°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_نودوششم
❤️دل توی دلم نبود. دلم می خواست برم حرم و این #شادی رو با آقا تقسیم کنم. شاد بودم و شرمنده، شرمنده از ناتوانی و شکست دیشبم و غرق شادی!
دیگه هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست من رو متقاعد کنه که این راه درست نیست. هیچ #منطق و #فلسفه ای، هر چقدر قوی تر از عقل ناقص و اندک خودم.
💙هر چند دلم می خواست بدونم اون جوان کی بود، اما فقط خدایی برام مهم بود که اون جوان رو فرستاد. اشک شادی، بی اختیار از چشمم پایین می اومد.
دل توی دلم نبود و منتظر که مادرم بیدار بشه اجازه بگیرم و اطلاع بدم که می خوام برم حرم.
💛چند بار می خواستم برم صداش کنم، اما نتونستم. به حدی شیرینی وجود خدا برام شیرین بود که دلم نمی خواست سر سوزنی از چیزی که داشتم کم بشه. بیدار کردن مادرم به خاطر دل خودم گناه نبود، اما از معرفت و احسان به دور بود.
ساعت حدود ۸ شده بود. با فاصله، ایستاده بودم و بهش نگاه می کردم.
💜مادرم خیلی دیر خوابیده بود، ولی دیگه دلم طاقت نمی آورد. – خدایا، اگر صلاح می دونی؟ میشه خودت صداش کنی؟جمله ام تموم نشده مادرم چرخی زد و از خواب بیدار شد. چشمم که به چشمش افتاد، سریع برگشتم توی اتاق.
❤️نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم، دیگه چی از این واقعی تر؟ دیگه خدا چطور باید جوابم رو می داد؟
برای اولین بار، حسی فراتر از محبت وجودم رو پر کرده بود. من، عاشق شده بودم.
💚– خدایا، هرگز ازت دست نمی کشم. هر اتفاقی که بیوفته، هر بلایی سرم بیاد، تو فقط رهام نکن. جز خودت، دیگه هیچی ازت نمی خوام. هیچی
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_نود_و_هفتم
💚دنیای من فرق کرده بود. از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسیدم، اما کوچک ترین گمان، به اینکه ممکنه این کارم خدا رو برنجونه یا #حق_الناسی به گردنم بشه، من رو از خود بی خود می کرد.
و می بخشیدم، راحت تر از هر چیزی.
💙هر بار که پدرم لهم می کرد یا سعید همه وجودم رو به آتش می کشید، چند دقیقه بعد آرام می شدم و بدون اینکه ذره ای پشیمان باشن.
ـ خدایا ! بندگانت رو به خودت بخشیدم. تو، هم من رو ببخش.
❤️و #آرامش وجودم رو فرا می گرفت. تازه می فهمیدم معنای اون سخن عزیز رو :– به بندگانم بگو، اگر یک قدم به سمت من بردارید، من ده قدم به سمت شما میام.
💛و من این قدم ها و نزدیک تر شدن ها رو به چشم می دیدم. #رحمت، #برکت و #لطف_خدا به بنده ای که کوچک تر از بیکران بخشش خدا بود.
حالا که دیگه حق سر کار رفتن هم نداشتم. تمام وقتم رو گذاشتم روی مطالعه حرف هایی که از آقا محمدمهدی شنیده بودم.
💜و اینکه دلم می خواست خدا را با همه وجود و همون طور که دیده بودم به همه نشون بدم. دلم می خواست همه مثل من، این عشق و محبت رو درک کنن و این همه زیبایی رو ببینن.
💚کمد من پر شده بود از #کتاب در جستجوی سوال های مختلفی که ذهنم رو مشغول کرده بود. چرا خدا از زندگی ها حذف شده؟ چه عواملی فاصله انداخته؟ چرا؟ چرا؟
❤️من می خوندم و فکر می کردم، و خدا هم راه رو برام باز می کرد. درست و غلط رو بهم نشون می داد. پدری که به همه چیز من گیر می داد، حالا دیگه فقط در برابر کتاب خریدن هام غر می زد.
💙و دایی محمد، هر بار که می اومد دست پر بود. هر بار یا چند جلد کتاب می آورد یا پولش رو بهم می داد یا همراهم می اومد تا من کتاب بخرم.
بی جایی و سرگردانی کتاب هام رو هم که از این کارتون به اون کارتون دید، دستم رو گرفت و برد…
پدرم که از در اومد تو، با دیدن اون دو تا کتابخونه، زبونش بند اومد.
💛دایی با خنده خاصی بهش نگاه کرد.
ـ حمید آقا، خیلی پذیرایی تون شیک شد ها
اول، می خواستیم ببریم شون توی اتاق، سعید نگذاشت. .
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❣️قبل از رابطه جنـ.سی شكلات تلخ بخوريد؛
🍫افزايش ترشح هورمون #شادى
🍫افزايش ميل #ج.ن.س.ى
🍫افزايش مدت زمان #نزديكى
🍫افزايش كيفت و تعداد #اسپرم
از تاثيرات شكلات ميباشد.
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔶 #هفت_راز_همسردادی
🔹راز #اول 1⃣: #شوهر تان را علی رغم تفاوت ها همانطور که هست بپذیرید و از #تلاش برای تغییر او دست بردارید😊
🔹راز #دوم 2⃣: کاری کنید که وقتی #شوهر تان در کنار شماست #احساس خوبی نسبت به خودش داشته باشد🥰
🔹راز #سوم 3⃣: در برخورد و #ارتباط با #همسر تان دقت به خرج دهید🧐
🔹راز #چهارم 4⃣: برای داشتن زندگی #عاشقانه و #رمانتیک وقت و انرژی صرف کنید🥳
🔹راز #پنجم 5⃣: به نیازهای #جسمی #شوهر تان توجه کنید.☺️
🔹راز #ششم 6⃣: زنی شاد باشید و مسولیت #شادی خود را به عهده بگیرید😄
🔹راز #هفتم 7⃣: #احساسات خود را بشناسید، به آنها بها دهید و با #همسرتان پیرامون آن صحبت کنید😍
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #شصت_ویک
از غسالخونه گذاشتنش تو ي آمبولانس...
دلم پر می زد...
اگه این لحظه رو از دست می دادم دیگه نمی تونستم باهاش خلوت کنم...😣😭
با علی و هدي و دوسه تا از دوستاش سوار آمبولانس شدیم....
سالها آرزو داشتم سرم رو بذارم روی سینش،...
روي قلبش که آرامش بگیرم،...
ولی ترکش ها مانع بود....
اون روز هم نذاشتن،..
چون کالبد شکافی شده بود....
صورتش رو باز کردم....
روي چشمها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودن...
گفتم:
_"این که رسمش نشد. بعد از این همه وقت با چشم بسته اومدي؟ من دلم می خواد چشماتو ببینم "
#مهراافتاد...
#دوطرف_صورتش_وچشماش_بازشد....
هر چه دلم خواست باهاش حرف زدم.... علی و هدي هم حرف میزدن...
گفتم:
_"راحت شدي. حالا آروم بخواب "😭
چشماشو بستم و بوسیدم...
مهر ها رو گذاشتم و کفن رو بستم...
دم قبر هم نمی تونستم نزدیک برم...
سفارش کردم توي قبر رو ببینن،..
زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشه....
بعد از مراسم،..
خلوت که شد رفتم جلو....
گلا رو زدم کنار...
و خوابیدم روي قبرش....
همون آرامشی که منوچهر می داد خاکش داشت....😭😣
بعد از چند روز بی خوابی،...
دو ساعت همون جا خوابم برد....
تا چهلم،..
هر روز می رفتم سر خاك....
سنگ قبر رو که انداختن، دیگه #فاصله رو حس کردم....
رفتم کنار پنجره....
عکس منوچهر را روي حجله دیدم.
تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود.
زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزي بودم اما حالا نه....
گفتم:
_"یادت باشد تنها رفتی. ویزا آماده شده. امروز باید باهم می رفتیم ...."
گریه امانم نداد....😭😩
دلم میخواست بدوم....
جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزنم....
این چند روزه...
اسم منوچهر عقده شده بود توي گلویم...
دویدم بالاي پشت بام....
نشستم کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زدم،...😭😩😫😭
آنقدر که سبک شدم ....
تا چهلم نمی فهمیدم...
چی به سرم اومده...
انگار توي خلأ بودم...
نه کسی رو میدیدم،...
نه چیزی میشنیدم...
#روزاي_سخت_تر بعد از اون بود....
نه بهشت زهرا و نه خواب ها ارومم میکرد....
یه شب بالاي پشت بوم نشستم...
و هر چی حرف روي دلم تلنبار شده بود زدم...
دیدم یه کبوتر سفید🕊 اومد وکنارم نشست...
عصبانی شدم.😠
داد زدم:
_"منوچهر خان، من دارم با تو حرف می زنم، اونوقت این کبوتر و می فرستی؟ "
اومدم پایین....
تا چند روز نمیتونستم بالا برم....
کبوتر گوشه ي قفس مونده بود و نمیرفت....
علی آوردش پایین....
هر کاري کردم نتونستم نوازشش کنم...
#میادپیشمون...
گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد میشه....
بوي تنش میپیچه توي خونه...
بچه ها هم حس میکنن...
سلام میکنه و می شنویم....
میدونم اونجا هم خوش نمیگذرونه....
اونجا تنهاست و من این جا...
تا منوچهر بود،....
#ته_غم رو ندیده بودم. حالا #شادی رو نمیفهمم....
این همه چیز توی دنیا اختراع شده،....
#اماهیچ_اکسیري_براي_دلتنگی_نیست...
🕊🕊 پایان 🕊🕊
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️
#هردوبدانیم
با همسرتون #دوست باشید.
پیش بچه ها با هم #شوخی_سالم داشته باشید.
بگین بخندین.
بچه ها از دیدن اینجور صحنه ها #خوشحال میشن.
#شادی جو خونه به #زن مربوط میشه.
با زبون نرم و چاپلوسی فضای خونه رو شاد کنید.
عمر به این کوتاهی داره میگذره. حداقل روزهایی که دورهم جمعین شاد باشین.
#غذای_خوشمزه درست کنید.
لذت ببرین.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
😊 اندیشه های شادی بخش؛😊
🔻دليل اينكه نمی خنديد، آن نيست كه
▫️ پير شده ايد،
👈 شما پير مي شويد چون نمی خنديد!
😁 خنديدن یک نيايش است
🍃 اگر بتوانی بخندی، آموخته ای كه
🤲 چگونه نيايش كنی.
😂 خنده ،نشان آسان سازی زندگی است.
🌸 هر قدر بيشتر بتوانيم در خود و ديگران شادی بيافزاييم،
🍃 دنيای آسان تر و بهتری خواهيم داشت!
"
💠 افرادی كه توانايی لبخند زدن و خنديدن دارند،
👈 موجوداتي برتر هستند
🔻 این فرمول را همیشه به یادداشته باش؛
😁 #شادی اگر تقسيم شود؛
▫️دو برابر می شود
😔#غم اگر تقسيم شود؛
▫️نصف می شود
👌 پس ضرر نمی كنی اگر؛
🌹 از هم اكنون لبخند زدن را تجربه كنی و تمرین کنی...!
✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
👌 اگر بین برنده شدن و شاد بودن
🍃 مجبور به انتخاب شدی،
😄 همیشه #شادی را انتخاب کن
🔻 چون شاد بودن به صورت خودکار
🍃 از تو یک #برنده می سازد...
✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
💚نشانه سلامت و بیماری روح،داشتن توانایی در ابراز #محبت به دیگران است.
هر چه محبت ما به دیگران بیشتر باشد، میزان #شادی ما بیشتر می شود.
این بهترین نشانه ی #روح_سالم و غیر سالم است.
✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃 بیاییم #زندگی را "سخت نگیریم"
🍃 بدانیم که خدایی هست
🍃 و امید وصالی
🍃 لحظهها میگذرند...
🌷 چه خوش که
🌷 در گذر لحظهها
🌷 "#عشق و #شادی" را
🌷 به هم هدیه کنیم
🌷 و به یکدیگر بیاموزیم چگونه
🌷 "زندگی کردن را"..
✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan 📚✾
🟡چگونه بدون قرص، با هورمونهای شادیبخش ، حال بهتری داشته باشیم؟
دوپامین ( هورمون انگیزه و لذت):
- تقسیم اهداف بزرگ به اهداف کوچکتر
- جشن گرفتن پس از موفقیت در هر مرحله
- خلق اهداف جدید
سروتونین ( هورمون اعتمادبنفس)
- فعالیت فرهنگی و گروهی
- استفاده از هوای آزاد و آفتاب
- فکر کردن به دستاوردهای گذشته
- قدردانی از داشتهها
اکسی توسین ( هورمون صمیمیت و وفاداری)
- بغل کردن یکدیگر
- رد و بدل کردن هدیه
آندروفین ( هورمون آرامبخش - مسکن)
- ورزش
- خندیدن و شوخ طبعی
- خوردن شکلات تلخ و ادویهجات تند
- رایحه وانیل و اسطوخودوس
#قرص
#شادی
#هورمون
#روانشناسی
💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
6 قدم بسوی خوشبختی :
کمتر شک کن بیشتر احساس کن
کمتر اخم کن بیشتر لبخند بزن
کمتر حرف بزن بیشتر گوش کن
کمتر قضاوت کن بیشتر بپذیر
کمتر شکایت کن بیشتر قدردانی کن
کمتر بترس بیشتر عشق بورز❤🍃
#خوشبختی
#شادی
#عشق
#روانشناسی
🇮🇷🌸🌹🌸
به #دانستنی_های_زیبا بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan