eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
•-• ⃟👩🏻‍🦱🍒♥️^^ ماسک درخشان کننده موها🌸🦋 ⚜به کمک ماسک عسل می توانید موهایی بسیار درخشان داشته باشید به ویژه اگر موهایی روشن دارید این ماسک می تواند طراوت و درخشندگی بیشتری به آنها ببخشد. ♨️برای تهیه این ماسک باید 2 قاشق غذاخوری عسل را با آب یک عدد لیموترش تازه مخلوط کنید به طوری که عسل به طور کامل حل شود 🔰 سپس ماسک را برای موهایتان استفاده کرده و با یک شانه موهایتان را به صورت مورب شانه بزنید، بعد از 🕑 10 الی 15 دقیقه آنها را با شامپو و نرم کننده بشویید 🌸͜͡❥••[ http://eitaa.com/cognizable_wan ]•♥️⃟🌙
پیامبر گرامی اسلام (ص) : با تلاوت قرآن، خانه هایتان را نورانی کنید، زیرا هرگاه در خانه بسیار تلاوتِ قرآن شود، آن خانه برای اهل آسمان می درخشد همانگونه که ستارگان آسمان برای اهل زمین می درخشند. http://eitaa.com/cognizable_wan
، تا تغییر برخورد اطرافیان را ببینیم تا تغییر برخورد خودمان باخودمان را ببینیم. كسى که بدهد از عالم و آدم انرژی دریافت می کند. ♥️ توسط زنان قوي ترين محرك فعاليت آنان مي باشد. مردان در برابر و همسرشان پيدا مي كنند و و به آنان دست مي دهد. ⚜🍃⚜🍃⚜🍃⚜🍃⚜🍃 حرف بزن😍 همیشه یک‌جور هستند و حس درونی‌شان، هرگز نمود بیرونی ندارد. وقتی می‌شوند، نمی‌خندند. وقتی می‌شوند، گریه نمی‌کنند. وقتی می‌شوند، نمی‌کنند. وقتی را از دست می‌دهند، نمی‌کنند. ❤🌿 تازه‌‌ای را می‌کنند، چشم‌هایشان برق نمی‌زند. چهره‌شان یک هیچی بی‌تغییر است ولی درون‌شان آدم‌هایی در حال بالا و پایین پریدن‌اند‌ و می‌زنند لعنتی چیزی بگو، حرفی بزن. می‌کنند این آدم‌ها نسبت نزدیکی با سنگ دارند و همان‌قدر بی‌صدا، بی‌احساس و بی‌تفاوت‌اند. مثل اهالی آن شهر در حکایتی از هزارویک شب که همگی سنگ شده بودند و سنگینی شهر را فرا گرفته بود. اما این آدم‌ها به خیال خودشان خیلی هم قوی هستند چون هر گونه ابرازی را ضعف می‌دانند. چه خیال تلخ غمگینی. آن‌ها شاید نمی‌دانند که رازی‌ست، رازی‌ست، رازی‌ست. پس گریه کن، بخند، بگو. رازهایت را به دیگرانِ نزدیک خودت بسپر و بگذار ریشه‌های تو را دریابند. 🍃 ⚜ 🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan ⚜🍃⚜🍃⚜🍃⚜
♨️ آب گرم موقع افطار: 🍃 کبد را شستشو می دهد. 🌸 دهان را خوشبو می سازد. 🌺 دندان ها را محکم می کند. 🌾 باعث تقویت چشم می گردد. 🥀 معده را شستشو می دهد. 🌷آرام کننده رگ های به هیجان آمده است. 🍀 صفرا را می برد. 🌱 بلغم را برطرف می کند. 🌿 حرارت معده را فرو می نشاند. 🌴 دردسر را آرامش می بخشد. http://eitaa.com/cognizable_wan
مراقبت از سالمندان در اینروزا http://eitaa.com/cognizable_wan
⛔️ شبهه در زمان پهلوی هر مسئولی خطا میکرد ، هر وزیری اشتباه میکرد ، اگه گرونیp و تورم بود ، اگه فساد بود ، همه مراجع و اکثر مردم میگفتن شاه مقصره و مرگ بر شاه میگفتن ، اما چطور توی جمهوری اسلامی هر فساد و خلافی اتفاق بیفته میگین رهبر مقصر نیست!!! چه فرقی میکنه شاه رفت ، رهبر اومد سر جاش!!!! ✅ پاسخ ☢ علت اینگونه مقایسه ها و قضاوتهای اشتباه اگر مغرضانه نباشد ، قطعا از ناآگاهی و کمی اطلاعات است ، که جا دارد نوع حکومت پهلوی با جمهوری اسلامی را مقایسه کنیم تا مطلب روشن شود. ×× لذا توجه خوانندگان عزیز و بخصوص جوانان را به مطالب زیر جلب میکنم: ◾️حکومت پهلوی از نوع سلطنتی بود ، شاه در رأس حکومت قرار داشت و تمام کشور زیر نظر مستقیم شاه مدیریت میشد ، ❌شاه نخست وزیر را مستقیما تعیین میکرد و✖️ نخست وزیر لیست وزرای کابینه را مشخص کرده به شاه تقدیم میکرد و ✖️در صورت تایید شاه وزیر تعیین میشد. مجلس شورای ملی هم فرمایشی بود . در کلان شهرها یک انتخابات نمایشی انجام میشد 👈 در حالیکه نمایندگان مجلس توسط خاندان پهلوی و بهایی ها تعیین میشدند. ➕ در حکومت پهلوی شاه همه کاره کشور بود . فرمانده کل نیروهای مسلح ، رییس دولت و همه کاره مجلس ، شاه مستقیما دستور میداد چه کسی وزیر باشد و چه کار کند و چه نکند!!!!‼️ ☑️ در چنین نوع حکومتی آیا حق نمی دهید که بسیاری از فسادها ، دزدیها ، فحشا و منکرات ، گرانیها و کمبودها متوجه شخص شاه باشد ؟!!!!! ⚠ بهمین خاطر مراجع و مردم بر سر شاه فریاد میزدند و شاه را به بی کفایتی متهم میکردند و حق هم داشتند . 🔰 اما نوع حکومت جمهوری اسلامی کاملا متفاوت هست. در جمهوری اسلامی حکومت سلطنتی نیست، رهبر جایگاهش کاملا با شاه پهلوی متفاوت است، رهبر ولی فقیه است و مستقیما در انتخاب دولت و مجلس دخالتی ندارد .⏪ رییس جمهور مستقیما با رأی مردم انتخاب میشود و رهبر هم فقط یک رأی دارد ، مانند سایر مردم .✔️ نمایندگان مجلس با رأی مستقیم مردم انتخاب میشوند و انتخابات مجلس حتی در روستاها و دورترین نقاط کشور انجام میشود و فقط مربوط به کلان شهرها و فرمایشی نیست. 💢 رهبر و ولی فقیه هیچوقت جانشین شاه نبوده و نیست و مقایسه این دو جایگاه کاملا اشتباه و غیر منصفانه هست. 📌 شاه متهم بود که در همه ارکان کشور دخالت میکرد و واقعیت هم همین بود ، شاه در کوچکترین وظایف وزیران نظر میداد و در دولت و مجلس دخالت زیاد و مستقیم داشت ، پس متهم به بی کفایتی میشد. چون نخست وزیر و کابینه دولت را خودش انتخاب میکرد .👈 اما رهبر در انتخاب رییس جمهور ، نمایندگان مجلس ، وزرا ، و سایر مسئولین دولتی دخالت ندارد ، قانون اساسی شرح وظایف رهبر را کاملا مشخص کرده و دخالت در چنین اموری وظیفه رهبر نیست. ✳️ لذا نمیتوان دزدیها ، گرانی ، تورم ، و کم کاریها را به گردن شخص رهبری انداخت ، چون واقعا طبق قانون اساسی جزء شرح وظایف رهبر نیست. ▪️حکومت پهلوی سلطنتی بود و حکومت جمهوری اسلامی کاملا با حکومت پهلوی در ساختارها ، قانون اساسی و شرح وظایف کاملا متفاوت هست و مقایسه این چنینی اشتباه است. ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺭﻓﺘﻢ ﭘﻤﭗ ﺑﻨﺰﯾﻦ، ﺑﻨﺰﯾﻦ ﺑﺰﻧﻢ ﺍﻧﻘﺪر ﺻﻒ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ ﺗﻮ ﺻﻒ ﺑﻨﺰﯾﻨﻢ 😑 ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺍﻩ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﺍﻓﯿﮏ ﺩﺭﺍﻭﻣﺪﻡ ﮔﺎﺯﺷﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺭﻓﺘﻢ ! 😕 ﺍﻻﻥ ﺑﺎ ﯾﻪ 4 ﻟﯿﺘﺮﯼ ﻟﺐ ﺍﺗﻮﺑﺎﻥ وایسادم بنزین ندارید؟!😐😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
خدا ازت نگذره ڪرونا هدفت فقط زناے بدبخت بود خونه نشین ڪه شدیم سه شیفت باید سرویس شام و پذیرایے بدیم با بچه ها بازے ڪنیم درس بدیم و درس بپرسیم معلم خصوصے شدیم. عید هم ڪه نتونستیم خرج خودمون ڪنیم هیچے در آخر اگر ڪرونا نگرفتیم ڪج و ڪوله، چاق و خپل، خل و دیونه، پشمالو، از تو خونمون میایم بیرون🤣🤣🤣 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 حال سخت و زجرآوری بود که هر لحظه‌اش برای دل تنگ و غمزده‌ام، یک عمر می‌گذشت. حدود یکسال بود که گاه و بی‌گاه مادر از درد مبهمی در شکمش می‌نالید و هر روز اشتهایش کمتر و بدنش نحیف‌تر می‌شد و هر بار که درد به سراغش می‌آمد، من کاری جز دادن قرص معده و تهیه نبات داغ نمی‌کردم و حالا نتیجه این همه سهل‌انگاری، بیماری وحشتناکی شده بود که حتی از به زبان آوردن اسمش می‌ترسیدم. وضو گرفتم و با دست‌هایی لرزان قرآن را از مقابل آیینه برداشتم، بلکه کلام خدا آرامم کند. هر چند زبانم توان چرخیدن نداشت و نمی‌توانستم حتی یک آیه را قرائت کنم که تنها به آیینه پاک و زلال آیات کتاب الهی نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم. نماز مغربم را با گریه تمام کردم، چادر نماز خیس از اشکم را از سرم برداشتم و همانجا روی زمین نشستم. حتی دیگر نمی‌توانستم گریه کنم که چشمه اشکم خشک شده و نگاه بی‌رمقم به گوشه‌ای خیره مانده بود. دلم می‌خواست خودم را در آغوش مادرم رها کرده و تا نفس دارم گریه کنم، اما چه کنم که حتی تصور دیدار دوباره مادر هم دلم را می‌لرزاند. ای کاش می‌دانستم تا الآن عبدالله حرفی به مادر زده یا هنوز به انتظار من نشسته تا به یاری‌اش بروم. خسته از این همه فکر بی‌نتیجه، خودم را به کناری کشیدم و سرم را به دیوار گذاشتم که در اتاق باز شد و مجید با صورتی شاد و لب‌هایی که چون همیشه می‌خندید، قدم به اتاق گذاشت. نگاه مصیبت‌زده‌ام را از زمین برداشتم و بی‌آنکه چیزی بگویم، به چشمان مهربان و زیبایش پناه بردم. با دیدن چهره تکیده و چشمان سرخ و مجروحم، همانجا مقابل در خشکش زد. رنگ از رخسارش پرید و با صدایی لرزان پرسید: «چی شده الهه؟» نفسی که در سینه‌ام حبس شده بود، به سختی بالا آمد و حلقه اشکی که پای چشمم به خواب رفته بود، باز سرازیر شد. کیفش را کنار در انداخت و با گام‌هایی بلند به سمتم آمد. مقابلم روی دو زانو نشست و با نگرانی پرسید: «الهه! تو رو خدا بگو چی شده؟» به چشمان وحشتزده‌اش نگاهی بی‌رنگ انداختم و خواستم حرفی بزنم که هجوم ناله امانم نداد و باز صدای گریه‌ام فضای اتاق را پُر کرد. سرم را به دیوار فشار می‌دادم و بی‌پروا اشک می‌ریختم که حتی نمی‌توانستم قصه غمزده قلبم را برایش بازگو کنم. شانه‌های لرزانم را با هر دو دستش محکم گرفت و فریاد کشید: «الهه! بهت میگم بگو چی شده؟» هر چه بیشتر تلاش می‌کرد تا زبان مرا باز کند، چشمانم بی‌قرارتر می‌شد و اشک‌هایم بی‌تاب‌تر. شانه‌هایم را محکم فشار داد و با صدایی که دیگر رنگ التماس گرفته بود، صدایم زد: «الهه! جون مامان قَسَمِت میدم... بگو چی شده!» تا نام مادر را شنیدم، مثل کسی که تحملش تمام شده باشد، شانه‌های خمیده‌ام را از حلقه دستان نگرانش بیرون کشیدم و با قدم‌هایی که انگار می‌خواستند از چیزی فرار کنند، به سمت اتاق دویدم. روی قالیچه پای تختم نشستم و همچنانکه سرم را در تشک فرو می‌کردم تا طنین ضجه‌هایم را مادر نشنود، زار می‌زدم که صدای مضطرّ مجید در گوشم نشست: «الهه... تو رو خدا... داری دیوونه‌ام می‌کنی...» بازوانم را گرفت، با قدرت مرا به سمت خودش چرخاند و با چشمانی که از نگرانی سرخ شده بود، به صورتم خیره شد و التماس کرد: «الهه! با من این کارو نکن... بخدا هر کاری کردم، حقم این نیس...» با کف دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با صدایی که از شدت گریه بُریده بالا می‌آمد، پاسخ اینهمه نگرانی‌اش را به یک کلمه دادم: «مامانم...» و او بلافاصله پرسید: «مامانت چی؟» با نگاه غمبارم به چشمانش پناه بردم و ناله زدم: «مجید مامانم... مامانم سرطان داره... مجید مامانم داره از دستم میره...» و باز هجوم گریه گلویم را پُر کرد. مثل اینکه دستانش بی‌حس شده باشد، بازوانم را رها کرد و نگرانی روی صورتش خشکید. با چشمانی که از بُهتی غمگین پُر شده بود، تنها نگاهم می کرد و دیگر هیچ نمی‌گفت و حالا دریای دردِ دل من به تلاطم افتاده بود: «مجید مامانم این مدت خیلی درد کشید. ولی هیچ کس به فکرش نبود... خیلی دیر به دادش رسیدیم... خیلی دیر... دکتر گفته باید زودتر می‌بردیمش...» هر آنچه در این مدت از دردها و غصه‌های مادر در دلم ریخته بودم، همه را با اشک و ناله بازگو می‌کردم و مجید با چشمانی که از غصه می‌سوخت، تنها نگاهم می‌کرد و انگار می‌خواست همه دردهای دلم را به جان بخرد تا قدری قرار بگیرم. http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 ساعتی به شِکوه‌های مظلومانه من و شنیدن‌های صبورانه او گذشت تا سرانجام طوفان گلایه‌ها و سیلاب اشک‌هایم آرام گرفت و نه اینکه نخواهم که دیگر توان سخن گفتن و اشکی برای گریستن نداشتم. به حالت نیمه هوش همانجا روی قالیچه پای تخت دراز کشیدم که مجید با سر انگشتش قطره اشکی را که روی گونه‌اش جاری شده بود، پاک کرد و با صدایی گرفته گفت: «الهه جان... پاشو روی تخت بخواب.» و با گفتن این جمله دست زیر شانه و سرم گرفت و کمکم کرد تا بدن سُستم را از زمین کَندم و روی تخت دراز کشیدم و خودش از اتاق بیرون رفت. غیبتش چندان طولانی نشد که با یک لیوان شربت به اتاق بازگشت. کنارم لب تخت نشست و آهسته صدایم کرد: «الهه جان! رنگت پریده، یه کم از این شربت بخور.» ولی قفلی که به دهانم خورده بود، به این سادگی‌ها باز نمی‌شد که باز اشک از گوشه چشمان پف کرده‌ام جاری شد و با گریه پرسیدم: «مجید! حال مامانم خوب میشه؟» با نگاه مهربانش، چشمان به خون نشسته‌ام را نوازش می کرد و باز دلش آرام نمی شد که با کف هر دو دستش، اشک‌هایم را از روی گونه‌هایم پاک می‌کرد و با نوایی گرم و دلنشین دلداری‌ام می‌داد: «توکلت به خدا باشه الهه جان! ان شاء الله خوب میشه! غصه نخور عزیز دلم!» سپس برای لحظاتی ساکت شد و بعد با لحنی گرفته ادامه داد: «الهه جان! مامانت باید یه راه طولانی رو طی کنه تا درمان بشه. تو این راه همه باید کمکش کنیم و تو از همه بیشتر باید هواشو داشته باشی. تو نباید از خودت ضعف نشون بدی. باید با روحیه بالایی که داری به اونم امید بدی... » که صدای در خانه سخنش را ناتمام گذاشت. وحشتزده روی تخت نیم خیز شدم و پرسیدم: «نکنه مامان باشه؟ حتماً عبدالله بهش گفته...» مجید از لب تخت بلند شد و با گفتن «آروم باش الهه جان!» از اتاق بیرون رفت. روی تخت نشستم و با قلبی که طنین تپش‌هایش را به وضوح می‌شنیدم، گوش می‌کشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای گرفته عبدالله را شنیدم. چند کلمه‌ای با مجید صحبت کرد که درست نفهمیدم و پس از چند دقیقه با هم به اتاق آمدند. عبدالله با دیدن صورت پژمرده و خیس از اشکم، بغض کرد و همانجا در پاشنه در نشست. مجید کنار تختم زانو زد و سؤالی که در دل من آشوبی به پا کرده بود، از عبدالله پرسید: «به مامان گفتی؟» عبدالله سرش را پایین انداخت و زیر لب پاسخ داد: «نتونستم...» سپس سرش را بالا آورد و رو به من کرد:«الهه من نمی‌تونم! تو رو خدا کمکم کن...» با شنیدن این جمله، حلقه بی‌رمق اشکم باز جان گرفت و روی صورتم قدم گذاشت. با نگاه عاجزانه‌ام به مجید چشم دوخته و با اشک‌های گرمم التماسش می‌کردم تا نجاتم دهد و مثل همیشه حرف دلم را شنید که با صدایی که رنگ غیرت گرفته بود، به جای من، پاسخ عبدالله را داد: «عبدالله! به الهه رحم کن! مگه نمی‌بینی چه حالی داره؟ الهه اگه با این وضع بیاد پایین چه کمکی می‌‌تونه بکنه؟ اگه مامان الهه رو اینجوری ببینه که بدتره!» عبدالله کلافه شد و با لحنی عصبی گِله کرد: «مجید! تا همین الانم خیلی دیر شده! مامان رو باید همین فردا ببریم بیمارستان! امشب باید بهش بگیم، تو میگی من چی کار کنم؟» با شنیدن این جملات نتوانستم مانع بی‌قراری قلبم شوم، پتو را مقابل صورتم مچاله کردم و باز صدای گریه‌ام به هق هق بلند شد و از همان زیر پتو صدای مجید را می‌شنیدم که با غیظ می‌گفت: «عبدالله! الهه نمی‌تونه این کارو بکنه! الهه داره پس می‌افته! چرا انقدر زجرش میدی؟ الهه طاقت نداره حتی مامان رو ببینه، اونوقت تو اَزش می‌خوای بیاد با مامان حرف بزنه؟!!! انصاف داشته باش عبدالله! تو با این کاری که از الهه می‌خوای، فقط داری داغ دلش رو بیشتر می‌کنی!» و آنقدر گفت تا سرانجام عبدالله را مجاب کرد که به تنهایی این کار هولناک را انجام دهد و خود به غمخواری غم‌هایم پای تخت نشست. http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴️ متن کامل پیام رهبر انقلاب به مناسبت روز معلم منتشر شد بسمه تعالی 💢 روز معلم را به همه‌ی معلمان عزیز که در مدارس و دانشگاهها و حوزه‌های علمیه به پرورش اندیشه و دانش کودکان و جوانان کشور میپردازند تبریک میگویم. 💢 این سخن امام خمینی که معلمی را شغل انبیا دانستند، یک شعار تبلیغاتی نبود، سخن قرآن بود که فرموده است: ویزکیهم و یعلمهم الکتاب و الحمکة... تزکیه و تعلیم و کتاب و حکمت الهی چهار واژه‌ی کلیدی در دعوت اسلام و همه پیامبران است. واژه کلیدی دیگر قیام به قسط است. در مدرسه نبوّتها، نسلهای بشر با کتاب و حکمت، آموزش وپرورش می‌یابندو آنگاه زندگی عدالت‌محور بنا میکنند و جوامع بشری بدین ترتیب به هدفهای آفرینش انسان نزدیک میشوند. 💢 نظام اسلامی با همین هدف یعنی شکل‌گیری یک جامعه‌ی دینی عادلانه و آرمان‌خواه پدید آمد، و طبیعی است که نظام آموزشی کشور نیز نمیتواند هدفی جز هدف کلّی نظام داشته باشد. 💢 کودک و نوجوان و جوان در کشور اسلامی می‌آموزد که استعداد و توان بالقوه‌ی خود را برای ارزشهای متعالی ملی یعنی ارزشهای اسلامی و انقلابی شکوفا کند و به‌کار گیرد. 💢 این آموزش حیاتی و سازوکار تحقق آن، همان کار بزرگ و جهاد مبارکی است که معلمان عهده‌دار آن شده‌اند. 💢 اسلام ما را به علم نافع فرا میخواند، علم نافع از سوئی جوان ایرانی را به ابزارهای لازم برای پیشرفت و اعتلای کشور و ملتش مجهز میسازد، و از سوئی به او هویت می‌بخشد و او را از وزانت و اعتبار روحی و معنوی و اعتماد به نفس برخوردار میکند. 💢 نسل جوانی که در این مسیر، صیرورت و پرورش می یابد، ثروتی آن‌چنان انبوه و ذخیره‌ئی آنچنان عظیم است که هیچ پدیده‌ی ارزشمند دیگری برای کشور با آن برابری نمیکند. 💢 این ثروت، محصول کار و انگیزه‌ی معلمان در مدارس و دانشگاهها و حوزه‌های علمیه است. رحمت و فضل خدا بر دستهای پرکار و دلهای پر انگیزه‌ی آنان باد. 💢 نسل جوان ما بحمدالله الگوهای درخشان و برجسته‌ئی را هم میشناسد که در دنیای مادی امروز نظائر آنها را کمتر میتوان یافت. 💢 از شهید چمران و شهید آوینی تا شهدای هسته‌ای و تا شهید سلیمانی و تا شهید بزرگوار مطهری که در دهه‌ی سی از عمر خود در حوزه‌ی قم و دانشگاه تهران درخشید و در دهه‌ی پنجاه با بال شهادت به ملکوت اعلی پرکشید. 💢 درود خدا بر شهیدان و سپاس ما به معلمان و خوشامد ما نثار نسل جوان خوش عاقبت ملت ایران باد. سیّدعلی خامنه‌ای ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔸علت خون‌دماغ شدن کودکان چیست؟ ▫️داخل بینی انباشته از عروق خونی میباشد که این عروق نزدیک به سطح واقع شده‌اند بنابراین به راحتی تحریک شده یا آسیب میبینند. ▫️ابتلا به آلرژی, سرماخوردگی و التهاب بینی احتمال بروز خون‌دماغ شدن کودکان را به دنبال دارد.
👁👁 ✍️ شستشوی چشم با عرق‌رازیانه «عرق رازیانه هر چه غلیظ‌تر باشد بهتر است» 💥برای پیشگیری از کم شدن نور چشم همانند پیرچشمی، سرمه کشیدن چشم «بهترین سرمه سنگ است، سرمه‌ای که خودتان میتوانید درست کنید سرمه بادام است: یک سوزن را در داخل بادام کرده و بسوزانید دودش را زیر نعلبکی جمع کنید میشود سرمه و میتوانید در داخل سرمه‌دان بریزید.» میتوانید شب به چشم بکشید. سرمه را هم آقایان و هم خانمها باید استفاده کنند. http://eitaa.com/cognizable_wan
🔺تصویری کمتر دیده شده از رهبر معظم انقلاب به مناسبت روز معلم
📖 🖋 ساعت از نیمه شب گذشته بود، ولی خواب از چشمان آشفته و اشکبار من سراغی نمی‌گرفت. مجید همانطور که روی زمین نشسته و سرش را به تشک تکیه داده بود، خوابش برده و دستش به نشانه دلگرمی، همچنان روی دست سرد من مانده بود. خوب می دانستم که در پالایشگاه چه کار سخت و سنگینی دارد و از اینکه با این حالم اینهمه عذابش داده و حتی شامی هم تدارک ندیده بودم، دلم به درد آمد. دستم را از زیر انگشتان گرمش به آرامی بیرون کشیدم و آهسته از روی تخت پایین آمدم. نگاهی به صورت خسته‌اش انداختم که هنوز در خوابی سبک بود و با گام‌هایی کوتاه از اتاق بیرون رفتم. خانه در سکوتی تلخ و سنگین فرو رفته و انگار در و دیوار هم بوی غم می‌داد. به امید اینکه خنکای آب وضو دلم را آرام کند، وضو گرفتم و سجاده‌ام را گشودم. چادر نمازم را سر کردم و به نیت آرامش قلبم دو رکعت نماز خواندم. حق با مجید بود، باید خودم را آماده می‌کردم تا پا به پای مادر این راه سخت و طولانی را طی کنم و در این مسیر طاقت فرسا، بایستی مایه امید و آرامش مادر می‌شدم، نه مثل امشب که همه توانم را درآغاز راه باختم و بدون اینکه به یاری دل بی‌قرار و دست تنهای عبدالله بروم، فقط خون دلم را به کام همسر مهربانم ریختم، هرچند این وظیفه‌ای بود که آوردنش به زبان ساده بود و حتی خیال روزهای عملی کردنش، پرده‌های نازک دلم را می‌لرزاند. نمازم را با گریه بی‌صدایم تمام کردم، دستانم را به دعا به سمت آسمان گشودم و با چشمانی که به امید اجابت زیر پرده اشک به چله نشسته بود، خدا را خواندم که شفای مادرم را هر چه زودتر مرحمت کرده و به دل من که این همه بی‌تابی می‌کند، آرامشی ماندگار عنایت فرماید http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 یک قطعه دیگر از کمپوت آناناس در دهان خشک مادر گذاشتم که دست ناتوانش را بالا آورد و با صدایی آهسته گفت: «بَسه مادر جون، دیگه نمی‌خوام.» نگاهم به چشمان گود رفته و گونه‌های استخوانی‌اش افتاد، باز چشمانم لرزید و دوباره هوای باریدن کرد که با گفتن «چقدر هوا گرمه!» از جا بلند شدم و به بهانه زیاد کردن درجه فن کوئل، چشمان بی‌قرارم را از مادر پنهان کردم. در این مدت که از عمل جراحی و شروع شیمی درمانی‌اش می‌گذشت، آموخته بودم که چطور در برابر صورت زرد و موهایی که هر روز کم پشت‌تر و بدنی که مدام لاغرتر می‌شد، صبر کنم و با صورتی که به ظاهر می‌خندد، به قلب افسرده مادر امید ببخشم. با کنترل سفید رنگی که روی میز بود، دمای فن کوئل را چند درجه خنک‌تر کردم و از پنجره بزرگ اتاق، نگاهی به حیاط بیمارستان انداختم و مجید را دیدم که در حاشیه باغچه گلکاری شده حیاط قدم می‌زد. در این دو سه هفته‌ای که درمان مادر آغاز شده بود، مجید و عبدالله با هم هماهنگ کرده و هر بار یکی برای کمک به من و مادر به بیمارستان می‌آمدند. محمد و ابراهیم هم یکی دو باری که مجید نتوانسته بود شیفتش را تغییر دهد، سری می‌زدند، ولی آنها هم در این فصل سال به شدت درگیر کارهای نخلستان شده و فرصت زیادی برای رسیدگی به مادر نداشتند. نگاهم به مجید مانده بود که مادر با صدایی کم رمق پرسید: «الهه جان! از خونه چه خبر؟» به سمتش چرخیدم و همچنان که روی صندلی کنار تختش می‌نشستم، با لبخندی مهربان پاسخ دادم: «همه چی سر جاشه، حال همه هم خوبه! فقط همه دلشون برا شما تنگ شده! چند شب پیش ابراهیم و لعیا اومده بودن، ساجده خیلی بهانه شما رو می‌گرفت. لعیا می‌گفت هر دفعه که میخوان بیان ملاقات، ساجده التماس می‌کنه که اونم با خودشون بیارن.» سپس دست سرد و نحیفش را میان انگشتانم گرفتم و با امیدواری ادامه دادم: «ان‌شاء‌الله این دفعه که اومدید خونه، دعوتشون می‌کنیم، بیان دور هم باشیم.» آهی کشید و گفت: «دلم برای بچه‌ها خیلی تنگ شده! بخصوص برای یوسف! تا این بچه به دنیا اومد، من اینجوری شدم و اصلاً فرصت نشد یه بار درست حسابی بغلش کنم.» از شنیدن این حرفش دلم غرق غم شد، ولی باز به روی خودم نیاوردم و با خنده‌ای کوتاه گفتم :«ان‌شاء‌الله این دوره هم تموم میشه و میاید خونه.» چقدر سخت بود شعله کشیدن‌های آتش دلم را پنهان کنم و به جای همه غم و غصه‌هایم، فقط لبخند بزنم. پس از ساعتی، سرانجام از بودنِ کنار مادر دل کَندم و از اتاق بیرون آمدم و همین تنهایی کافی بود تا کوه اندوه باز بر سرم آوار شده و سیلاب اشکم را جاری کند. کوله بار ناراحتی‌هایم به قدری سنگین بود که با هر قدمی که بر می‌داشتم احساس می‌کردم همه توانم تمام می‌شود. دستم را روی نرده آهنی راه پله بیمارستان می‌کشیدم و پله‌های طولانی‌اش را به سختی طی می‌کردم و نفهمیدم چه شد که چادرم زیر پایم ماند و تعادلم را از دست دادم که با صورت روی کفپوش سرامیک بیمارستان افتادم و ناله‌ام بلند شد. حالا فرصت خوبی بود که هر چه از غم بیماری مادر و دردی که صبورانه تحمل می‌کرد، در دل تنگم عقده کرده بودم، فریاد بزنم و اشک بریزم. کف دستم را روی زمین گذاشتم و به سختی خودم را بلند کردم. یکی از دندان‌هایم در لبم فرو رفته و خون شکاف لبم با خونی که از بینی‌ام راه افتاده بود، یکی شده و روی سنگ‌های سفید راهروی بیمارستان می‌چکید. بی‌توجه به چند نفری که برای کمک دورم جمع شده بودند، به سختی برخاستم و با پاهایی که دیگر رمقی برایشان نمانده بود، خودم را به کنار راهرو کشاندم و پیکر بی‌حالم را روی نیمکت رها کردم. تمام صورتم از گریه خیس شده و نه از دردی که همه بدنم را گرفته بود که به حال مصیبت‌بار مادرم گریه می‌کردم. هر کسی چیزی می‌گفت و می‌خواست به هر وسیله‌ای کمکم کند و من چیزی جز شفای مادرم نمی‌خواستم. با گوشه چادر سورمه‌ای رنگم، اشک و خون را از صورتم پاک کرده و با تنی که از اندوه و درد می‌لرزید، قدم به حیاط گذاشتم. مجید همچنان کنار حیاط بیمارستان ایستاده و بی‌خبر از حال من، گل‌های باغچه حاشیه حیاط را نگاه می‌کرد که از صدای دمپایی‌هایم که روی زمین کشیده می‌شد، به سمتم چرخید و با دیدن صورت خونی و خیس از اشکم، وحشتزده به سمتم دوید. مات و مبهوتِ لب و بینی زخمی‌ام، دستم را که به یاری به سمتش دراز شده بود، گرفت و کمکم کرد تا روی نیمکت سبز رنگ کنار حیاط بنشینم و با صدایی که از نگرانی به لرزه افتاده بود، پرسید: «چه بلایی سر خودت اُوردی؟» http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 همچنانکه سرم را بالا گرفته بودم تا خون‌ریزی بینی‌ام بند بیاید، میان گریه جواب دادم: «نمی دونم چی شد... همین طبقه آخر از پله‌ها افتادم...» از خشمی خروشان، خون در چشمانش دوید و با فریادی عصبی اوج محبتش را نشانم داد: «الهه! داری با خودت چی کار می‌کنی؟!!! می‌خوای خودتو بکشی؟!!! تو نمی‌خوای زنده بمونی و خوب شدن مامان رو ببینی؟!!! کاری که تو داری با خودت می‌کنی، سرطان با مادرت نمی‌کنه!» سپس در برابر نگاه معصومانه‌ام، غیظ لبریز از عشقش را فرو خورد و با لحنی که حرارتش خبر از سوختن دلش می‌داد، نجوا کرد: «الهه جان! بهت گفته بودم که وقتی ناراحتی تو رو می‌بینم داغون میشم! بهت گفته بودم که طاقت ندارم ببینم داری غصه می‌خوری...» و مثل اینکه نتواند قطعه عاشقانه‌اش را تمام کند، چشم از صورتم برداشت و به اطرافش نگاهی کرد. از کنارم بلند شد، دستم را گرفت و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! اونجا یه شیر آب هست. پاشو بریم صورتت رو بشوریم، بلند شو عزیزم!» و گرمای عشقش به قدری زندگی بخش بود که با همه درد و رنج‌هایم، جان تازه‌ای یافته و بار دیگر دنیا پیش چشمانم رنگ و رو گرفت. زیر تابش شدید گرمای تیرماه، با آب شیر کنار حیاط، صورتم را شستم، گوشه چادرم را هم آب کشیدم و با دستمالی که مجید برایم آماده کرده بود، صورتم را خشک کردم. به چشمانم لبخندی زد و با مهربانی پرسید: «می‌خوای برات چیزی بگیرم؟» که من هم پس از روزها غم و غصه، لبخندی بر صورتم جا خوش کرد و پاسخ دادم: «ممنونم! بریم خونه خودم شربت درست می‌کنم.» لبخند پرطراوتم به مذاقش شیرین آمد، نفس بلندی کشید و با چشمانی که می‌خندید، به سمت در بیمارستان اشاره کرد و با گفتن «پس بفرمایید!» شانه به شانه‌ام به راه افتاد. آفتاب سر ظهر تابستان بندر، شعله می‌کشید و نه فقط صورت اهالی بندر که انگار در و دیوار شهر را آتش می‌زد. حرارتی که برای همسایه‌های قدیمی خلیج فارس چندان غریبه نبود، اما از چهره گل انداخته مجید و دانه‌های عرقی که از کنار صورتش جاری شده بود، می‌فهمیدم که چقدر جانش از این آتش بازی آسمان، به تب و تاب افتاده است. پا به پای هم، طول خیابان را طی می‌کردیم که با حالتی متواضعانه گفت: «ان شاء‌الله یه کم که وضعمون بهتر شد، یه پراید می‌گیرم که انقدر اذیت نشی.» و من برای اینکه بیش از این شرمنده نشود، بلافاصله جواب دادم: «من اذیت نمیشم مجید جان، راحتم!» سپس آه بلندی کشیدم و گفتم: «من الآن جز خوب شدن مامانم به هیچ چی فکر نمی‌کنم.» و او همچنانکه نگاهش به روبرو بود، سرِ صحبت را باز کرد: «امروز با دخترِ عمه فاطمه صحبت می‌کردم. آخه هم خودش هم شوهرش پرستار بیمارستان هستن. می‌گفت یه دکتر خیلی خوب تو تهران سراغ داره. تأکید کرد که حتماً یه سر بریم تهران.» سپس نگاهم کرد و با حالتی مردد ادامه داد: «من گفتم باید با شماها صحبت کنم، ولی اگه نظر منو بخوای میگم برای همین شنبه بلیط هواپیما بگیریم و مامانو ببریم تهران.» و در مقابل سکوتم لبخندی زد و گفت: «خود عمه فاطمه هم گوشی رو گرفت و کلی تعارف کرد که بریم تهران و مهمون خودش باشیم.» فکری کردم و با امیدی که در صدایم پیدا بود، پاسخ پیشنهادش را دادم: «من حاضرم هر کاری بکنم تا مامان زودتر خوب شه.» که سرش را پایین انداخت و زیر لب جواب داد: «ان شاء‌الله که خیلی زود حال مامان خوب میشه.» خیال اینکه پزشکی در تهران باشد که بتواند به درمان مادر کمک کند، ریشه امید را در دلم دوانده و بذر نشاطی تازه در قلبم می‌پاشید. نشاطی که وادارم کرد تا همان روز با ابراهیم و محمد تماس گرفته و دعوتشان کنم تا برای مشورت به خانه پدر بیایند. طبق عادت شب‌های نبودن مادر در این مدت، برای عبدالله و پدر شام پختم، به جای مادر خانه را برای آمدن میهمان‌ها آماده کردم و در فرصت مانده تا آمدن ابراهیم و محمد، به طبقه بالا رفتم و دیدم مجید میز شام را چیده است. تا مرا دید، خندید و گفت: «میخواستم غذا رو هم بکشم، ولی گفتم تو کار کدبانوی خونه فضولی نکنم!» با همه خستگی، در جوابش لبخند کمرنگی زدم و گفتم: «دیگه غذای کدبانوی خونه مثل قبل نیس!» سر میز نشست و با لبخندی شیرین پاسخ جمله پُر از ناامیدی‌ام را داد: «الهه جان! غذای تو همیشه واسه من خوشمزه‌ترین غذای دنیاست!» و با لحنی لبریز محبت ادامه داد: «ان شاء‌الله حال مامان خوب میشه و دوباره همه چی مثل قبل میشه!» که آهی کشیدم و با گفتن «ان شاء‌الله!» به اجابت دعایش دل بستم. http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 ظرف‌های شام را شسته بودم که صدای سلام و احوالپرسی برادرها را از طبقه پایین شنیدم و رو به مجید کردم: «مجید جان! فکر کنم اومدن. بریم؟» تلویزیون را خاموش کرد، از جا بلند شد و با گفتن «بفرمایید!» تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چند دقیقه اول به حال و احوال و گزارش من از وضعیت مادر گذشت تا اینکه مجید آغاز کرد: «من امروز صبح با دختر عمه‌ام که پرستاره صحبت می‌کردم. گفت یه دکتر خیلی خوب و متخصص تو تهران سراغ داره. پیشنهاد داد مامانو ببریم تهران. من گفتم اگه همه موافق باشید، من و الهه مامانو ببریم تهران.» چهره پدر سنگین به زیر افتاد و اولین اعتراض را ابراهیم به زبان آورد: «چه مرضی خرج اضافه کنیم؟ خب مگه همینجا عملش نکردن؟ مگه اینجا شیمی درمانی نمی‌کنن؟ مثلاً تهران چه کار اضافی میخوان بکنن که تو بندر نمیکنن؟!!!» از طرز صحبت ابراهیم گرچه برایم عادی بود، اما باز هم ناراحت شدم که پدر هم پشتش را گرفت: «پس فردا ماه روزه شروع میشه. چرا می‌خواید روزه‌هاتونو بیخودی خراب کنین و برین سفر؟» و محمد که به خوبی متوجه بهانه‌گیری پدر شده بود، با خونسردی جواب داد: «گناه که نداره، برمیگردن قضاشو میگیرن.» و عطیه همانطور که یوسف را در آغوش گرفته بود، گفت: «زن عموی منو که یادتونه؟ تو سرش تومور داشت. رفت تهران، عملش کردن، خوب شد.» مجید با اینکه از برخورد پدر و ابراهیم جا خورده بود، ولی باز هم لبخندی زد و گفت: «دختر عمه‌ام می گفت دکتره تو بیمارستان خودشون کار میکنه و کارش خیلی خوبه.» ابراهیم کمی خودش را جابجا کرد و با لحنی مدعیانه، حرف مجید را به تمسخر گرفت: «همین دیگه، می‌خواد برا بیمارستان خودشون مشتری جمع کنه!» چشمان صبور مجید سنگین به زیر افتاد، نگاه ناراحت من و عبدالله به هم گره خورد و لعیا نتوانست خودش را کنترل کند که رو به ابراهیم عتاب کرد: «ابراهیم! از بس که خودت فکر کاسبی هستی، همه رو مثل خودت می‌بینی!!!» و محمد با پوزخندی جوابش را داد: «آخه داداش من! پرستاری که حقوق میگیره، براش چه فرقی می‌کنه بیمارستان چند تا مشتری داشته باشه؟» که عبدالله با غمی که در چشمانش ته نشین شده بود، التماس کرد: «تو رو خدا انقدر بیخودی بحث نکنید! اگه قراره کاری بکنیم، هر چی زودتر بهتر!» پدر با صدایی که در تردید موج می‌زد، رو به مجید کرد و پرسید: «فکر می‌کنی فایده داره؟» http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 مجید همچنانکه سرش پایین بود، به پدر نگاهی کرد و با صدایی آهسته پاسخ داد: «توکل به خدا! بلاخره ما به امید میریم. ان شاءالله خدا هم کمکمون می‌کنه.» و گفتن همین چند کلمه کافی بود تا خون ابراهیم به جوش آمده و رو به مجید بخروشد: «اونوقت ما شیمی درمانی مادرمون رو تا کِی عقب بندازیم به امید شما؟!!!» مجید لبخندی زد و با متانت پاسخ داد: «ما ان شاء‌الله با هواپیما میریم و یکی دو روزه برمی‌گردیم.» که باز ابراهیم به میان حرفش آمد و طعنه زد: «اونوقت هزینه این ولخرجی جنابعالی باید از جیب بابای ما بره؟!!!» مجید مستقیم به چشمان ابراهیم نگاه کرد و قاطعانه جواب داد: «این سفر رو من برنامه‌ریزی کردم، خرجش هم با خودمه.» پدر زیر لایه سنگین اندیشه پنهان شده و محمد و عبدالله با غضب به ابراهیم نگاه می‌کردند و دل من، بیتابِ نتیجه، چشم به دهان ابراهیم و مجید دوخته بود. عطیه خسته از این همه مشاجره بی‌نتیجه، به بهانه خواباندن یوسف از اتاق بیرون رفت و لعیا خواست اعتراض کند که ابراهیم پیش از آنکه چیزی بگوید، با صدایی بلند جوابش را داد: «تو دخالت نکن!» سپس روی سخنش را به سمت مجید برگرداند و با عصبانیت ادامه داد: «آقا ما اگه بخوایم مادرمون همینجا درمان شه، باید چی کار کنیم؟!!!» و گفتن همین جمله پُر غیظ و غضب کافی بود تا مجید دست از اصرارش برداشته و با صورتی که از ناراحتی گل انداخته بود، ساکت سرش را پایین بیندازد و در عوض بغض مرا بشکند. پرده اشکم پاره شد و با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به ابراهیم کردم: «آخه چرا مخالفت می‌کنی؟ مگه نمی‌خوای مامان زودتر درمان شه؟ پس چرا انقدر اذیت می‌کنی؟» و شاید گریه ام به قدری سوزناک بود که ابراهیم در جوابم چیزی نگفت و همه را در سکوتی غمگین فرو برد. به مجید نگاه کردم و دیدم با چشمانی که از سوز غصه من آتش گرفته، به صورت غرق اشکم خیره مانده و تنها چند لحظه پیوند نگاهمان کافی بود تا به خاطر رنگ تمنای نگاهم، طعنه‌های تلخ ابراهیم را نادیده گرفته و با شکستن غرورش، یکبار دیگر خواسته‌اش را مطرح کند. با چشمانی سرشار از آرامش به پدر نگاه کرد و با صدایی گرفته گفت: «بابا اگه شما اجازه میدید، من و الهه مامانو ببریم تهران... ان شاء‌الله یکی دو روزه هم بر می‌گردیم...» و پیش از آنکه ابراهیم فرصت اعتراض پیدا کند، کلام مقتدرانه پدر تکلیف را مشخص کرد: «برید، ببینم چی کار می‌کنید!» و همین جمله کوتاه سرآغاز سفر ما شد و دل مرا به اتفاق تازه‌ای امیدوار کرد. http://eitaa.com/cognizable_wan
مامانم مودم رو گذاشته توی آشپزخونه هر وقت کارمون داره دیگه صدامون نمی کنه، مودم رو خاموش می کنه یکی یکی از اتاقمون خارج مى شیم !😂😂 👌 ‎‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ http://eitaa.com/cognizable_wan ‌ ‎‌‌‌‎࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
بابام بعد یه ماه خونه نشینی برگشته میگه: قربون خدا که وظیفه ی کار کردنو داد به مردا. می دونست مرد بمونه تو خونه زن و بچه اعصاب واسش نمیذارن 😂😂 👌 ‎‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌ http://eitaa.com/cognizable_wan ‌ ‎‌‌‌‎࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
📚 مراجعه به دندانپزشکی در حال روزه ❓ با توجه به اینکه مراجعه به در حال در صورتی که شخص اطمینان داشته باشد چیزی از گلویش پایین نمی رود، اشکال ندارد، بفرمایید: اولاً آبی که هنگام وارد دهان می شود حکم آبی را دارد که برای خنک شدن دهان وارد دهان کرده است (که اگر بی اختیار فرو رود باید به احتیاط واجب روزه را قضا کند) و یا حکم آبی را دارد که هنگام وضو برای نماز واجب، می کند که قضا ندارد؟ ثانیاً آیا بین آب و غیر آب (اعم از مایعات و غیر مایعات) تفاوتی وجود دارد؟ ✅ جواب : اولا در مورد آب بنابر احتیاط واجب باید قضای روزه را به جا آورد. ثانیا وجوب قضا، مخصوص به آب است بنابر این اگر غیر آب بی اختیار فرو رود روزه باطل نمی شود. 🌼🌼🌼 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹 سلام بی جواب روزی سقراط، حکيم معروف يونانی، مردی را ديد که خيلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتيش را پرسيد. پاسخ داد: در راه که می آمدم يکی از آشنايان را ديدم. سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنايی و خودخواهی گذشت و رفت و من از اين طرز رفتار او خيلی رنجيدم. 🌸سقراط گفت:چرا رنجيدي؟ مرد با تعجب گفت :خب معلوم است، چنين رفتاری ناراحت کننده است. 🍄سقراط پرسيد: اگر در راه کسی را می ديدی که به زمين افتاده و از درد وبيماری به خود می پيچد، آيا از دست او دلخور و رنجيده می شدی؟ 🌿مرد گفت: مُسلّم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم که از بيمار بودن کسی دلخور نمی شود. 💐 سقراط پرسيد: به جای دلخوری چه احساسی می يافتی و چه می کردی؟ ☘ مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبيب يا دارويی به او برسانم. 🌸 سقراط گفت: همه اين کارها را به خاطر آن می کردی که او را بيمار می دانستی، آيا انسان تنها جسمش بيمار می شود؟ و آيا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بيمار نيست؟! اگر کسی فکر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدی از او ديده نمی شود؟ 🍂 بيماری فکر و روان نامش "غفلت" است و بايد به جای دلخوری و رنجش ، نسبت به کسي که بدی می کند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبيب روح و داروی جان رساند. 🌐 پس از دست هيچ کس دلخور مشو و کينه به دل مگير و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بيمار است. 🌷 منبع: سایت بیتوته http://eitaa.com/cognizable_wan
راهکارهایی برای رفع سردرد روزه‌داران 🤕 از دلایل سردرد در روزه‌داری میشه به ترک و یا کاهش مصرف کافئین و تنباکو، فعالیت زیاد در طول روز مخصوصا در زیر نور خورشید، کم‌خوابی، گرسنگی و افت قند خون اشاره کرد.