اینکه اصلا همسرتان را کنترل نکنید درست نیست!
بد نیست نسبت به همسرتان مختصر مراقبتى داشته باشید اما نه به حدى که به بدگمانى و وسواسی گرى منتهى شود، بدبینى یک بیمارى خانمانسوز است.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
#لطفا_آقایان_بخوانند
آقایون میدونستید زنانی که در خونه پرخاش میکنن و داد میزنن کمبود محبت شدید از طرف همسرانشون دارن؟
آقایون میدونستید که آرامش را مرد به زن میبخشه
و همون آرامش را زن در خانه بین بچه هاش تقسیم میکنه و دوباره به خودتون بر میگردونه...
آقایون آیا میدونستید صحبت در مورد احساسهای درونی بین زن و مرد،، باعث ایجاد ثبات و امید در زندگی میشه..
آقایون میدونستید یکی از نیازهای خانوم ها شنیدن تمجید و تعریف از سوی همسرشونه.
اقایون میدونستید نوازشهای محبت آمیز مردانه از مسکن های قوی بهتر عمل میکنه؟؟
اقایون میدونستید پیش نوازی هر رابطه سختی را آسان میکند
میدونستید معاشقه تو رابطه خانمها را تحریک میکند به عشق ورزی وسکس
پس از خانومتون تشکر کنید،محبت کنید
براتون عادی نشه،کارهاش،تمیز بودنش،محبتش و ...
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
آقایان_بخوانند
زنها هرگز عاشق زیبایی شما نمیشوند
آنچه یک زن را مبتلا میکند
#امنیتی است که در شـانههای مردانه پیدا میشود
امنیتی که احساس #غرور میدهد...
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴دلایل بی اختیاری ادرار
✔️سرطان
✔️بزرگ شدن پروستات
✔️آسیب دیدگی لگن
✔️پیری
✔️ضعف عضلات مثانه ناشی از افزایش سن
✔️ آسیب جسمی به عضلات کف لگن
✔️بزرگ شدن پروستات
✔️ سرطان
➕در برخی موارد، بی اختیاری ادرار نشانه ای از یک وضعیت اضطراری پزشکی است.
💊
😷 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅علت خواب رفتن دست
1- غلظت خون
2- کم خونی
3- فشار روی اعصاب که میتواند به علت جابجایی مهره ها باشد.
✍راه درمان:
🔹ترکیب شوید پخته و عسل بمدت سه روز.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#سردرد
🔹زمانی که سردرد دارید یک دست خود را زیر آب سرد نگه داشته و با دست دیگر آن را فشار دهید این عمل به شما کمک می کند تا کم کم سردرد شما کاهش پیدا کند
http://eitaa.com/cognizable_wan
مرحوم حجه الاسلام دکتر امینی چنین می نویسد:
پس از گذشت چهار سال از فوت مرحوم پدر بزرگوارم آیه اللّه علاّمه امینی نجفی یعنی سال یکهزار و سیصد و نود و چهار هجری قمری، شب جمعه ای قبل از اذان فجر ایشان را در خواب دیدم؛ او را شاداب و خرسند یافتم.
جلو رفته و پس از سلام و دست بوسی عرض کردم:
پدر جان ! در آنجا چه علمی باعث سعادت و نجات شما گردید؟
گفتند: چه می گویی ؟
مجدّداً عرض کردم :
آقاجان ! در آنجا که اقامت دارید ، کدام عمل موجب نجات شما شد؟
کتاب الغدیر . . . یا سایر تاءلیفات . . . یا تاءسیس و بنیاد کتابخانه امیرالمؤ منین علیه السلام؟
پاسخ دادند :
نمی دانم چه میگویی.. قدری واضح تر و روشن تر بگو!
گفتم:
آقاجان! شما اکنون از میان ما رخت بر بسته اید و به جهان دیگر منتقل شده اید، در آنجا که هستید کدامین عمل باعث نجات شما گردید از میان صدها خدمت و کارهای بزرگ علمی و دینی و مذهبی؟
مرحوم علاّمه امینی درنگ و تاءمّلی نمودند؛ سپس فرمودند :
فقط زیارت ابی عبداللّه الحسین علیه السلام .
عرض کردم :
شما می دانید اکنون روابط بین ایران و عراق تیره و تار است و راه کربلا بسته..
چه کنم ؟
فرمود :
در مجالس و محافلی که جهت عزاداری امام حسین علیه السلام برپا می شود شرکت کن؛ ثواب زیارت امام حسین علیه السلام را به تو می دهند.
سپس فرمودند :
پسرجان ! در گذشته بارها تو را یادآور شدم و اکنون به تو توصیه می کنم که زیارت عاشورا را هیچ وقت و به هیچ عنوان ترک و فراموش نکن..
مرتباً زیارت عاشورا را بخوان و بر خودت وظیفه بدان، این زیارت دارای آثار و برکات و فوائد بسیاری است که موجب نجات و سعادتمندی در دنیا و آخرت تو می باشد...
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخوای زندگیت زیر و رو بشه؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️نقش یهود در عاشورا!
🎥 آنچه که در مورد یزید و شمر نمیدانید!
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﻦ:
ﯾﮑﯽ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺋﻢ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﮐﻨﯽ.
ﯾﮑﯽ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺍﺋﻢ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﺄﯾﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﮕﯿﺮﯼ
ودیگری ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺍﺋﻢ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯽ.
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان شگفت انگیز شیخ عدنان مفتی اهل سنت عربستان در باره امام حسین (ع) و سرگردانی مجری در برنامه تلویزیونی! سبحان الله! چکار می کند این حسین (ع) باقلب ها ی این امت. این حسین کیست....؟!
http://eitaa.com/cognizable_wan
یکی ازعلمای اهل بصره می گوید:
روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من وهمسر وفرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم
خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم.
درراه یکی از دوستانم به اسم
ابانصررا دیدم و او را از فروش خانه باخبرساختم
پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت :
برو و به خانواده ات بده
به طرف خانه به راه افتادم
در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند
آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم .
گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد .
بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند .
اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم .
روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم .
که ناگهان ابانصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای !
در خانه ات خیر و ثروت است !
گفتم: سبحان الله !
از کجا ای ابانصر؟
گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد . و همراهش ثروت فراونی است
گفتم : او کیست؟
گفت : تاجری از شهر بصره است پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد .
سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم.
درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم
ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد
کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم .
شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند
و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق ، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند .
به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند
گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند ، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد
سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هرحسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت .
از شهوت های نفس مثل ریاء ، غرور ،
دوست داشتن تعریف و تمجید مردم
چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم .
آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند : این برایش باقی مانده !
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم .
سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند ،کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و
گفت : نجات یافت
کتاب (وحی القلم)نویسنده مصطفی صادق رافعی
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 اعتراض به مراسم عزاداری !
🟢 نقل است، یکی از علمای اهل سنت که حساسیتهای نابجایی نسبت به عزاداری شیعیان برای امام حسین داشت، به علامه امینی اعتراض کرد که چرا شیعیان بعد از این همه سال، این همه برای آن حضرت عزاداری میکنند، این همه هیاهو و غوغا برای چیست؟
علامه امینی فرمودند: ما برای واقعه غدیر این همه هیاهو و غوغا نکردیم، جشن نگرفتیم، اطعام نکردیم، عیدی ندادیم و تعظیم شعائر نکردیم حاصل این شد که بگویند :
منظور رسول الله از جمله ی "من کنت مولاه فعلی مولاه" در آن هوای گرم با آن مقدمات و موخرّات ، محبت ورزیدن به علی بوده است! نه سرپرستی و جانشینی .
▫️امروز نیز اگر این عزاداریها برای شهادت پسر علی در آن فاجعه عظیم نداشته باشیم، خواهیم دید که میگویند : " حسین بن علی شب عاشورا تب کرد و ظهر عاشورا از دنیا رفت. "
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔸عملی که حضرت زینب(س)
آن را ترک نمی کرد
✨ تهجد و شب زنده داری حضرت زینب علیهاالسلام در تمام مدت عمرش، حتی شب یازدهم محرم، ترک نشد.
✨ حضرت زینب علیهاالسلام در عبادت، شبیه مادرش حضرت فاطمه علیهاالسلام بود، شب ها با تلاوت قرآن و نماز شب سِیر می کرد و نماز شب آن حضرت هیچ گاه ترک نشد؛ حتی در شب یازدهم محرم نماز شب را خواند.
🌼 امام سجاد علیه السلام فرموند:
دیدم زینب علیهاالسلام آن شب (شب یازدهم محرم) نشسته نماز می خواند.
و نیز می فرمایند:
عمه ام زینب با آن آزارها و اندوه ها که در راه ما به او رسید، در راه شام نافله های شب را ترک نکرد.
#نماز_شب
http://eitaa.com/cognizable_wan
💟*داستان کوتاه و آموزنده*
زن سالخورده ای میگوید :
سه تا پسر دارم که همه ی آنها ازدواج کرده اند .روزی به دیدن پسر بزرگتر رفتم وقصدم این بود که شب نزد او بمانم ؛ صبح از همسرش ( عروسم) خواستم برایم آب وضو بیاورد .. وضو ساخته ونماز خواندم وآب باقی مانده را بر بستره ای که شب برآن خوابیده بودم ریختم ؛ هنگامیکه عروسم چایی آورد به او گفتم : دخترم ! این وضع بزرگسالان است .. دیشب بر فراشم ادرار کردم .
او برافروخته شد وکلمات بسیار زشتی را نثار من کرد ودستورم داد تا آنجا را شسته وسپس خشک نمایم ..
باتظاهر خشمم را فرو بردم وبستره را شسته وخشک کردم ..
شب بعد به خانه پسر دوم رفتم وعین همان کار را تکرار نمودم... واکنش عروس دوم نیزمشابه واکنش عروس اول بود . وقتی با شوهرش درموردبرخورد زنش حرف زدم عکس العملی ازخود نشان نداد ..
سرانجام نوبت به پسر کوچکتر رسید وهمان کاری را که در خانه دوتا برادرش انجام داده بودم اینجا نیز انجام دادم . صبحگاه وقتی که عروسم چایی آورد گفتم : دخترم ! متاسفانه دیشب بر فراشم ادرار کردم . و اوگفت : مادرجان هیچ اشکالی ندارد . همه ی افراد مسن این وضعیت را دارند ؛ ما هم درسن خردسالی بر لباس وبدن شما ادرار میکردیم .. سپس بر خاست و آنجا راشست وخشک نمود .
آنگاه من به عروسم گفتم :
دخترم ! من دوستی دارم که مقداری پول به من داده تا برایش النگو وجواهرات بخرم ، اما من سایز دستش را نمیدانم ولی سایز دست او اندازه سایز دست توست ؛ بنابراین سایز خودت را بده تا برایش بخرم ..
سپس پیرزن ثروتمند به بازار رفت وبا همه پولش طلا وزیور آلات خرید وروزی هرسه فرزند را به همراه همسرانشان به خانه اش دعوت نمود .. طلاها را درآورد وبه آنها گفت : درآن شبها برفراش آب ریخته ام واصلا ادراری در کار نبوده است .. و طلاها را در دست عروس کوچکترش گذاشت
و گفت : این همان دختری است که من بزودی نزد او پناه می برم و باقیمانده عمرم را در کنارش خواهم گذراند .
در این لحظه پسرهای اولی ودومی سرگیجه شدند وازرفتار خود پشیمان گشتند .
مادر به آنها گفت : نتیجه عمل تان را خواهید دید وقطعا فرزندان شما نیز باشما چنین رفتار خواهند کرد . ولی برادر کوچکتر شمامحفوظ خواهد ماند وبا خوشحالی پروردگارش را ملاقات خواهد کرد ؛ واین همان چیزی است که زنانتان شما را از آن محروم کردند ، زیرا شما به آنان آموزش نداده اید که مادر چه گوهر ارزشمندی است..
❣*فدای نامت شوم گوهر نایاب مادر*
🅰 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_ویک
تا من آروم می شدم،...😭
علی با صدای بلند گریه می کرد.😭
علی ساکت می شد...
هدی گریه می کرد.😭
منوچهر نوازشمون می کرد...
زمزمه کرد:
_"سال دیگه چی بکشم که نمیتونم دلداریتون بدم؟ "
بلند شد رفت رو به رومون ایستاد...
گفت:
_ "باور کنید خسته ام"🕊
سه تایی بغلش کردیم...
گفت:
_"هیچ فرقی نیست بین رفتن و موندن. #هستم_پیشتون. فرقش اینه که من شما رو می بینم و شما منو نمی بینید. همین طوری نوازشتون می کنم. اگه روحمون به هم #نزدیک باشه شما هم من رو #حس می کنید"
سخت تر از این را هم می بینم؟😭
منوچهر گفت:
_"هنوز روزهای سخت مانده"
مگر او چه قدر توان داشتم؟
یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق❤️ تحمل می کرد. خواستم دلش را نرم کنم.
گفتم:
_"اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم.😭 عربده میزنم... کولی بازی در می آورم... به خدا شکایت می کنم ."😭😩
منوچهر خندید و گفت:
_"صبر می کنی"
چرا این قدر سنگدل شده بود؟..
نمی توانستم جمع کنم بین اینکه...
آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند... و این که باید بتوانند دل بکنند...
میگفت:
_"من دوستت دارم، ولی هر چیزی حد مجاز داره. نباید #وابسته شد."
ادامه دارد..
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_ودو
بعد از عید دیگه نمی تونست پاشو زمین بذاره....
ریه اش، دست و پاش، بیناییش، و اعصابش همه به هم ریخته بود....
آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترك می خورد....
با عصا راه رفتن براش سخت شده بود. دکترا آخرین راه رو براش تجویز کردن.
برای اینکه مقاومت بدنش زیاد شه، باید آمپولایی میزد...
که 900 هزار تومن قیمت داشتن. 😣
دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم...
زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسؤل بهداشت و درمانشون...
گفت:
_"شما دارو رو بگیرید. نسخه ی مهر شده رو بیارید، ما پولشو میدیم "
من 900 هزار تومن از کجا می آوردم؟😞
گفت:
_"مگه من وکیل وصی شما هستم؟"
و گوشی رو قطع کرد...
وسایل خونه رو هم می فروختم، پولش جور نمی شد....
برای خونه و ماشین، هم چند روز طول می کشید تا مشتری پیدا شه. دوباره زنگ زدم بنیاد...
گفتم:
_"نمیتونم پول جور کنم.یه نفر و بفرستید بیاد این نسخه رو ببره و بگیره. همین امروز وقت دارم"😢
گفت:
_ "ما همچین وظیفه ای #نداریم "
گفتم:
_"شما منو وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواد. اگه اون دنیا جلوی من رو گرفتن، میگم شما مقصر هستید "😭
به نادر گفتم هر جور شده پول رو جور کنه...
حتی اگه نزول باشه...
نذاشتیم منوچهر بفهمه، وگرنه نمیذاشت یه قطره آمپول بره توی تنش....
اما این داروها هم جواب نداد....
اومدیم خونه بعد ظهر از بنیاد چند نفر اومدن. برام غیر منتظره بود....
پرونده های منوچهر رو خوندن..
و گفتن:
_ "میخوایم شما رو بفرستیم لندن "
اصرار کردن که
_ "برید خوب میشید و به سلامت بر می گردید"
منوچهر گفت:
_"من جهنمم که بخوام برم، #همسرم رو باید با خودم ببرم "
قبول کردن...
ادامه دارد..
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_وسه
نمی تونستم حرف بزنم...
چه برسه به این که شوخی کنم...
همه قطع امید کرده بودن. چند روز بیشتر فرصت نداشتیم... 😣
لباساشو عوض کردم که در زدن...
فریبا گفت:
_" #آقایی اومده با منوچهر کار داره "
چادرم رو سرم کردم...
و درو باز کردم. مرد یا الله گفت و اومد تو.
علی رو صدا زدم بیاد ببینه کیه...
میدید اومده کنار منوچهر نشسته، یه دستش رو گذاشته روی سینه ی منوچهر و یه دستش رو روی سرش، و دعا میخونه....
من و علی بهت زده نگاه می کردیم.😳😧
اومد طرف ما پرسید:
_"شما✨ #خانم ایشون✨ هستید؟ "
گفتم:
_"بله "
گفت:
_"ببینید چی میگم. این کارا رو مو به مو انجام می دید. #چهل_شب_عاشورا بخون..
{ دست راستش رو با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد☝️}
#باصدلعن_وصدسلام. اول با #دورکعت_نمازحاجت شروع کن. بین دعا هم #اصلا حرف نزن."
زانوهام حس نداشت....
توی دلم فقط امام زمان رو صدا می زدم. اومد بره که دوییدم دنبالش..😭
گفتم:
_"کجا میرید؟ اصلا از کجا اومدید؟"
گفت:
_"از جایی که دل آقای مدق اونجاست "🌷🕊
می لرزیدم....گفتم:
_"شما منو کلافه کردید. بگید کی هستید "
لبخند زد، و گفت:
_"به دلت، رجوع کن"
و رفت....
با علی از پشت پنجره توی کوچه رو نگاه کردیم...
از خونه که بیرون رفت، یه خانوم همراهش بود....
منوچهر توی خونه هم #دیده_بودش. ما ندیده بودیم.
ادامه دارد..
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_وچهار
منوچهر دراز کشید روی تخت،..
پشتش رو به ما کرد و روی صورتش رو کشید...زار میزد...😭
تا شب نه آب خورد، نه غذا...
فقط نماز میخوند...
به من اصرار می کرد بخوابم.
گفت:
_"حالش خوبه چیزی نمیشه"
تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد...
می گفت:
_"من شفا می خواستم که اومدی و منو شفا بدید؟ اگه بدونم #شفاعتم رو می کنید، نمیخوام یه ثانیه ی دیگه بمونم. تا حالا که #ندیده_بودمتون دلم به فرشته و بچه ها بود، اما #حالادیگه نمیخوام بمونم".
اینا رو تا صبح تکرار می کرد. به هق هق افتاده بودم.😣😭
گفتم:
_"خیلی بی معرفتی منوچهر. شرایطی به وجود اومده که اگر شفات رو بخوای، راحت میشی... ما که زندگی نکردیم.تا بود، جنگ بود. بعدشم یه راست رفتی بیمارستان. حالا میشه چند سال با هم راحت زندگی کنیم"
گفت:
_"اگه چیزی رو که من امروز #دیدم میدیدی، تو هم نمی خواستی بمونی"
#چهل_شب_باهم_عاشوراخوندیم.
گاهی میرفتیم بالاي پشت بوم میخوندیم....
دراز می کشید و سرش رو میذاشت روي پام و من #صدتالعن و #صدتاسلام رو می گفتم.😭😭
انگشتامو میبوسید و تشکر می کرد....
همه ي حواسم به منوچهر بود.
نمیتونستم خودم رو ببینم و خدا رو.
همه رو واسطه می کردم که اون بیشتر بمونه.
اون توي دنیای خودش بود و من توي این دنیا با منوچهر....
برام مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزنه، همین موقع هاست....😭
ادامه دارد..
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_وپنج
کناره گیر شده بود و کم حرف...
کاراي سفر رو کرده بودیم.
بلیت رزرو شده بود...
منتظر ویزا بودیم ...
دلش می خواست قبل از رفتن، دوستاش رو ببینه و خداحافظی کنه
گفتم:
_"معلوم نیست کی میریم "
گفت:
_"فکر نمیکنم ماه شعبان به آخر برسه. هر چی هست #توي_همین_ماهه "
بچه هاي لجستیک و دوالفقار و نیروی زمینی رو دعوت کردیم...
زیارت عاشورا خوندن و نوحه خونی کردن...
بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدن.
منوچهر هی می بوسیدشون...
نمیتونستن خداحافظی کنن...
میرفتن دوباره بر میگشتن، دورش رو میگرفتن...
گفت:
_"با عجله کفش نپوشید "
صندلی رو آوردم...
همین که می خواست بنشینه، حاج آقا محرابیان سرش رو گرفت و چند بار بوسید....
بچه ها برگشتن.گفتن:
_"بالاخره سر خانم مدق هوو اومد!
گفتم:
_"خداوکیلی منوچهر، منو بیشتر دوست داري یا حاج آقا محرابیان و دوستاتو؟!"
گفت:
_"همتونو #به_یه_اندازه دوست دارم"
سه بار پرسیدم و همین رو گفت.
نسبت به ✨بچه هاي جنگ✨ همین طور بود. هیچ وقت نمیدیدم از ته دل بخنده مگه وقتی اونا رو میدید...
با تمام وجود بوشون میکرد...
و میبوسیدشون...
تا وقتی از در رفتن بیرون، توي راهرو موند که ببیندشون...
روزای آخر منوچهر بیشتر حرف می زد و من گوش می دادم...
می گفت:
_"همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم اومده"
گوشه ی آشپزخونه تک مبل گذاشته بودم...
می نشست اونجا...
من کار می کردم و اون حرف می زد...
خاطراتش رو از چهار سالگی تعریف می کرد....
ادامه دارد..
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
💫 ارزش و اهمیت صلوات
🌷از امام صادق علیه السلام پرسیدند:
یوم الحسره، کدام روز است که خدا می فرماید:
بترسان ایشان را از روز حسرت.
حضرت جواب دادند:
آن روز قیامت است که حتی نیکوکاران هم حسرت می خوردند که چرا بیشتر نیکی نکردند.
پرسیدند: آیا کسی هست که در آن روز حسرت نداشته باشد؟
حضرت فرمودند:
آری، کسی که در این دنیا مدام بر رسول خدا صلوات فرستاده باشد.
(وسائل الشیعه ج۷ ص۱۹۸)
🌸 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
http://eitaa.com/cognizable_wan
تو زندگی همیشه آدم هایی برنده میشوند که جرأت داشته باشند.
هر وقت در برابر سختی قرار گرفتی،
این رو بذار جلو چشمت.
کسی که شجاع باشه، همیشه برنده ست!
- پرونده هری کبر
- ژوئل دیکر
http://eitaa.com/cognizable_wan