🔸منافذ باز پوست صورت مانند چالههای کوچکی روی پوست هستند که باعث میشود چهره کسلکننده و مسن به نظر برسد و یکی از آن چیزهایی است که بر زیبایی تاثیر میگذارد.
✨دو ق.غ شکر یا شکر قهوه ای
✨ یک ق.غ روغن زیتون و چند قطره آب لیمو را باهم مخلوط کنید.
⚜️به آرامی روی پوست بمدت ۲۰ تا ۳۰ ثانیه ماساژ دهید.سپس با آب سرد شستشو دهید.
🍯میتوانید به این ترکیب عسل هم اضافه کنید. این کار را به طور منظم، یک یا دو بار در هفته انجام دهید.
💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
❀°🌸°❀°🌸°❀°👫°🌸°❀°
#همسرداری
🌷 یه روایت در مورد زن خوب
پیامبر فرمودن : زنی ، زنِ خوبه که وقتی ازدواج میکنه تو خونه نسبت به شوهرش #فروتنی میکنه
ولی نسبت به پدر و مادرش #مهربانی میکنه و دیگه فروتنی مثل شوهرش نمیکنه 👏👏
و میفرماید "زنِ بد" زنی که نسبت به پدر و مادرش فروتنی میکنه ولی برای شوهرش قیافه میگیره...🚫
👌🏼 خیلی دقیق فرموده پیامبر عزیز اسلام. هر چی مطالعه روانشناسی میکنی میبینی درسته.
⭕️ بعضی از خانم ها میگن مرد ما اون مردِ مقتدری که بخوایم بهش تکیه بکنیم نیست....
خانم شما اینقدر زدی تو سرِ این مرد دیگه چیزی ازش باقی نمونده! ⛔️
✅ بعضی از خانم ها خودشون باید مردشونو #تربیت کنند .
💍 زنها طبیعتا دنبال مردی هستند که قابل اتکا باشه. خب این ویژگی رو خودت باید به مردت بدی 💯
چندبار به مردت گفتی سرور من،آقای من😊💖
✔️ شوخی شوخی هم بگی خوبه ؛
👈🏼 هم بچه ها "مقام پدر" رو میفهمن
👈🏼 هم اون مرد خام میشه فکر میکنه برای خودش پادشاهی هست ☺️
دیگه تو خونه دعوا راه نمیندازه 👏
⚠️ بعضی وقت ها آقایون دعوا راه میندازن، برای اینه که غرورشون لطمه خورده♨️
👈🏼 پس غرورشو تامین کن #آروم میشه
📌 مثلاً میتونی بگی؛ هر چی تو بگی سلطان من
سرور من ، آروم باش 😊❤️👌🏼
🔹 حالا خانم ها نسبت به آقایون چی؟ یه وقت خانم ظرفها رو میزنه بهم و عصبیه 😤
← این خانم میخواد نازش کشیده بشه. بهش بگو؛ محبوبِ من، الهه من، چی شده😊💕
✅ آقایون مواظبِ دلِ خانم ها باشید، نذارید دلشون بشکنه
🔰 البته نه اینکه آقایون اصلاً دل ندارن یا خانم ها اصلاً غرور ندارن ❌
👈🏼 اولویت آقا غرورشه
👈🏼 اولویت خانم دلشه
⚠️ نزنی غرورِ خانمتو خورد کنی بعد بگی حواسم به دلش هست 😒
یا دل آقا رو بشکنی بعد بگی غرورشو حفظ میکنم😒
❌ ما اینو نمیگیم حواستون باشه
🌸°❀°
👫http://eitaa.com/cognizable_wan
❀°🌸°❀°🌸°❀°
#فراری #قسمت_706
به محض زدن سوت داور، سروصدا شروع شد.
آنقدری که این دو داد و هوا می کردند تماشاپی های درون ورزشگاه سروصدا نداشتند.
جوری که خاله باجی وقتی آمد گفت:سرم رفت.
پولاد اهمیتی نداد.
با هیجان بازی را دنبال می کرد.
پوپک اما از خاله باجی خجالت می کشید.
و البته نمی خواست پسرخاله شدنش با پولاد به چشن خاله باجی بیاید.
بلند شد و گفت:شام بکشم؟
-آره دخترجان خسته ام.
-چشم.
زود بلند شد.
ولی پولاد در هوای دیگری بود.
کاری به هیچ کس نداشت.
فقط زل زل فوتبال را نگاه می کرد.
پوپک با سلیقه ی خودش غذا را آماده کرد.
سفره را چید.
پولاد و خاله باجی را صدا زد.
پولاد به غذای خوش رنگ مقابلش نگاه کرد.
-خوبه دختر شهری.
خاله باجی تکه ای از گوشت را درون دهان گذاشت.
-آفرین، تو که آشپزی بلد نیستی.
-از معصومه یاد گرفتم.
خاله باجی سر تکان داد.
-نوش جانتون.
پولاد که زیاد در بند طعم و مزه نبود.
فقط می خورد.
چون فوتبال مهمتر بود.
پرسیپولیس با یک گل جلوتر بود.
برای همین کری خواندن های پولاد بیشتر شد.
ولی پوپک هم کوتاه نمی آمد.
مدام جوابی در آستین داشت.
کور خوانده بود پولاد که فکر می کرد پوپک به این زودی کوتاه می آید.
خاله باجی هم کم کم به سروصدایشان عادت کرد.
مجبور بود دیگر.
مگر این دو دست برمی داشتند؟
بلاخره با برد پرسپولیس بازی تمام شد/
پولاد سینه جلو داد.
-خب کی بود که تا الان داشت کری می خواند.
-بهتون آوانس دادیم بدبختا.
-آوانس؟ خواب دیدی خیره بچه.
-همش واقیته.
-آسمون پاره ها بهتره دیگه حرف نزنن.
پوپک فقط لبخند زد.
در اصل پوپک آنقدرها هم فوتبالی دو آتشه نبود.
فقط یک جورهایی می خواست با ایجاد نقطه مشترک به پولاد نزدیک تر شود.
حس عجیبی داشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_707
مانده بود اصلا چرا می خواهد نزدیک شود؟
پولاد، پولاد بود.
آقای مهندس دهات و پسر مادرش...
هیچ رابطه ای با او نداشت.
کارش که تمام می شد برمی گشت شهر اصفهان.
او هم بعد از این یک سال ممکن بود برگردد تهران.
باید با پدرش و آن جادوگر تسویه حساب کند.
آنوقت پولاد بی پولاد.
تازه او که حسابش نمی کرد.
علاقه ای در بین نبود.
فقط شب به شب با هم فیلم می دیدند.
هیچ کار دیگری با هم نداشتند.
تازه اول کاری نزدیک بود پسر مردم را به کشتن هم بدهد.
پوفی کشید.
افکارش همگی منفی بود.
بلند شد و سفره را جمع کرد.
-چی شد؟ زبونتو موش خورده؟
خاله باجی با بی حالی گفت:پولاد پاشو جای منو بنداز که هلاکم.
پوپک جواب داد: دارم به چیز دیگه ای فکر می کنم.
همه ی ظرف ها را پای سینک گذاشت.
پولاد هم رفت تا رخت خواب پهن کند.
خاله باجی با بی حالی از جایش بلند شد.
می دانست این دو حالا می نشیند پای فیلم دیدن.
حوصله ی سرو صدایشان را نداشت.
-مامان بیا بخواب، قرصاتو خوردی؟
-نه!
پولاد اخم کرد.
-چرا به فکر خودت نیستی؟
-ای مادر، عمر دست خداست.
پولاد یکی به دو نکرد.
چون هرچه می گفت مادرش حرف خودش را می زد.
آب در هاون کوبیدن بود.
قرص هایش را از روی اپن برداشت.
با لیوان آب به دستش داد.
-مامان پشت گوش ننداز، دکتر بیخود اینارو ننوشته.
خاله باجی همه را با آب خورد.
به قدری خسته بود که چشمانش روی هم بود.
پولاد دستش را گرفت و روی رخت خواب خواباند.
چراغ را هم بالای سرش خاموش کرد.
از اتاق بیرون آمد.
پوپک هم ظرف ها را شسته بود.
-امشب از لب تاب من فیلم ببین.
پولاد حرفی نزد.
کنار سماور دراز کشید.
روز خسته کننده ای داشت.
خدا را شکر که زود هم تمام شد
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
این پدر مادرای جدیدو دیدید ؟ 😳
تا یه خرده چایی داغ میریزه رو دست بچشون جیغ و داد میکنن و پونصد بار محل سوخته شده رو بوس و نوازش میکنن که مبادا بچه دردش بیاد 😐
قدیما من یه بار افتادم توی دیگ حلیم ، کل وجوم سوخت بعدش پدرم گفت: داد نزن بچه مگه چی شده
پس آتش جهنمو میخوای چکار کنی تو؟😳😐
مادرمم تا سه روز کتکم میزد که همسایه ها گفتن حلیم مزه پسرتو میده 😐😂😂
😍
http://eitaa.com/cognizable_wan
متن قشنگيه :
بگذار آدمها تا میتوانند " سنگ " باشند ؛
مهم این است که تو از نژاد "چشمه ای" ؛
پس جاری باش
و اجازه نده سنگ ها مانع حرکت تو شوند ؛
آنها را با نوازشهایت ذره ذره خرد کن
و از روی آنها با لبخند عبور کن....
❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
همسرم از سر کار اومد خونه دید خونه بهم ریختس😡
داد زد :هرروز میام یا سرت تو گوشیته 😡
یاتو لاینی 😡
یا تو تلگرامی 😡
ازشام که خبری نیست😡
لااقل یه چایی تازه دم برام بیار
😡😡😡😡😡
منم خیلی آروم گوشیمو بستم گذاشتم کنار وبا لبخند گفتم :مرغ نداریم 😃
گوشت نداریم 😃
نون و حبوبات تموم شده😃
قند شکسته نداریم😃
چن وقته بچه ها میگو و ماهی نخوردن😃
۵۰ تومن بده برای کادوی دوستام میخام😃
۵تومن اردوی پسرمون😃
۱۰تومن اردوی دخترمون😃
کادوی خرید خونه زنداییم😃 کادوی عروسی دختر عموت😃 شهریه کلاسامو ندادم 😃
هیچی دیگه
همسرم دو گیگ اینترنت خرید بعدش دو لیوان چایی ریخت و گفت گلکم با قند میخوری یا با پولکی؟؟؟؟؟؟😜
به نظرتون با قند بخورم یا بگم پولکی بخره😝😝😝😝 پولکیمون تموم شده
😍http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_708
به چی فکر می کردی؟
-مهم نبود.
دست هایش را خشک کرد و وارد اتاق خوابش شد.
لب تابش را آورد.
پولاد کنجکاوانه پرسید:چرا کسی بهت زنگ نمی زنه؟
پوپک متعجب نگاهش کرد.
-چی؟
-خانواده اتن کجان؟
پوپک اخم کرد.
-خونه شون.
ابروی پولاد بالا پرید.
-یعنی چی خونه شون؟
-هرکی سرش گرم زندگی خودشه.
-تو جز خانواده نیستی؟
پوپک سیستمش را روشن کرد.
-هستم.
-پس...
-نمی خوام در موردش حرف بزنم.
پولاد دیگر حرفی نزد.
فقط مطمئن شد که اینجا مشکلی هست.
وگرنه این دختر حتما حرفی می زد.
هرچند متوجه شده بود که کاملا خوددار است.
-سریال شاهگوش رو دیدی؟
-ایرانیه؟
-هوم.
-نگاه نمی کنم.
-اینو ببین،خیلی خوبه لامصب، کرکر خنده اس.
پولاد حرفی نزد.
پوپک هم قسمت اول را پلی زد.
-از سریال خوشت نمیاد؟
-حوصله سر بره.
-چندتا سریال خوب دارم، حتما ببین.
کنار پولاد با فاصله نشست.
نمی دانست چرا از وقتی معصومه از پولاد حرف زده بود این کنار هم نشستن هم معذبش می کرد.
سختش بود.
همان دم گوشی پولاد زنگ خورد.
نواب بود.
بدون اینکه بلند شود گوشی را جواب داد.
-جانم داداش؟
صدای ترنج آمد.
-داریم میایم؟
پولاد لبخند زد.
-قدمتون به چشم، راه افتادین؟
-نه، فردا میایم.
-میام جلوتون.
-چیزی نمی خوای برات بیاریم؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_709
-نه داداش، همه چی هست.
-دمت گرم، فردا حوالی ظهر می رسیم.
-منم تا انموقع از سد می رسم خونه.
نواب باشه ای گفت و با شب بخیر تمام را قطع کرد.
پولاد گوشی را کنارش گذاشت.
-فردا مهمان دارم.
پوپک با احتیاط پرسید:مجردن؟
-نه، با همسرش میاد.
پوپک نفس راحتی کشید.
بین چندتا مرد به شدت معذب می شد.
-همکارمه، در اصل شریکمه.
پوپک سر تکان داد.
از جایش بلند شد.
باید چای می ریخت.
انگار سوری شده.
مدام دلش چای می خواست.
قبلا این همه چای نمی خورد.
در اصل قهوه زیاد می خورد.
ولی حالا ذائقه اش کاملا تغییر کرده بود.
اینجا قهوه زیاد گیر نمی آمد.
همه در حال خوردن چای بودند.
-چای بریزم برات؟
-ممنون میشم.
چای ریخت و مقابلش گذاشت.
سریال شروع شده بود.
در کمال تعجب پولاد با دقت نگاه می کرد.
لبخند زد.
به آرامی گفت: گفتم سریال قشنگیه.
پولاد نگاهش روی پوپک افتاد.
با خودش فکر کرد این دختر هم خیلی زیباست.
حتی زیباتر از آیسودا.
آیسودا یک دختر با چهره ی معمولی بود.
ولی این دختر زیبا بود.
خشم خاصی درون چشمانش بود که نمی دانست از چیست؟
ابدا خنگ نبود.
شاید هم خودش را به خنگی می زد.
-چیزی شده؟
پولاد نگاهش را گرفت.
تمام مدت رویش زوم کرده بود.
-نه ببخشید.
فنجان چایش را برداشت.
پوپک خندید و گفت:فکر کردم یه بلایی سرم اومده.
پولاد لبخند نزد.
شاید هم بلایی به سر خودش آمده؟
تنهایی...
شب و نور ماه...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 از هر چیزی و هر کسی که
از شادی شما
می کاهد،
⚠️دوری کنید،
زندگی بسیار کوتاهتر از آن است که❗️با احمقها سرو کله بزنید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
هرگز اجازه نده
افرادِ كوچك ذهن🍃
بهت بگن كه روياهات
خيلى بزرگه!🍃
بهتره كه هميشه ازاين افراد
دور باشى!🍃
چون اين افرادحسادت دارند
وميخوان مانع توباشند🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
بہ #خدا اعتماد ڪن💗
اون هر چیزی رو 💓
به قشنگــ ترین💓
حالتِممڪن بهت میده 💓
ولی در زمان خودش ...!💓
http://eitaa.com/cognizable_wan
💕عارف و نانوا
عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود.
روزی به آبادی دیگری رفت
عابد به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت.
مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت: نه.
گفت: فلان عابدبود، نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد.
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟
عابد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا به یک آبادی نان دادی!
http://eitaa.com/cognizable_wan
روزانه به مدت ۵ دقیقه نشستن در کنار یک فرد زیبا
کلسترول خون را کاهش میدهد و از ابتلا شدن به بیماریهای مزمن جلوگیری میکند!!!
حالا اگه به فکر سلامتیت هستی زود باش بیا پیش من بشین
مهم سلامتی شماست ...
بی تعارف میگم😁😁😁
🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_710
می توانست دست به دست هم بدهند تا دمار از روزگارش در بیاورند.
آخر این خانم معلم ساده چه داشت؟
به والا که هیچ...
تازه شرط برای خودش گذاشته بود که دیگر قرار نیست عاشق بشود.
دل بدهد.
مدام به دنبال چشم و ابروی یار باشد.
مجرد می ماند.
عین عموی خدابیامرزش که تا آخر عمر مجرد ماند.
آخر هم در 56 سالگی سکته کرد و مرد.
خیلی هم راحت بود.
هیچ کس عذابش نداد.
خوش و خرم زندگیش تمام شد.
او هم میراث دار عمویش می شد.
مادرش کلی نوه داشت.
لزومی نداشت خودش را نابود کند چون مادرش نوه می خواهد.
حتما که نوه ها نباید از پسر باشند.
خواهرهایش هم یک دو جین بچه ی پرسروصدا داشتند.
-پولاد..
نگاهش روی پوپک برگت.
اولین بار بود اسمش را صدا می زد یا دومین بار؟
هم عجیب بود هم خوش نواز...
-بله؟
-حواست به فیلمه؟
-آره!
پوپک با بدجنسی گفت:خب اینجا چی شد؟
چپ چپ به پوپک نگاه کرد.
اول اسمشان هم یکی بود.
بعدا درون فامیل همین می شد مسخره....
اتو می داد دست بقیه تا مسخره شان کنند.
-می خوام برم بخوابم.
پ.پک با ناامیدی نگاهش کرد.
-ا، چرا خب؟ تازه سر شبه.
-تنهایی ببین.
از جایش بلند شد.
پوپک هم با لجبازی گفت:بعدا گفتی بیا فیلم ببینیم همینو بهت میگم.
شانه بالا انداخت.
راهش را گرفت و به سمت راه پله ی گچی رفت.
قدیمی بود و چندجایی هم ریخته بود.
نه سنگ نما داشت نه سرامیک...
ساده ی ساده...
-خیلی بدجنسی!
لبخند زد.
ولی به پوپک نگاه نکرد.
از پله ها بالا رفت.
گوش هایش تیز بود و فهمید پوپک دارد فحشش می دهد.
بچه شهری و فحش دادن؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_711
خنده اش گرفت.
با این حال برنگشت که پوپک خنده اش را ببیند.
این دختر قابلیت پررو شدن های یکهویی را زیاد داشت.
شاید همین ها هم بود که دوست داشتنیش می کرد.
و دلربا....
****
زیر دلش درد می کرد.
بچه کم کم وارد هفت ماهگی می شد.
شکمش جوری بالا آمده بود که حسابی درون چشم بود.
خشایار با ذوق نگاهش می کرد.
بلاخره از شیدا صاحب یک بچه شده بود.
آن هم یک پسر.
همیشه دوست داشت یک پسر داشته باشد.
به عنوان جانشینش.
کسی که تمام این ثروت را به دستش بدهد.
ولی با مخالفت های همیشگی شیدا نشد.
ولی بلاخره راضی شد.
و حالا با حاملگی قشنگنش مقابلش بود.
ویارش هم که تمامی نداشت.
مدام ترشک می خورد.
کلی هم ذوقشان را می کرد.
پوپک هم که پیدایش نشد.
هنوز نگرانش بود.
این دختر هیچ وقت حتی تنهایی سفر هم نرفته بود.
حالا درون این کشور...
کجا را دنبالش می گشت؟
لعنتی حتی یک عابربانک هم به نامش نبود که بتواند پیدایش گند.
همه ی حساب هایش را بسته بود.
همین ها عذابش می داد.
-شیدا...
شیدا ظرف ترشک را روی زمین گذاشت.
-جانم عزیزم.
-زنگ بزن شاهین بگو امشب بیام اینجا.
لب های شیدا کش آمد.
-چشم.
گوشیش را از کنارش برداشت.
شماره ی شاهین را گرفت.
-الو...
صدای گوشیش را کم کرد.
مطمئن بود حالا شاهین شروع می کند به قربان صدقه رفتن.
نمی خواست صدا به خشایار برسد.
-سلام عشقم، خانمم، جان دلم...
-شاهین جان...
-جونم؟
-خشایار میگن که امشب رو بیا اینجا.
-راستشو بگو خودت دلت برام تنگ شده؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
پیرمرده دم عابر کارتشو داده به من میگه موجودی بگیر برام. براش گرفتم ، میگم ۵ هزار تومنه پدر جان
گفت خاک بر اون سرت کنن با این موجودی گرفتنت و رفت 😁😁😁
🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
کودکی از پدرش پرسید: بابا "مرد" یعنی چه؟!🤔
پدر: مرد به کسی میگن که بدون هیچ چشم داشتی زندگی خودشو وقف راحتی و آسایش و رفاه خانوادش میکنه!!😊
کودک گفت: کاش من هم میتونستم مثل "مادرم" یه مرد بشم!!😌✋
و اینگونه بود که پدر ضایع شد و بچه رو تا میخورد زد و از آن پس تصمیم گرفت روی جوابهایش بیشتر فکر کند!!😂
کولر را هم خاموش کرد!!😜
🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
زنی از همسایه اش پرسید!
دلیل نرم بودن دستهایت چیست!؟
زن همسایه پاسخ داد' برای شستن ظرفها از ربیع استفاده میکنم....زن پرسید, این مایع ظرفشویی ربیع رو کجا میفروشند؟؟
زن همسایه جواب داد, ربیع شوهرمه
برای سلامتی ربیع دست
بزنید 👏😂😂😂
🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
#هنر_شاد_زیستن
❣اصول پنجگانه موفقیت و آرامش
❤️🍃اصل اول ؛
من اجازه ورود افکار منفی را به ذهن خودم نمیدهم
من در هر حال و در بدترین شرایط زندگیام مثبت فکر میکنم.
❤️🍃 اصل دوم ؛
من اجازه اعتراض به تقدیر خداوند را ندارم
او بهتر ازهمه بر جریان امور مسلط است
❤️🍃 اصل سوم ؛
من اجازه تنبلی، تن پروری، بیکاری را ندارم
من در برابر سختیهای جسمی و روحی مقاوم هستم چون من جسم نیستم بلکه روحی بزرگ هستم
❤️🍃اصل چهارم ؛
من اجازه ماندن در وادی جهل و ناآگاهی و نادانی را ندارم
من باید بدانم
من باید بخوانم
❤️🍃 اصل پنجم
من غیر از خداوند به هیچ کس نیاز ندارم
او برای من کافی است
ذکر او مایه آرامش روح من است
او همنشین من است
من به خداوند عشق میورزم
http://eitaa.com/cognizable_wan
داروسازه مياد مي بينه
يه نفر محکم چسبيده به ديوار داروخونه و تكون نمي خوره.
به شاگردش ميگه: چشه؟
ميگه: سرفه ميكرد، شربت سينه نداشتيم
به جاش بهش ملين دادم...
داروسازه ميگه:
فكر ميكني ملين ربطي به سرفه داشته باشه؟
شاگردش ميگه: آره،
اين الآن ديگه از ترس اسهال،
جرأت نداره سرفه كنه 😂😂
🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 داستان کوتاه
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند؛
پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز...
پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.
پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود...
"قدر لحظات با هم بودن رو بدونیم"
http://eitaa.com/cognizable_wan
لزومی نداره تو همانی باشی
که دیگران فکر میکنن ؛
کسی باش که دیگران حتی
فکرش را هم نمی تونن بکنن ...
❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_712
دلش می خواست سر فحش را به او بکشد.
نمی توانست جلوی خشایار حرفی بزند.
آنوقت شروع کرده بود به چرت و پرت گفتن.
-آره.
-قربونت برم من آخه، میام.
-باشه پس منتظرت هستیم.
-منتظرم باش خانمم.
تماس را قطع کرد.
وگرنه ششاهین این عاشقانه گفتن هایش را تمام نمی کرد.
گوشی را کنارش گذاشت.
-عزیزم گفت میاد.
-خبری از پوپک نداشت؟
-حرفی که نزد.
خشایار آه کشید.
-خیلی نگرانشم، این دختر اونقدم زرنگ نیست که از پس خودش بربیاد.
-از کجا معلوم؟ همین جا که بود حواسم بود کلی پچ پچ با این و اون داشت.
خشایار تلخ به شیدا نگاه کرد.
شیدا خودش را جمع و جور کرد.
باید این دروغ ها را می گفت تا همه چیز به نام پسرش شود یا نه؟
خشایار که به این سادگی ها ثروتش را به پسرش نمی بخشید.
-دخترت اونقدا هم خوب نبود که جانماز آب می کشید.
-عین زن پدرهای سلیطه نباش.
شیدا ترش کرد.
از جایش بلند شد.
-دستت درد نکنه، دیگه چی؟ در حق دخترت چیکار کردم که حالا سلیطه شدم؟
-شیدا؟
شیدا بی توجه به او گوشیش را برداشت و به طبقه ی بالا رفت.
واقعا از حرف خشایار ناراحت شد.
خشایار به رفتنش نگاه کرد.
کمی بد حرف زده بود.
ولی حس می کرد شیدا کمی هم دروغ می گوید.
پوپک اهل این کارها نبود.
سرش بیشتر به کتاب ها و کارهایش گرم بود.
یک روز برود طبیعت آشغال جمع کند...
درخت بخرد درون بلوارها و کوه و کمر بکارد.
سر هدر رفتن آب جیغ و داد کند.
جلوی کشتن سگ ها درون خیابان را بگیرد.
حامی محیط زیست بود.
به شدت هم حساس بود.
خصوصا اگر کسی جایی را کثیف می کرد.
دخترش این بود.
نه آنی که شیدا حرفش را می زد.
البته خب پوپک کمی هم با شیدا بد تا کرده بود.
شاید برای همین بود که هنوز دل شیدا با او صاف نمی شد.
-کاش برگردی دخترم.
این تنها آرزویش بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_713
ضربان قلبش هم که روی هزار بود.
گاو با ندیدنش از کنار ماشین گذشت.
سرعتش کم شده بود.
پوپک با ترس به اطراف نگاه می کرد.
وقتی به خودش آمد که گاو دور شده بود.
نفس راحتی کشید.
تازه متوجه شد مزاحم مردم شده.
با تاسف و شرمندگی به زن و شوهری که جلو نشسته بدند نگاه کرد.
-سلام، ببخشید توروخدا که اذیتتون کردم.
لهجه نداشت.
پس از اهالی اینجا نبود.
نواب به سمتش برگشت.
یکباره پرسید:شما خانم معلمی؟
پوپک متعجب نگاهش کرد.
-بله.
-ما از دوستای پولادیم.
-ا، پس مهمونشون که قرار بود بیاد شمایین، دیروز منتظرتون بودیم.
-ماشین یهو خراب شد، یه روز عقب افتاد.
-خیلی خوش اومدین.
نواب ماشین را به سمت سرازیری راند.
خانه ی مادر پولاد پایین جاده بود.
جلوی در خانه ماشین ایستاد.
پوپک زودتر پیاده شد.
خاله باجی گاوها را برده بود.
پولاد که سرکار بود.
خودش هم رفته بود دیدن معصومه.
تازه داشت برمی گشت که سروکله ی گاو حسنعلی پیدا شد.
کلید را از جیب مانتویش درآورد.
در را باز کرد.
کنار رفت و گفت:بفرمایید داخل.
شده بود عضوی از خانه.
خاله باجی کارها را به او می سپرد و می رفت.
او هم عادت کرده بود.
جالب بود که خیلی چیزها هم یاد می گرفت.
ترنج و نواب از ماشین پیاده شدند.
نواب قبلا هم چند بار آمده بود.
ولی ترنج اولین بارش بود.
کف حیاط به طرز ناجور و نامرتبی سیمان شده بود.
که همان هم مشخص بود برای سال ها پیش است.
یک جا ماسه و شن ریخته شده بود.
کنار در کوچکی که سمت دیگر خانه باز می شد طویله بود و انباری...
طرف دیگر خانه ها بود و یک اتاقک بزرگ برای کاه های زمستان.
ترنج با شگفتی به اطرافش نگاه می کرد.
قبلا به هیچ روستایی سفر نکرده بود.
آن هم روستایی به این خوش آب و هوایی...
پوپک درخانه را باز کرد.
بفرمایید داخل.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
عزاداری دور دیگ غذا
برخی از مردم معتقدند روی آش، شله زرد و یا سمنو و امثال آن نام ائمه علیهم السلام و یا صورت آنان نقش بسته و قداستی برای آن قائلند، حتی گاهی دیده میشود دور دیگ غذا به عزاداری می پردازند.
در حالی که از نظر علما و مراجع تقلید، چنین ایده ای هیچ اصل و اساسی ندارد.
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_714
پولاد که سرکار بود.
خودش هم رفته بود دیدن معصومه.
تازه داشت برمی گشت که سروکله ی گاو حسنعلی پیدا شد.
کلید را از جیب مانتویش درآورد.
در را باز کرد.
کنار رفت و گفت:بفرمایید داخل.
شده بود عضوی از خانه.
خاله باجی کارها را به او می سپرد و می رفت.
او هم عادت کرده بود.
جالب بود که خیلی چیزها هم یاد می گرفت.
ترنج و نواب از ماشین پیاده شدند.
نواب قبلا هم چند بار آمده بود.
ولی ترنج اولین بارش بود.
کف حیاط به طرز ناجور و نامرتبی سیمان شده بود.
که همان هم مشخص بود برای سال ها پیش است.
یک جا ماسه و شن ریخته شده بود.
کنار در کوچکی که سمت دیگر خانه باز می شد طویله بود و انباری...
طرف دیگر خانه ها بود و یک اتاقک بزرگ برای کاه های زمستان.
ترنج با شگفتی به اطرافش نگاه می کرد.
قبلا به هیچ روستایی سفر نکرده بود.
آن هم روستایی به این خوش آب و هوایی...
پوپک درخانه را باز کرد.
-بفرمایید داخل.
خودش هم زودتر رفت و سماور را روشن کرد.
باید زود برای ناهار دست به کار می شد.
تازگی از معصومه قیمه یاد گرفته بود.
از فریزر گوشت بیرون گذاشت و مشغول شد.
ترنج بعد از اینکه به اطراف سرک کشید داخل آمد.
نواب هم زیر شیر درون حیاط آب به سرو صورتش زد.
آب به قدری خنک بود که دستانش یخ زده بود.
-ببخشید که من خونه نبودم که چای رو زودتر بذارم، فکر نمی کردم امروز برسید.
ترنج جواب داد:پولاد می دونست.
-چیزی نگفت.
-حتما یادش رفته.
پیاز در حال سرخ شدن بود.
گوشت ها را رویش ریخت.
دستانش را شست و به سمت سماور آمد.
درون قوری چای خشک ریخت.
با عجله و تند تند کار کردن واقعا سخت بود.
باید به همه ی کارها رسید.
چای را دم گذاشت.
از یخچال میوه بیرون آورد.
-پولاد هنوز برنگشته؟
-ظهر میاد.
باید زنگ می زد و خبر می داد که مهمانانش رسیده اند.
-زنگ می زنم بهش.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_715
کارش را راحت کرد.
پس فقط حواسش را به آشپزی می داد.
ترنج ساکت بود.
بیشتر حواسش را داده بود به اطراف.
به اطرافش نگاه می چرخاند.
همه چیز نوستالوژی بود.
قدیمی و دوست داشتنی!
چقدر حس خوبی داشت.
یاد مادربزرگش می افتاد.
وقتی قبل از مرگش مدام به دیدنش می رفتند.
پوپک فرز از یخچال میوه بیرون آورد.
چقدر همزمان کار کردن سخت بود.
مدام می ترسید خرابکاری کند.
نواب بیرون رفت تا به پولاد زنگ بزند.
میوه های شسته را درون جامیوه ای پایه دار گذاشت.
حس زن خانه را داشت.
ترنج بلاخره بلند شد.
-عزیزم کمکی نمی خوای؟
پوپک لبخند زد.
-نه ممنونم.
جامیوه ای را همراه بشقاب و چاقو روی اپن گذاشت.
-من میارم فقط بخورید این تنها کمکه.
ترنج بلند خندید.
-چشم.
جامیوه ای را برد تا کمکی کرده باشد.
از پولاد شنیده بود که اینجا دارد اجاره می داد.
پس وظیفه ای برای پذیرایی از مهمان ندارد.
از خوبیش بود که داشت از مهمانان صاحب خانه اش پذیرایی می کرد.
-تو روستا سخت نیست؟
-اولش یکم، حالا دیگه نه!
-مگه چه فرقی کرده؟
-با همه چیز کنار اومدم.
-مگه نمی خوای برگردی؟
-تا یک سال دیگه کی مرده کی زنده اس؟
ترنج لبخند زد.
پس این دختر شهری حسابی در جلد یک دختر روستایی فرو رفته بود.
-موفق باشی عزیزم.
-ممنونم.
نواب داخل آمد.
-داره راه می افته.
ترنج با حساسیت گفت:نکنه مزاحم کارش شدی؟
-نه گفت تمومه.
کنار ترنج نشست.
هلوی درشتی برداشت.
-خاله باجی کجاست؟
-گاوها رو بردن بیرون.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فلسفه حمل عَلَم در عزاداری ها چیست?
علم از ابزار و وسایل عزاداری امام حسین علیه السلام است که در هیئتها و دسته های مذهبی به کار گرفته می شود.
لغت نامه دهخدا ماده علم،
شباهت آن به صلیب، می رساند که پس از ارتباط ایران با اروپاییها در عصر قاجار، از آیینهای مذهبی مسیحیت گرفته شده است. به هر حال نمود ها و مظاهری است که گاهی عزاداران را از محتوا و اصل عزاداری و اقامه شعائر دینی باز می دارد.
فرهنگ عاشورا، محدثی ص320
هر چند اصل حمل کردن علم ناشی از انگیزه پیروی علمداری حضرت عباس باشد اما به صورت قطع، حمل علم عریض و طویل که به شکل صلیب مسیحی هاست و در روی بازوهای این علم کذایی، اشکالی از خورشید، کشکول، تبرزین، کبوتر و اژدها و ... همگی این ابزار پس از ارتباط ایران با اروپاییها در عصر قاجار، از آیبنهای مذهبی گرفته شده است.
نظر آیت الله خامنه ای (دامت برکاته):استفاده از علم فی نفسه اشکال ندارد، ولی نباید این امور جزء دین شمرده شود.
آیت الله مکارم شیرازی(دامت برکاته): با توجه به اینکه دشمنان، پیرایه هایی به علامت می بندند بهتر است از آن پرهیز شود و به پرچم های آبرومند ساده قناعت گردد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
این متن رو همیشه سرلوحه زندگیتون قرار بدید؛
🔸"راضی باش" به هر چی اتفاق افتاد که اگه خوب بود زندگیتو "قشنگ" کرد و اگه بد بود تو رو "ساخت" ...
🔸"مدیون باش" به همه آدمای زندگیت که خوباش بهترین "حسارو" بهت میدن و بداش بهترین "درسارو" ...
🔸"ممنون باش" از اونی که بهت یاد داد همه شبیه "حرفاشون" نیستن و همیشه همونجوری که میخوای "پیش نمیره" ...
زندگی همینقدر ساده اس ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
شهدای ایرانی صحرای کربلا
1. اَسلَم بن عَمرو
مورّخان متأخّر او را از موالیان امام حسین(ع) دانستهاند. پدرش از ترکان ایران بود. اسلم همراه با کاروان اباعبدالله الحسین(ع) به کربلا میآید و به میدان میآید و رجز میخواند:
أمیری حسین و نعم الأمیر
سرور فؤاد البشیر النذیر
«امیر من، حسین است و چه نیکو سالاری است، مایه شادمانی دل رسول خدا است!».
البته خوارزمی که از مقتل نویسان متقدم است نیز درباره جوانی ترک سخن به میان میآورد بدون اینکه نام او را ذکر کند: «پس جوانی تُرک برای نبرد به میدان میآید که قاری قرآن کریم است و به زبان عربی آگاه است و او از موالی و بستگان به حسین بن علی است... او میجنگد، مجروح میشود و به زمین میافتد. امام حسین(ع) بر سر بالین وى آمد. او چشم گشود و با دیدن حضرت تبسّمى کرد و آنگاه به سوى پروردگار خویش شتافت».
2. رافع بن عبدالله همراه مسلم ازدى
گرچه نام رافع بیشتر در کتابهای پس از «بحارالأنوار» آمده است، اما حسام الدین حمید محلی (متوفای 652ق) در کتاب «الحدائق الوردیة فی مناقب أئمة الزیدیة» از شخصی با نام رافع که وابسته به مسلم بن کثیر ازدی است نام میبرد. با این حال، مآخذ کهن و حتی منابع دوران صفویه، بویژه آثار مرحوم علامه مجلسی نامی از او برده نمیشود.
بنابر گفته برخی کتابهای تاریخی متأخر؛ رافع، وابسته به قبیله أزد و همراه مسلم ازدی است. روز عاشورا به اردوی امام حسین(ع) میپیوندد. «مسلم ازدی» کمی پیش از ظهر عاشورا به شهادت میرسد. رافع بعد از نماز ظهر و پس از شهادت «حبیب بن مظاهر»، به شهادت میرسد.
3. زاهر بن عمرو کندی
زاهر، تربیت شده مکتب شیعی و آزاد شده «عمرو بن حمق خزاعی» است. «محمد بن سنان زاهری»، محدّث معروف شیعی، از نسل او است. وقتی عمرو بن حمق به دست معاویه به شهادت میرسد، زاهر جنازهاش را دفن میکند.
به سال شصت هجری برای انجام حج به مکه میرود، امام حسین(ع) را ملاقات میکند، از عزم آنحضرت برای سفر به عراق آگاهی مییابد. او که شوق جهاد با منحرفان و شهادت در راه معبود را از دوران بسیار دور در مکتب سرخ علوی، از صحابی بزرگ «عمرو بن حمق خزاعی» به نیکی آموخته است، بیدرنگ به کاروان امام حسین(ع) میپیوندد و به سوی کربلا حرکت میکند. او در نبردی دلاورانه، در اولین هجوم لشکر یزید به شهادت میرسد.
4. فیروزان
شخصی به نام فیروزان یا پیروزان، از یاران ایرانی امام حسین(ع) بود که در کربلا به شهادت رسید، اگرچه در منابع کهن رجالی از او نشانی نیست. وی به سلک مسلمانان در آمده و غلام امام حسن مجتبی(ع) و سپس فرزندش عبدالله شد. او همراه کاروان حسینی به کربلا شتافته و در روز عاشورا که نوبت به عبدالله رسید به کمک عبدالله شتافت. البته فراموش نشود که تمامی کتابهایی که از او نام بردهاند، غیر از «روضة الشهداء» کاشفی سبزواری، جزو تواریخ متأخر محسوب میشوند. احتمالاً آوردن این نام در شمار شهدای کربلا از دوره صفویه به بعد انجام گرفته باشد.
5. نصر بن أبی نیزر
از دیگر افرادی که در برخی کتابهای تاریخی با عنوان «أبناء بعض ملوک الأعاجم» (نوادگان پادشاهان عجم) نام بردهاند و با توجه به نکات اولیه بحث، احتمال ایرانی بودن آن وجود دارد؛ نصر بن ابى نیزر است. وى از خدمتگزاران و یاران امام على، امام حسن و امام حسین(ع) به شمار میرفت. او در کودکى به دست پیامبر(ص) اسلام آورد و به آنحضرت و نیز امام على(ع) و فاطمه زهرا(س) و فرزندان آن دو بزرگوار خدمت کرد. نصر جنگجویى شجاع بود. او همراه امام حسین(ع) از مکه به کربلا آمد و با دشمنان ایشان به نبرد پرداخت و به شهادت رسید.
http://eitaa.com/cognizable_wan