#تلنگر 🌸💜
میگفت :
حاجےوقتےعاشق #امام_زمان بشے
دیگههیچگناھےبھتـ حالنمیده . .
خیلےراستــ میگفتـ:)🤍
#بهخودمونبیایم'💔'
چھزیباگفٺ:
بھراهبيائيم
تا...
ازراھبيايد..!(:🦋🌱
+مهربانغائبِحاضࢪ!
|اللھمعجلفیفرجنـٰا|
#جمعه
#امام_زمان
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_سی_و_دوم فردای روز پاتختی چند تا از رفقایش را دعوت کرد خانه .بیشتر از پنج شش ن
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_سی_و_سوم
دست به سوزنش هم خوب بود . اگر پارچه ای پاره میشد،دکمه ای کنده میشد یا نیاز به دوخت و دوز بود سریع سوزن را نخ میکرد.
میگفت:«کوچیک که بودم ،مادرم معلم بود و میرفت مدرسه ،من بیشتر پیش مادر بزرگم بودم »خیاطی را از آن دوران به یادگار داشت
یکی از تفریحات ثابتمان پیادهروی بود.درطول راه تنقلات میخوردیم بهشت زهرا رفتنمان هم به نوعی پیادهروی محسوب میشد.پنجشنبه ها یا صبح جمعه غذایی آماده برمیداشتیم و میرفتیم بهشت زهرا تا بعد از ظهر میچرخیدیم.یک جا بند نمیشد از این شهید به آن شهید از این قطعه به آن قطعه.
اولین بار که رفتیم قطعه شهدای گمنام،گفت:«برای اینکه این وصلت سر بگیرد ،نذر کرده بود سنگ مزار شهدایی که سنگ قبرشون شکسته با هزینه خودم تعویض کنم.»
یک روز هم هشت تا از سنگ قبر هارو عوض کرده بود ،یک روز هم پنج تا .گفتم :مگه از سنگ قبر،ثوابی به شهید میرسه :گفت اگه عزیز خودت هم بود همینو میگفتی ؟
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_سی_و_سوم دست به سوزنش هم خوب بود . اگر پارچه ای پاره میشد،دکمه ای کنده میشد یا ن
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_سی_و_چهارم
به شهید چمران و علاقه خاصی داشت، به خصوص به مناجات هایش. شهید محمد عبدی را هم خیلی دوست داشت. اسم جهادی اش را گذاشته بود عمار عبدی. عمار از کلید واژه این عمار حضرت آقا و و ابدی را از شهید عبدی گرفته بود. بعضی ها هم می گفتند از نظر صورت شبیه محمد عبدی و منتظر قائم هستید. ذوق میکرد تا آن را میشنید. الگویش در ریش گذاشتن شهید محسن دین شعاری بود. زمانی که جهاد مغنیه شهید شد، واقعا به هم ریخت. داشتیم اسباب اثاثیه خانهمان را میچیدیم. میخواستم چینش دکور را تغییر بدهم ،کارمانتعطیل شد. از طرفی هم خیلی خوشحال شد و میگفت آقا زاده ای که روی همه را کم کرد. تا چند وقت عکس رسول خلیلی را روی ماشین و داخل اتاق داشت .همه شهدا را زنده فرز می کرد که «اینا حیات دارند ولی ما نمی بینیم». تمام سنگهای قبر شهدا را دست میکشید و میبوسید .بعضی وقتها در اصفهان و یزد اگر کسی نبود پابرهنه میشد ولی در بهشتزهرا هیچوقت ندیدم کفشش را دربیاورد .تاریخ تولد و شهدا را که میخوان می زد تو سرش که:« ببین اینا چه زندگی پر ثمری داشتن ،ولی من با این سن هیچ خاصیتی ندارم»
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_سی_و_چهارم به شهید چمران و علاقه خاصی داشت، به خصوص به مناجات هایش. شهید محمد ع
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_سی_و_پنج
تازه وارد سپاه شده بود ،نه ماه بعد از عروسی.برای دوره آموزش پاسداری رفت اصفهان .پنج شنبه و جمعه ها می آمد یزد.ماه رمضان که شد ۱۵روز من رو هم با خودش برد.از طرف سپاه بهش سوئیت داده بودن ،صبح ها ساعت ۸میرفت تا ۲بعد از ظهر .میخوابیدم تا نزدیک ظهر بعد هم تا ختم قرآن روزانه ام رو میخواندم میرسید استراحختی میکرد و میزدیم بیرون و افطاری رو بیرون میخوردیم.خیلی وقت ها پیاده میرفتیم تا تخته فولاد و گلستان شهدا،به مکان های تاریخی اصفهان هم سر زدیم:سی و سه پل و پل خواجو.همان جا هم تکه کلانی افتاد سر زبانش:امام و شهدا.هروقت میخاست بپیچاند میگفت :«امام و شهدا!»
_کجا میری؟
پیش امام و شهدا
_با کی میری؟
با امام و شهدا
کم کم روحیاتش دستم آمده بود.زیاد کتاب میخوند ،رمان های انقلاب،کتاب خاطرات عزت شاهی و زندگی نامه شهدا.
کتاب های شهدا به روایت همسرشان رو خیلی دوست داشت :شهید چمران،همت و مدق.همیشه میگفت :«دوست دارم اگه شهید شدم کتاب زندگی ام رو روایت فتح چاپ کنه!» حتی اسم برد که در قالب کتاب های نیمه پنهان ماه باشد. میگفت در خاطراتت چی چیز هایی رو بگو چه چیز هایی رو نگو .شعر هایش را تایپ و در فایل جدا در کامپیوتر ذخیره کرد و گفت اینا رو هم ته کتاب اضافه کن
ادامه دارد....
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_سی_و_پنج تازه وارد سپاه شده بود ،نه ماه بعد از عروسی.برای دوره آموزش پاسداری رفت
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_سی_و_شش
عادت نداشتیم هرکس برای خودش کتاب بخواند. به قول خودش یا باید آن یکی را بازی میدادی یا خودش بازی نمیکرد. بلند می خواند که بشنوم .در آشپزی خودش را بازی می داد اما زیاد راهش نمیدادم که بخوان تنهایی پخت و پز کند. چون ریخت و پاش می کرد و کارم دو برابر میشد. بهش می گفتم شما کمک نکنید بهتره. آدم منظمی نبود .راستش اصلا برایش مهم نبود ؛در زردچوبه و نمک را جابجا می گذاشت، ظرف و ظروف را طوری می چید لبه اُپن که شتر با بارش آنجا گم میشد.روزه هم اگر میگرفتیم باید باید باهم نیت میکردیم. عادت داشت مناسبتها روزه بگیرد مثل عرفه، رجب،شعبان.گاهی جای سحری درست میکردم،گاهی دیر شام میخوردیم به جای سحری.اگر به هر دلیلی یکی از ما نمیتوانست روزه بگیرد، قرار بر این بود که آن یکی به روزه دار تعارف کند .جزو شرطمان بود که آن یکی باید روزه اش را افطار کند ،اینطوری ثوابش هم میبرد. برای خواندن نماز شب کاری به من نداشت. اصرار نمی کرد با هم بخوانیم. خیلی مقیدنبود که بخواهم بگویم هر شب بلند میشد برای تجهد. نه،هر وقت امکان و فضا مهیا بود ،از دست نمی داد. گاهی فقط به همان شفع و وتر اکتفا می کرد؛ گاهی هم فقط یک سجده.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_سی_و_شش عادت نداشتیم هرکس برای خودش کتاب بخواند. به قول خودش یا باید آن یکی را ب
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_سی_و_هفت
کم پیش می آمد مفصل و با اعمالش بخواند. می گفت آقای بهجت فرمودند اگه بیدار شدی و دیدی هنوز اذان نگفته فقط یه سجده شکر به جا بیاور که سحرو بیدار شدی ،همونم خوبه. خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز به جماعت به خوانم .دوران دانشجویی تجربه کرده بودم. آن دورانی که بخوابم هم نمیدیدم روزی با او ازدواج کنم. در کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه پشت سر مردان نماز میخواندیم ،صوت و لحن خوبی داشت. بعد از ازدواج فرقی نمیکرد، خانه خودمان باشد یا خانه پدر و مادر های مان . وقتی که نمازش را زود شروع میکرد بلند بلند گفتم الله یحب الصابرین .مقید بود به نماز اول وقت .مسافرت که میرفتیم، زمان حرکت را طوری تنظیم می کرد که وقت نماز بین راه نباشیم .قرآن جیبی داشت و بعضی وقتها که در فرصتی پیش میآمد میخواند ،مطب دکتر در تاکسی .گاهی اوقات هم از داخل موبایلش قرآن میخواند .با موبایل بازی میکرد .هندوانه ای بود که با انگشت قاچ قاچ میکرد، اسمش را هم نمیدانم و یک بازی قورباغه .در مرحله هایش کمکش میکردم .اگر من هم می ماندم برایم رد میکرد.میگفتم نمیشه وقتی بازی میکنی صدای مداحی پخش بشه. تنظیم کرده بود که وقتی بازی میکردم به جای آهنگ مداحی پخش میشد. اهل سینما نبود ولی فیلم اخراجی ها را با هم رفتیم دیدیم. بعد از فیلم نشستیم و نقد و تحلیل. کلی از حاجی گیرینف های جامعه را فهرست کردیم. چقدر خندیدیم. طرف مقابل را با چند برخورد شناسایی می کرد و صلیقه اش را می شناخت. از همان روزهای اول متوجه شد که جانم برای لواشک در میرود. هفته ای یکبار را حتما گل میخرید. همه جوره میخره.پاستیلو یک شاخه ساده تزیین شده با قره قروت میگذشت کنارش
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_سی_و_هفت کم پیش می آمد مفصل و با اعمالش بخواند. می گفت آقای بهجت فرمودند اگه بید
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_سی_و_هشتم
اوایل چند دفعه بو بردم از سر چهار راه می خرد . گفتم واقعاً برای من خریدی یا دلت برای آن بچه گل فروش سوخت .از آن به بعد فقط میرفت گل فروشی .دلرحمی هایش را دیده بودم .مقید بود پیاده های کنار خیابان را سوار کند. به خصوص خانوادهها را .یک بار در صندوق عقب ماشین عکس رادیولوژی دیدم. ازش پرسیدم این مال کیه ،گفت:« راستش مادر و پسری رو سوار کردم که شهرستانی بودن و آمده بودند برای دوادرمون. پول کم آورده بودن و داشتن برمیگشتن شهرشون. به مقدار نیاز پول برایشان کارت به کارت کرده بود و ۲۰۰ هزار تومان هم دستی به آنها داده بود. بعد برگشته بود آنها را رسانده بود بیمارستان. میگفت مادر از بس خوشحال شده بود یادش رفته بود عکسش رو برداره، رفته بود بیمارستان که شماره ای پیدا کند یا نشانی ازشان بگیرد و بفرستد برای شان .هر چند وقت به بهزیستی سر میزد و کمک مالی می کرد. وقتی پول نداشت نصف روز میرفت با بچه ها بازی می کرد. یک جا نمیرفت ،هر دفعه مکان جدیدی.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
پایانسبزقصهدنیا..
نیامدی..!
اینجمعههمگذشتتواما..
نیامدی..!🥀
شبتوݩمھدوے✨
التماس دعاےشھادݓ💔
یاعلی مدد
6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهادت امام_کاظم (ع) تسلیت🏴
دسته جمعی بریم حرم حضرت موسی بن جعفر علیها السلام سرت را به نشانه احترام پایین بیانداز و دستت را خالصانه بر سینه بفشار و بگو 'بسم الله و بالله و فی سبیل الله ...' تردیدی به خود راه مده كه آقا سلام تو را بی پاسخ نخواهد گذاشت.
و اینك كه دل به دل یار گره زده ای با او به درددل بپرداز كه همواره شنونده خوبی برای زائرانش است
السلام علیکیابابالحــــوائـــج..
یاموسیابنجعـفــࢪعلیہ السلام..🖤
#امام_کاظم
@dadash_ahmad💔
••
تو را باب الحوائج خواندهاند چون
که عمرے در به رویت بسته بوده..🖤
#غریبآقام
#امام_کاظم
@dadash_ahmad💔