eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
حیف نون كولرش ميسوزه، هر هشت تا بچه شو ميگيره ميزنه، میگن چرا بچه ها رو ميزنی؟ میگه: صدبار گفتم هشت نفری زير كولر نخوابيد به موتورش فشار مياد!!😂😂😂 🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
⏳ عمر خود را اینگونه زیاد کنیم 🔻امام صادق عليه‏ السلام: مَن حَسُنَ بِرُّهُ بِأهلِ بَيتِهِ مُدَّ لَهُ في عُمرِهِ؛ 🌸 هركس به خانواده‌اش نيكى كند، عمرش زياد شود. 📚 الكافى: ج ۲، ص ۱۰۵ 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
همسرداری👇👇 💑اگر همسرتان با شما بد حرف زده، چرا باید همه حرف‌های ناخوشایندی که مادرش قبلا به شما زده بود را به رخش بکشید و در آخر هم بگویید: «تو هم بچه همان مادری!» 🔹مگر در همه روزهایی که شریک زندگی‌تان خوشایند‌ترین جملات را در مقابل‌تان به زبان می‌آورد به او یادآوری می‌کنید که خوب حرف زدن و مهربانی کردن را از چه کسی یاد گرفته است؟؟ 👌پس به‌خاطر عصبانیت، حرفی را نزنید که حرمت‌ها را از بین ببرد و شکافی را میان شما ایجاد کند که بعدا از پس ترمیم کردنش برنیایید. 👫http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 👈 ﮔﺮﻳﻪ ﺍﺯ ﺑﻬﺮ ﺧﻮﻳﺶ!   ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺯﺍﻫﺪﻯ ﺩﺭ ﺑﺼﺮﻩ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻣﺮﮒ ﺭﺳﻴﺪ، ﺧﻮﻳﺸﺎﻧﺶ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﮔﺮﺩ ﻭﻯ ﺩﺭ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﺴﺘﻨﺪ. ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺎﻧﻴﺪ. ﻭﻯ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﺎﻧﻴﺪﻧﺪ. ﺭﻭ ﺳﻮﻯ ﭘﺪﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﭘﺪﺭ! ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻧﮕﺮﻳﻢ ﻛﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﻯ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺑﻤﻴﺮﺩ ﻭ پشتم ﺑﺸﻜﻨﺪ.  ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﻴﺪ ﻣﻰ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﻴﺮﻯ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻦ ﻛﻨﻰ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻴﻤﺎﺭﻯ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﺎﻟﻴﻦ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻰ.  ﺭﻭﻯ ﺳﻮﻯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ؟ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺯﻳﺮﺍ ﻛﻪ ﻳﺘﻴﻢ ﺷﺪﻳﻢ ﻭ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺫﻟﻴﻞ ﮔﺸﺘﻴﻢ. ﺭﻭ ﺳﻮﻯ ﻋﻴﺎﻝ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻰ؟ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ نگه ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻳﻦ ﻳﺘﻴﻤﺎﻥ ﺭﺍ؟ ﮔﻔﺖ: ﺁﻩ! ﺁﻩ! ﺷﻤﺎ ﻫﻤﻪ، ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩ ﻣﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ، ﻫﻴﭽﻜﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﻧﻤﻰ ﮔﺮﻳﻴﺪ ﻛﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﭼِﺸَﻢ ﺗﻠﺨﻰ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﻭ ﭼﻪ ﮔﻮﻳﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻭ ﻛﺮﺩﺍﺭ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ؟ ﺍﻳﻦ ﺑﮕﻔﺖ ﻭ ﺑﺨﺮﻭﺷﻴﺪ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺑﻪ ﺣﻖ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﻛﺮﺩ. 📗👇 📚  http://eitaa.com/cognizable_wan
-آقای مهندس رفت سرکار؟ -امروز بند کردی به آقای مهندس ها... معصومه خندید. -خب حالا تو چته بهت برمی خوره؟ چپ چپ نگاهش کرد. -آخه من چیکار دارم به بقیه هی از من می پرسی. معصومه لبخندش را تکرار کرد. -خیلی خب خانم. خودش هم خنده اش گرفت. ولی واقعا دلش نمی خواست در مورد پولاد حرف بزند. تازه که فکر می کرد دلیل رفتارهای راضیه را می فهمید. یک روز نزدیکش می شد و مدام از پولاد می پرسید. یک روز هم با نفرت از او کناره گیری ی کرد. دقیقا عین الان. دیده بود که آمده. اما حتی نیامد یک سلام هم بکند. معلوم نبود چه هیزم تری به او فروخته. از زور حسادت نمی دانست چه کند. -چایتو بخور سرد شد. چایش را نیمه خورده روی میز گذاشت. -عصر بیکاری بریم یکم بچرخیم. -آره هستم، می خوای بریم تا شهر اونوری، کلا ده کیلومتر فاصله داره. -آره بریم، یکم هم خرید دارم. -خوبه عالیه، ماشینتو میاری یا با تاکسی بریم؟ -نه با ماشین خودم میام. معصومه سر تکان داد. -پس ساعت 4 آماده باش که بریم. پوپک بلند شد. -کجا؟ -برم ناهار درست کنم ناهار. -مگه خاله باجی درست نمی کنه؟ -نمیشه که همش انداخت گردن اون پیرزن؟ بعدم سرگرم گاواشه. معصومه پوفی کشید. -حالا حوصله ام می پوکه. -یه چندتا جدول بخر و حل کن، هم برای حافظه ماهیت خوبه هم سرگرم میشی. معصومه چشم غره ای به او رفت. -برو گمشو نکبت. پوپک خندید. برایش دست تکان داد. -عصر می بینمت. معصومه حرفی نزد. فقط به رفتنش نگاه کرد. الحق که دختر خوبی بود. بدون اینکه کلاس پایتخت نشینیش را بگذارد. یا منم منم کرد. شاید هیچ وقت در زندگیش دختری به خونگرمی پوپک ندیده بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
یه روز دانشجویی برای خوردن غذا می ره سلف دانشگاه. مستقیم میره سر میز اساتید. جلو استادش شروع می کنه به غذا خوردن😌 استادش عصبانی میشه و به شاگردش میگه: تا حالا دیدی گاو و پرنده یه جا غذا بخورن.؟؟؟!!! شاگرد با خونسردی کامل میگه : ببخشید پس من پرواز می کنم میرم یه جای دیگه.😂 استاد بیشتر عصبانی میشه و تصمیم می گیره بعد جلسه امتحان حالشو بگیره، موقع تمام شدن جلسه استاد می بینه راهی نداره واسه رد کردنش. میگه ازت یه سوال می پرسم اگه منطقی جواب بدی بهت نمره میدم، شاگرد قبول می کنه. بهش می گه دوتا کیسه هستن که داخل یکی پر پوله و دیگری عقل و شعور شما کدومو انتخاب میکنی؟؟ شاگرد: کیسه پر پول استاد می گه : ولی من کیسه عقل و شعور رو انتخاب می کردم شاگرد: بله دقیقأ هر کی هر چی رو که نداره انتخاب می کنه استاد که دیگه خونش به جوش اومده بود ، زیر برگه فقط مینویسه گاو شاگرد هم بهش نگاه نمی کنه ... ولی بعد چند لحظه بر می گرده میگه ببخشید استاد شما اسمتو نوشتی ولی امضا نکردی 😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غم عشق تو مرا مجنون کرد حاج امیر عباسی مداح اهل بیت که موقع حرف زدن لکنت داره اما وقتی برای امام حسین میخونه بدون لکنته #محرم 🍃🍃
سر ماهیتابه را گذاشت. شعله را ملایم کرد. یعنی برود سراغش؟ چشمش به دسته ی گلش افتاد. نفش عمیقی کشید. به اتاقش رفت. لیوانش را برداشت. گل ها را نیمی دورن لیوانش گذاشت. نیم دیگر را به اتاق پولاد برد. پشت در اتاق ایستاد و در زد. صدایی که نیامد، بدون اجازه داخل شد. پولاد با رکابی سیاه رنگی پشت به او نشسته بود. جوری روی صندلی چرخ دارش لم داده بود انگار یک نفر بالای سرش ایستاده و بادش می زند. -برات گل آوردم. پولاد جواب نداد. اخم هایش را درهم کشید. گل های پلاسیده ی قبل را درآورد. گل های جدید گذاشت. به سمت پولاد چرخید. هندزفری درون گوشش بود. برای همین بود صدایش را نمی شنید. دست به کمر مقابلش ایستاد. -فازت چیه؟ پولاد هندزفری را درآورد. -چی؟ -در زدم نشنیدی؟ -نه! -گل ها رو آوردم برای اتاقت. پولاد از گوشه ی چشم نگاهش کرد. -ممنون. -یه فیلم ببینیم؟ -امشب فوتباله؟ -کدوم تیم ها؟ -دربیه. پوپک با شیطنت ابرویش را بالا فرستاد. -طرفدار کدومی؟ -صدر نشین کیه همیشه؟ پرسپولیس... پوپک فورا جبهه گرفت. -خواب دیدی خیره، استقلال سالار بوده و هست. پولاد با شیطنت لبخند زد. پس قرار بود از این به بعد برای هم کری بخوانند. -جمع کنید تیمتونو، آسمون سوراخ که این حرفارو نداره. -نذار دهنم باز بشه... پولاد پوزخند زد. -جمع کنید بساطتتونو... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -امشب می بینمت. از اتاق پولاد بیرون رفت. پولاد بلند زیر خنده زد. این بچه می خواست برایش کری بخواند. انگار نمی دانست چه خبر است؟ هندزفری را از گوشش درآورد. از پشت میز بلند شد. خیلی ریلکس و آرام لباس هایش را عوض کرد. فقط کافی بود امشب پرسپولیس ببرد. آنوقت جوری حالش را می گرفت که حض ببرد. با شیطنت لبخند زد. با دو از پله پایین آمد. جالب بود که این دختر تاثیرات جالبی رویش گذاشته بود. تا چند مدت پیش مدام سرش در لاک خودش بود. کم می خندید. حتی لبخند هم نمی زد. ولی حالا مدام با کارای این دختر خنده اش می گرفت. دوست داشت سربه سرش بگذارد. کل کل می کرد. کری می خواند. جالب شده بود برایش. انگار که توجه اش را جلب کرده. به آرامی سر گاز رفت. بوی غذا می آمد. سر ماهیتابه را برداشت و نگاه کرد. عجب مرغ خوش رنگی. خوب بود. کمی آشپزی بلد بود. یکهو صدایش از ناکجاآباد آمد. -سرشو بذار، باید خوب بپزه. سر ماهیتابه را گذاشت. نگاه کرد. از پت پنجره ی آشچزخانه دیدش زده بود. عجب دختر سرتقی! پوپک دست به کمر داخل شد. -واسه چی دست می زنی به غذام؟ -ببخشید خانم. -نمی بخشم. پولاد خندید. -امروز همش پاچه میگیری. -دلم می خواد. پولاد روی اپن خم شد.🍁 -راستشو بگو با کی دعوات شده؟ پوپک خنده اش گرفت. عجب حدس هایی می زد. -با هیشکی، اصلا به من میاد با کسی دعوا کنم؟ حس خوبی نداشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺سه قانون طلایی در زندگی : 🌺کسی راکه به شما یاری میرساند،فراموش نکنید 🌺 🌺نسبت به کسی که شما را دوست دارد ،کینه نورزید 🌺 🌺به کسی که شما راباور دارد خیانت نکنید🌺 http://eitaa.com/cognizable_wan
امام صادق (ع) به یکے از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا مےفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستے که من چند خير را براے خواننده آن تضمين مے‌نمایم؛ 💠اول: زيارتش قبول شود، 💠دوم: سعے و کوشش او شکور باشد، 💠سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. (بحارالانوار-جلد 98-ص 300) ــــــــــــ🔻🔸🌸🔸🔻ــــــــــــ http://eitaa.com/cognizable_wan ـــــــــــ🍃🌸🍃🌸🍃ــــــــــ
🏴 پیام محرم میگه نماز اول وقت فراموش نشه محرم میگه برای خودت نذر نکن برای همه نیت کن ... محرم میگه آب را هدر نده ... محرم میگه اشک چشم مردم را به نا حق در نیار محرم میگه با صدای طبل و دهل خواب و خوراک مردم را زهر نکن ... محرم میگه آشغال تو خیابونها نریز محرم میگه دخترا تا ۳ صبح با آرایش دنبال پسرا راه نیفتن... محرم میگه پسرا با لباسهایی که در شان یک مرد هست وارد عزاداری بشن محرم میگه نذری مال فقراست نه فامیل محرم میگه روضه میگری عروست و دخترت با لباس مناسب از عزاداران پذیرایی کنند... محرم میگه نیازی به بوق کرنا نیست ... محرم میگه تو عزاداری دعوا راه ننداز... محرم میگه اربعین پیاده راه میفتی به سمت کربلا با دل بیا و زود برگرد ... http://eitaa.com/cognizable_wan
⚠️ 🚫 🔹یکی از آفات بزرگ زندگی سپردن مدیریت آن به دست "معیارهای متغیر" است. یکی از معیارهای متغیر همین "" است. 🔸چقدر افراد سراغ داریم که خود به خود آدم بدی نبودند. ولی چون حرف مردم جهت دهنده‌ی زندگی آنها بود به بهانه‌ای پای در زندگی‌شان باز شد و این کم کم معیار و ملاک‌های زندگی‌شان را عوض کرد ... 💥 آب رفت، و شان بددلی تفسیر شد، و به روز بودن معنا شد ...❗️ 🔺محصول همه‌ی این‌ها این شد: «بدبینی بین زن و شوهر و کلا افراد خانواده ... » و خانواده ای که قرار بود مایه‌ی باشد بر هم زننده‌ی آرامش شد! ☝️این نتیجه‌ی همان ضرب‌المثل معروف ما ایرانی‌هاست که؛ خشت اول چون نهد معمار کج تا ثریا می رود دیوار کج ✅خشت اول مهم است، خیلی مهم اگر بخواهیم دیوار زندگی سالم بالا برود باید محور، باشد 🎓 🤔آیا تو دنیای مدرن امروزی هم، بردگی وجود داره؟ ✔️بله، اونم بردگی مجانی ... !! لااقل قدیما در قبال خرید کنیز و غلام مبلغ قابل توجهی پرداخت میشد اما الان؛ مفت و مجانی خودشو در معرض دید میلیون‌ها نفر قرار میده و تصور می‌کنه این یعنی ❗️ 🔺زن فریب خورده امروز، هنوز باورش نشده وقتی ساعت‌ها جلوی آینه آرایش می‌کنه و تلاش می‌کنه خودش رو پیش دیگران زیباتر جلوه بده دیگه خودش نیست، یک برده است، برده‌ای و ... برای نگاه‌های هوس آلود دیگران💥😞 # 🎓http://eitaa.com/cognizable_wan
-کم نه! ایشی گفت. به سمت سماور رفت و گفت:چای بریزم؟ -مامانم کجاست؟ -رفته گاوهارو بیاره. -یه چای خوش رنگ بریز. پوپک پای سماور نشست. پای ریخت و همان جا گذاشت. -بیا ببر. -چقدر تنبلی دختر. -اینقد با من کل ننداز، یه چی بهت میگما... پولاد اینبار واقعا خنده اش گرفت. دختر خجالتی روزهای اول حالا حسابی دلبر و پرحرف شده بود. دعوا می کرد. شاخه و شانه می کشید. حرف را جوییده نجوییده بیرون می انداخت. با این حال بانمک بود. -خیلی خب. فنجانش را برداشت. چای حسبای خوش رنگ بود. -دستت درد نکنه. -نوش جان. پوپک به چای کمی لب زد. حسابی داغ بود. باید می گذاشت کمی سرد شود بعد بخورد. -بازی ساعت چنده؟ -نیم ساعت دیگه. -ای وای تخمه نداریم. پولاد ابرو بالا انداخت. -فکرشو کردم، خریدم. پوپک خنده اش گرفت. جنسش خراب بود. از اول فکر همه چیزش را کرده بود. -باشه برو بیار، تا منم یکم میوه بیارم. این تقسیم کار را دوست داشت. عین دو تا رفیق باهم رفتار می کردند. اگر از دور نگاه می کردی ابدا نمی فهمیدی که این دو هیچ نسبتی با هم ندارند. جوری بود که حس نزدیکی بینشان موج می زد. انگار خواهر و برادر باشند. همینقدر صمیمی. پولاد چایش را داغ داغ خورد. استکان را پای سماور گذاشت و رفت. خریدهایش صندلی عقب ماشین بود. تا رفت و برگشت پوپک هم میوه ها را درون سینک ریخت و مشغول شستن شد. صدای هی هی خاله باجی هم آمد. پیرزن حالا نای حرف زدن هم نداشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 باید از این به بعد در غذا پختن کمکش می کرد. و البته کمی هم تمیزکاری. زنان روستای واقعا پرتلاش بودند. تازه زن بیچاره باد الان گاوها را بدوشد. بعد هم لباس هایش را بشوید. دست آخر اگر حال داشت حمام برود. وگرنه شامش را می خورد و رخت و خوابش را پهن می کرد و می خوابید. گاهی واقعا دلش برایش می سوخت. برای همین بود که تصمیم داشت از این به بعد خودش غذا بپزد. البته که غذا درست کردن زیاد بلد نبود. ولی می توانست از خاله باجی یا معصوم یاد بگیرد. معصومه آشپز قهاری بود. لامصب هر نوع غذایی را بلد بود. یکی دوباری هم از دست پختش برایش آورده بود. طعم غذاهایش محشر بود. میوه های شسته را درون جا میوه ای گذاشت. سه تا بشقب و چاقو هم گذاشت. نگاهی به غذایش هم نداخت. حسابی جاافتاده بود. رنگش که محشر بود. تکه ای مرغ را به دندان کشید. مزه اش فوق العاده بود. زیر ماهیتابه را خاموش کرده بود. برنج نگذاشته بود. هرچه شب برنج نمی خوردند بهتر بود. پولاد هم با تنقلاتش آمد. همه را روی اپن گذاشت. پوپک با سلیقه ی خودش همه را درون بشقاب و کاسه ریخت. پولاد هم تلویزیون را روشن کرد. روی شبکه ی سوم گذاشت. مصاحبه ی اول بازی بود. پارپه ی خوشرنگی چهل تکه دوزی شده را پهن کرد. تنقلات را روی پارچه گذاشت. تا خاله باجی گاوها را بدوشد و لباس هایش را بپوشد یک ساعت دیگر بود. بعدش می توانست شامش را بکشد. این غذا را از معصومه یاد گرفته بود. پولاد به پشتی لم داد. جوری نشسته بود که پولاد خنده اش گرفت. کنارش با فاصله نشست. -جوری نشستی هرکی ببینه فکر می کنه پسر رئیس جمهوری. پولاد چپ چپ نگاهش کرد. -من یه سدسازم، نباشم و مهندسیم خراب بشه یه سیل می تونه کل این روستاها رو تخریب کنه. -اعتماد به نفستو دوس دارم. -برو بچه تو فکر تیمت باش که امشب باخته. -هه، جمع کن بابا، تو باید نگران باشی. تا خد فوتبال که شروع شود برای هم کری خواندند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺8 نکته کلیدی برای داشتن آرامش در زندگی 🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ‌ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ! 🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺗﻮﺳﺖ ﺑﺤﺚ ﻧﮑﻦ فقط به او گوش کن! 🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟ خودت را با کسی مقایسه نکن! 🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍهی ؟ به دیگران کمک کن؛ تو توانایی ... شاید همه توانایی روحی و جسمی برای یاری کردن نداشته باشند! 🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍهی ؟ با همه بی هیچ چشم‌داشتی ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺵ! 🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ‌اﺕ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ‌ﺭﯾﺰﯼ ﮐﻦ، هدف داشته باش! 🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟ ﺳﺮﺕ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﮔﺮﻡ ﺑﺎﺷﺪ! 🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ وابسته نباش! ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﻧﺪ ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌💞💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔸منافذ باز پوست صورت مانند چاله‌های کوچکی روی پوست هستند که باعث می‌شود چهره کسل‌کننده و مسن به نظر برسد و یکی از آن چیز‌هایی است که بر زیبایی تاثیر می‌گذارد. ✨دو ق.غ شکر یا شکر قهوه ای ✨ یک ق.غ روغن زیتون و چند قطره آب لیمو را باهم مخلوط کنید. ⚜️به آرامی روی پوست بمدت ۲۰ تا ۳۰ ثانیه ماساژ دهید.سپس با آب سرد شستشو دهید. 🍯می‌توانید به این ترکیب عسل هم اضافه کنید. این کار را به طور منظم، یک یا دو بار در هفته انجام دهید. 💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
❀°🌸°❀°‌🌸°❀°👫°🌸°❀° 🌷 یه روایت در مورد زن خوب پیامبر فرمودن : زنی ، زنِ خوبه که وقتی ازدواج میکنه تو خونه نسبت به شوهرش میکنه ولی نسبت به پدر و مادرش میکنه و دیگه فروتنی مثل شوهرش نمیکنه 👏👏 و میفرماید "زنِ بد" زنی که نسبت به پدر و مادرش فروتنی میکنه ولی برای شوهرش قیافه میگیره...🚫 👌🏼 خیلی دقیق فرموده پیامبر عزیز اسلام. هر چی مطالعه روانشناسی میکنی میبینی درسته. ⭕️ بعضی از خانم ها میگن مرد ما اون مردِ مقتدری که بخوایم بهش تکیه بکنیم نیست.... خانم شما اینقدر زدی تو سرِ این مرد دیگه چیزی ازش باقی نمونده! ⛔️ ✅ بعضی از خانم ها خودشون باید مردشونو کنند . 💍 زنها طبیعتا دنبال مردی هستند که قابل اتکا باشه. خب این ویژگی رو خودت باید به مردت بدی 💯 چندبار به مردت گفتی سرور من،آقای من😊💖 ✔️ شوخی شوخی هم بگی خوبه ؛ 👈🏼 هم بچه ها "مقام پدر" رو میفهمن 👈🏼 هم اون مرد خام میشه فکر میکنه برای خودش پادشاهی هست ☺️ دیگه تو خونه دعوا راه نمیندازه 👏 ⚠️ بعضی وقت ها آقایون دعوا راه میندازن، برای اینه که غرورشون لطمه خورده♨️ 👈🏼 پس غرورشو تامین کن میشه 📌 مثلاً میتونی بگی؛ هر چی تو بگی سلطان من سرور من ، آروم باش 😊❤️👌🏼 🔹 حالا خانم ها نسبت به آقایون چی؟ یه وقت خانم ظرفها رو میزنه بهم و عصبیه 😤 ← این خانم میخواد نازش کشیده بشه. بهش بگو؛ محبوبِ من، الهه من، چی شده😊💕 ✅ آقایون مواظبِ دلِ خانم ها باشید، نذارید دلشون بشکنه 🔰 البته نه اینکه آقایون اصلاً دل ندارن یا خانم ها اصلاً غرور ندارن ❌ 👈🏼 اولویت آقا غرورشه 👈🏼 اولویت خانم دلشه ⚠️ نزنی غرورِ خانمتو خورد کنی بعد بگی حواسم به دلش هست 😒 یا دل آقا رو بشکنی بعد بگی غرورشو حفظ میکنم😒 ❌ ما اینو نمیگیم حواستون باشه 🌸°❀° 👫http://eitaa.com/cognizable_wan ❀°🌸°❀°‌🌸°❀°
به محض زدن سوت داور، سروصدا شروع شد. آنقدری که این دو داد و هوا می کردند تماشاپی های درون ورزشگاه سروصدا نداشتند. جوری که خاله باجی وقتی آمد گفت:سرم رفت. پولاد اهمیتی نداد. با هیجان بازی را دنبال می کرد. پوپک اما از خاله باجی خجالت می کشید. و البته نمی خواست پسرخاله شدنش با پولاد به چشن خاله باجی بیاید. بلند شد و گفت:شام بکشم؟ -آره دخترجان خسته ام. -چشم. زود بلند شد. ولی پولاد در هوای دیگری بود. کاری به هیچ کس نداشت. فقط زل زل فوتبال را نگاه می کرد. پوپک با سلیقه ی خودش غذا را آماده کرد. سفره را چید. پولاد و خاله باجی را صدا زد. پولاد به غذای خوش رنگ مقابلش نگاه کرد. -خوبه دختر شهری. خاله باجی تکه ای از گوشت را درون دهان گذاشت. -آفرین، تو که آشپزی بلد نیستی. -از معصومه یاد گرفتم. خاله باجی سر تکان داد. -نوش جانتون. پولاد که زیاد در بند طعم و مزه نبود. فقط می خورد. چون فوتبال مهمتر بود. پرسیپولیس با یک گل جلوتر بود. برای همین کری خواندن های پولاد بیشتر شد. ولی پوپک هم کوتاه نمی آمد. مدام جوابی در آستین داشت. کور خوانده بود پولاد که فکر می کرد پوپک به این زودی کوتاه می آید. خاله باجی هم کم کم به سروصدایشان عادت کرد. مجبور بود دیگر. مگر این دو دست برمی داشتند؟ بلاخره با برد پرسپولیس بازی تمام شد/ پولاد سینه جلو داد. -خب کی بود که تا الان داشت کری می خواند. -بهتون آوانس دادیم بدبختا. -آوانس؟ خواب دیدی خیره بچه. -همش واقیته. -آسمون پاره ها بهتره دیگه حرف نزنن. پوپک فقط لبخند زد. در اصل پوپک آنقدرها هم فوتبالی دو آتشه نبود. فقط یک جورهایی می خواست با ایجاد نقطه مشترک به پولاد نزدیک تر شود. حس عجیبی داشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مانده بود اصلا چرا می خواهد نزدیک شود؟ پولاد، پولاد بود. آقای مهندس دهات و پسر مادرش... هیچ رابطه ای با او نداشت. کارش که تمام می شد برمی گشت شهر اصفهان. او هم بعد از این یک سال ممکن بود برگردد تهران. باید با پدرش و آن جادوگر تسویه حساب کند. آنوقت پولاد بی پولاد. تازه او که حسابش نمی کرد. علاقه ای در بین نبود. فقط شب به شب با هم فیلم می دیدند. هیچ کار دیگری با هم نداشتند. تازه اول کاری نزدیک بود پسر مردم را به کشتن هم بدهد. پوفی کشید. افکارش همگی منفی بود. بلند شد و سفره را جمع کرد. -چی شد؟ زبونتو موش خورده؟ خاله باجی با بی حالی گفت:پولاد پاشو جای منو بنداز که هلاکم. پوپک جواب داد: دارم به چیز دیگه ای فکر می کنم. همه ی ظرف ها را پای سینک گذاشت. پولاد هم رفت تا رخت خواب پهن کند. خاله باجی با بی حالی از جایش بلند شد. می دانست این دو حالا می نشیند پای فیلم دیدن. حوصله ی سرو صدایشان را نداشت. -مامان بیا بخواب، قرصاتو خوردی؟ -نه! پولاد اخم کرد. -چرا به فکر خودت نیستی؟ -ای مادر، عمر دست خداست. پولاد یکی به دو نکرد. چون هرچه می گفت مادرش حرف خودش را می زد. آب در هاون کوبیدن بود. قرص هایش را از روی اپن برداشت. با لیوان آب به دستش داد. -مامان پشت گوش ننداز، دکتر بیخود اینارو ننوشته. خاله باجی همه را با آب خورد. به قدری خسته بود که چشمانش روی هم بود. پولاد دستش را گرفت و روی رخت خواب خواباند. چراغ را هم بالای سرش خاموش کرد. از اتاق بیرون آمد. پوپک هم ظرف ها را شسته بود. -امشب از لب تاب من فیلم ببین. پولاد حرفی نزد. کنار سماور دراز کشید. روز خسته کننده ای داشت. خدا را شکر که زود هم تمام شد 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
این پدر مادرای جدیدو دیدید ؟ 😳 تا یه خرده چایی داغ میریزه رو دست بچشون جیغ و داد میکنن و پونصد بار محل سوخته شده رو بوس و نوازش میکنن که مبادا بچه دردش بیاد 😐 قدیما من یه بار افتادم توی دیگ حلیم ، کل وجوم سوخت بعدش پدرم گفت: داد نزن بچه مگه چی شده پس آتش جهنمو میخوای چکار کنی تو؟😳😐 مادرمم تا سه روز کتکم میزد که همسایه ها گفتن حلیم مزه پسرتو میده 😐😂😂 😍 http://eitaa.com/cognizable_wan
متن قشنگيه : بگذار آدمها تا میتوانند " سنگ " باشند ؛ مهم این است که تو از نژاد "چشمه ای" ؛ پس جاری باش و اجازه نده سنگ ها مانع حرکت تو شوند ؛ آنها را با نوازشهایت ذره ذره خرد کن و از روی آنها با لبخند عبور کن.... ❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
همسرم از سر کار اومد خونه دید خونه بهم ریختس😡 داد زد :هرروز میام یا سرت تو گوشیته 😡 یاتو لاینی 😡 یا تو تلگرامی 😡 ازشام که خبری نیست😡 لااقل یه چایی تازه دم برام بیار 😡😡😡😡😡 منم خیلی آروم گوشیمو بستم گذاشتم کنار وبا لبخند گفتم :مرغ نداریم 😃 گوشت نداریم 😃 نون و حبوبات تموم شده😃 قند شکسته نداریم😃 چن وقته بچه ها میگو و ماهی نخوردن😃 ۵۰ تومن بده برای کادوی دوستام میخام😃 ۵تومن اردوی پسرمون😃 ۱۰تومن اردوی دخترمون😃 کادوی خرید خونه زنداییم😃 کادوی عروسی دختر عموت😃 شهریه کلاسامو ندادم 😃 هیچی دیگه همسرم دو گیگ اینترنت خرید بعدش دو لیوان چایی ریخت و گفت گلکم با قند میخوری یا با پولکی؟؟؟؟؟؟😜 به نظرتون با قند بخورم یا بگم پولکی بخره😝😝😝😝 پولکیمون تموم شده 😍http://eitaa.com/cognizable_wan
به چی فکر می کردی؟ -مهم نبود. دست هایش را خشک کرد و وارد اتاق خوابش شد. لب تابش را آورد. پولاد کنجکاوانه پرسید:چرا کسی بهت زنگ نمی زنه؟ پوپک متعجب نگاهش کرد. -چی؟ -خانواده اتن کجان؟ پوپک اخم کرد. -خونه شون. ابروی پولاد بالا پرید. -یعنی چی خونه شون؟ -هرکی سرش گرم زندگی خودشه. -تو جز خانواده نیستی؟ پوپک سیستمش را روشن کرد. -هستم. -پس... -نمی خوام در موردش حرف بزنم. پولاد دیگر حرفی نزد. فقط مطمئن شد که اینجا مشکلی هست. وگرنه این دختر حتما حرفی می زد. هرچند متوجه شده بود که کاملا خوددار است. -سریال شاهگوش رو دیدی؟ -ایرانیه؟ -هوم. -نگاه نمی کنم. -اینو ببین،خیلی خوبه لامصب، کرکر خنده اس. پولاد حرفی نزد. پوپک هم قسمت اول را پلی زد. -از سریال خوشت نمیاد؟ -حوصله سر بره. -چندتا سریال خوب دارم، حتما ببین. کنار پولاد با فاصله نشست. نمی دانست چرا از وقتی معصومه از پولاد حرف زده بود این کنار هم نشستن هم معذبش می کرد. سختش بود. همان دم گوشی پولاد زنگ خورد. نواب بود. بدون اینکه بلند شود گوشی را جواب داد. -جانم داداش؟ صدای ترنج آمد. -داریم میایم؟ پولاد لبخند زد. -قدمتون به چشم، راه افتادین؟ -نه، فردا میایم. -میام جلوتون. -چیزی نمی خوای برات بیاریم؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -نه داداش، همه چی هست. -دمت گرم، فردا حوالی ظهر می رسیم. -منم تا انموقع از سد می رسم خونه. نواب باشه ای گفت و با شب بخیر تمام را قطع کرد. پولاد گوشی را کنارش گذاشت. -فردا مهمان دارم. پوپک با احتیاط پرسید:مجردن؟ -نه، با همسرش میاد. پوپک نفس راحتی کشید. بین چندتا مرد به شدت معذب می شد. -همکارمه، در اصل شریکمه. پوپک سر تکان داد. از جایش بلند شد. باید چای می ریخت. انگار سوری شده. مدام دلش چای می خواست. قبلا این همه چای نمی خورد. در اصل قهوه زیاد می خورد. ولی حالا ذائقه اش کاملا تغییر کرده بود. اینجا قهوه زیاد گیر نمی آمد. همه در حال خوردن چای بودند. -چای بریزم برات؟ -ممنون میشم. چای ریخت و مقابلش گذاشت. سریال شروع شده بود. در کمال تعجب پولاد با دقت نگاه می کرد. لبخند زد. به آرامی گفت: گفتم سریال قشنگیه. پولاد نگاهش روی پوپک افتاد. با خودش فکر کرد این دختر هم خیلی زیباست. حتی زیباتر از آیسودا. آیسودا یک دختر با چهره ی معمولی بود. ولی این دختر زیبا بود. خشم خاصی درون چشمانش بود که نمی دانست از چیست؟ ابدا خنگ نبود. شاید هم خودش را به خنگی می زد. -چیزی شده؟ پولاد نگاهش را گرفت. تمام مدت رویش زوم کرده بود. -نه ببخشید. فنجان چایش را برداشت. پوپک خندید و گفت:فکر کردم یه بلایی سرم اومده. پولاد لبخند نزد. شاید هم بلایی به سر خودش آمده؟ تنهایی... شب و نور ماه... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 از هر چیزی و هر کسی که از شادی شما می کاهد، ⚠️دوری کنید، زندگی بسیار کوتاهتر از آن است که❗️با احمقها سرو کله بزنید. http://eitaa.com/cognizable_wan
هرگز اجازه نده افرادِ كوچك ذهن🍃 بهت بگن كه روياهات خيلى بزرگه!🍃 بهتره كه هميشه ازاين افراد دور باشى!🍃 چون اين افرادحسادت دارند وميخوان مانع توباشند🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
بہ اعتماد ڪن💗 اون هر چیزی رو 💓 به قشنگــ ترین💓 حالتِ‌ممڪن بهت میده 💓 ولی در زمان‌ خودش ...!💓 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕عارف و نانوا عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود. روزی به آبادی دیگری رفت عابد به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت. مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟ گفت: نه. گفت: فلان عابدبود، نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد. نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد. وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا به یک آبادی نان دادی! http://eitaa.com/cognizable_wan
روزانه به مدت ۵ دقیقه نشستن در کنار یک فرد زیبا کلسترول خون را کاهش میدهد و از ابتلا شدن به بیماریهای مزمن جلوگیری میکند!!! حالا اگه به فکر سلامتیت هستی زود باش بیا پیش من بشین مهم سلامتی شماست ... بی تعارف میگم😁😁😁 🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
می توانست دست به دست هم بدهند تا دمار از روزگارش در بیاورند. آخر این خانم معلم ساده چه داشت؟ به والا که هیچ... تازه شرط برای خودش گذاشته بود که دیگر قرار نیست عاشق بشود. دل بدهد. مدام به دنبال چشم و ابروی یار باشد. مجرد می ماند. عین عموی خدابیامرزش که تا آخر عمر مجرد ماند. آخر هم در 56 سالگی سکته کرد و مرد. خیلی هم راحت بود. هیچ کس عذابش نداد. خوش و خرم زندگیش تمام شد. او هم میراث دار عمویش می شد. مادرش کلی نوه داشت. لزومی نداشت خودش را نابود کند چون مادرش نوه می خواهد. حتما که نوه ها نباید از پسر باشند. خواهرهایش هم یک دو جین بچه ی پرسروصدا داشتند. -پولاد.. نگاهش روی پوپک برگت. اولین بار بود اسمش را صدا می زد یا دومین بار؟ هم عجیب بود هم خوش نواز... -بله؟ -حواست به فیلمه؟ -آره! پوپک با بدجنسی گفت:خب اینجا چی شد؟ چپ چپ به پوپک نگاه کرد. اول اسمشان هم یکی بود. بعدا درون فامیل همین می شد مسخره.... اتو می داد دست بقیه تا مسخره شان کنند. -می خوام برم بخوابم. پ.پک با ناامیدی نگاهش کرد. -ا، چرا خب؟ تازه سر شبه. -تنهایی ببین. از جایش بلند شد. پوپک هم با لجبازی گفت:بعدا گفتی بیا فیلم ببینیم همینو بهت میگم. شانه بالا انداخت. راهش را گرفت و به سمت راه پله ی گچی رفت. قدیمی بود و چندجایی هم ریخته بود. نه سنگ نما داشت نه سرامیک... ساده ی ساده... -خیلی بدجنسی! لبخند زد. ولی به پوپک نگاه نکرد. از پله ها بالا رفت. گوش هایش تیز بود و فهمید پوپک دارد فحشش می دهد. بچه شهری و فحش دادن؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خنده اش گرفت. با این حال برنگشت که پوپک خنده اش را ببیند. این دختر قابلیت پررو شدن های یکهویی را زیاد داشت. شاید همین ها هم بود که دوست داشتنیش می کرد. و دلربا.... **** زیر دلش درد می کرد. بچه کم کم وارد هفت ماهگی می شد. شکمش جوری بالا آمده بود که حسابی درون چشم بود. خشایار با ذوق نگاهش می کرد. بلاخره از شیدا صاحب یک بچه شده بود. آن هم یک پسر. همیشه دوست داشت یک پسر داشته باشد. به عنوان جانشینش. کسی که تمام این ثروت را به دستش بدهد. ولی با مخالفت های همیشگی شیدا نشد. ولی بلاخره راضی شد. و حالا با حاملگی قشنگنش مقابلش بود. ویارش هم که تمامی نداشت. مدام ترشک می خورد. کلی هم ذوقشان را می کرد. پوپک هم که پیدایش نشد. هنوز نگرانش بود. این دختر هیچ وقت حتی تنهایی سفر هم نرفته بود. حالا درون این کشور... کجا را دنبالش می گشت؟ لعنتی حتی یک عابربانک هم به نامش نبود که بتواند پیدایش گند. همه ی حساب هایش را بسته بود. همین ها عذابش می داد. -شیدا... شیدا ظرف ترشک را روی زمین گذاشت. -جانم عزیزم. -زنگ بزن شاهین بگو امشب بیام اینجا. لب های شیدا کش آمد. -چشم. گوشیش را از کنارش برداشت. شماره ی شاهین را گرفت. -الو... صدای گوشیش را کم کرد. مطمئن بود حالا شاهین شروع می کند به قربان صدقه رفتن. نمی خواست صدا به خشایار برسد. -سلام عشقم، خانمم، جان دلم... -شاهین جان... -جونم؟ -خشایار میگن که امشب رو بیا اینجا. -راستشو بگو خودت دلت برام تنگ شده؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
پیرمرده دم‌ عابر کارتشو‌ داده به من میگه موجودی بگیر برام. براش گرفتم ، میگم ۵ هزار تومنه پدر جان گفت خاک بر اون سرت کنن با این موجودی گرفتنت و رفت 😁😁😁 🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
کودکی از پدرش پرسید: بابا "مرد" یعنی چه؟!🤔 پدر‌: مرد به کسی میگن که بدون هیچ چشم داشتی زندگی خودشو وقف راحتی و آسایش و رفاه خانوادش میکنه!!😊 کودک گفت: کاش من هم میتونستم مثل "مادرم" یه مرد بشم!!😌✋ و اینگونه بود که پدر ضایع شد و بچه رو تا میخورد زد و از آن پس تصمیم گرفت روی جوابهایش بیشتر فکر کند!!😂 کولر را هم خاموش کرد!!😜 🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan