﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_شصت_و_پنجم کار حضرت فیل بود این حرف ها را در دلم بند کنم،اما به سختی اش می ارزید
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_شصت_و_ششم
گاهی که سرش خلوت میشد،طولانی با هم چت میکردیم.میگفت اونجا اگه اخلاص داشته باشی کار یه دفعه انجام میشه.پرسیدم چطور مگه.گفت اون طرف یه عالمه آدم بودن و ما اینطرف ده نفر ولی خدا و امام زمان جوری رقم زدن که قضیه جمع شد.بعد نوشت خیلی سخته اون لحظات.وقتی طرف میخواد شهید بشه خدا ازش میپرسه ببرمت یا نبرمت؟کنده میشی از دنیا؟اون وقته که تمام لحظات شیرین زندگیت مثل فیلم از جلوی چشمات رد میشه.
متوجه منظورش نمیشدم.گفت وقتی از زن و بچت بگذری و جونت رو بگیری کف دستت دیگه حله.ماه رمضان پارسال تلویزیون فیلمی را از جنگ ۳۳روزه پخش میکرد. در آشپزخانه دستم بند بود که صدا زد بیا باهات کار دارم.گفتم چیکار داری.گفت اینکه میگی کندن رو درک نمیکنی اینجا معلومه.سکانسی بود که یک رزمنده لبنانی میخواست برود برای عملیات استشهادی.اطرافش را اسرائیلی ها گرفته بودند.خانمش باردار بود و آن لحظات می آمد جلوی چشمانش.وقتی خواست ضامن را بکشد دستش میلرزید.
تازه بعد از آن، مأموریت رفتنش برایم ترسناک شده بود.ولی باز با خودم میگفتم اگه رفتنی باشه میره اگه موندنی باشه میمونه.به تحلیل آقای پناهیان که رجوع میکردم که «تا پیمونت پر نشه تورا نمیبرند». این جمله افکارم را راحت میکرد.شنیده بودم جهاد باعث مرگ نمیشود و باید پیمانه عمرت پر شود،اگر زمانش برسد هرکجا باشی تمام میشود. اولین بار که رفته بود خط مقدم،روی پایش بند نبود.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_شصت_و_ششم گاهی که سرش خلوت میشد،طولانی با هم چت میکردیم.میگفت اونجا اگه اخلاص دا
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_شصت_و_هفتم
میگفت من رو هم بازی دادن.متوجه نشدم چه میگویید.بعد که آمد و توضیح داد که چه گذشته،تازه ترس افتاد به جونم
میخواستم بگویم نرو،نیازی به قهر و دعوا هم نبود.میتوانستم با زبان خوش از رفتن منصرفش کنم.باز حرف های آقای پناهیان تسکینم میداد.میگفت مادری تنها پسرش میخواست بره جبهه،بزور راضی میشه.وقتی پسرش دفعه اول اعزام میشه و برمیگرده دیگه اجازه نمیده بره.یه روز پسر میره برای خرید نون،ماشین میزنه بهش و کشته میشه.این نکته آقای پناهیان در گوشم بود،با خودم میگفتم اگه پیمونه عمرش پر بشه و با مریضی یا تصادف و اینا بره،من مانع رفتن هستم.از اول قول دادم مانع نشم.
وقتی از سوریه برمیگشت بهش میگفتم حاجی گیرینف شدی،هنوز لیاقت شهادت رو پیدا نکردی☺️.
در جوابم فقط میخندید.این اواخر دوتا پلاک میانداخت گردنش.میگفتم فکر میکنی اگه دوتا پلاک بندازی زودتر شهید میشی.میلی به شهادتش نداشتم ،بیشتر قصد سر به سر گذاشتنش را داشتم.میگفت بابا این پلاکا هر کدوم مال یه مأموریته.
تمام مدت مأموریتش خانه پدرم بودم و آنها باید اخم و تخم هایم را به جان میخریدند. دلم از جای دیگر پر بود،غرش را سر آنها میزدم.مثل بچه ها که بهانه مادرشان را میگیرند،احساس دلتنگی میکردم.پدرم از بیرون زنگ میزد خانه که اگه کسی چیزی نیاز داره براش بخرم.بعد میگفت گوشی رو بدید به مرجان وقتی ازم میپرسید سفارشی چیزی نداری ،میگفتم...
ادامه دارد ...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_شصت_و_هفتم میگفت من رو هم بازی دادن.متوجه نشدم چه میگویید.بعد که آمد و توضیح دا
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_شصت_و_هشتم
همه چیز دارم ،فقط محمدحسین اینجا نیست.اگه میتونی اونو برام بیار.نه که بخوام خودمو لوس کنم،جدی میگفتم.پدرم میخندید و دلداری ام می داد.
بعد ها که پدر و مادرم در لفافه معترض شدن که یا زمانهای مأموریتت رو کمتر کن یا دست همسرت رو بگیر با خودت ببر.خیلی خونسرد گفت با نرفتنم مشکلی ندارم،ولی اونوقت شما میتونید جواب حضرت زهرا رو بدید.پدرم ساکت شد مادرم هم نتوانست خودش را کنترل کند زد زیر گریه.
شرایطی نبود که مرا با خودش ببرد.به قول خودش در آن بیابان مرا کجا میبرد.البته هر وقت از آنجا پیام میفرستاد یا تماس میگرفت،میگفت تنها مشکل اینجا نبودن توئه.همه سختی ها رو میشه تحمل کرد الا دوری تو.نمیدانم به دلیل وضعیت کاری بود یا چیز دیگر ،ولی هر دفعه تأکید می کرد کسی از ارتباطمون بو نبره. فقط مادرم خبر داشت.
روزهایی که نبود میشمردم همه میدانستند دقیقا حساب روز ها و ساعت های نبودنش را دارم.یک دفعه خانمی از مادر شوهرم پرسید چند روزه رفتن ایشان گفتند بیست و پنج روز.گفتم یه روز کم گفتین.پرسید چطور مگه.گفتمذماه قبل ۳۱روزه بود.اطرافیانم تعجب می کردند که تو چطور متوجه میشی محمدحسین پشت دره؟؟؟
میگفتم از در آسانسور.در آن را ول میکرد .عادت کرده بودم به صدای محکم بهم خوردنش.
یک دفعه تصمیم گرفت مو بکارد.رفت دنبال کلینیک خوب و مطمئن.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
#تلنگر
گمنامے!
تَنهابَرای"شُہَــدا"نیست
مےتُونیزِندھباشۍو
سَربازِحَضرَتِزَهرا ۜ باشے!
امایہشرطدارھ!؛
بایدفقطبرای ...
"خدا"کارکنی
نہریا"
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
💔🥀
این آخرسالی
هر کسی میبینی
یا مشهدِ..
یا کربلا..
یا راهیانِ نور..
+دَرهم اونی که یه گوشه
جامونده از همه جا..!💔
#بیچارهحال_دل_من
شلمچہ ..
خلاصہ عشق است
و قطعہ ای از بهشت ..
مے خواهم بروم
بہ همان جایی کہ خاکش
کـــــربلاست ..
#دلتنگ_کـــــربلای_ایـــرانم ...😔💔
باز همه رفتن و من جا موندم...
دلم میسوزد کاری ز دستم بر نمیاد(:💔
#جامانده
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
باز همه رفتن و من جا موندم... دلم میسوزد کاری ز دستم بر نمیاد(:💔 #جامانده
این عکس های ارسالی میبینم...
رفتن دوستامو میبینم...
خادمی هاشونو میبینم
کاری ز دستم بر نمیاد...💔
[و من و باز یڪ دنیا حسࢪت]
#معراج_شهدا
#شلمچه
بچه ها!
دست تون که روی این خاک ها باشه،
تو دست شهداست...💔
#حاج_حسین_یکتا