فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️#تحریف_تاریخ ؛ بخاطر عدم مطالعهی مردم!
🔹ساخت راه آهن در دوره #رضا_پهلوی از افتخارات همیشگی پهلوی پرستان بوده! اما این فیلم نشان میدهد که ساخت این راه آهن برای #خیانت به ایران و هموار کردن راه شوروی و انگلیس بوده است!
👈 نگذاریم تاریخ را برایِمان جور دیگری تعبیر کنند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاه برابر با سگ آمریکایی!
از جنایات آمریکایی ها در کشور و جرأت نداشتن حکومت پهلوی برای مجازات کردن آنها! تالايحهای كه شاه ايران را با سگ آمريكايی برابر میكرد!و امام خمينی (ره) که در برابر تحقير ملت ايران از جانب آمريکايی ها برای دفاع از عزت و بزرگی ايران و ايرانی برخاست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برجام بخشی از نقشه خلع سلاح ایران
قابل توجه ظریف و روحانی که میگن بهانه بهشون ندیم!!!!
اعتراف عضو تیم امنیت ملی اوباما اوریل هیلز:«.... برجام هیچوقت قرار نبود تنها اقدام باشد؛ بلکه برجام به عنوان بخشی از راهبرد منطقهای دیده میشد که به دنبال خنثیسازی نفوذ ایران در منطقه و تقویت صداهایی بود....
پ؛ ن؛ حال دیدید هشدار رهبری بی دلیل نبود! انها فقط زمانی مارا کامل محو کردن دست بردار میشن بهانه های انها هیج وقت تمامی نداره
ما نمیتوانیم با ور کنیم که امثال روحانی و ظریف که میگن بهانه دست انها ندیم و هی برجام تصویب میکن FATF تصویب میکنن ...بدون ناآگاهی این کار میکنن!! کاملا اگاه هستن! میدونن چیکار دارن میکنن ! کشورو میخوان خلع سلاح کامل کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رحم حالیش نیست😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قاسم سلیمانی یعنی فلسطین ،سوریه،یمن...
سید مقاومت از یک پیروزی بزرگ و یک انتقام سخت سخن میگوید
باید خون ، پرچم ، وهدفش رو به دوش بگیریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست راست شاه از فساد شاه میگوید
حکايت پشت پرده دربار به روايت اسدالله اعلم که دست راست پهلوي بود
شاهی که باسوء استفاده از مقامش در کلی شرکت ها سهامدار شده بود واسه خودش پول میزد به جیب تا کلی فساد های دیگه ....
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت148🍃
یاسِ من تو دستهاے خودم پژمرد.من چیڪار ڪردم ؟ هرڪسے جاے من بود همینطور رفتار میڪرد؟
ناباور پیاده شدم ، چند قدم راه رفتم اما سریعا برگشتم
عصبے بودم
_شما زندگیمو نابود ڪردید. با چہ حقے چنین ڪارے با زن من ڪردید ؟
نگفتید بلایے سرش میاد!
چرا از اول این قضیہ رو بہ من نگفتید تا سعید رو همونجا خفہ اش ڪنم.
واے خداے من ، این همہ مدت اون نزدیڪ من و زندگیم بود. از همہ چیز من باخبر بود.اون وقت من نمیدونستم داره چیڪار میڪنہ.
چرا همون موقع نگرفتینش؟
بہ سمت حاج اقا سعیدے رفتم .
_چرا ...چرا بہم نگفتید؟
آقاے سعیدے_ ما نگرانت بودیم ،میدونستیم اگر تو چیزے بفہمے ممڪنہ تنهایے حرڪتے ڪنے، حرفے چیزے بزنے اون وقت جونت در خطر بود.
شما همینجورے با اطلاعات سپاه همڪارے نمیڪردے.اون وقت اگر متوجہ میشدے بہ هیچ کس اعتماد نمیکردے .نمیتونستے شنود توے خونہ و این تعقیب و گریزها رو تحمل ڪنے.
اگر میفهمیدے میخواستے یہ جورایے دورشون بزنے و اونہا هم ڪہ حواسشون جمع بود اون وقت راحت ڪار رو خراب میکردے.
ما نمیتونستیم ریسڪ ڪنیم.بایدغیر مستقیم این نفوذ رو پیدا میڪردیم.
سعیدلطفے فقط یہ نوچہ بود. عظیمیان مہره اصلے و دستور دهنده لطفے بود.عظیمیان اونقدر جلو رفتہ بود ڪہ حتے پاش بہ اتاق مشاور رییس جمهور هم رسیده بود.
زمانے ڪہ خانمتون و خانم رضوے تصادف میڪنند نیروهاے ما ڪہ محافظ خانمتون بودند ،مشخصات ماشین فرد ضارب رو ارسال میڪنند و نیروهاے پلیس راحت اونو میگیرن.
با اعترافاتے ڪہ راننده ڪرد ،متوجہ شدیم سعیدلطفے اونو فرستاده، اون هیچ وقت مستقیم ڪارے انجام نمیداد ڪہ خودش را لو بده
همسر شما حقیقتا بہ این نظام خدمت بزرگے انجام داد .
ان شاء اللہ ڪہ هرچہ زودتر حالش خوب بشہ
انگار بہ زمین میخ شده ام ، توانایے هیچ حرڪتے ندارم.
چند دقیقہ بہ همان حالت میمانم ،چند قدم بہ عقب میروم ، سپس بہ سمت راست میچرخم. راه مے افتم بہ طرف بیمارستان ، اما لحظہ اے مے ایستم.
اختیارے در رفتار و حرڪاتم ندارم.
لحظہ اے بعد امیر زیر بغلم را میگیرد و مرا بہ سمتے میڪشاند.
بابا وطاهر و محسن همہ ایستاده اند و مرا نگاه میڪنند.
بہ سختے نفس میڪشم.امیر مرا لبہ ے باغچہ اے مینشاند و سرم را خم میڪند .
شلینگ آبے روے سرم میگیرد .آب هم نمیتواند آتش درونم را خاموش ڪند.
بہ اتفاقات دور و برم فڪر میڪنم.بہ رفتارها و حرڪات بقیہ ...
سعید ، امیر ، فاطمہ ... حُسنا
همینڪہ اسمش بہ زبانم می آید .بلند میشوم و راه میافتم.
امیر_صبر ڪن طوفان حالت خوب نیست.
قدمهایم براے نزدیڪ شدن بہ ڪسے ڪہ او را شڪستہ ام چہ قدر عجلہ دارند.
ورودے بیمارستان دنبال بخش آے سے یو میگردم.
همہ دنبالم مے آیند.
_ڪجاست، کدوم طرفہ
هیچکس حرفے نمیزند و فقط نگاهم میڪنند.
داد میکشم
_میگم ڪدوم طرفہ
محسن دستم را میگیرد.
امیر و طاهر سرشان را بہ زیر میاندازند.
امیر گریہ میڪند.
_براے چے گریہ میڪنے؟مگہ حُسنا چیزیش شده؟
رویش را برمیگرداند.
محسن مسیر را میگوید.
با آسانسور بالا میرویم.
آسانسور ڪہ مے ایستد در باز میشود.
روبہ رویم حبیب نشستہ و دست بہ سر گرفتہ ، زهرا ایستاده
مرا ڪہ میبینند بلند میشوند.
چشمهایشان اشڪے است.چرا؟
مگر چہ اتفاقے افتاده؟
بہ در بزرگے میرسم ڪہ رویش بہ انگلیسے نوشتہ اند آے سے یو
در را محڪم هل میدهم و وارد میشوم.
پرستار صدا میزند :
اجازه ندارید وارد بشید.
من اینجا دنبال یڪ نفرم.
دنبال یڪ نفر ... دنبال زندگیم میگردم.
دنبال همہ ے داشتہ هایم میگردم .
من اینجا براے دیدن کسے آمده ام ڪہ عطر یاسش مرهمم بود.
من اینجا براے دیدن گل پژمرده ام آمده ام.
سر میچرخانم و دنبال یڪ نشان از یارم هستم.
محسن و حبیب با پرستار بحث میڪنند.
توانایے پیدا ڪردنش را ندارم.
_فقط بہم بگید ڪجاست؟
پرستار سر تا پایم را نگاهے مے اندازد.
مڪث میڪند سپس اشاره میڪند دنبالش بروم .
راه مے افتم.
ڪنار پنجره اے شیشہ اے مے ایستد و اشاره میڪند.
پرستار_اینجاست
از شیشہ نگاهے بہ داخل می اندازم.
یڪ نفر روے تخت خوابیدهودستگاهو لولہهایے بہ او وصل ڪرده اند .
این جسم نحیف ...حُسناے من است؟
یڪ دست بہ شیشہ میگیرم و دستے دیگر بہ قلبم .
قلب ِسیاه من تیر میڪشد.
سر بہ شیشہ میچسبانم
_تو حُسنایے؟ تو همون زنے هستے ڪہ شوهرت تنہا رهات کرد؟
تو همونے هستے ڪہ موقع زایمانت شوهرت بالا سرت نبود و مظلومانہ بچہ ات را دنیا آوردے؟
تو همونے هستےڪہمن ،طوفان حسینے بہ توتہمت زدم وتو دم نزدے؟
تو همونزنمظلومےهستیڪہزندانرفتے؟
تو ڪے هستے؟
داد ڪشیدم و محڪم بہ شیشہ زدم
بگو تو ڪے هستے...
تو اونجا چیڪار میڪنے؟
پرستار و محسن و حبیب بہ طرفم میآیند.
پرستار_خواهش میڪنم آرومتر اینجا سروصدا ممنوعہ
احساسمیڪنمسقفدورسرم میچرخد
محسن زیر بغلم را میگیرد.
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت149🍃
چشمهایم سیاه تاریڪے میرفت.
محسن زیر بغلم را گرفت و ڪشان ڪشان مرا بیرون برد .
همہ پشت در ایستاده بودند ، محسن مرا روے صندلے نشاند.
محسن_طاهر یہ ڪم آب بیار براش
سرم را بہ دیوار گذاشتم.
مادرم نگاهم میڪرد و گریہ میڪرد.
پدرم سرش پایین بود وتسبیحش را میچرخاند.
طاهره سادات از راه رسید و بعد از آن الہام و احسان ...
چشمہایم را براے ثانیہ اے میبندم
صداے گریہ ے الہام و صداے احسان در گوشم میپیچد.
احسان_چے شده؟ڪجاست؟حالش چطوره؟
محسن اب را جلو دهانم میگیرد
حاج محسن_بیا اینو بخور
ڪمے از آب یخ را مینوشم.
چندان افاقہ نمیڪند.
آنرا روے صورت و سرم میریزم .
میخواهم بلند شوم ڪہ محسن نمیگذارد.
_میخوام ببینمش
محسن_تو ڪہ دیدیش
_میخوام باهاش حرف بزنم، تا حرف نزنم آروم نمیشم
محسن_با این حالت نمیشہ
_مگہ حالم چشہ؟
محسن را ڪنار میزنم و روبہ بقیہ میڪنم
_حالِ من بده؟آره؟شما براے چے گریہ میڪنید؟
براے حُسنا گریہ میڪنید؟
حُسنا گریہ نداره،من گریہ دارم.
براے بیچارگے من گریہ ڪنید ، براے بدبختے من گریہ ڪنید.
مامان میبینی چقدر بدبختم ،سیدرحمان پسرتو میبینے ؟ من مستحق بدتر از اینهام
زنم تو بدترین شرایط بچہ شو دنیا آورد، پیشش نموندم، رفت زندان پیشش نبودم، تنہایے غصہ خورد پیشش نبودم. بہش تهمت زدم
با مشت بہ سینہ ام ڪوبیدم
_من احمق بہ زنِ معصومم تهمت زدم .
چرا هیشڪے منو از دست خودم نجات نداد؟ چرا اون موقع کسے بہ دادم نرسید .
با دوزانو روے زمین نشستم .
اشڪ هایم از چشمہاے بہ خون نشستہ ام پایین میریخت.
_حسناے من پرپر شد پیشش نبودم.
همش تقصیر من بود.اون بخاطر من این بلا سرش اومد.
با هق هقِ من بقیہ هم شروع بہ گریہ ڪردند.
_من مستحق زندگے نیستم. من آدم نیستم.
من گناهکارم ، من مستحق چے هستم؟
چرا ڪسے منو از این ڪابوس بیدار نمیڪنہ؟ هیچڪس نیست دستمو بگیره
دوجفت ڪفش جلو پایم ایستاد، سربلند ڪردم
پدرم بود.
سیدرحمان خم شد و یڪ ڪشیده محڪم بہ گوشم زد.
سیدرحمان_اینو زدم ڪہ بگم من بہ پسرم یاد دادم تو سختے ها توڪّلش بہ بالاسریش باشہ .
پس توڪلت ڪجاست پسر؟ ... بلند شو ...بہ جدّم قسم ڪہ ناامید شدن ڪار شیطانہ
برو دعا کن ، برو التماسش ڪن خودت رو روے خاک بنداز تا ببخشت. از هرچے بگذره از حق بنده اش نمیگذره ...
راه افتاد و رفت .
_من ڪجا برم؟ڪجا رو دارم ڪہ برم
خدایا...هنوز نگام میکنے؟
احسان روبہ زهرا ڪرد و پرسید
_دڪترش چے گفتہ؟
سرش را پایین انداخت
زهرا_چیز خاصے نگفتہ باید عمل شہ
_دڪترش کجاست؟میخوام ببینمش
زهرا_نمیدونم هنوز هستش یا نہ
بلند شدم و راه افتادم ، بہ آسانسور ڪہ رسیدم زهرا و حبیب و محسن هم با من وارد شدند.
زهرا طبقہ را گفت و همہ بہ سمت اتاق دڪتر حرڪت ڪردیم.
همانجا مردے از اتاق خارج شد.
زهرا جلو رفت و صدایش زد.
زهرا_آقاے دڪتر ،ببخشید چندلحظہ
دکتر بہ طرف ما برگشت
زهرا_ایشون همسر خانم حڪیمے هستن
_سلام ، میخوام بدونم وضعیت همسرم چطوره؟
دڪتر_سلام ، واقعا متاسفم ڪہ یڪے ازهمڪارهاے خودمو روے اون تخت میبینم، باسرعتے ڪہ ماشین بہ ایشون زده سر بہ زمین برخورد داشتہ .ما با اسڪنے ڪہ از سرشون گرفتیم متوجہ شدیم
این برخورد باعث یہ مقدارے خونریزے شده. درستہ این خونریزے نسبت بہ خونریزے هاے مغزے دیگہ، ڪمتر هست ولے بازهم خطرناڪہ و باید احتیاط ڪرد.
ایشون فعلا بیهوش هستندو
نیاز بہ عمل هست. این عمل رو من میتونم انجام بدهم اما ترجیح میدهم استادم پروفسور مدنے اینکار رو انجام بدهند.هرچہ زودتر این عمل باید انجام بشہ.
باهاشون هماهنگ کردم قرار فردا ساعت۸ صبح این عمل انجام بشہ ،بعد از عمل همہ چیز مشخص میشہ
براشون دعا ڪنید
دڪتر میرود و من همانجا میمانم
من اینجا میان غصہ هایم ایستاده ام .
از بالا ڪہ نگاه میڪنے من اینجا ایستاده ام، وسط این دنیا ...تنہا
هرچہ دورتر میشوم خودم را تنہاتر میبینم
اگر حُسنا دوام نیاورد ... اصلا نمیتوانم تصورش ڪنم .
با عجلہ از آنجا دور میشوم .میدوم و از پلہ ها پایین میروم .
محسن صدایم میزند
_ڪجا میری طوفان این وقت شب ؟
از حرڪت مے ایستم و سینہ بہ سینہ اش میشوم.
_جایے نمیرم همینجام ، نگران نباش بدتر از این وضعیت براے من پیش نمیاد .
بذار تنہا باشم ، میخوام با خودم خلوت ڪنم.
ازبیمارستان خارج میشوم و پیاده راه مے افتم.
تا بہ حال بہ این حد درمانده نشده بودم.
خدایا منو میبینے
میبینے چقدر بیچاره و حقیرم ؟
میدونے چقدر گناهڪارم ؟
مَوْلایَ یا مَوْلایَ اَنْتَ الْغَفُورُ وَ
اَنَا الْمُذْنِبُ وَهَلْ یَرْحَمُ الْمُذْنِبَ اِلا الْغَفُورُ ...
اے ڪریم بہ بیچارگیم رحم ڪن ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت150🍃
شب تا صبح را در شاه عبدالعظیم بسر بردم.
تمام شب را خلوت ڪردم و اشڪ ریختم.
بعد از نماز صبح بہ بیمارستان رفتم.
زهرا پیش سیدعلے مانده بود و فاطمہ هم با پاے گچ شده بہ خونہ رفتہ بود.
با دڪتر سیدعلے صحبت کردم
دڪتر: جواب عکس ها هیچی نشون نمیده ،الحمدلله حالش خوبہ و مشڪلے نداره
صبح مرخصش کردند .
سید علے را بہ الہام دادم ڪہ پیش حوریہ خانم ببرد.
ساعت ۸ صبح پروفسور مدنے همراه با دڪتر ناصحے آماده رفتن بہ اتاق عمل بودند.
از ڪنارم ڪہ گذشتند پروفسور مدنے لبخندے زد و دستش را بہ شونہ ام زد:
"نگران نباش جوون ، توڪل بخدا ڪن"
مامان ، طاهره سادات و زهرا پشت اتاق عمل نشستہ بودند .چندے بعد بابا و احسان و حبیب هم بہ جمع مان پیوستند.
احسان بہ طرفم آمد
احسان_مامان از دیروز همش پاپیچ ما شده ڪہ شما دوتا ڪجا میرید. چرا چشمهاے الہام قرمز بوده .دیگہ نمیدونم چے بہش بگم .
_الان ڪے پیشش هست؟
احسان_خالہ حانیہ و ریحانہ ،الہام ڪہ سیدعلے را آورده میگہ یہ چیزے شده وگرنہ این بچہ رو صبح نمیاوردن اینجا .
مجبور شدم بہ خالہ حانیہ گفتم ،وقتے شنید خیلے حالش بد شد.
ولے بعدش گفت من مشڪلے ندارم،خودم وریحانہ پیش حوریہ میمونیم
مہرداد هم ڪہ ایران نیست . خونہ شون ڪارے نداره
یادم بہ مہرداد افتاد بعد از ازدواج ما دوباره بہ ڪانادا برگشت.
بعد از حالِ دیشبم یڪ نور امید ،یڪ باور عمیق در قلبم ایجاد شده بود. مطمئن بودم خدا تنہا رهایم نمیڪند.
ثانیہ هاے پشت در اتاق عمل بہ کندے میگذشت.
از شدت استرس طول راهرو را آنقدر رفتم و آمدم ڪہ صداے مادر بلند شد.
مامان _مادر بشین سرگیجہ گرفتم ، باور ڪن اینجورے ما هم استرس میگیرتمون
طاهره_مامان چیڪارش دارے ڪسے ڪہ استرس داره نمیتونہ یہ جا بشینہ .
مجبور شدم روے صندلے نشستم.
بابا رحمان ڪنارم نشست.
دستش را جلو آورد و تسبیحش را دراز ڪرد.
سیدرحمان_اینو بگیر باهاش ذکر بگو آروم میشے
تسبیح را از دستش گرفتم .
آرامش من فقط درصورت بهبودے حُسنا بدست مے آید.
شروع میڪنم بہ ذڪر گفتن. صلوات میفرستم و تقدیم میڪنم بہ خانم حضرت زهرا سلام اللہ علیها
یادم مے آید در مواقع مشڪلات سخت توسل بہ حضرت زهرا عجیب ڪار گشایے میڪند.
ذڪر اللّهمّ صلّ علی فاطمة و أبیها و بعلها و بنیها بعدد ما أحاط به علمک را 530 بار میگویم.
بعد از دوساعت انتظار ڪہ چشمانم بہ در خیره بود پروفسور مدنے را دیدم ڪہ از اتاق عمل خارج شد.
با سرعت هرچہ تمام بہ طرفش رفتم .
_چطور بود آقاے دڪتر؟
دڪترمدنے_عمل خوبے بود، از اینجا بہ بعد همہ چیز بہ همسرتون بستگے داره. باید بهوش بیان .ممڪنہ بہ همین زودے بهوش نیان .
_یعنے تا ڪے؟
دڪتر_من امید دارم ظرف دو ،سہ روز آینده هوشیاریشون رو بدست بیارن.
ولے اگر طول کشید تا
تا یڪ هفتہ جاداره.
ان شاء اللہ ڪہ اینطور نیست و همین امروز فردا چشماشون رو باز ڪنند.
دڪتر میرود و من براے دیدن یارم لحظہ شمارے میڪنم.
یڪساعتے طول میکشد تا دوباره اورا بہ بخش منتقل ڪنند.
بعد از وصل مجدد دستگاه و لولہ هاے تنفسے پرستار از اتاق خارج میشود
من هنوز همسرم را ندیده ام .هنوز باهاش حرف نزدم.
بہ سمت پرستار میروم و با ڪلے خواهش و التماس اجازه میدهد براے چند دقیقہ داخل بروم.
لباس مخصوص میپوشم و وارد اتاق میشوم.
جلو تختش می ایستم.
لولہ هایے بہ دهانش وصل است و قفسہ سینہ اش بالا پایین میشود.
یڪے از دستہایش را گچ گرفتہ اند.
دندانم را بہ لب میگیرم ، فقط نمیدانم چطور جلو بغضم را گرفتہ ام .
جسارت بہ خرج میدهم و جلوتر میروم.
ڪنارش مےایستم.
سلام ڪہ میدهم اشڪم میچڪد.
_سلام خانومم ... اینجا براے یہ مرد تنہا
یہ مرد خجالت زده
یہ مرد شرمنده جایے هست؟
صندلے را میڪشم و رویش مینشینم.
دستم را جلو میبرم و دست سالمش را میگیرم
این دستہا روزے مرهم خستگے هایم بود.
_حُسنا تو چہ ڪردے با خودت؟ با من؟
تو چہ جور آدمے هستے؟
تو ڪے بودے من نشناختمت .
سرم را روے دستهاے سردش میگذارم و هق هق وار گریہ میڪنم .
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
وقتی خوند جواب نداد خودت برو!
وقتی آنلاین بودُ سراغی ازت نگرفت یعنی برو،
وقتی باید ازش بپرسی دوسم داری! تا بگه آره خودت برو!
وقتی بدون گفتن شب بخیر به تو خوابش میبره برو،
همیشه که آدما نمیگن برو! گاهی وقتا با کارهاشون میفهمونن که نمیخوانت!
همیشه که آدما نمیرن بعضی وقتا یه کاری میکنن که تو بری!..
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
http://eitaa.com/cognizable_wan
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📚#داستان_کوتاه
مرد فقیری به شهری وارد شد، هنوز خورشید طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود. پشت در نشست و منتظر شد، ساعتی بعد در را باز کردند، تا خواست وارد شهر شود، جمعی او را گرفتند و دست بسته به کاخ پادشاهی بردند، هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم، جوابی نشنید اما در کاخ دید که او را بر تخت سلطنت نشاندند و همه به تعظیم و اکرام او بر خاستند و پوزش طلبیدند. چون علت ماجرا را پرسید! گفتند: «هر سال در چنین روزی، ما پادشاه خویش را این گونه انتخاب می کنیم.»
پادشاه کنونی و مرد فقیر روزگار قبل روزی با خود اندیشید که داستان پادشاهان پیش را باید جست که چه شدند و کجا رفتند؟
طرح رفاقت با مردی ریخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت که: « در روزهای آخر سال، پادشاه را با کشتی به جزیره ای دور دست می برند که نه در آن جا آبادانی است و نه ساکنی دارد و آن جا رهایش می کنند. بعد همگی بر می گردند و شاهی دیگر را انتخاب می کنند.» محل جزیره را جویا شد و از فردای آن روز داستان زندگی اش دگرگون شد.
به کمک آن مرد، به صورت پنهانی غلامان و کنیزانی خرید و پول و وسیله در اختیارشان نهاد تا به جزیره روند و آن جا را آباد کنند. سراها و باغ ها ساخت. هرچه مردم نگریستند دیدند که بر خلاف شاهان پیشین او را به دنیا و تاج و تخت کاری نیست. چون سال تمام شد روزی وزیران به او گفتند: «امروز رسمی است که باید برای صید به دریا برویم.» مرد داستان را فهمید، آماده شد و با شوق به کشتی نشست، اورا به دریا بردند و در آن جزیره رها کردند و بازگشتند، غلامان در آن جزیره او را یافتند و با عزت به سلطنتی دیگر بردند!
💥علاج واقعە قبل از وقوع باید کرد
http://eitaa.com/cognizable_wan
⛔️ #تکبر_ممنوع
✍ یک ویروس با اندازه میکروسکوپی، امپراطوری بزرگ و قدرتمند چین را با رتبه دوم اقتصادی و رتبه اول نظامی و ۱.۵ میلیارد جمعیت و قدمتی چند هزار ساله رو در آستانه ورشکستگی پیش میبرد.
👈 و جهان را با تهدید بزرگ مواجه کرده است، این است جهان ما،
✅ پس در چنین دنیایی #تکبر یک طنز بیش نیست در مقابل پروردگاری که میتواند همه هستی رو با یک موجود میکروسکوپی به چالش بکشاند.
🙏شکرگزار #خدا باشیم و جز #خوبی کاری نکنیم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
♻️در #نشر حقایق سهیم باشید♻️
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت151🍃
_من تو رو از خودم رنجوندم .من احمق بودم .من از هیچ چے خبر نداشتم.
خانومم اینقدر پیشت محرم نبودم دردهاتو بهم بگے؟
تو چرا اینقدر مظلومے؟
چرا پا نمیشے بزنے تو گوشم ؟ چرا از خودت دفاع نمیڪنے ؟
مگہ من ڪے بودم ڪہ بخاطر من زندگے و جونتو فدا ڪردے؟
من تا آخر عمرم شرمنده تو هستم. هرڪارے هم ڪنم نمیتونم جبران ڪنم .
حُسنا من بدون تو ...نمیتونم زندگے ڪنم. تو روخدا زودتر چشماتو باز ڪن
دیگہ طاقت این دورے رو ندارم.خدایا تو این فراق چے گذاشتے؟ کِے این ڪابوس تموم میشہ؟
"این وصال داره برام مثل رؤیا میشہ."
احساس میڪنم هیچوقت نمیرسم بہش
.
نہ ،نہ من نامید نمیشم.
تو باید پاشے.تو باید چشماتو بازڪنے ، باید جواب تڪ تڪ حرفہاے منو بدے.
منومیبخشےحسنا؟
جوابمو بده
میبینے دارم گریہ میڪنم؟بہ بیچارگیم رحم ڪن
بخاطر من نہ لااقل بخاطر سیدعلے پاشو
من نمیتونم بدون مادر این بچہ رو بزرگ ڪنم .خودت باید بلند شے بزرگش ڪنے.
خودت گفتے دوست دارم پسرمو در راه امام زمان بدهم .میخوام سرباز و جان فداے مولاش بشہ
چرا ما آدمہا تا یڪے رو ازدست میدیم تازه میفہمیم اون ڪے بوده؟ تازه قدرشو میفہمیم .
خدایا بہ مادرم فاطمہ زهرا قسمت میدهم .بزار بمونہ پیشم .
بمیرم براے مظلومیت مادرم .خودتون گفتید تو مصایب و بلاهاتون
یادتون بہ مصائب ما اهل بیت بیفتہ .
میخوام اینجا روضہ بخونم
میخوام از یہ زن بگم ، یہ مادرے ڪہ دردهاشو تو سینہ اش نگہ داشت. مادرے ڪہ نذاشت همسر غیرتمندش از ماجراے ڪوچہ چیزے بفهمہ .
میخوام از زنے بگم ڪہ خودشو سپر شوهرش ڪرد تا علے سرپا بمونہ .
تا ولایتش استوار باشہ.
میخوام از زنے بگم ڪہ جنین تو شڪمش رو بین درب و دیوار ڪشتند.
میخوام از زنے بگم ڪہ مظلومانہ بین در ودیوار اسم باباشو فریاد زد.
از زنے حرف میزنم ڪہ شوهرش وقتے غسلش میداد و دستش بہ بازوهاش رسید سر بہ دیوار گذاشت و هق هقش بلند شد.
اون زن مادرم فاطمہ بود. دختر پیغمبر بود.ڪسے بود ڪہ خدا بخاطرش قسم خورده بود.
بمیرم براے غربتت حیدار کرار ...
فقط یہ زنہ ڪہ میتونہ مردشو از پا در بیاره.
علے بعد از فاطمہ ڪمرش شکست. دیگہ هیچوقت مثل قبل نشد.
الان هم اینجا زنے خوابیده ڪہ بہ تأسے از مادرم براے شوهرش و ڪشورش از جونش گذشتہ.
حُسنا من بدون تو ڪمرم میشڪنہ .بہ تنہایے و غربتم رحم ڪن .
الهے بفاطمہ ... بفاطمہ
پرستار داخل اومد و گفت وقتم تموم شده.
_دارم میرم ولے زود برمیگردم .تا بیام باید چشماتو باز کنے
یادتہ میگفتم زشتے ، میفتادے دنبالم.
الان هم پاشو بیفت دنبالم .دلم براے دمپاییت تنگ شده خانم
براے حرص خوردنات .برای حرف زدنت
حُسنا تو منو دارے بہ جنون میکشونے.
...
"فڪر زنجیرے ڪنید اے عاقلان
بوے گیسویے مرا دیوانہ ڪرد ..."
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت_152🍃
سہ روز گذشت. سہ روز از عمل حُسنا گذشتہ بود و هنوز بہ هوش نیامده بود.
سہ روز از سختترین روز زندگے من گذشتہ بود.
سہ روز از حجم سنگین رازهاے برملاشده زندگیم گذشتہ بود و من دست خالے با بیچارگے و شرمندگے تمام روے صندلے خالے بیمارستان نشستہ بودم.
گاهے ساعتہا فقط بہ یڪ نقطہ خیره بودم.
ساعتہا پشت یڪ پنجره شیشہ اے بہ بالا و پایین شدن خط هاے یڪ مانیتور خیره میشدم.
در قلب زخمیت براے من هم جایے هست؟
چندبار با دڪتر صحبت کردم وقتے براے چڪاپش میآمد ، میگفت:
باید صبر ڪنیم. هیچ ڪارے نمیتونیم انجام بدیم.فقط دعا ڪنید
صندلے هاے اینجا با من رفیق شده بودند.
جاے خواب و خوراڪ من اینجا بود.
محسن و حبیب و احسان هربار میآمدند مرا وادار بہ رفتن میڪردند اما محال بود از اینجا تڪان بخورم .
حبیب_پاشو طوفان ، پاشو برو خونہ یہ ڪم استراحت ڪن
بہ هیچڪس جوابے نمیدادم
بہ خودم میگفتم ڪجا برم ؟ این چند ماه اون سختے ڪشید بخاطر من ، من چند روز نمیتونم تحمل ڪنم ؟
حاج محسن_خب لااقل چیزے بخور ؟
چشمانم را میبندم تا با هیچکس روبہ رو نشوم .
نذڪرڪرده بودم تا وقتے بہوش بیاد روزه میگیرم
احسان_فڪر ڪردے بہ خودت سختے بدے اون حالش خوب میشہ؟
من باید خودم را تنبیہ ڪنم. باید بیشتر از اینہا تنبیہ بشوم
محسن_پرستار میگفت اون روز سرت گیج بوده نزدیڪ بود بیفتے ،لااقل بیا سرمی چیزے بہت بزنن. حال داشتہ باشے اینجا بمونے، خودتو تو آینہ نگاه ڪردے؟
_هیچے نمیخوام، فقط تنہام بذارید
در این سہ روز با اجازه پرستارها داخل اتاق میرفتم.
اول مے ایستادم و خوب نگاهش میڪردم و بعد ڪنارش مے نشستم .
تنہا راه ارتباطے ما یڪ دست بود.
دستش را میگرفتم و تمام امید و عشقم را بہ این دستہا منتقل میڪردم.
میبوسیدمش و بہ محاسنم میڪشیدم . انگشتان ظریفش را بہ چشمانم میڪشیدم تا اشڪهایم را حس ڪند.
سعے میڪردم حرف بزنم تا امید بہ هوشیاریش بیشتر شود.
اما امروز هیچ حرفے براے گفتن نداشتم.
در واقع رمقے برایم نمانده بود.
فقط نگاهش میڪردم.
دیروز روزه ام را با کیڪ و اب میوه ای باز ڪرده بودم.
احساس ضعف داشتم.
بیرون مے آیم
چشمانم را میبندم و سرم را بہ دیوار تڪیہ میدهم.
چند دقیقہ بعد ڪسے ڪنارم مینشیند .
دستے بہ زانوهایم میگذارد .
دستش را میگیرم و لمس میڪنم اما توان باز ڪردم پلڪہایم را ندارم.
_جوونمرد ، براے تنبیہ ڪردن خودت ڪارهاے دیگہ هم میشہ انجام داد.
صداے حاج حیدر بود.صدایش را خوب میشناسم
پلڪہایم را باز میڪنم و سرم را بہ سمتش میچرخانم
_بالاخره اومدے؟ڪجا بودے اینقدر دنبالت گشتم.وقتے باید باشے نیستے ...
ڪسے نبود دستمو بگیره، میبینے پهلوون حالو روزمو ؟
حاج حیدر_مشہد بودم ، حاج محسن اومد پیشم .اشتباه نڪن، اونے ڪہ تا اینجا ڪشوندت دستتو رها نڪرده .حواسش ڪاملا هست.
بعضے وقتہا سخت میشہ براے اینہ ڪہ ببینہ چقدر بہش اعتماد دارے و بہش تڪیہ میڪنے؟
ما آدمہا خطا زیاد داریم ولے اشتباه اینجاست ڪہ توے خطاو اشتباهت بمونے و هیچ تلاشے براے بیرون اومدن از داخلش نڪنے.
تلاشے براے توبہ و پشیمونے نڪنے.
براے جبران، ڪارهاے بهترے وجود داره .
پاشو بیا بریم تا نشونت بدهم چطورے خودتو تنبیہ ڪنے.
دنبال حاج حیدر راه می افتم .تاڪسے میگیرد و باهم بہ آدرسے ڪہ میگوید میرویم.
روبہ روے درب خانہ اے مے ایستد .
زنگ میزند و بعد از چند دقیقہ در باز میشود.
یاالله گویان داخل خانہ میشود.
یڪ خانہ ڪوچڪ قدیمے .
فرش هاے خانہ بہ حدے قدیمے هستند ڪہ زبرے آن را زیر پایت حس میڪنے.
خانمے با چادر رنگے بہ استقبالمان مے آید .
خانم_خوش اومدید حاج آقا ،
خیلے وقتہ منتظرتون بود.بابت سوغاتے تون هم ممنون ،خداخیرتون بده ،بہ دستمون رسید.
وارد اتاقے میشوم ، یڪ اتاق با یڪ تخت و کپسول بزرگے ڪہ ڪنار آن گذاشتہ بودند.
و مردے ڪہ روے تخت خوابیده بود و سقف را نگاه میڪرد.
حاج حیدر_سلام پهلوون ، خوبی؟
بہ سختے صدایش بالا مے آید
_سلام...خوش اومدے...منتظرت بودم...زیارت قبول
حاج حیدر_ فداے تو ...قبول حق ماچاڪریم
آقا سید ! این آقا جلالِ ما از مردهای نیڪ روزگاره ، از رفقاے جبہہ است .
جلو رفتم و پیشانیش را بوسیدم.
چند دقیقہ اے نشستیم و حاج حیدر از خاطرات جبہہ شان گفت.
همان موقع خانمش آمد و باهم چند ڪلمہ اے آرام حرف زدند.
حاج حیدر بلند شد وگفت
حاج خانوم من هستم شما برید.
دست روے شونہ هام گذاشت و گفت: پاشو ...این ڪار توئہ
خانم آقا ڪمال مارا راهنمایے ڪرد بہ طرف حمام.
او را روے دوشم انداختم و داخل بردم و روے صندلے مخصوصے گذاشتم ، بہ جز لباس زیرش بقیہ لباسهایش را در آوردم و مشغول شستنش شدم.
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت_153🍃
حقیقتا براے اولین بارم ڪار سختے بود.
مجددا لباس تمیز تنش ڪردم و او را ڪول ڪردم تا اتاق و روے تخت گذاشتم. حاج حیدر غذایش را ڪہ سوپے آبڪے بود بہ دستم داد و من آرام بہ دهانش میگذاشتم.
خودم از گرسنگے ضعف ڪرده بودم.
تنبیہ خوبے بود.
بعد از دادن غذا خداحافظے ڪردیم و از آنجا بیرون آمدیم.
مجددا راه افتادیم این بار پیاده حدود یڪ ساعت راه رفتیم.
در این حین بہ احسان زنگ زدم و از حال حُسنا پرسیدم .هنوز خبرے نبود.
وارد ڪوچہ پس ڪوچہ هاے تنگ و قدیمے شدیم .
حاج حیدر از مغازه اے یڪ توپ پلاستیڪے خرید .
روبہ روے خانہ ے دیگرے ایستاد .در زد و بعد از چند دقیقہ پسر کوچکے در را باز ڪرد.
وارد حیاط شدیم.توپ را بہ پسر داد و سرش را بوسید.
حاج حیدر_مادرت هست؟
پسر_بلہ ، الان صداش میزنم
مامان ...مامان عمو اومده
خانم جوانے در حال پوشیدن چادر بیرون آمد.
سرم را پایین انداختم
_سلام حاج اقا ، خیلے خوش آمدید
حاج حیدر_سلام دخترم ، خوبید؟ حال مادرتون خوبہ؟
خانم_ بہ لطف شما ، بفرمایید بشینید.
روے تخت چوبے گوشہ ے حیاط نشستیم.
خانم_چے بگم...همونجوره
صاحب خونہ اومده بہمون گفتہ تا آخر هفتہ بیشتر وقت نداریم .
سرش را پایین انداخت.
تازه چایے دم ڪردم الان براتون میارم .
حاج حیدر بہ درخت توت توے حیاط نگاهے کرد و گفت: صدقہ دفع بلا میڪنہ ، اجر صدقہ رو فقط خود خدا میده
_شماره ڪارت دارن؟
از جیبش کاغذے جلویم گذاشت . با موبایل بانڪم وجہے را ڪارت بہ ڪارت ڪردم.
آن خانم با سینے چایے آمد .من ڪہ چیزے نمیخوردمـ بلند شدم و بیرون رفتمـ چند دقیقہ بعد حاج حیدر هم از آن خونہ بیرون آمد.
_دیگہ ڪجا باید بریم؟
حاج حیدر_چیہ خستہ شدے؟
_نہ ، نگران زنمم
حاج حیدر نفسش را بیرون داد و گفت:
_صدقہ دفع بلا میڪند ،بالاسرے میبینہ،
براے رضاے خودش نیت ڪن و صدقہ بده
اینبار تاڪسے گرفتیم و دوباره در محلہ دیگرے روبہ رو درڪوچیڪے ایستاد .در زد و بعد از چند دقیقہ مرد جوان لاغراندامے ڪہ روے دوشش عبایے انداختہ بود نفس زنان در را باز کرد
سلام علیڪ ڪردیم و ما را بہ داخل راهنمایے ڪرد.
چندین پلہ و زیر زمینے محقر ڪہ در واقع حجره ڪوچڪے بود.
حاج حیدر درب ورودے خانہ ایستاده و من روے پلہ ها منتظر ماندم.
با طلبہ جوان آرام حرف میزد.احساس کردم معذب بود جلو من حرف بزند.
اما براے لحظہ اے گفتگویشان را میشنوم
حاج حیدر_خانمتو دڪتر بردے چے گفت؟
طلبہ_هیچے دڪتر گفت این لاغرے استخونہا از سوء تغذیہ و ڪمبود ویتامین دے و ڪلسیم هست.تو این زیرزمین آفتاب هم نمیاد .نور ڪم هست.
سرش را پایین انداخت
حاجے بخدا شرمنده اش هستم نمیدونم چیڪارڪنم شش ماهہ گوشت نخریدم.
روم نمیشہ شبہا بیام خونہ.
اون خیلے صبوره. بعضے وقتہا بہم فشار میاد میڱم این لباسو دربیارم و برم دنبال ڪار. عصرها میرم بنایے ولے هنوز ...
حاج حیدر_تحمل ڪن ،خدا بزرگہ مرد ، امام زمان سربازشو تنہا نمیزاره
با فڪرے ڪہ بہ ذهنم میرسد از خانہ بیرون میروم اما قبلش بہ حاج حیدر میگویم
_حاجے چند دقیقہ اے باشید من این اطراف کارے دارم .میرم و میام
از خانہ طلبہ بیرون میزنم و بہ خیابان میروم اطراف را میگردم تا مغازه ے گوشت فروشے پیدا ڪنم.
دقایقے بعد با ڪیسہ اے مشڪے مقابل درب خانہ مے ایستم. حاج حیدر خداحافظے میڪند و از خانہ بیرون می آید.طلبہ پایین پلہ ها ایستاده ، قبل از بستن درب آرام مشماے مشڪے را طورے پشت در میگذارم ڪہ مرا نبیند و فورا در را میبندم.
بہ خیابان ڪہ میرسم اذان را میگویند.
حاج حیدر_تنبیہ امروز تموم شد.
بریم مسجد ...
اذان میگویند ... این یعنے اذن دادن میتونیم در دریاے رحمتش وارد بشیم.
با ضعف و خستگے بزور جنازه ام را بہ مسجد میکشانم .
اللہ اڪبر ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
"دانستنیهای زیبا"
♡﷽♡ #رمان_رؤیاےوصال❤️ #قسمت_153🍃 حقیقتا براے اولین بارم ڪار سختے بود. مجددا لباس تمیز تنش ڪردم و
انشاالله فردا سه قسمت آخر رمان داخل کانال قرار میگیرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر ناز چقدر لطیف😬😅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا یه شوهر اینجوری نصیب کنه هروقت دلت گرفت بگی مرد پاشو یهکم قِر بده دلمون وا شه😂
••••••••••••••••••
😁
👚
👖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ وقت کم نیارین😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین راه جلوگیری از خودکشی 😂😂😂😂
هدایت شده از مرکز پخش کتاب آوای بهار
مرکز پخش کتاب آوای بهار
برای تهیه کتاب با ما تماس بگیرید
۰۹۱۲۴۵۱۰۸۲۰
۰۹۱۰۰۷۵۲۹۹۳
جعفری
https://eitaa.com/awaybaharbook
🔴شواهد جدید از مرگ «آیتالله مایک» در سرنگونی هواپیمای آمریکایی به دست طالبان
🔹برخی منابع افغانستانی گفتند که دیآندریا رئیس عملیاتهای مخفی سیا در امور ایران که گفته میشود از طراحان عملیات ترور شهید سلیمانی هم بوده کشته شده است. منابع آمریکایی تا این لحظه از ارائه اطلاعات شفاف در این باره خودداری کردهاند.
🔹 منابع آگاه میگویند این هواپیما حامل دستکم 18 نفر از مقامهای نظامی آمریکا بوده است. فردی که از لحاظ امنیتی در رده بالاتری نسبت به آیتالله مایک قرار داشته هم از جمله سرنشینهای این هواپیما بوده و کشته شده است. منابع ما از ارائه نام این مقام خودداری کردند.
🔹 آنها درباره جزئیات حادثه منتهی به سقوط هواپیما میگویند «E-11A» به دلیل نقص فنی در حال پرواز در ارتفاع پایینتری نسبت به حالت معمول بوده و با شلیک موشک «استرلا-1» که یک سلاح دوشپرتاب روسی است از سوی اعضای طالبان هدف قرار گرفته و ساقط شده است./تسنیم
چند روز قبل یک خبرنگار عراقی توییتی منتشر کرده بود که ایران تمامی اعضای تیم ترور سپهبد قاسم سلیمانی در سازمان سیا و ارتش آمریکا را به درک واصل کرده است
صبح شد و مرد با انرژي و حس خوب مطابق هر روز سوار بر اتومبيلش شد و به سمت محل کارش حرکت کرد.
در جادهي دو طرفه، ماشيني را ديد که از روبرو ميآمد و راننده آن، خانم جواني بود.
وقتي اين دو به هم نزديک شدند، خانم در يک لحظه سر خود را از ماشين بيرون آورد و به مرد فرياد زد: «حيووووووووون!»
مرد متعجب شد اما بلافاصله در جواب داد زد: «ميمووووووون»
هر دو به راه خودشون ادامه دادند.
مرد به خاطر واکنش سريع و هوشمندانهاي که نشون داده بود خشنود و خوشحال بود و در ذهنش داشت به کلمات بيشتري که ميتونست تو اون لحظه بار اون خانم کنه فکر ميکرد و از کلماتي که به ذهنش ميرسيد خندهاش ميگرفت.
اما چند ثانيه بعد سر پيچ که رسيد حيواني وحشي که از لا به لاي درختان کنار جاده درآمده بود، با شدت خورد توي شيشهي جلوي ماشين و اتومبيل مرد به سمت آن درختان منحرف شد...
و آنجا بود که متوجه شد حرف اون خانم هشدار بوده نه فحش و فهميد اسير قضاوت کردن زودهنگام شده.
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✍🌺#زیبا_نوشت
هميشه خودت را "نقد" بدان
تا ديگران تو را به "نسيه" نفروشند...
سعی كن استاد "تغيير" باشی
نه قربانی "تقدير"...
در زندگی به کسی اعتماد كن كه به او "ايمان" داری نه "احساس"...
هرگز به خاطر مردم "تغيیر" نكن
اين جماعت هر روز تو را "جور دیگری" می خواهند...
شهری كه همه در آن "می لنگند"
به كسي كه "راست" راه می رود می خندند...
ياد بگير تنها کسی كه لبخند تو را می خواهد "عكاس" است
كه او هم "پولش" را می گيرد...
به چیزی كه دل ندارد "دل نبند"...
هرگز تمامت را برای کسی "رو نكن"…
بگذار کمی "دست نيافتنی" باشی...
آدم ها "تمامت" كه كنند، "رهايت" می كنند...
و در آخر"خودت باش"
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃