا من فکرم ، عملم ... همه اشتباه بود ولی خدا به آدم فرصت توبه داده .... خدا هم آدمو می بخشه ... تو که این همه تغییر کردی ... تو هم بهم فرصت بده ـ من تغییر کردم ولی هنوز اون قدر بزرگ نشدم که از اشتباهاتت بگذرم ... من کار دارم باید برم ـ هیربد اونجا نیست .. اومده بودم ببینمش ولی.... ـ ولی چی ؟ چه اتفاقی برا هیربد افتاده ؟ + خانم جاوید ... خانم جاوید ؟ با شنیدن صدای آقای قادری که با ترس و بهت مرا صدا می کرد بسمتش برگشتم . + سلام ، خانم جاوید شما اینجا چیکار می کنین ؟ بخاطر دفتر اومدین ؟ ـ سلام ، من نه ... اومدم دنبال برادرم ... داشتیم با هم حرف میزدیم یهو تلفن قطع شد ... + باشه ، مشکلی نیس ... بیاید برسونمتون خونه الان اینجا نباشید بهتره ـ چی میگین آقای قادری ؟ من میخوام بدونم هیربد کجاست ! + من میدونم هیربد کجاست ولی الان نمیتونم بگم ... شما هم الان باید برید خونه ... اصلا دلیلی نداره ساعت ۱۱ شب با این وضع مملکت اینجا باشید ـ اما ... کارن : شما ؟ + اما و اگر نداره ... بریم ... شما باید یه کمکی به من بکنید ... من تمام اخباری که از اینجا بدست میاد رو براتون می فرستم شما هم کپی کنید و مطالب مربوط بهش رو بنویسین رو به کارن ادامه داد ؛ اتفاقا من هم میخواستم این سوالو از شما بپرسم ، من همکار خانم جاوید هستم بی توجه به دوئل میان آن دو رو به آقای قادری ولی به هدف اثبات حرفم به کارن می گویم : من نگرانم آقا سعید ، اگه ... + من بهتون اطمینان میدم که خطری هیربدو تهدید نمیکنه ، به من اعتماد دارین ؟ سری تکان میدهم که با لبخند می گوید : پس بیاین بریم &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 نمیدونستم به سوالات متعدد مامان چه جوابی بدهم ، از محدثه میگفتم یا از هیربد ؟ از حضور کارن یا حالت تدافعی آقای قادری که سر لجبازی با کارن برایم آقا سعید شده بود .... مامان با صدای بلندی گفت : هانا چرا مثل آدم حرف نمی زنی ؟ کجا بودی تا حالا ؟ اگه فکر میکنی من اون مامان سابقم که تا ۴ صبح خونه نیای اهمیتی ندم فراموشش کن ... دیگه تموم شد ـ مامان عزیزم الان خستم ـ مگه گفتم چیکار کنی ؟ یه کلمه بگو کجا بودی ؟‌ هیربد کجاست ؟ نمیخوای بگی تا الان گلزار شهدا بودی که ؟ ـ مامااااان ! حال محدثه بد شده بود بردمش بیمارستان ـ وای خدا مرگم بده ، چش شده بود ؟ ـ چمیدونم من که دکتر نیستم قربونت بشم ـ میخواستی بگی منتقلش کنن بیمارستان هیراد ـ گفتم ، حاج مصطفی گفت کارای انتقالشو انجام میده ـ مگه مرصاد نیست ؟‌ ـ نه ـ وای خدا دوباره این پسر رفت دنبال این کارا هانااااا ‌؟ نکنه هیربد هم باهاش رفته ؟!!! ـ من از چیزی خبر ندارم ـ خدایا من از دست اینا چیکار کنم ؟! این از هیوا که خودشو جوون مرگ کرد اینم از این یکی بسمتش میروم و کمی صحبت میکنم و دلداریش میدهم ، دلم نمیخواهد از من دلگیر باشد . روی تختم دراز می کشم و به سقف خیره می شوم که به یاد قادری می افتم ... بسمت لپ تاپم خیز برمیدارم و دنبال فبلتم میگردم ... چند فیلم و عکس برایم فرستاده و زیری یکی نوشته اینو داخل توییتر منتشر کنید .... توضیحاتی در مورد هر کدام داده ، طبق خواسته اش عمل میکنم . مشکلات متعددی پیش می آید که آرزو میکنم کاش هیربد هم بود و کمکم می کرد متخصص رایانه و فضای مجازی ... برای منتشر کردن فیلم های خودم شک دارم برای همین به فاطمه زنگ میزنم تا با او مشورت کنم . ـ الو فاطمه جان ؟ ـ سلام هانا چیزی شده ؟ ـ سلام عزیزم ، نه ... ینی زنگ زدم یه مشورتی بکنم ـ جانم بگو ـ فیلمایی که واست فرستادم دیدی ؟ &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ 🍂💕 # *والدین_عزیز* فرض می‌کنیم لیوان از دست کودک بیفتد و بشکند. در خانواده‌های آشفته این حادثه ممکن است منجر به سخنرانی، تنبیه و شاید تبعید کردن بچه با چشمان اشکی به اتاقش شود ولی در خانواده بالنده، به احتمال زیاد یک نفر خواهد گفت: فرزندم لیوانت شکست؟ ببینم انگشتت را هم بریده‌ای؟ من برایت یک چسب زخم می‌آورم بعد برو جارو بیاور و تکه های شکسته را جمع کن. خانواده بالنده می‌داند زندگی آدمی و احساسات بشری و تاثیر آن روی آینده کودک از هر چیز دیگر مهم‌تر است.👨‍🏫 ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ بسم الله الرحمن الرحیم 💞🌾💞🌾💞 *بسیار عالی و قابل تامل*... 💐در مورد دو نکته وجود دارد: ❤️ اول اینکه قلب کودک مانند یک است که هر چه در آن ریخته شود، قبول می‌کند و اگر زمان بگذرد در این زمین به این راحتی چیزی نمی‌توان کاشت. ❌این زمین حتی شخم زدن هم نمی‌خواهد، ✅ زیرا سنگ و کلوخی در آن نبوده و کاملا آماده کشت است. ❤️دوم اینکه نوع تربیت در محیط خانواده و در سنین کودکی با محیطها و سنین دیگر از نظرِ بسیار متفاوت است. یعنی ملکات نفسانی در محیط خانواده بسیار تر در جان کودک می‌کند‌... ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
امیر المومنین علی علیه السلام : من تسلی بالکتب لم تفته سلوه هرکس که با کتابها آرامش یابد . راحتی و آسایش از او سلب نمی گردد. غررالحکم ص233
❤️💫❤️ *یک نکته مهم کاربردی تربیت فرزند* وقتي فرزندتان از انجام كاري لذت ميبرد، دستور دادن شما براي توقف كار بي نتيجه خواهد بود. مثلا وقتی کودک در حال بازی رایانه ای یا تماشای تلویزیون است؛ اگر مادر بیست بار هم بگوید: _ بسه دیگه _ پاشو دیگه _ درس هات مونده _ چشم هات آسیب می بینه _ بیام خاموشش کنم و... ولی کودک حاضر نیست، ادامه ندهد و لذتش را متوقف کند. پس بهتر است به جای این حرف ها یا تهدیدها به او پیشنهاد یک جایگزین جذاب بدهید، یا به او زمان اتمام بدهید. مثلا بگویید: بیا با هم کیک بپزیم. بریم فوتبال بازی کنیم. وقتی عقربه بزرگ ساعت به عدد سه رسید، تلویزیون را خاموش کن. بریم با رنگ انگشتی روی دیوار حمام نقاشی کنیم. بسته به علایق فرزندتان جایگزین در نظر بگیرید و مدام تذکر ندهید. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️✨❤️ 👈 مردم به همون چشم به همسرتون نگاه می‌کنن که شما معرفی‌ش کردید. اگه شما خودتون به همسرتون کنین دیگران زودتر از شما بهش بی‌احترامی می‌کنن! حتی اگه با همسرتون اختلاف سلیقه یا اختلاف نظر دارین جلوی جمع اونو نمایان نکنید تا احترام و حرمت همسرتون بشه. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
سه چیز رو مخفی نگه دار: روابط شخصی درآمد حرکت بعدی 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
این سه کلید تو کامپیوتر مهم اند اما در زندگی مهمتر: کنترل کردن خودمون پیدا کردن راه حل جایگزین حذف موقعیت هایی که بهتون تنش و انرژی منفی میدهند.. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ـ نه هانا جان من وقت نکردم تبلتمو چک کنم ـ خب ببینش بعد بهم بگو ـ باشه + فاطمه ؟ ـ هانا یه لحظه گوشی ؟ جانم ؟ + دایره المعارف مشکات کجاست ؟ ـ توی هاله عزیزم روی مبل + ممنون خانمی ـ خواهش میکنم الو هانا پشت خطی ؟ ـ آره ـ راجب چی هست ؟ ـ خودت ببینی بهتره ـ باشه ـ آقا سید خونه ست ؟ ـ آره ، به هزار بدبختی نگهش داشتم ، البته من نه ، مشکات . کلی گریه کرده ... ـ نمی دونی چه جهنمی بود بیرون ! ـ خدا بخیر بگذرونه ـ آره واقعا مزاحمت نباشم فاطمه جان ـ نه خانم مراحمی ـ مراقب خودتو وروجکات باش ، البته بیشتر مراقب شوهرت باشه که خطری تره شیرین می خندد و می گوید : تا الان که مشکات موفق بوده ـ ایشالا از این به بعدم موفق باشه سلام برسون خدانگهدارت ـ قربان تو یاعلی این چند روزه آنقدر کم خواب شده ام که چشم هایم روی هم می رود و مرا به دنیای خواب و خیال می کشد . نمیدانم دقیقا چه ساعتی بود که پلک هایم سنگین شد و خوابم برد . ــ مهدااااا ‌‌؟ مهداااا ؟‌ کی اومدی ؟‌ کجا بودی تا الان بی معرفت ! ـ من همین جام تو کجایی ؟‌ تو نیستی ! ـ من ؟ من که ... مهدا خیلی دلم برات تنگ شده بود ، امروز میخواستم بیام ببینمت ولی نشد ـ چرا تو میتونستی بیای دیدنم ولی خودت نخواستی ـ چرا با من این طوری حرف میزنی ؟ تو هستی که همیشه منو ول می کنی میری ، الانم معترضی ؟ ـ آره معترضم چون دیگه نمی شناسمت ـ مگه من چیکار کردم ؟ به پارچ آب نگاه میکنم و میخوام لیوان را از آب پر کنم که از دستم می کشد و می گوید : نمی تونی بخوری !!! ـ چرا ؟ ـ چون تشنه نیستی ! ضمنا خودت آب داشتی ولی حیفش کردی ! + هانا ؟ هانا ؟ بلند شو آقای قادری اومده با تو کار داره ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 + هانا ؟ هانا ؟ بلند شو آقای قادری اومده با تو کار داره ... با صدای مامان از رویایی مبهم آزاد میشوم . شتابان از جا بر می خیزم و با دیدن ساعت که ۶:۳۰ را نشان میدهد از اینکه نمازم قضا شده حرص میخورم و ذهنم بسمت خواب عجیبم پر می کشد . " نمی تونی بخوری !!! ـ چرا ؟ ـ چون تشنه نیستی ! ضمنا خودت آب داشتی ولی حیفش کردی ! " آبی به دست و رویم میزنم تا چهره کسلم و خواب آلودم را تازه کند . همان طور که لباس می پوشم نگاهی در آینه به خودم می اندازم و با سرعت بیرون می روم که صدای مامان بار دیگر اما اینبار با فاصله ای دورتر در عمارت می پیچد . ـ هانا ؟ رفتی ؟ اون بنده خدا تو آلاچیق روی استخر منتظرته ـ باشه مامان خودم را به باغ می رسانم و از پشت سر بسمتش میروم خدمه در حال پذیرایی هستند و اما نگاه او معطوف بازی دلفین استخر است . ـ سلام بعد از شنیدن صدایم می ایستد و با نگاه به زمین می گوید : سلام صبحتون بخیر ببخشید بد موقع مزاحم شدم دو خدمه را مرخص می کنم و می گویم : خواهش میکنم بفرمایید بشینید . روی صندلی حصیری که جا میگیرم می نشیند و دست هایش را در هم قفل میکند انگار آنچه می خواهد بگوید مضطربش کرده برای همین تعلل میکند که می پرسم : آقای قادری مشکلی پیش اومده ؟ از هیربد خبری شده ؟ ـ نه ... مشکلی برای هیربد پیش نیومده ، الانم رفته خونه خانم فاتح ـ اونجا چرا ؟ ـ ظاهرا قراره کاری انجام بدن با سید ـ اهان ، خب پس ؟ ـ حقیقتا دیشب بعد از اینکه آخرین خبرو براتون فرستادم و جواب ندادین رئیس به من گفتن اونا رو بیخیال بشم و بر... ـ بله متوجهم و متاسفم ... دیشب خیلی خسته بودم و نتونستم کارو تموم کنم اما یه فیلم دست به نقد دارم که برای خانم فاتح هم فرست.. ـ نه قضیه این نیست &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 متعجب می پرسم : پس قضیه چیه ؟ ـ دیشب به من زنگ زدن و آمار خیابان ... دادن که یه خونه محل قرار بوده و اسنادی درش هست اما قراره آتش بگیره ، آقا یاسین رو می شناسید ؟ ـ بله خب ـ ایشون تماس گرفتن و گفتن گروه تراب روی این پروژه کار میکنه و باید برای اشفای حقیقت خبر اتفاقاتی که قراره اونجا بیافته پخش بشه ! ـ خب ؟ ـ من هم آدرس گرفتم و خواستم برم که همکلاسیتون اصرار کرد همراه من بیاد رفتیم اونجا و ....... تمام چیزایی که دیدیم رو ثبت و ضبط کردیم .... اما .... ـ اما چی ؟ ـ متاسفانه اون خونه از قبل بمب گذاری شده بود ... وقتی متوجه شدیم که زمان زیادی تا منفجر شدنش نمونده بود ... یاسین به هیربد و مرصاد تماس گرفت تا کمک بگیره ... دور بودن ... توی اون ساختمون زن و بچه زندگی میکردن و بی خبر از اون چیزی که پیش رو بود ... خوابیده بودن کارن گفت میتونه بمبو خنثی کنه ... همه رو از ساختمون بیرون کرد ... تمام تلاششو کرد اما موفق نشد ... یاسین گفت هر چه سریع تر بیاد بیرون ... اما ... با حرص و خشم گفتم : اما چی ؟ ـ هنوز از ساختمون خارج نشده بود که بمب منفجر شد قطره های اشک از همدیگر سبقت میگرفتند و صورتم را خیس میکردند ، با ناباوری گفتم : نهههه .... نهههههه .... الا...ااان ... حاحا...لش چطوره ؟ ـ بردیمش بیمارستان ، اما هیچ خانواده ای نداشت که بهشون خبر بدیم ، تنها کسی که به ذهنم رسید بهش اطلاع بدم شما بودید . از جایم بلند میشوم و میگویم : من .. من باید برم بیمارستان ... با مظلومیت ادامه میدهم ؛ منو می برید ؟ ـ بله حتما به سمت عمارت میروم و آماده میشوم وسایلم را بر میدارم و توضیح مختصری به مادر میدهم و با دویست و شش آقای قادری به سمت بیمارستان میرویم . شیشه ماشین را پایین می کشم سرمای دی ماه اصفهان به صورتم می خورد و مرا می لرزاند دوباره اشک هایم جاری می شوند ... شیشه ماشین بالا می رود بسمت اقای قادری بر میگردم و با حالتی سوالی نگاهش میکنم که بی توجه به من و همان طور که جلو را می بیند می گوید : هوا سرده سرما می خورید ... خواهشا گریه نکنید من او را فراموش کرده بودم ؟ آتش عشق میان ما خاموش شده بود ؟ ما تغییر کرده بودیم ؟ حسمان تغییر کرده بود و رنگ نفرت گرفته بود ؟ نههههه ! حق با مهدا بود . من خودم نبودم ، من به خودم دروغ گفتم ... تمام این سال ها که سعی کردم به خودم به قبولانم دیگر برایم اهمیتی ندارد .... ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 راه رو مقابل اتاق عمل را برای چندمین بار قدم زنان می گذرم که دکتر همراه حسنا بیرون می آید ، با اضطراب بسمت میروم و می گویم : آقای دکتر حالش چطوره ؟ ـ عملش خوب پیش رفت شاید دور از انتظار بود ولی الان حالش خوبه ، خانم حسینی لطفا برای ایشون توضیح بدید ! عمل طولانی بوده من باید برم به بیمار هام برسم ، بعد از انتقال بیمار به بخش و چک کردن وضعیتش به اتاق ۱۱۲ سر بزنید ببنید بهوش اومده حسنا : چشم ـ خسته نباشید ـ شما هم همین طور استاد دکتر که از جمعمان جدا می شود دست حسنا را می گیرم و با غم می گویم : حسنا حالش چطوره ؟ خوب میشه ؟ چه بلایی سرش اومده ؟ ـ یواش بابا ، دونه دونه بیا بریم تو اتاق من تا بهت بگم روی صندلی جا میگیرم که شروع میکند و مختصر توضیحی میدهد . ـ خب الان باید چیکار کنیم ؟ ـ هیچی تو لازم نیست کاری بکنی ... نگران نباش عمل خیلی خوب پیش رفت برو خونه استراحت کن ناهار خوردی ؟ ـ نه بابا ، اصلا مهمه ؟ تو این وضعیت ؟ ـ چه وضعیتی ؟ تو چه ربطی به کارن داری که الان حرص میخوری ؟ ـ حسنا ، الان وقتش نیست ـ خب توام برو رد کارت منم کار دارم با اصرار های آقای قادری و حسنا به خانه برمیگردم و با دیدن هیربد با دلتنگی به سمتش میروم و برادر کوچکم را در آغوش میگیرم . به اتاقش میروم و شروع میکنم به نق زدن این قدر حرف میزنم که به ستوه می آید و می گوید . ـ وای هانا زبون به دهن بگیر مگه رفتم شهید شدم ـ نه پس میخوای برو ! مامان دیگه طاقت نداره هیربد بفهم ـ باشه ببخشید گریه نکن که میشی مثل خر شرک ـ خیلی پرویی من بخاطر تو مردم از استرس ـ پس بخاطر استرس تخت خوابیده بودی ؟ ـ تو از کجا میدونی ؟ &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ـ سعید هر چی زنگ زد بهت بر نداشتی ، منم گفتم نگران نباش مثل خرس گیریزلی خوابیده ـ خیلی ممنون که جلو همکارم آبرومو بردی ـ خواهش میکنم ، قابلی نداشت روی زمین دراز می کشد و می گوید : هانا یکم ماساژ بده دستمو داره میترکه از درد ـ چرا ؟ ـ چون ۴۸ ساعت بدون وقفه ازش کار کشیدم خمیازه می کشد و ادامه میدهد ؛ عصر میخوام برم دیدن کارن ، بیدارم کن تا ۷ ـ باشه ، پاشو بخواب روی تخت ـ حال ندارم بخدا بالش و پتویی از کمد بیرون می کشم و بسمتش پرتاب می کنم و می گویم : بخواب برم پماد بیارم بکشم به دستت ـ الهی یه شوهر خوب نصیبت بشه ما رو از دستت نجات بده آبجی پوزخندی میزنم و از اتاق خارج می شوم . بعد از رسیدگی به هیربد به اتاق مامان می روم و آنچه اتفاق افتاده را مثل دختر ۱۴ ساله برایش تعریف میکنم . چند سالی هست به خودم قول دادم از هیچ چیز بی خبرش نگذارم ، شاید اگر امیر روزی برای فهمیدن علت مرگ هیوا تلاش نکرده بود من هیچ وقت اطرافیانم را نمی شناختم تا وقتی که در زندان های سیاسی بپوسم و حسرت بخورم . از او متشکرم که مرا به ناجیم رساند ، کاش می توانستم بار دیگر او را ببینم ... کاش میتوانستم عذر چند سال دوری که از هیوا برایش رقم زده بودم را بخواهم ... کاش می توانستم تشکر کنم ... کاش بود و میتوانستم تشکر کنم ... به اتاقم میروم و باز هم تنها شریک لحظات سخت زندگیم اتاقی ست که تمام وسایلش به من دهن کجی می کنند . با حسنا تماس میگیرم تا از احوال کارن مطلع شوم ، خیالم که از بابت او راحت می شود کتابم را بر میدارم و خواندن را از سر میگیرم .... ـــــــــــــــــ❤ـــــــــــــــــ مروارید مشاور وزیر اقتصاد دولت پیشین با رانت و رابطه توانسته بود سهم عظیمی از معاملات را که با دولت های اروپایی بسته شده بود به نفع شرکت خصوصی خودش ثبت کند . و اما دخترش که سال ها انگلستان زندگی می کرد و برای یک معامله بزرگ به ابوظبی و سپس راهی ایران شده بود دستگیر شد و او را هیچ کس ندیده بود و نمی شناخت این مشخصه کمک بزرگی به ترابی ها بود . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ✅ قرداد ننگین کُواکس توسط وزارت بهداشت ایران ✍️ مطالب مهم و خطیر در مورد معاهده ننگین کُواکس(covax) که توسط ستاد کرونا و وزارت بهداشت به منظور واردات واکسن بسته شده است ✍️ بیل گیتس: ما با واکسن می‌توانیم ۱۰ الی ۱۵ درصد از جمعیت جهان را کم کنیم ✍️ بیل گیتس: یک رشد ۱/۳ میلیارد نفری دیده می‌شود که ما با ویروس این جمعیت را خواهیم کُشت ✍️ جان مردم با توطئه واکسیناسیون در خطر است ✍️ واکسن ها باعث عقیمی یا کاهش باروری می شوند ⭕️ لطفا نشر حداکثری نمایید تا بدست نمایندگان مجلس برسد .
❣دين چيست؟ متنى از لئوناردو باف پژوهشگر دينى معروف برزيلى: در ميزگردى که درباره «دين و آزادى» برپا شده بود از دالايى‌لاما، با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى پرسيدم: عالى جناب، بهترين دين کدام است؟ فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودايى» يا «اديان شرقى که خيلى قديمى‌تر از مسيحيت هستند.» دالايى‌لاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خيره شد... و آنگاه گفت: «بهترين دين، آن است که از شما آدم بهترى بسازد.» من که از چنين پاسخ خردمندانه‌اى شرمنده شده بودم، پرسيدم: آنچه مرا انسان بهترى مى‌سازد چيست؟ پاسخ داد: «هر چيز که شما را دل‌رحم‌تر فهميده‌تر، مستقل‌تر، بى‌طرف‌تر، بامحبت‌تر، انسان دوست‌تر، با مسئوليت‌تر و اخلاقى‌تر سازد دينى که اين کار را براى شما بکند، بهترين دين است» من لحظه‌اى ساکت ماندم و به حرف‌هاى خردمندانة او انديشيدم. به نظر من پيامى که در پشت حرف‌هاى او قرار دارد چنين است: دوست من! درواقع آنچه اهميت دارد، رفتار تو در خانه در خانواده در محل کار، در جامعه و... در کلّ جهان است به ياد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست...! http://eitaa.com/cognizable_wan
گناهکاری را نزد حاکم بردند. حاکم گفت: یکی از این سه مجازات را انتخاب کن: «یا یک من پیاز بخور یا ۱۰۰ سکه بده یا ۵۰ چوب بخور!» مرد با خودش گفت: «وقتی می‌شود پیاز خورد کدام عاقلی چوب می‌خورد یا پول می‌دهد؟» برایش پیاز آوردند. دو پیاز که خورد، دهانش سوخت. گفت: «درد چوب از پیاز کمتر است. چوب بزنید!» هنوز ده چوب نزده بودند که اشکش درآمد و با خودش فکر کرد: «آدم عاقل تا پول دارد چرا چوب بخورد؟» ۱۰۰ سکه داد و آزاد شد. حاکم گفت: «کار آخر را اگر اول انجام می‌دادی لازم نبود هم چوب را بخوری هم پیاز را و در آخر سکه هم بدهی!» حالا این داستان این خلاصه‌ی بسیاری از تصمیم ‌گیری‌ها در ایران است. در آخر کار و بعد از صرف هزینه بسیار همان کاری را انجام می‌دهند که باید اول انجام میدادند.. http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺ایرانی‌ها حق دارند از ما آمریکایی‌ها خوششان نیاید 🔹"جسی ونتورا" کارشناس سیاسی و فرماندار سابق ایالت مینه‌سوتای آمریکا: 🔹چرا آمریکا فکر می‌کند می‌تواند راه بیفتد دور دنیا چهره‌های برجسته و رهبران کشورهای دیگر را ترور کند؟ 🔹ایرانی‌ها حق دارند از ما خوششان نیاید زیرا ما با براندازی دولت منتخب مردم در دهه 50، آنها را 20 سال گرفتار [محمدرضا] شاه کردیم که یک دیکتاتور بود! 👇🏻 ☑️ http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *همه بخونن* 💠 بهترین همسر دنیا اشتباهات گذشته را فراموش می‌کند. یک همسر خوب، گذشته را نادیده می‌گیرد و دائم اشتباهاتی را که یادآوری آنها هیچ نفعی به حال رابطه‌تان ندارد بازگو نمی‌کند. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ هفت عادت مخرب وجود دارد که در درازمدت زندگی‌های مشترک را از بين می‌برد: ١. عيب‌جویی ٢. سرزنش ۳. نق زدن ۴. شکوه و گلايه ۵. تهديد ۶. تنبيه ٧. دادن حق حساب يا باج برای تحت کنترل در آوردن ديگری در مقابل هفت عادت مهرورزی را بايد جايگزين رفتارهايمان سازيم: ١. گوش سپردن ٢. حمايت ٣. تشويق ۴. احترام ۵. اعتماد ۶. پذيرش ٧. گفتگوی هميشگی بر سر اختلافات ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan