❤️💫❤️
#همسرانه
بسم الله الرحمن الرحیم
💞🌾💞🌾💞
*بسیار عالی و قابل تامل*...
💐در مورد #قلب_کودک دو نکته وجود دارد:
❤️ اول اینکه قلب کودک مانند یک #زمین_خالی است که هر چه در آن ریخته شود، قبول میکند و اگر زمان بگذرد در این زمین به این راحتی چیزی نمیتوان کاشت.
❌این زمین حتی شخم زدن هم نمیخواهد، ✅ زیرا سنگ و کلوخی در آن نبوده و کاملا آماده کشت است.
❤️دوم اینکه نوع تربیت در محیط خانواده و در سنین کودکی با محیطها و سنین دیگر از نظرِ #سرعت_اثرپذیری بسیار متفاوت است.
یعنی ملکات نفسانی در محیط خانواده بسیار #سریع تر در جان کودک #نفوذ میکند...
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*یک نکته مهم کاربردی تربیت فرزند*
وقتي فرزندتان از انجام كاري لذت ميبرد، دستور دادن شما براي توقف كار بي نتيجه خواهد بود. مثلا وقتی کودک در حال بازی رایانه ای یا تماشای تلویزیون است؛ اگر مادر بیست بار هم بگوید:
_ بسه دیگه
_ پاشو دیگه
_ درس هات مونده
_ چشم هات آسیب می بینه
_ بیام خاموشش کنم و...
ولی کودک حاضر نیست، ادامه ندهد و لذتش را متوقف کند.
پس بهتر است به جای این حرف ها یا تهدیدها به او پیشنهاد یک جایگزین جذاب بدهید، یا به او زمان اتمام بدهید.
مثلا بگویید:
بیا با هم کیک بپزیم.
بریم فوتبال بازی کنیم.
وقتی عقربه بزرگ ساعت به عدد سه رسید، تلویزیون را خاموش کن.
بریم با رنگ انگشتی روی دیوار حمام نقاشی کنیم.
بسته به علایق فرزندتان جایگزین در نظر بگیرید و مدام تذکر ندهید.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️✨❤️
#همسرانه
👈 مردم به همون چشم به همسرتون نگاه میکنن که شما معرفیش کردید.
اگه شما خودتون به همسرتون #بیاحترامی کنین دیگران زودتر از شما بهش بیاحترامی میکنن!
حتی اگه با همسرتون اختلاف سلیقه یا اختلاف نظر دارین جلوی جمع اونو نمایان نکنید تا احترام و حرمت همسرتون #حفظ بشه.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از مرگ نجات بافتگان
واقعا زیباست
http://eitaa.com/cognizable_wan
سه چیز رو مخفی نگه دار:
روابط شخصی
درآمد
حرکت بعدی
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
این سه کلید تو کامپیوتر مهم اند اما در زندگی مهمتر:
کنترل کردن خودمون
پیدا کردن راه حل جایگزین
حذف موقعیت هایی که بهتون تنش و انرژی منفی میدهند..
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستام بعد از تزریق واکسن کرونا با دکتر من
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_بیست_ششم
ـ نه هانا جان من وقت نکردم تبلتمو چک کنم
ـ خب ببینش بعد بهم بگو
ـ باشه
+ فاطمه ؟
ـ هانا یه لحظه گوشی ؟
جانم ؟
+ دایره المعارف مشکات کجاست ؟
ـ توی هاله عزیزم روی مبل
+ ممنون خانمی
ـ خواهش میکنم
الو هانا پشت خطی ؟
ـ آره
ـ راجب چی هست ؟
ـ خودت ببینی بهتره
ـ باشه
ـ آقا سید خونه ست ؟
ـ آره ، به هزار بدبختی نگهش داشتم ، البته من نه ، مشکات . کلی گریه کرده ...
ـ نمی دونی چه جهنمی بود بیرون !
ـ خدا بخیر بگذرونه
ـ آره واقعا
مزاحمت نباشم فاطمه جان
ـ نه خانم مراحمی
ـ مراقب خودتو وروجکات باش ، البته بیشتر مراقب شوهرت باشه که خطری تره
شیرین می خندد و می گوید : تا الان که مشکات موفق بوده
ـ ایشالا از این به بعدم موفق باشه
سلام برسون
خدانگهدارت
ـ قربان تو
یاعلی
این چند روزه آنقدر کم خواب شده ام که چشم هایم روی هم می رود و مرا به دنیای خواب و خیال می کشد .
نمیدانم دقیقا چه ساعتی بود که پلک هایم سنگین شد و خوابم برد .
ــ مهدااااا ؟ مهداااا ؟
کی اومدی ؟
کجا بودی تا الان بی معرفت !
ـ من همین جام تو کجایی ؟
تو نیستی !
ـ من ؟ من که ... مهدا خیلی دلم برات تنگ شده بود ، امروز میخواستم بیام ببینمت ولی نشد
ـ چرا تو میتونستی بیای دیدنم ولی خودت نخواستی
ـ چرا با من این طوری حرف میزنی ؟
تو هستی که همیشه منو ول می کنی میری ، الانم معترضی ؟
ـ آره معترضم چون دیگه نمی شناسمت
ـ مگه من چیکار کردم ؟
به پارچ آب نگاه میکنم و میخوام لیوان را از آب پر کنم که از دستم می کشد و می گوید :
نمی تونی بخوری !!!
ـ چرا ؟
ـ چون تشنه نیستی !
ضمنا خودت آب داشتی ولی حیفش کردی !
+ هانا ؟ هانا ؟
بلند شو آقای قادری اومده با تو کار داره ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_بیست_هفتم
+ هانا ؟ هانا ؟
بلند شو آقای قادری اومده با تو کار داره ...
با صدای مامان از رویایی مبهم آزاد میشوم .
شتابان از جا بر می خیزم و با دیدن ساعت که ۶:۳۰ را نشان میدهد از اینکه نمازم قضا شده حرص میخورم و ذهنم بسمت خواب عجیبم پر می کشد .
" نمی تونی بخوری !!!
ـ چرا ؟
ـ چون تشنه نیستی !
ضمنا خودت آب داشتی ولی حیفش کردی ! "
آبی به دست و رویم میزنم تا چهره کسلم و خواب آلودم را تازه کند .
همان طور که لباس می پوشم نگاهی در آینه به خودم می اندازم و با سرعت بیرون می روم که صدای مامان بار دیگر اما اینبار با فاصله ای دورتر در عمارت می پیچد .
ـ هانا ؟
رفتی ؟ اون بنده خدا تو آلاچیق روی استخر منتظرته
ـ باشه مامان
خودم را به باغ می رسانم و از پشت سر بسمتش میروم خدمه در حال پذیرایی هستند و اما نگاه او معطوف بازی دلفین استخر است .
ـ سلام
بعد از شنیدن صدایم می ایستد و با نگاه به زمین می گوید :
سلام صبحتون بخیر
ببخشید بد موقع مزاحم شدم
دو خدمه را مرخص می کنم و می گویم :
خواهش میکنم بفرمایید بشینید .
روی صندلی حصیری که جا میگیرم می نشیند و دست هایش را در هم قفل میکند انگار آنچه می خواهد بگوید مضطربش کرده برای همین تعلل میکند که می پرسم :
آقای قادری مشکلی پیش اومده ؟ از هیربد خبری شده ؟
ـ نه ... مشکلی برای هیربد پیش نیومده ، الانم رفته خونه خانم فاتح
ـ اونجا چرا ؟
ـ ظاهرا قراره کاری انجام بدن با سید
ـ اهان ، خب پس ؟
ـ حقیقتا دیشب بعد از اینکه آخرین خبرو براتون فرستادم و جواب ندادین رئیس به من گفتن اونا رو بیخیال بشم و بر...
ـ بله متوجهم و متاسفم ... دیشب خیلی خسته بودم و نتونستم کارو تموم کنم اما یه فیلم دست به نقد دارم که برای خانم فاتح هم فرست..
ـ نه قضیه این نیست
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_بیست_هشتم
متعجب می پرسم :
پس قضیه چیه ؟
ـ دیشب به من زنگ زدن و آمار خیابان ... دادن که یه خونه محل قرار بوده و اسنادی درش هست اما قراره آتش بگیره ، آقا یاسین رو می شناسید ؟
ـ بله خب
ـ ایشون تماس گرفتن و گفتن گروه تراب روی این پروژه کار میکنه و باید برای اشفای حقیقت خبر اتفاقاتی که قراره اونجا بیافته پخش بشه !
ـ خب ؟
ـ من هم آدرس گرفتم و خواستم برم که همکلاسیتون اصرار کرد همراه من بیاد
رفتیم اونجا و .......
تمام چیزایی که دیدیم رو ثبت و ضبط کردیم ....
اما ....
ـ اما چی ؟
ـ متاسفانه اون خونه از قبل بمب گذاری شده بود ... وقتی متوجه شدیم که زمان زیادی تا منفجر شدنش نمونده بود ...
یاسین به هیربد و مرصاد تماس گرفت تا کمک بگیره ... دور بودن ... توی اون ساختمون زن و بچه زندگی میکردن و بی خبر از اون چیزی که پیش رو بود ... خوابیده بودن
کارن گفت میتونه بمبو خنثی کنه ... همه رو از ساختمون بیرون کرد ... تمام تلاششو کرد اما موفق نشد ... یاسین گفت هر چه سریع تر بیاد بیرون ... اما ...
با حرص و خشم گفتم : اما چی ؟
ـ هنوز از ساختمون خارج نشده بود که بمب منفجر شد
قطره های اشک از همدیگر سبقت میگرفتند و صورتم را خیس میکردند ، با ناباوری گفتم :
نهههه .... نهههههه .... الا...ااان ... حاحا...لش چطوره ؟
ـ بردیمش بیمارستان ، اما هیچ خانواده ای نداشت که بهشون خبر بدیم ، تنها کسی که به ذهنم رسید بهش اطلاع بدم شما بودید .
از جایم بلند میشوم و میگویم :
من .. من باید برم بیمارستان ...
با مظلومیت ادامه میدهم ؛ منو می برید ؟
ـ بله حتما
به سمت عمارت میروم و آماده میشوم وسایلم را بر میدارم و توضیح مختصری به مادر میدهم و با دویست و شش آقای قادری به سمت بیمارستان میرویم .
شیشه ماشین را پایین می کشم سرمای دی ماه اصفهان به صورتم می خورد و مرا می لرزاند دوباره اشک هایم جاری می شوند ...
شیشه ماشین بالا می رود بسمت اقای قادری بر میگردم و با حالتی سوالی نگاهش میکنم که بی توجه به من و همان طور که جلو را می بیند می گوید :
هوا سرده سرما می خورید ... خواهشا گریه نکنید
من او را فراموش کرده بودم ؟
آتش عشق میان ما خاموش شده بود ؟
ما تغییر کرده بودیم ؟
حسمان تغییر کرده بود و رنگ نفرت گرفته بود ؟
نههههه !
حق با مهدا بود . من خودم نبودم ، من به خودم دروغ گفتم ... تمام این سال ها که سعی کردم به خودم به قبولانم دیگر برایم اهمیتی ندارد .... !
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_بیست_نهم
راه رو مقابل اتاق عمل را برای چندمین بار قدم زنان می گذرم که دکتر همراه حسنا بیرون می آید ، با اضطراب بسمت میروم و می گویم :
آقای دکتر حالش چطوره ؟
ـ عملش خوب پیش رفت شاید دور از انتظار بود ولی الان حالش خوبه ، خانم حسینی لطفا برای ایشون توضیح بدید !
عمل طولانی بوده من باید برم به بیمار هام برسم ، بعد از انتقال بیمار به بخش و چک کردن وضعیتش به اتاق ۱۱۲ سر بزنید ببنید بهوش اومده
حسنا : چشم
ـ خسته نباشید
ـ شما هم همین طور استاد
دکتر که از جمعمان جدا می شود دست حسنا را می گیرم و با غم می گویم :
حسنا حالش چطوره ؟
خوب میشه ؟
چه بلایی سرش اومده ؟
ـ یواش بابا ، دونه دونه
بیا بریم تو اتاق من تا بهت بگم
روی صندلی جا میگیرم که شروع میکند و مختصر توضیحی میدهد .
ـ خب الان باید چیکار کنیم ؟
ـ هیچی تو لازم نیست کاری بکنی ... نگران نباش عمل خیلی خوب پیش رفت
برو خونه استراحت کن ناهار خوردی ؟
ـ نه بابا ، اصلا مهمه ؟ تو این وضعیت ؟
ـ چه وضعیتی ؟ تو چه ربطی به کارن داری که الان حرص میخوری ؟
ـ حسنا ، الان وقتش نیست
ـ خب توام
برو رد کارت منم کار دارم
با اصرار های آقای قادری و حسنا به خانه برمیگردم و با دیدن هیربد با دلتنگی به سمتش میروم و برادر کوچکم را در آغوش میگیرم .
به اتاقش میروم و شروع میکنم به نق زدن این قدر حرف میزنم که به ستوه می آید و می گوید .
ـ وای هانا زبون به دهن بگیر
مگه رفتم شهید شدم
ـ نه پس میخوای برو !
مامان دیگه طاقت نداره هیربد بفهم
ـ باشه ببخشید
گریه نکن که میشی مثل خر شرک
ـ خیلی پرویی من بخاطر تو مردم از استرس
ـ پس بخاطر استرس تخت خوابیده بودی ؟
ـ تو از کجا میدونی ؟
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سی_ام
ـ سعید هر چی زنگ زد بهت بر نداشتی ، منم گفتم نگران نباش مثل خرس گیریزلی خوابیده
ـ خیلی ممنون که جلو همکارم آبرومو بردی
ـ خواهش میکنم ، قابلی نداشت
روی زمین دراز می کشد و می گوید :
هانا یکم ماساژ بده دستمو داره میترکه از درد
ـ چرا ؟
ـ چون ۴۸ ساعت بدون وقفه ازش کار کشیدم
خمیازه می کشد و ادامه میدهد ؛
عصر میخوام برم دیدن کارن ، بیدارم کن تا ۷
ـ باشه ، پاشو بخواب روی تخت
ـ حال ندارم بخدا
بالش و پتویی از کمد بیرون می کشم و بسمتش پرتاب می کنم و می گویم :
بخواب برم پماد بیارم بکشم به دستت
ـ الهی یه شوهر خوب نصیبت بشه ما رو از دستت نجات بده آبجی
پوزخندی میزنم و از اتاق خارج می شوم .
بعد از رسیدگی به هیربد به اتاق مامان می روم و آنچه اتفاق افتاده را مثل دختر ۱۴ ساله برایش تعریف میکنم .
چند سالی هست به خودم قول دادم از هیچ چیز بی خبرش نگذارم ، شاید اگر امیر روزی برای فهمیدن علت مرگ هیوا تلاش نکرده بود من هیچ وقت اطرافیانم را نمی شناختم تا وقتی که در زندان های سیاسی بپوسم و حسرت بخورم .
از او متشکرم که مرا به ناجیم رساند ، کاش می توانستم بار دیگر او را ببینم ...
کاش میتوانستم عذر چند سال دوری که از هیوا برایش رقم زده بودم را بخواهم ...
کاش می توانستم تشکر کنم ...
کاش بود و میتوانستم تشکر کنم ...
به اتاقم میروم و باز هم تنها شریک لحظات سخت زندگیم اتاقی ست که تمام وسایلش به من دهن کجی می کنند .
با حسنا تماس میگیرم تا از احوال کارن مطلع شوم ، خیالم که از بابت او راحت می شود کتابم را بر میدارم و خواندن را از سر میگیرم ....
ـــــــــــــــــ❤ـــــــــــــــــ
مروارید مشاور وزیر اقتصاد دولت پیشین با رانت و رابطه توانسته بود سهم عظیمی از معاملات را که با دولت های اروپایی بسته شده بود به نفع شرکت خصوصی خودش ثبت کند .
و اما دخترش که سال ها انگلستان زندگی می کرد و برای یک معامله بزرگ به ابوظبی و سپس راهی ایران شده بود دستگیر شد و او را هیچ کس ندیده بود و نمی شناخت این مشخصه کمک بزرگی به ترابی ها بود .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این بلارو سر هم نیارید، شوهراتونو دوس داشته باشید 😍
🇮🇷http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
✅ قرداد ننگین کُواکس توسط وزارت بهداشت ایران
✍️ مطالب مهم و خطیر در مورد معاهده ننگین کُواکس(covax) که توسط ستاد کرونا و وزارت بهداشت به منظور واردات واکسن بسته شده است
✍️ بیل گیتس: ما با واکسن میتوانیم ۱۰ الی ۱۵ درصد از جمعیت جهان را کم کنیم
✍️ بیل گیتس: یک رشد ۱/۳ میلیارد نفری دیده میشود که ما با ویروس این جمعیت را خواهیم کُشت
✍️ جان مردم با توطئه واکسیناسیون در خطر است
✍️ واکسن ها باعث عقیمی یا کاهش باروری می شوند
⭕️ لطفا نشر حداکثری نمایید تا بدست نمایندگان مجلس برسد
#دروغ #کرونا
#خیانت_وزارت_بهداشت
.
❣دين چيست؟
متنى از لئوناردو باف پژوهشگر دينى معروف برزيلى:
در ميزگردى که درباره «دين و آزادى» برپا شده بود از دالايىلاما، با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى پرسيدم:
عالى جناب، بهترين دين کدام است؟
فکر کردم که او لابد خواهد گفت:
«بودايى» يا «اديان شرقى که خيلى قديمىتر از مسيحيت هستند.»
دالايىلاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خيره شد... و آنگاه گفت:
«بهترين دين، آن است که از شما آدم بهترى بسازد.»
من که از چنين پاسخ خردمندانهاى شرمنده شده بودم، پرسيدم:
آنچه مرا انسان بهترى مىسازد چيست؟
پاسخ داد:
«هر چيز که شما را دلرحمتر
فهميدهتر،
مستقلتر،
بىطرفتر،
بامحبتتر،
انسان دوستتر،
با مسئوليتتر
و اخلاقىتر سازد
دينى که اين کار را براى شما بکند، بهترين دين است»
من لحظهاى ساکت ماندم و به حرفهاى خردمندانة او انديشيدم.
به نظر من پيامى که در پشت حرفهاى او قرار دارد چنين است:
دوست من!
درواقع آنچه اهميت دارد، رفتار تو در خانه
در خانواده
در محل کار،
در جامعه و...
در کلّ جهان است
به ياد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست...!
http://eitaa.com/cognizable_wan
گناهکاری را نزد حاکم بردند. حاکم گفت:
یکی از این سه مجازات را انتخاب کن:
«یا یک من پیاز بخور یا ۱۰۰ سکه بده یا ۵۰ چوب بخور!»
مرد با خودش گفت: «وقتی میشود پیاز خورد کدام عاقلی چوب میخورد یا پول میدهد؟»
برایش پیاز آوردند. دو پیاز که خورد، دهانش سوخت. گفت: «درد چوب از پیاز کمتر است. چوب بزنید!» هنوز ده چوب نزده بودند که اشکش درآمد
و با خودش فکر کرد: «آدم عاقل تا پول دارد چرا چوب بخورد؟»
۱۰۰ سکه داد و آزاد شد.
حاکم گفت: «کار آخر را اگر اول انجام میدادی لازم نبود هم چوب را بخوری هم پیاز را و در آخر سکه هم بدهی!»
حالا این داستان این خلاصهی بسیاری از تصمیم گیریها در ایران است.
در آخر کار و بعد از صرف هزینه بسیار همان کاری را انجام میدهند که باید اول انجام میدادند..
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرودی درباره سردار دلها به زبان ترکی
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺ایرانیها حق دارند از ما آمریکاییها خوششان نیاید
🔹"جسی ونتورا" کارشناس سیاسی و فرماندار سابق ایالت مینهسوتای آمریکا:
🔹چرا آمریکا فکر میکند میتواند راه بیفتد دور دنیا چهرههای برجسته و رهبران کشورهای دیگر را ترور کند؟
🔹ایرانیها حق دارند از ما خوششان نیاید زیرا ما با براندازی دولت منتخب مردم در دهه 50، آنها را 20 سال گرفتار [محمدرضا] شاه کردیم که یک دیکتاتور بود!
👇🏻
☑️ http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
💠 بهترین همسر دنیا اشتباهات گذشته را فراموش میکند. یک همسر خوب، گذشته را نادیده میگیرد و دائم اشتباهاتی را که یادآوری آنها هیچ نفعی به حال رابطهتان ندارد بازگو نمیکند.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
هفت عادت مخرب وجود دارد که در درازمدت زندگیهای مشترک را از بين میبرد:
١. عيبجویی
٢. سرزنش
۳. نق زدن
۴. شکوه و گلايه
۵. تهديد
۶. تنبيه
٧. دادن حق حساب يا باج برای تحت کنترل در آوردن ديگری
در مقابل هفت عادت مهرورزی را بايد جايگزين رفتارهايمان سازيم:
١. گوش سپردن
٢. حمايت
٣. تشويق
۴. احترام
۵. اعتماد
۶. پذيرش
٧. گفتگوی هميشگی بر سر اختلافات
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خریت را ببین🤣🤣🤣
خره پیشش کم اورد
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سی_یکم
بعد از دستگیری دختر مروارید ثمین هم دستگیر شد و نام خیلی از اطرافیانش را لو داد ...
ترابی ها توانستند با یک نقشه حرفه ای به گروه مروارید نفوذ کنند و مهدا بتواند نقش بازی کند ....
سجاد همچنان پیش می رفت و پل های پشت سرش را خراب میکرد اما نیرو های امنیتی دستگیری ثمین را آنقدر عادی جلوه دادند که سجاد هیچ تلاشی برای پیگیری نکرد .
در این میان تنها کسی که نگران ثمین بود امیر و هیراد بودند ، یک برادر و یک عاشق ...
ثمین اعتراف کرده بود بزرگترین دلیلی که با آنها همکاری میکرده گرفتن اقامت در یکی از کشور های اروپایی بوده و اینکه وارد سیستم ضربه زدن به نخبه هایی مثل محمدحسین بخاطر علاقه اش به او بوده و هر چه تلاش کرده نتوانسته قلبش را تصاحب کند برای همین خواسته به او صدمه بزند .
مهدا با خواندن اعتراف های ثمین آزرده شد چرا که او در بخشی از اعترافاتش نوشته بود از مهدا متنفر بوده و برای همین میخواسته از تمام دختران چادری انتقام بگیرد .
مهدا با اجازه سید هادی به دیدن ثمین رفت او باور نمی کرد مهدا را در آن لباس ببیند و با تعجب به او خیره شده بود که مهدا گفت :
سلام ثمین
ـ س....سلام
ـ خوبی ؟ مشکلی نداری ؟
ـ نه
ـ با غذای اینجا مشکلی نداری ؟ یادمه معدت ضعیف بود
ـ نه مشکلی نیس
تو اطلاعاتی هستی ؟
ـ نه ، من پاسدارم
ـ چرا اومدی اینجا ، نکنه می خوان اعدامم کنن که تو اومدی ؟!
مهدا ؟
حرف بزن ! میخوان اعدامم کنن ؟
حرفامو باور نکردن ؟
بخد..
ـ نه قرار نیست کسی اعدامت کنه ، این حرفا چیه !
ـ پس تو ....
ـ من بعنوان یه هم کلاسی اومدم ببینمت و یه چیزی بهت بگم
ـ خب ؟
ـ ثمین اگه کمکمون کنی توی دادگاه خیلی به نفعت تموم میشه
ـ من همه چیزو گفتم ..هر چی میدونستم
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سی_دوم
ـ مطمئنی چیزی جا ننداختی ؟
ـ خب ... خب ...
ـ خب چی ؟
ـ من ... من ... میترسم از اون آقاهه
همونی که میاد برای بازجویی
زبونم بند میاد
ـ خب اگر چیزی بوده که از ترست نگفتی میتونی به من بگی !
ـ تو چرا این جوری رفتار میکنی ؟
ـ من ؟ چجور ؟!
صدای نوید در گوشش می پیچد که می گوید :
سروان میخواد ذهنتونو منحرف کنه
ـ نگفتی !
نوید : سروان؟
ـ بگو گوش میکنم من همه حواسم به توئه
نوید که جوابش را در پاسخ مهدا به ثمین گرفته بود سکوت کرد که ثمین ادامه داد .
ـ مثل یه دوست با من رفتار میکنی ...سرزنشم نمیکنی ..چرا بهم ترحم میکنی ؟
ـ من همیشه دوستت بودم خودت باور نداشتی
سرزنش و قضاوت به عهده من نیست
من همیشه همین بودم شاید تو الان تونستی واقعی ببینی
قرار بود یه چیزی بگی که گفتی میترس...
ـ مهدا ؟ من یادم رفت بگم ولی محمدو میخوان ببرن یه جایی
ـ کجا ؟
ـ نمیدونم ولی ایران نیست
قبلا با دانشجو های نخبه دیگه این کارو کردن
ـ بیشتر توضیح بده
ـ ببین برای جذب نخبه ها اول یه مسابقه ترتیب میدن بعدش میکشونن به مهمونی
کم کم آتو میگیرن ازشون و با قول یه زندگی بی نقص می برنشون خارج از کشور
بعضیاشون لب مرز بعضیاشون اون ور مرز میکشن
بعضی ها هم که یه مدت براشون کار میکنن با مرگ بیولوژیک زندگیشون تموم میشه
ـ و محمدحسین جز کدوم دستس ؟
ـ فعلا مراحل اولیه است ، نقطه نجات محمدحسین سجاده
ـ خب
ـ منبع مالی مهمونیا هانا جاویده و کسی که همه ما رو به مروارید می رسوند کارن بود
البته من میدونم که کارن میخواد سر هانا کلاه بذاره
مطمئنم هیوا هم خودش کشته ..البته به دستور کارن...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سی_سوم
مهدا فکرش درگیر حرف های ثمین شده بود و توجهی به صدا زدن های مادرش نکرد .
مرصاد لنگی به ساق پایش زد و گفت :
مامان با شما هست !
مهدا : کی من ؟
هان
ینی بله
بفرمایید
ـ میگم چرا اینقدر تو فکری غذاتم نخوردی !
ـ چیزی نیست مشکل کاریه مامان
ـ مگه تو بهداری هم مشکل کاری پیش میاد
مرصاد : مامان این بدبختو بفرستی سر کوچه ماست بگیره هم مشکل پیش میاد
مائده : نمکدون
ـ کی از تو سوال پرسید ؟
ـ کی از تو پرسید ؟
مهدا : بسه به هیچ کدومتون ربطی نداره
میز را رها کرد و بسمت اتاقش رفت نمی خواست با خواهر و برادرش بد رفتاری کند ولی ذهنش درگیر محمدحسین بود نمی توانست بی کار بنشیند تا اتفاقی برای او بیافتد
به سجاد و کار هایش که فکر می کرد ناخودگاه دستش را مشت میکرد از خشمی که وجودش را فرا می گرفت .
پرده اتاقش را کنار زد و به باغچه ی بزرگ حیاط بلوک نگاه کرد که درختان و گیاهانش در بهار می رقصیدند .
دلش می خواست آنها را در آغوش بگیرد تا روحش را آرام کند ، قبل از اینکه بتواند چشم بگیرد از طبیعتی که جانش را زنده میکرد ، نگاهش در نگاهی آشنا تلاقی شد .
نگاهی هم رنگ دریا و پر از ستارگان آسمان کویر .
به ثانیه نکشید که پرده را انداخت و پشت به پنجره ایستاد .
نمی خواست به احساساتش اجازه ورود به حریم کاریش را بدهد ، از طرفی صاحب آن جفت چشم آبی روح و روانش را به بازی گرفته بود .
دست به انکار زده بود انکار قلبی که فقط برای یک نخبه جمهوری اسلامی نگران نبود برای سید محمدحسین حسینی نگران بود .
افکارش را پس زد و مثل همیشه به سجاده فیروزه ای رنگش پناه برد .
قرآنش را در دست گرفت و نیت کرد ، نیت به قلبی که بی گناه فقط برای خالق بتپد و جز او و جلوه های او چیزی نخواهد و اما این جلوه ها ....
محمدحسین مخلوق خوب خدایی بود که عاشقانه برایش بندگی میکرد ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سی_چهارم
از آن آشفتگی و پریشانی بیرون نیامده بود تا وقتی که ماموریتش برای دختر مروارید شدن تثبیت شد .
جایی که میتوانست مراقب محمدحسین باشد و او را از شر کینه های سجاد دور نگه دارد ...
از وقتی سجاد را در میان درندگان شیطان سیرت دیده بود او فقط آقای فاتح بود نمی خواست و نمی توانست او را سجاد بنامد ...
سجاد برای او خیلی سنگین و ثقیل بود ...
برای اینکه بتوانند اوضاع را کنترل کنند و بار دیگر نفوذ را در پیش گیرند امیر ، نوید ، خانم مظفری و ثمین هم با مهدا همراه شدند .
اما مهدا خوب می دانست همراهی هانا جاوید بهتر از هر کس دیگری میتواند به او و هدفش کمک کند برای همین قبل از پیوستن به مروارید و از سرهنگ خواست ترتیبی نقشه ای را بدهد که هانا کارن واقعی را بشناسد .
تله ای که حرفه ای تر از فکر کارن باشد و او را دور بزند .
کارن باید احساس خطر میکرد و تنها می توانست یک نفر را قربانی کند و آن فرد هانا بود .
برای همین ترتیبی دادند تا کارن را بترسانند اما طوری وانمود کنند که اطلاعات کمی دارند و گول نقشه ی کارن را خورده اند .
قاچاق چی ای که مشروبات الکلی و قرص های توهم زا برای مهمانی ها تهیه میکرد را به سودای معامله ای بزرگ به تبریز فرستادند تا طعمه نیرو های امنیتی آنجا شود .
سپس نوید بعنوان فروشنده به کارن معرفی شد تا بتواند مشکلاتی برای مهمانی ایجاد کند و راه را برای گرفتن هانا هموار سازد .
کارن که به پیشنهاد طرف اسرائیلی برای برگزاری مهمانی هایی با سبک شیطان پرستان مخالفت کرده بود وقتی دید نمی تواند از پس هزینه هایی که در اثر معامله با مروارید متقبل شده بود بر آید با این حقه ی ترابی ها خام شد .
با ساپورت بیشتر مالی از خارج او می توانست در این مهمانی های شاهانه شرکتش را معتبر تر سازد و اصلی ترین رویایش همکاری با شرکت ... در تل آویو بود .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سی_پنجم
با سختی های فراوان توانستند موقعیت را فراهم کنند کارن که عرصه را بر خود تنگ دید هانا را قربانی کرد همان چیزی که آنها می خواستند .
هانا باید می فهمید کارن فقط یک مدیر عامل ساده نیست و قاتل خواهرش ، هیوا ، است . مهدا و امیر به پاسگاه نزدیک مکان برگزاری میهمانی رفتند و ثمین را که مدتی برای ایفای نقشش آزاد کرده بودند به میهمانی فرستادند .
سجاد که از غیبت ناگهانی ثمین متعجب شده بود و در پی فهمیدن علت آن بود که ثمین برای منحرف کردن ذهنش او را به رقص و نوشیدن مشروب مشغول می کرد .
برای دومین بار جام سجاد را پر کرد و با ناز و عشوه بسمتش رفت که سجاد دستش را گرفت و کشیده گفت :
بشیــــن ببـــــــــــینم .... کجا ؟
بایـــــــــد بر...ام تعریف کنی کجااااا بودی !
ـ من باغچه باغ بابام بودم ... با خانم هم هماهنگ کردم
ـ مروارید خبـــــــــــر داشـــــــــــــت ؟
ـ آره ، مروارید مگه میتونه از صداش بی خبر باشه
ـ ثمیــــــــــــــ....ن
ـ بله ؟
ـ نظررررررت چیه محمدحســـــــین و مهداااا رو بکشیم ؟
ـ برای آزاری که به منو تو دادن حقشونه بمیرن
ـ ولی من لعــــــــنتی هنوزززز دوسش دارم
اااااگه قرااار باشه با من نیااااد انگلیس میکشششسمش
ـ سجاد فکر کنم حالت خوب نیست میخوای برسونمت خون...
ـ خونه ؟ برمممم پیشششش حاج رسوووووول بگم مستم ؟
برم پیش هادددددی ؟ هاااان ؟؟؟؟؟
ـ میخوای ببرمت خونه خودت ؟
ـ بببببریم
سجاد نباید به دام می افتاد برای همین او را از میدان خارج کردند تا همچنان نقشه راه بماند . ثمین بعد از هماهنگی با مهدا از میهمانی بیرون زدند .
سجاد را به خانه اش رساند و به خانه ای که مهدا برایش آدرس فرستاده بود رفت .
شیطان پرستان با اعمال حقیرانه کارشان را شروع کرده بودند که هانا رو به کارن با اعتراض گفت :
اینا دیگه چه خرین ؟
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan