*آیا فرق بین نماز های پنجگانه و نماز شب را میدانی؟*❗
💗 از زیباترین متن هایی که تاکنون در مورد نماز شب خوانده ام.👌
💗 سخنی و مطلبی که بدن ها با آن به لرزه می افتند، از همه ی عزیزان می خواهم تا آخر با دقت بخوانند.👇
💗 دعوت نامه ای از جانب «پروردگار جهانیان» 💗
◼️ نماز شب مرا به تفکر وادار نمود و عجایب زیادی را در آن مشاهده نمودم:
✅ منادی(موذن) نماز واجب ، انسان است، اما منادی نماز شب «رب العالمین» است.
✅ صدای منادی(موذن) نماز واجب را همه ی انسان ها می شنوند، اما صدای منادی نماز شب را فقط بعضی از انسان ها احساس می کنند.
✅ ندای انسان ها به طرف نماز واجب «حي علی الصلاة حي علی الفلاح» (بشتابید به سوی نماز بشتابید به سوی رستگاری) می باشد اما ندای رب العالمین به سوی نماز شب «هل من سائل فأعطیه» (آیا نیازمندی و خواهنده ای هست تا به او عطا کنم؟) می باشد.
✅ نماز واجب را بیشتر انسان ها ادا میکنند اما نماز شب را فقط انسان های برگزیده و خاص خداوند به جای می آورند.
✅ نماز واجب را بعضی از انسان ها برای ریا و خودنمایی انجام میدهند، اما نماز شب را هیچ کس به جای نمی آورد مگر پنهانی و خالصانه.
✅ در هنگام ادای نماز واجب، فکر انسان با امور دنیوی و وساوس شیطانی مشغول می شود، اما نماز شب قطع رابطه با دنیا و ساختن خانه ی آخرت است.
✅ نماز واجب را برخی افراد بخاطر ملاقات و گفتگو با فردی انجام می دهند، درحالی که نماز شب را بخاطر سخن گفتن با خدا و مأنوس شدن با او و درمیان گذاشتن مشکلات و ناراحتی ها به جای می آورند.
✅ احتمال قبول شدن دعا در نماز واجب وجود دارد، اما در مورد دعای شب خداوند وعده داده که آن را اجابت نماید. «هل من سائل فأعطیه» (آیا نیازمندی و درخواست کننده ای هست که او را عطا کنم؟).
✅ در آخر ... هیچ فردی موفق به ادای نماز شب نمیشود، مگر کسانی که خداوند اراده کرده که آنها را با سخن گفتن با خود مأنوس گردانیده و مشکلات و ناراحتی هایشان را بشنود، زیرا که آنها از نزدیك ترین انسان ها به خداوند می باشند.
✅ پس خوشا به حال آن افرادی که دعوت نامه ی نشستن در برابر خداوند و سخن گفتن و لذت بردن از مناجات را از جانب خداوند تبارك و تعالی دریافت می کند.
💗ابن قیم جوزی رحمه الله می فرمایند:
«هنگامی که در تاریکی ها در برابر آن پادشاه دانا نشستی ... مانند بچه ها رفتار کن !
بچهها زمانی که چیزی را میخواهند و به او نمیدهند، چنان گریه میکنند تا بدستش آورند ...
پس تو نیز مانند بچه ها حاجت خود را بخواه».
💗 کسی را از این پیام محروم نکنید شاید که برای نماز شب تشویق شود و در ثوابش شریک شوید.
عاقبت بخیرشوید
╭━━⊰❀🌹❀⊱━━╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╯
پنج امری که در زندگی زیاد برخورد میکنیم و در پذیرفتن این امور سعادتی بینظیر نصیبمان میشود.
1- هر چیزی تغییر یافته و پایان میپذیرد.
2- اوضاع همیشه طبق برنامه پیش نمیرود.
3- زندگی همیشه منصفانه نیست.
4- درد بخشی از زندگی است.
5- مردم همیشه عاشق و وفادار نیستند.
اینها همان مهمترین چالشهایی هستند که ما در زندگی با آنها مواجه میشویم. اما در اغلب موارد با انکار آنها گذران عمر میکنیم.
طوری رفتار میکنیم که گویی این شرایط و بدیهیات اصلاً وجود خارجی ندارند و یا در مورد ما صدق نمیکنند. اما وقتی با این حقایق پنجگانه مخالفت میکنیم در برابر واقعیت قد علم کرده و مقاومت میکنیم، زندگی به سریال بی پایانی از ناامیدیها، ناکامیها و تأسفها تبدیل میشود.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
ما به اندازه اختیارات خود مسئول هستیم
برای کاهش اضطراب، ما نباید خود را خدای جهان تصور کنیم، بدین معنا که متوجه باشیم بهاندازه اختیارات خود مسئول هستیم و اگر اختیارات ما محدود است، مسئولیتهای ما نیز محدود است. برای فهم این نکته به بیان مثالی میپردازم :
هنگامی که ابرهه برای ویران کردن خانه کعبه به مکه رفته بود، محاصره مکه زمانی طولانی طول کشید و سپاه ابرهه نمیتوانست وارد شهر مکه شود. عبدالمطلب جد پیامبر اسلام، رئیس شهر مکه بود و تقاضای ملاقات با ابرهه را نمود و ابرهه درخواست او را پذیرفت. در این ملاقات عبدالمطلب از ابرهه خواست سپاهیان او تعدادی از شترهای او را که تصرف کرده بودند، به او برگردانند. ابرهه از این تقاضای عبدالمطلب متعجب شد و به عبدالمطلب گفت: تو رئیس این شهر هستی و به فرزانگی شناخته شدهای، گمان میکردم به دنبال مذاکره برای صلح یا راه نجات قوم خود باشی اما تو دنبال شتران خود هستی؟ عبدالمطلب جملهای بیان کرد که علیالظاهر سنگدلانه است اما بسیار حکیمانه است؛ او گفت: أنا ربُّ الِابل و لَلبیت رَب، بدین مفهوم که من صاحب شتران هستم و باید از شترانم دفاع کنم و کعبه نیز خدایی دارد که باید او از کعبه دفاع کند.
درواقع مفهوم جمله عبدالمطلب این است که حدود مسئولیتهای ما به اندازه اختیارات ما است، نه کمتر و نه بیشتر و نه حتی بهتناسب بلکه بهتساوی؛ و به دلیل اینکه ما به این نکته توجه نمیکنیم دچار اضطراب میشویم.
استاد مصطفی ملکیان
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
"از خوشی های کوچك، خوشبختی های بزرگ بسازید..."
فراموش نکنید که " خوشی کوچک، یک خوشی بزرگ است در انتظار تاجگذاری..."
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهانه ممنوع
اگه اینها با وجود محدودیت ها میتونن پس تو هم میتونی
پس شروع کن
تلاش کن
تا به هدفت نرسیدی دست از تلاش بر ندار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جاروی ایران در امریکا😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
📚دوست واقعی/
مردی گوسفندی ذبح کرده و آن را کباب نمود. به برادرش گفت برو و دوستان و نزدیکان را بگو که بیایند تا با هم این گوسفند را بخوریم.
برادرش رفت و در بین دهکده صدا کرد: آی مردم کمک کنید، خانه ما آتش گرفته است.
تعدادی اندکی برای نجات دادن آنها آمدند. وقتی به خانه رسیدند، با کباب گوسفند و نوشیدنیهای رنگارنگ پذیرایی شدند. برادرش آمد و دید که کسان دیگری آمده و گوسفند کباب شده را خوردهاند.
از برادرش پرسید: چرا دوستان و نزدیکان را صدا نکردی؟ برادرش گفت: اینها دوستان ما و شما هستند. کسانی که شما آنها را دوست وخویشاوند
میپنداشتید،حتی حاضر نشدند تایک سطل آب هم روی خانه شما که آتش گرفته بود، بریزند.
خیلیها هنگام کباب و گوسفند دوستان آدم هستند. وقتی خانه آتش گرفت، یک سطل آب حتی روی خاکسترتان هم نخواهند ریخت.
قدر دوستان واقعیمان را بدانیم
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردم عزیز می توانند با ارسال پیامک نام و نام خانوادگی به شماره سامانه ۱۰۰۰۲۴۰۸ و یا از طریق سایت asle90.24on.ir اقدام به شکایت از آقای حسن روحانی بنمایند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_وشانزده_ظهور💥
برگشتم سمت مرتضي ...
که حالا دقيق تر از هميشه داشت به حرف هام گوش مي کرد ...
ـ دقيقا زماني که داشتم فکر مي کردم که آيا اين مرد، آخرين امام هست یا نه؟ ... اين سوال رو از من پرسيد ... درست وسط بحث ...
جايي که هنوز صحبت ما کامل به آخر نرسيده بود ... جز اين بود که توي همون لحظه متوجه شده بود دارم به چي فکر مي کنم؟ ...
دقيقا توي همون نقطه دوباره ازم سوال کرد چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ...
و اين سوال رو با ضمير غائب سوال کرد ... نگفت چرا دنبال من مي گردي ... در حالي که اون من رو به خوبي ميشناخت ... و مي دونست محاله با چنين جمله اي فکرم نسبت به هويت احتمالي عوض بشه ... مي دوني چرا اين سوال رو ازم پرسيد؟ ...
با همون اندوه و حسرت قبل، سرش رو در جواب نه، تکان داد ...
ـ من براي پيدا کردن حقيقت دنبالش مي گشتم ... و بهترين نحو، توسط خودش يا يکي از پيروان نزديکش ... همه چيز براي من روشن شده بود ...
اگر اون جوان، حقيقتا خود امام بود ... اون سوال با اون شرايط، دو مفهوم ديگه هم به همراه داشت ...
اول اينکه به من گفت ... زماني که انسان ها براي شکستن شرط_هاي مغزي آماده بشن، ظهور اتفاق مي افته ...
و يعني ... اگر چه اين ديدار، اجازه اش براي تو داده شده ... اما تو هنوز براي اينکه با اسم خودم ... و نسب و جايگاهم نسبت به رسول خدا من رو بشناسي آماده نيستي ...
از دنيل قبلا شنيده بودم افرادي هستند که هدايت بیدواسطه ايشون شامل حالشون شده ...
اما زماني که هويت رسما براشون آشکار ميشه ديگه اذن ديدار بهشون داده نميشه ...
پس هر سوالی می تونست نقطه صد در صد اتمام این ارتباط بشه ... چون من آماده نبودم ...
و دومين مفهوم، که شايد از قبلي مهمتر بود اين بود که ... من حقيقت رو پيدا کرده بودم ... به چيزي که لازمه حرکت من بود رسيده_بودم ... و در اون لحظات مي خواستم مطمئن بشم چهره مقابلم به آخرين امام تعلق داره یا نه ... و دقيقا اون سوال نقطه هشدار بود ... مطرح شدنش درست زماني که داشتم به چهره اش فکرش مي کردم ... يعني چرا مي خواي مطمئن بشي اين چهره منه؟ ...
يعني اين فهميدن و اطمينان براي تو چه سودي داره توماس؟ ... اين سوال نبود ... ايجاد نقطه فکري بود ...
شناختن چهره چه اهميتي داره ... وقتي من هنوز اجازه اين رو نداشته باشم که رسما با اسم امام، نسب امام و به عنوان پيرو امام باهاش صحبت کنم؟ ...
پس چيزي که اهميت داره و من بايد دنبالش باشم شناخت چهره امام نيست ... ماهيت وجودي امام هست ... چيزي که بهش اشاره کرده بود ... تبعيت ...
و اين چيزي بود که تمام مسير برگشت رو پياده بهش فکر مي کردم ... دقيقا علت اينکه بعد از هزار سال هنوز ظهور اتفاق نيوفتاده ...
انسان ها به صورت شرطي دنبال مي گردن ... و اين شرط فقط در چهره خلاصه شده ... کاري که شيطان داشت در اون لحظه با من هم مي کرد ... ذهنم رو از ماهيت_تبعيت ومسئوليت ... داشت به سمتي سوق مي داد که اهميت نداشت ... چهره اون جوان حاشيه وجود و حرکت ... و علت غيبت هزارساله اش بود ...
ظهور اون، ظهور چهره اش نيست ... ظهور ماهيت تفکرش در ميان انسان هاست ... نه اينکه براساس يک ميل باطني که منشا نامشخصي داره ... به دنبالش باشن ...
يعني اين باور و فکر در من ايجاد بشه که بتونم به هر قيمتي اعتماد خدا رو به دست بيارم ... يعني بدونم شيطان، هزار سال براي کشتن اون مرد برنامه ريخته تا روزي سربازانش اين هدف رو عملي کنن ...
پس منم ايمان داشته باشم جان اون از جان من مهمتره ... خواست_اون از خواست من مهمتره ... تا خدا به من اعتماد کنه و حفظ جان جانشينش رو در دستان من قرار بده ... آيا من اين قدرت رو دارم که عامل بر خواست و امر خداي پسر پيامبر باشم؟ ...
اون سوال، سرمنشا تمام اين افکار بود ... و من، در اون لحظه هيچ جوابي نداشتم ...
سوالی که هر سه این مباحث رو در مقابل من قرار داد ... و غیر مستقیم به من گفت ... تا زمانی که این شایستگی در وجودم ایجاد نشه و از اینها عبور نکنم ... حق ندارم بیشتر از حیطه و اجازه ام وارد بشم ...
و من هنوز حتی قدرت پاسخ دادن بهش رو هم ندارم ...
چند قدم رفتم سمتش ... حالا ديگه فاصله اي بين ما نبود ...
_و مرتضي ... از اينجا به بعد، گوش من به تو تعلق داره ... شايد زمان چنداني از آشنايي ما نمي گذره اما شک ندارم انسان شايسته اي هستي ... مي خوام بهت اعتماد کنم ... و قلب و باورم رو براي پذيرش اسلام دراختيارت بذارم ...
❌#کپی_رمان( مردی دراینه ) با ذکر منبع مجازه❌
http://eitaa.com/cognizable_wan
👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_وهفده_یک_حقیقت_ساده💥
نفس عميقي از ميان سينه اش کنده شد ...
براي لحظاتي نگاهش رو از من گرفت و دستي به محاسن نمناکش کشيد ... و صورتش رو با دستمال خشک کرد ...
ـ تو اولين کسي هستي که قبل از شناخت اسلام، ايمان آورده ... حداقل تا جايي که الان ذهن من ياري مي کنه ... مخصوصا الان توي اين شرايط ...
حرف ها و باوري رو که تو توي اين چند ساعت با عقل و معرفت خودت بهش رسيدي ... خيلي ها بعد از سال ها بهش نميرسن ...
من نه علم اون فرد رو دارم ... نه معرفت و شناختش رو ... قد علم و معرفت کوچيک خودم، شايد بتونم چيزي بگم ... اونم تا اينکه چقدر درست بگم يا نه ...
مشخص بود داره خودش رو مي سنجه و حالا که پاي چنين شخصي وسط اومده، در قابليت هاي خودش دچار ترديد شده ... بهش حق مي دادم ...
اون انسان متکبر و خودبزرگ بيني نبود ... براي همين هم انتخابش کردم ... انساني که بيش از حد به قدرت فکر و شناخت خودش اعتماد داشته باشه و خودش و فکرش رو معیار سنجش حقیقت قرار بده ... همون اعتماد سبب نابوديش ميشه ...
اما جاي اين سنجش نبود ...
اگر اون جوان، واقعا آخرين امام بود ... سنجش صحيحي نبود ... و اگر نبود، من انتظار اين رو نداشتم مرتضي در اون حد باشه ...همين که به صداقت و درستيش در اين مدت اعتماد پيدا کرده بودم، براي من کفايت مي کرد ...
نشستم کنارش ...
قبل از اينکه دستم رو براي هدايت بگيره ... اول من بايد بهش کمک مي کردم ...
ـ آقا مرتضي ... انسان ها براساس کدهاي ذهني خودشون از حقيقت برداشت و پردازش مي کنن ... نگران نباشيد ... ديگه الان با اعتمادي که به پيامبر پيدا کردم ...
مي دونم اگه نقصي به چشم برسه ... اون نقص از اشتباه کدها و پردازش مغز و ذهن_ماست ... اگه چشمان ناقص من، نقصي رو ببينه ... یا در چیزی که می شنوم واقعا نقصی وجود داشته باشه ... اون رو دیگه به حساب اسلام نمي گذارم ...
فقط بيشتر در موردش تحقيق مي کنم تا به حقیقتش برسم ...
لبخند به اون چهره غم زده برگشت ... با اون چشم هاي سرخ، لبخندش حس عجيبي داشت ...
بيش از اينکه برخواسته از رضايت و شادي باشه ... مملو و آکنده از درد بود ...
ـ شما تا حالا قرآن رو کامل خوندي؟ ...
ـ نه ...
دستش رو گذاشت روي زانو و تکيه اش رو انداخت روش ... بلند شد و عباش رو روي شونه اش مرتب کرد ...
ـ به اميد خدا ... تا صبحانه بخوري و استراحت کني برگشتم ...
و رفت سمت در ...
مطمئن بودم خودش هنوز صبحانه نخورده ...
اما با اين حال و روز داره به خاطر من از اونجا ميره ...
نمي دونستم درونش چه تلاطمي برپاست که چنين حال و روزي داره ...
شايد براي درک اين حالت بايد مثل اون شيعه زاده مي بودم ...
کسي که از کودکي، با نام و محبت پيامبر فرزندانش به دنيا اومده ...
اون که از در خارج شد، بدون اينکه از جام تکان بخورم، روي تخت دراز کشيدم ... شرم از حال و روز مرتضي، اشتها رو ازم گرفت ...
تسبيح رو از جيبم در آوردم ... دونه هاش بدون اينکه ذکر بگم بين انگشت هام بازي بازي مي کرد ... مي رفت و برگشت ... و بالا و پايين مي شد ...
کودکي شادي نداشتم اما مي تونستم حس شادي کودکانه رو درونم حس کنم ...
تسبيح رو در مچم بستم و دست هام رو روي بالشت، زير سرم حائل کردم ...
کدهاي انديشه ...
بعد سوم ...
اسلام ...
ايمان ...
مسئوليت ...
تبعيت ...
مسير ...
به حدي در ميان افکارم غرق شده بودم که اصلا نفهميدم ... کي خستگي روز و شب گذشته بر من غلبه کرد ... و کشتي افکارم در ساحل آرامش پهلو گرفت ...
تنها چيزي که تا آخرين لحظات در ميان روحم جريان داشت ... يک حقيقت و خصلت ساده وجود من بود ... چيزي به اسم سخت برام معنا نداشت ...
وقتي تصميم من در جهت انجام چيزي قرار مي گرفت ... هيچ وقت آدم ترسويي نبودم ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
👤#مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_و_هجده_راز_سر_به_مهر💥
با چند ضربه بعدي به در، کمي هشيارتر، پهلو به پهلو شدم ...
تا چشمم به ساعت ديواري افتاد يهو حواسم جمع شد و از جا پريدم ... ساعت 2 بودو قطعا مرتضي پشت در ...
با عجله بلند شدم و در رو باز کردم ... چند قدمي دور شده بود، داشت مي رفت سمت آسانسور که دويدم توي راهرو و صداش کردم ...
چشمش که بهم افتاد خنده اش گرفت ... موي ژوليده و بي کفش ...
خودمم که حواسم جمع شد، نتونستم جلوي خنده ام رو بگيرم ... دستي لاي موهام کشيدم و رفتيم توي اتاق ...
ـ نهار خوردي؟ ...
مشخص بود صبحانه هم نخورده ... خنديد و هيچي نگفت ...
کيفش رو گذاشت روي ميز و درش رو باز کرد ... يه کادو بود ...
ـ هديه من به شما ...
با لبخند گرفت سمتم ... بازش که کردم قرآن بود ...
همونطور قرآن به دست نشستم روي تخت و صفحه اول رو باز کردم ... چشمم که به آيات سوره حمد افتاد بي اختيار خنده ام گرفت ...
خنده ای به کوتاهی یک لبخند ... اون روز توي اداره، اين آيات داشت قلبم رو از سينه ام به پرواز در مي آورد و امروز من بااختيار داشتم بهشون نگاه مي کردم ...
توي همون حال، دوباره صداي در بلند شد ... اين بار دنيل بود ...
چشمش به من افتاد که قرآن به دست روي تخت نشستم، جا خورد ... اما سريع خودش رو کنترل کرد ...
ـ کي برگشتي؟ ... خيلي نگرانت شده بوديم ...
ـ صبح ...
دوباره نگاهي به من و قرآنِ دستم انداخت ...
ـ پس چرا براي صبحانه نيومدي؟ ...
نگاهم برگشت روي مرتضي که حالا داشت متعجب بهم نگاه مي کرد ... هنوز اندوه و دل گرفتگي از پشت پرده چشم هاش فرياد مي کشيد ...
نگاهم برگشت روی دنيل و به کل موضوع رو عوض کردم ...
ـ بريم رستوران ... شما رو که نمي دونم ولي من الان ديگه از گرسنگي ميميرم ... ديشب هم درست و حسابي چيزي نخوردم ...
دنيل از اتاق خارج شد ...
و من و مرتضي تقريبا همزمان به در رسيديم ... با احترام خاصي دستش رو سمت در بالا آورد ...
ـ بفرماييد ...
از بزرگواري اين مرد خجالت کشيدم ... طوري با من برخورد مي کرد که شايسته اين احترام نبودم ...
رفتارش از اول محترم و با عزت بود اما حالا ...
چشم در چشم مرتضي يه قدم رفتم عقب و مصمم سري تکان دادم ...
ـ بعد از شما ...
چند لحظه ايستاد و از در خارج شد ...
موقع نهار، دنيل سر حرف رو باز کرد و موضوع ديشب رو وسط کشيد ...
ـ تونستي دوستي رو که مي گفتي پيدا کني؟ ... نگران بودم اگه پيداش نکني شب سختي بهت بگذره ...
نگاه مرتضي با حالت خاصي اومد روي من ...
لبخندي زدم و آبرو بالا انداختم ...
ـ اتفاقا راحت همديگه رو پيدا کرديم ... و موفق شديم حرف هامون رو تمام کنيم ...
مي دونستم غير از نگراني ديشب، حال متفاوت امروز من هم براش جاي سوال داشت ...
براي دنيل احترام زيادي قائل بودم اما ماجراي ديشب، رازي بود در قلب من ... و اگر به کمک عميق مرتضي نياز نداشتم و چاره اي غير از گفتنش پيش روي خودم مي ديدم ...
شايد تا ابد سر به مهر باقي مي موند ...
ـ صحبت با اون آقا اين انگيزه رو در من ايجاد کرد از يه نگاه ديگه ... دوباره درباره اسلام تحقيق کنم ...
لبخند و رضايت خاصي توي چهره دنيل شکل گرفت ...
اونقدر عميق که حس کردم تمام ناراحتي هايي که در اون مدت مسببش بودم از وجودش پاک شد ...
با محبت خاصي براي لحظات کوتاهي به من نگاه کرد و ديگه هيچي نگفت ...
مرتضي هم که فهميد قصد گفتنش رو به دنيل ندارم دوباره سرش رو پايين انداخت و مشغول شد ...
حالا اون، مثل حال ديشب من داشت به سختي لقمه هاي غذا رو فرو مي داد ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_و_نوزده_تبعه_شما💥
خانواده ساندرز و مرتضي برنامه ديگه اي داشتن اما من مي خواستم دوباره برم حرم ...
حرم رفتن ديشبم با امروز فرق زيادي داشت ...
ديروز انسان ديگه اي بودم و امروز ديگه اون آدم وجود نداشت ... مي خواستم براي احترام به يک اولي الامر به حرم قدم بزارم ...
مرتضي بين ما مونده بود ... با دنيل بره يا با من بياد ...
کشيدمش کنار ...
ـ شما با اونها برو ... من مسير حرم رو ياد گرفتم ... و جاي نگراني نيست ... مي خوام قرآنم رو بردارم و برم اونجا ...
نياز به حمايت اونها دارم براي اينکه بتونم حرکت با بينش روح رو ياد بگيرم ...
دو بعد اول رو می شناختم اما با بعد سوم وجودم بيگانه بودم ... حتي اگر لحظاتي از زندگي، بي اختيار من رو نجات داده بود يا به سراغم اومده بود ... من هيچ علم و آگاهي اي از وجودش نداشتم ...
و از جهت ديگه، حرکت من بايد باآگاهي و بصيرت اون پيش مي رفت ... و مي دونستم اين نقطه وحشت شيطان بود ... همون طور که حالا وقتي به زمان قبل از سفر نگاه مي کردم به وضوح رد پاي شيطان رو مي ديدم ... زماني که با تمام قدرت داشت من رو به جهت مخالف جريان مي کشيد ... و مدام در برابر دنیل قرار می داد ...
من اراده محکم و غير قابل شکستي داشتم اما شرط هاي من در جهات ديگه اي شکل گرفته بود ...
و بايد به زودي آجر آجر وجود و روانم رو از اول مي چيدم ...
خراب کردن اين بنيان چند ده ساله کار راحتي نبود ...
به خصوص که مي دونستم به زودي بايد با لشگر دشمن قديمي بشر هم رو به رو بشم ... اين نبردهمه جانبه، جنگي نبود که به تنهايي قدرت مقابله با اون رو داشته باشم ...
مقابل ورودي صحنه آينه ايستادم ... چشم هام رو بستم و دستم رو گذاشتم روي قلبم ...
ـ مي دونم صداي من رو مي شنويد ... همون طور که تا امروز صداي دنيل و بئاتريس رو شنيديد ...
و همون طور که اون مرد خدا رو براي نجات من فرستاديد ...
من امروز اينجا اومدم نه به رسم ديشب ...
که اينجام تا بنيان_وجودم رو ازابتدا بچينم ...
و مي دونم که اگه تا اين لحظه هنوز مورد حمله شيطان قرار نگرفته باشم ... بدون هيچ شکي تا لحظات ديگه به من حمله مي کنن تا داده هاي مغزم رو به چالش بکشن ...
و مبنايي رو که در پي آغاز کردنش اينجام آلوده کنن ...
چشم هام رو باز کردم و به ايوان آينه خيره شدم ...
ـ پس قلب و ذهنمرو به شما مي سپارم ...
اونها رو حفظ کنيد و من رو در مسير بعد سوم ياري کنيد ...
و به من يادبديد هر چيزي رو که به عنوان بنده خدا ... و تبعه شما بايد بدونم ... و بايد بهش عمل کنم ...
قرآن رو گرفتم دستم و گوشه صحن، جايي براي خودم پيدا کردم ...
صفحات يکي پس از ديگري پيش مي رفت و تمام ذهنم معطوف آيات بود ... سوال هاي زيادي برابرم شکل مي گرفت اما اين بار هيچ کدوم از باب شک و ترديد نبود ...
شوق به دانستن، علم به حقيقت و مفهوم اونها در وجود من قرار داشت ...
با بلند شدن صداي اذان، براي اولين بار نگاهم رو از ميان آيات بلند کردم ...
هوا رنگ غروب به خودش گرفته بود ... کمي شانه ها و گردنم رو تکان دادم و دوباره سرم رو پايين انداختم ...
بيشتر از دو سوم صفحات قرآن رو پيش رفته بودم که حس کردم يه نفر کنارم ايستاده و داره بهم نگاه مي کنه ...
سريع نگاهم رفت بالا ...
مرتضي بود که با لبخند خاصي چشم ازم برنمي داشت ... سلام کرد و نشست کنارم ...
ـ ديدم هتل نيستي حدس زدم بايد اينجا پيدات کنم ...
ـ به اين زودي برگشتيد؟ ...
خنده اش گرفت ...
ـ زود کجاست؟ ... ساعت از 9 شب گذشته ... تازه تو اين نور کم نشستي که چشم هات آسيب مي بينه ... حداقل مي رفتي جلوتر که نور بيشتري روي صفحه باشه ...
بدجور جا خوردم ...
سريع به ساعت مچيم نگاه کردم ... باورم نمي شد اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم ...
ـ چه همه پيش رفتي ...
نگاهم برگشت روي شماره صفحه و از جا بلند شدم ...
ـ روي بعضي از آيات خيلي فکر کردم ...دفعه بعدي که بخوام قرآن رو بخونم بايد يه دفترچه بردارم و سوال هام رو ليست کنم ...
چند لحظه مکث کردم ...
ـ برنامه ات براي امشب چيه؟ ...
ـ مي خواي جايي ببرمت؟ ..
با شرمندگي دستي پشت گردنم کشيدم و نگاه ملتمسانه اي بهش انداختم ...
ـ نه مي خوام تو بياي اونجا ...
با صداي نسبتا آرامي خنديد و محکم زد روي شونه ام ...
ـ آدمي به سرسختي تو توي عمرم نديدم ... زنگ ميزنم به خانوم ميگم امشب منتظر نباشن ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_و_بیست_نزدیکتر_از_رگ💥
يه لحظه پام سست شد و بدجور چهره ام توي هم فرو رفت ...
به حدي که چيزي براي مخفي کردن وجود نداشت ...
مرتضي چند لحظه با حالتي متعجب بهم خيره شد ...
ـ حرف بدي زدم؟ ...
ـ نه ...
و به راه خودم ادامه دادم ... بي اختيار دندان هام رو با تمام قدرت رو هم فشار مي دادم ... شايد سفت شدن عضلات صورتم از بيرون، به راحتي با چشم ديده مي شد ...
حس کردم قدم هاي مرتضي به صلابت قبل نيست ... نيم قدمي جلوتر حرکت مي کردم، مکث کردم و برگشتم سمتش ...
حدسم درست بود ...
مي شد حال گرفته من رو با تخفيف چند درصدي توي چهره مرتضي ديد ... ذهنش به شدت درگیر شده بود ...
نفس عميقي کشيدم و راه افتادم ...
ـ به خاطر من ناراحت نباش ... دست خودم نيست ... با وجود اينکه اين يه جمله تعريفيه...
اما هر بار که کسي اون رو بهم ميگه حالم زير و رو ميشه ...
شايد به خاطر اينکه همه پدرم رو به اين خصلت مي شناختن ...
و اون هم هميشه سرم فرياد مي زد ... سرسخت باش پسره ي بي عرضه ... تو مثل يخ با يه حرارت آب ميشي، به هيچ دردي نمي خوري ...
مرتضي هنوز نيم قدمي، پشت سر من حرکت مي کرد ...
توي حرکت نمي تونستم صورتش رو ببينم ... ايستادم تا چهره به چهره شديم ...
ـ شايد مثل پدرم نشدم و از اين بابت خوشحالم ... اما خصلت_سرسختي من به اون رفته ... وقتي بين خودمون صفت مشترک پيدا مي کنم، حس تنفري رو که از اون دارم برمي گرده روي خودم ...
و ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
ـ هر چند، اين يه بار رو بايد اقرار کنم، از اينکه اين صفت رو به ارث بردم خوشحالم ... اگه به خاطر اين صفت نبود، شايد الان اينجا نبودم ...
از چشم هاش مشخص بود حالا قدرت درک علت ناراحتي من رو داشت ...
توي تمام دنيا، افرادي که از زندگي من خبر داشتن به تعداد انگشت هاي يه دست هم نمي رسيدن ...
و حالا مرتضی هم یکی از اونها بود ...
ـ مادرت چطور؟ ...
خنده تلخي رو که سعي مي کردم براي تمرين هم که شده يه بار انجامش بدم ... روي لبم نيومده خشک شد ...
راه افتادم تا کمتر نگاه مون در هم گره بخوره ...
ـ از مادرم بيشتر متنفرم ... به خاطر نجات خودش يه بچه 5، 6 ساله رو ول کرد و رفت ...
زندگي با پدرم وحشتناکه ... و طلاق گرفتن از کسي با نفوذ و وجهه اجتماعي پدرم از اون هم سخت تر ... اما وقتي يه آدم سي و چند ساله نمي تونه يه شرايطي رو تحمل کنه، چطور يه بچه بي دفاع و تنها مي تونه؟ ... اون حتي يه لحظه ام به من فکر نکرد ... به من که بچه اش بودم ... از پوست و گوشت و استخوانش ...
با وجود گريه و التماس من، يه روز وسائلش رو جمع کرد و رفت ... بهش التماس مي کردم من رو هم با خودش ببره ... ولی اون با یه ضرب، دسته ساکش رو توی دست من بیرون کشید و رفت ...
تمام روز رو توي خونه از تنهايي و ترس گريه کردم تا نزديک غروب که پدرم اومد ... وقتي هم که اومد تمام شب رو به خاطر فريادهاي اون از ترس گريه کردم ...
تقريبا کل وسائل دکور رو از خشم توي در و ديوار شکست ...
مي دوني چي برام دردناک تر بود؟ ... اينکه با وجود تمام اون سال هاي وحشتناک، من توي قلبم بخشيدمش ... بزرگ تر که شدم با خودم گفتم حتما هيچ راه ديگه اي نداشته جز اينکه تنهايي فرار کنه ...
اما حتي وقتي من به سن قانوني رسيدم نيومد سراغم ... مي دونست خونه پدرم کجاست اما حتي برنگشت ببينه چه بلايي سر من اومده ...
بچه نابغه اي که مجبور ميشه 16 سالگي از خونه فرار کنه ... برعکس نابغه هاي هم سن و سالش که براي ورود به بهترين کالج ها و گرفتن بورسيه شبانه روز تلاش مي کنن ... ميشه يه بچه خيابون خواب ...
بغض سنگيني راه گلوم رو بست ...
ـ بعد از خوندن آيات قرآن ... حالا که دارم به گذشته فکر مي کنم ... در تمام اين سال ها من جز خدا هيچ کسي رو نداشتم ...
و با بي انصافي تمام ... مثل يه احمق، چشم هام رو روي وجود داشتنش بستم ...
"و ما از رگ گردن به شما نزديک تريم"...
http://eitaa.com/cognizable_wan
مقایسه اندازه خورشید و سیارات دیگر!
🇯🇴🇮🇳 ↯
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
خيلي قشنگه و قابل تأمل😊
خانم و آقایی در شهر میانه آذربایجان شرقی میروند میدانی که کارگران در آن می ایستند تا به کار بروند میگویند به سه کارگر نیاز دارند.
ولی بیشتر از بیست هزار تومان برای یک روز کار به آنها نمیدهند
خیلی ها عقب گرد میکنند و نمیروند
ولی از میان آن همه کارگر سه نفر که نیاز مند بودند به ناچار برای بیست هزار تومان همراه آن زن و مرد میروند که کار کنند
وقتی به خانه آن زن و مرد میرسند حسابی مورد پذیرایی قرار میگیرند سپس یکی از کارگران میگوید که کار ما را بگویید تا کار کنیم
صاحبکار میگوید ما کاری نداریم که انجام بدهید فقط چند لحضه صبر کنید تا دستمزدتان را بیاورم بدهم پس از دقایقی صاحب خانه با شش میلیون تومان پول نقد وارد اتاق میشود و به هر نفر از کارگران دو میلیون تومان میدهد
و میگوید که این شش میلیون پول حج مان بود که انصراف دادیم و شما که به خاطر بیست هزار تومان مجبور شدید بیایید کار کنید حتما خیلی نیازمندید و این پول را به شما میدهیم که شاید خدا هم از ما راضی باشد.❤️👌
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🍃🌸🍃
#تلنگر
ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زبالهاش دنبال چیزی میگردد. گفت، خدا رو شکر فقیر نیستم.
مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانهای با رفتار جنونآمیز در خیابان دید و گفت، خدا رو شکر دیوانه نیستم.
آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل میکرد گفت، خدا رو شکر بیمار نیستم.
مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را به سرد خانه میبرند. گفت، خدا رو شکر زندهام.
فقط یک مرده نمیتواند از خدا تشکر کند. چرا امروز از خدا تشکر نمیکنیم که یک روز دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟
به دیگران هم این را میگویید تا بدانند خدا آنها را هم دوست دارد؟
زندگی:
برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم:
1. بیمارستان
2. زندان
3. قبرستان
• در بیمارستان میفهمید که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست.
• در زندان میبینید که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست.
• در قبرستان درمییابید که زندگی هیچ ارزشی ندارد. زمینی که امروز روی آن قدم میزنیم فردا سقفمان خواهد بود.
پس بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
خطرناک ترین درخت دنیا موسوم به "مانچینیل" در امریکای مرکزی یافت می شود. مردم، این درخت کشنده با میوه های زهرآگین را در زمانهای دور کشف کرده اند.
🇯🇴🇮🇳 ↯
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
#حتما_بخوانید
یادت باشدکه اگر: 🔖
#دنیایت_کوچک باشد همه چیز را #بزرگ میبینی.
#غم_ها هر کدام برایت #دیواری میشوند که تو و #خوشبختی_ات را سد میکنند.
#غصه_ها همانند #دیوها در افسانه ها میشوند وتو را به #وحشت می اندازند.
اما اگر #دنیایت_بزرگ باشد و با نگاهی زیبا به دنیا بنگری تمام #غم_ها و #غصه_ها برایت #کوچک می شوند.
آنقدر کوچک و حقیر که با تبسم به آنها می نگری و #تو_همیشه_پیروز_میدانی.
http://eitaa.com/cognizable_wan
هر ݪحڟہ را زندڱــے ڪـن
عـاݜق هــر روز بــاݜ
زیــرا قݕل از اینڪه متوڄـه بشوۍ زماݩ بـہ سرعت مــے ڱذرد …
یڪ لبڂنـد بسیــــــار سـاده است اما واقعــا مــۍ توانڋ روز ڪسۍ را تغییر بدهڋ و به تو #امید دهد😊
💝 http://eitaa.com/cognizable_wan
پنج حقیقتی که همه افراد #متاهل باید درمورد #خیانت بدانند:
1⃣ بیشتر خیانت ها، بدلیل برآورده نشدن نیازهای احساسی و جنسی رخ می دهد
2⃣ 85 درصد خیانت ها از محیط کار آغار می شود
3⃣خیانت احساسی، بسیار مخرب تر از خیانت جنسی ست
4⃣ بسیاری از خیانت ها، با ایمیل، موبایل و فیسبوک شکل می گیرد
5⃣ 65 درصد از ازدواجها بعد از خیانت متلاشی میشوند .
http://eitaa.com/cognizable_wan
فردی مسلمان همسایه ای کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین میکرد :
خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر, مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید)
زمان گذشت و مسلمان بیمار شد،دیگر نمیتوانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر میشد!
مسلمان سر نماز میگفت خدایا ممنونم ک بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام ظاهر میکنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس!
روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد ،دید این همسایه کافر است ک غذا برایش می آورد.
از آن شب ب بعد، مسلمان سر نماز میگفت: خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد، من تازه حکمت تو را فهمیدم ک چرا جانش را نگرفتی!
حکایت خیلیاست 😒
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
http://eitaa.com/cognizable_wan
تو زندگی آدمای پر مدعا زیادن،ولی اونایی که به ادعاهاشون عمل میکنن کمیابند.
قدر این کمیاب ها رو بدونید.
#کمیاب
http://eitaa.com/cognizable_wan
#مخصوص_متاهل_ها
#انرژی_منفی_نداشته_باشید
🔵 همسری که هر گاه در کنارش بنشینی #ناراحتت می کند ،
تا بحثی شروع شود به نتیجه نگران کننده یا ناراحت کننده ای #ختم می شود ؛
👈 حرف زدن با او نه تنها لطفی ندارد بلکه آغاز یک درگیری خواهد بود...!
🔴 چنین #همسرانی هیچ گاه نمی توانند همراه خوبی برای زندگی باشند. اینها همیشه لبریز از انرژی #منفی هستند.
👇http://eitaa.com/cognizable_wan
#عواقب_فریاد_زدن_بر_سر_کودک
1. باعث نابودی اعتمادبه نفس کودک میشود
2. روح کودک آسیب میبیند
3. کودک دچاراضطراب میشود
4. رابطه شماکه یکی ازمهمترین الماس های زندگیتان بافرزندتان چه کودک وچه نوجوان وجوان میباشددچارخدشه میشود
5. کودک ازترس موارداشتباه راپنهان میکندواین زمینه دروغگویی رادرفرزندشمادرسالهای بعدفراهم میکند
6. باعث کاهش عزت نفس کودک میشود
7. باعث افزایش رفتارخشونت آمیزدرکودک میشود.👌
http://eitaa.com/cognizable_wan