هدایت شده از به نام الله جانم ♥️
به نام الله جانم( قسمت هفتم )
"النور"
نور هست ، روشنایی هست خدا رو میگم وقتی وجود خدا در ذهن باشه در عمل باشه روشنایی به وضوح دیده میشه .
حتی هر کار با نام خدا آغاز بشه دارای نور و برکت عظیم هست زندگی بدون خدا ، بدون نور خدا ظلمات محض هست ، تاریکی مطلق هست .
خدا یعنی نور زندگی، یعنی تنها روشنی عالم ، تنها روشنی بی پایان ، تنها نور مطلق .
درخشش خدا در زندگی یعنی یه ذهن روشن ، یه ذهن پر از نور که یه انسان معنوی نورانی رو میسازه.
وقتی خدا رو دوست داشته باشی و به گفته هایش عمل کنی نورانی میشی ، نور دلت خاموش نمیشه هرگز .
نور خدا بهشته هر کس روشنایی خدا رو ببینه و باور کنه پر نور و درخشان میشه و انسان های پر فروغ بهشتی اند چون نور خدا در وجودشون جلوه میکنه .
خدا انقدر روشنه که هر کس رو بخواد منور میکنه و به دل و عقلش نور میبخشه .
خدا نوره و به نور هدایت میکنه و از تاریکی منع میکنه .
الله جانم نور ، روشنایی و درخشش هست .
منور نباشی ، درخشان نباشی میبازی مطمئن باش :)
ادامه دارد ...
تقدیم به حضرت زهرا "س"
نویسنده: مبینا ش
کپی: حلال ♡
التماس دعا ؛
................................................................
انشاءالله کتاب چاپ و نوشته میشه لطفا نام نویسنده رو بنویسید و بعد نشر بدید )
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشتارشاد پارت16 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مرد وارد حموم شد و شایسته اب پرتقالی از توي یخچال در اورد و
#رمان_گشتارشاد
#پارت17
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شایسته: جلوي بی ار تی نگه دار باید زود برم خونه
بهراد بدون هیچ حرفی شایسته رو پیاده کرد
شایسته با خودش فکر میکرد دیگه تاریخ مصرف بهراد تموم شده بهتره رابطشو هرچه زودتر باهاش کات بکنه
خسته وبا فکري درگیر به سمت دستشویی پارك رفت و لباسشو عوض کرد و به سمت خونه رفت
توي پذیرایی همه جمع بودن طبق معمول شکوفه هم اونجا تلپ بود البته براي اولین بار منصور خان تشریف نداشت حاجی
هم لباس به تن نشسته بود اها یادش اومد سه شنبه شبا توي هیئت منصور خان دعاي توسل برگزار میشد و حاجی و پسراش
پاي ثابت اونجا بودن
سلام کوتاهی کرد و بی حوصله وارد اتاقش شد کاش اجازه داشت اهنگ گوش بده
اهنگ لهو و لعب بود و توي خونه شنیدن هر نوع اهنگ چه غمگین چه شاد کلا حرام بود
از توي گوشیشم جرائت گوش دادن به اهنگ نداشت چون توي خونه اصولا کسی با در زدن رابطه ي خوبی نداشت و در
همیشه یه دفعه اي باز میشد و اگر میدیدن که اهنگ گوش میده همین گوشی هم ازش دریغ میشد
بی حوصله به سمت اشپزخونه رفت تا براي خودش چایی بریزه
شکوفه: مامان براي اخر هفته چی میخواي بپوشی؟
مامان: نمیدونم والا یه پارچه اون روز از مولوي خریدیم رو به نظرت برسونم به خانم حبیبی برام میدوزه؟
شکوفه: وا مامان حرفا میرنی ها یه روزه چطوري بهت برسونه؟ باید بریم بازار خرید دلم نمیخواد جلوي خانم صدرایی کم
بیاریم این دختره چطور لباس داره؟
شایسته با غیظ به سمتش برگشت و گفت: این دختره اسم داره بعدشم کمدم پر از لباسه
مامان: نه مادر جان اون لباسا مناسب نیست قدیمی شده دیگه باید بریم یه نو بخریم اینا غریبه ان
شایسته: اولا من کلا نمیام اونجا دوما حاج خانوم قباحت داره اسراف تا کی؟ خیلی ها ارزوشونه یکی از همین لباساي منو
داشته باشن
مامان: شما خیلی بی جا میکنی نیاي اونجا قصد ما اشنایی بیشتر دو تا خانوادس بعدشم همینم مونده تو یه علف بچه به من
درس دین داري بدي
شایسته: به هر حال من لباس دارم نیازي هم ندارم
چاییشو برداشت و به سمت اتاقش رفت از کنار اتاق فرزین که رد میشد صداي ارومی توجهش رو جلب کرد
خیلی اروم در اتاق رو باز کرد
بله ...
اقا پشت لپ تابش نشسته بود و اهنگ تصویري 25بند نگاه میکرد
قبل از اینکه ببیندش از اتاق زد بیرون پس ممنوعه هاي این خونه فقط براي اون بود؟
ادامه دارد...
نویسنده:fereshte69
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشتارشاد #پارت17 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شایسته: جلوي بی ار تی نگه دار باید زود برم خونه بهراد بد
#رمان_گشتارشاد
#پارت18
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
توي اتاقش نشسته بود و کتاب رمانشو میخوند که زنگ خونه زده شد
نگاهی به ساعتش کرد 6 :30 دقیقه بود شونه شو با بی خیالی بالا انداخت و ادامه ي کتابشو خوند که در اتاقش زده شد
از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاره نه بابا کی بود که در زده قرار بود وارد اتاق بشه؟
- بله بفرمایید
فاطمه ام اجازه هست بیام داخل؟
کتابشو زیر تختش گذاشت و گفت: اره عزیزم بیا تو
فاطمه وارد اتاق شد و بعد روبوسی کنارش نشست
شایسته: عمو اینا هم اومدن؟
فاطمه: اره تو پذیرایی هستن
شایسته: اوکی بریم سلام و احوال پرسی بکنیم؟
فاطمه با خوش رویی دستشو و گرفت و گفت: بریم
شایسته موهاي بلندش رو با گیره بست و دو تایی به سمت پذیرایی رفتن سلام و احوال پرسی کردن و کنار عمو رضا نشست
صحبت ها گل انداخته بود که شایسته یاد این افتاد که فاطمه هفته ي پیش امتحان رانندگی داشت
شایسته: راستی فاطمه امتحان رانندگیتو دادي؟
فاطمه: اره عزیزم
شایسته با ذوق پرسید: قبول شدي؟
فاطمه: اره همون بار اول
عمو رضا: اره دختر بابایی قبول شد جایزه شم یه ام وي ام کوچولو بود
شایسته وا رفت دوباره حس حسادت به وجودش چنگ میزد حاجی حتی اجازه نداده بود که بره رانندگی یاد بگیره
حاجی پوزخندي زد و گفت: رضا چه حرفایی میزنی؟ اخه دخترو چه به رانندگی مرد؟
عمو رضا: این حرفا چیه داداش دختر هم مثل پسر چه فرقی داره؟ تازه دخترا بیشتر به ماشین شخصی نیاز دارن با توجه به
وضع جامعه
دیگه بحث منحرف شد به جامعه و سیاست و ...
ولی درون شایسته هنوز غوغایی به پا بود البته بیشتر نگران روز پنج شنبه بود اصلا دلش نمیخواست دوباره با امیر حسین
مواجه بشه
تنها کسی که از شخصیت دوم شایسته خبر داشت اون بود که این خیلی ازارش میداد
از بعد دانشکده با قرار بود که بره خونه ي رها
از رها خوشش میومد از کار هاش
ادامه دارد...
نویسنده:fereshte69
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشتارشاد #پارت18 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 توي اتاقش نشسته بود و کتاب رمانشو میخوند که زنگ خونه زده ش
#رمان_گشتارشاد
#پارت19
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عاشق ریسک کردن و تجربه ي موقعیت هاي جدید بود چیزي که شایسته هم عاشقش بود
کرایه تاکسی رو حساب کرد و زنگ خونه ي رها رو زد
در خونه باز شد و یه پسري با ظاهر مرتب و اراسته بیرون اومد نگاه به از سر تا پاش انداخت و با یه لبخند عجیبی رفت
شایسته شونه هاشو بالا انداخت و زیر لب زمزمه کرد: دیوونه س طرف
وارد خونه ي رها شد که صداي رها رو شنید
رها: شایسته اومدي؟ بشین رو مبل از خودت پذیرایی کن تا من برات چایی بریزم
شالشو از سرش در اورد و به همراه مانتوش روي مبل پرت کرد و نگاهی به اطراف خونه رو پایید
رها با یه سینی چایی وارد پذیرایی شد
روبه روي شایسته نشست و پاهاشو رو پاش انداخت و چاییشو مزه مزه کرد
رها: خوب چه خبرا داري چی کار میکنی؟ چاییتو بخور دختر
شایسته: خوبم عزیزم هی میگذرونیم قراره اخر هفته بریم یه مهمونی اصلا حوصلشو ندارم
رها به سمت پنجره ي رفت و بیرون رو نگاه کرد و گفت: چرا؟
شایسته: پسرشون پلیسه دلم نمیخواد ببینمش اخه طرف گشته
رها: چه جالب بابا تو که قرار نیست با تیریپ خفن بري خونشون که میترسی راستی چه خبر از بهراد؟
شایسته با بی میلی گیتار رها رو از مبل کناریش برداشت و ناشیانه روي سیماش دست کشید چقدر دوست داشت گیتار یاد
بگیره ولی اصرارش همش بی فایده موند چون مامانش حتی جرات نکرده بود به حاجی بگه چون میدونست حاجی بی چارشون
میکنه
شایسته: هیچی بابا باهاش دارم کات میکنم
رها: چرا؟ پسره خوبی بود که؟
شایسته پوزخندي زد و قضیه ي مهمونی اون روز رو براش تعریف کرد البته به جز امیر حسین رو خودشم نمیدونست چرا دلش
نمیخواست از قضیه ي اون کسی با خبر بشه حتی رها
- بعدشم خیلی پسره ي پروییه علاوه با من همزمان با ده نفر دیگه اي هم هست
رها: اوه خوب حالا من فکر کردم چی شده! ! ! حرفا میزنی ها خو معلومه وقتی تو بهش پا نمیدي اونم که منتظرت واي
نمیسته میره سراغ یکی دیگه
شایسته با حیرت نگاهش کرد و گفت: یعنی بزارم بهم دست بزنه بعد مثل یه دستمال کاغذي مچالم کنه و پرتم کنه دور؟
محاله رها محاله بزارم کسی باهام بازي کنه من وسیله نیستم و یه زنم که واسه خودش ارزش و شخصیت داره نمیخوام به
خاطر شهوت باهام بمونه فکر میکردم انقدر شعور داره که مثل یه دوست کنارم بمونه
ادامه دارد...
نویسنده:fereshte69
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشتارشاد #پارت19 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عاشق ریسک کردن و تجربه ي موقعیت هاي جدید بود چیزي که شایست
#رمان_گشتارشاد
#پارت20
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رها: بکش ترمز فکتو بابا الان جفت پا میري جاده خاکی این حرفا عزیزم همش شعاره وگرنه کدوم مردي محض رضاي خدا یا
به قول شما همون دوستی کنارت میمونه؟
حالا هم بی خیال راستی این جوري اون گیتارو بغلت گرفتی معلومه خیلی دوست داري اره؟
چشماي شایسته برق زد و گفت: اره خیلی زیاد ولی بابام هیچ وقت نزاشت برم یاد بگیرم
رها: غصه ت نباشه عزیز دلم خودم بهت یاد میدم
شایسته با ذوق خودشو بغل رها انداخت و گفت: عاشقتم رهایی
یه کم دیگه پیشش موند و نگاهی به ساعتش انداخت باید تا5 خودشو به خونه میرسوند و گرنه باید هزار جور جواب پس میداد
شایسته: خوب کاري باهام نداري؟
رها: یه کم دیگه بمون هنوز ساعت3 :30 دقیقه س که
شایسته در حالی که شالشو جلوي ایینه درست میکرد گفت: نه اگه دیر برسم پوستمو میکنه این داداشم فرهاد اصلا حوصله
ندارم
رها: باشه عزیزم فقط از فردا هر روزي که وقت کردي بیا تا بهت یاد بدم
شایسته گونشو بوسید و در حالی که جلوي در کفشاشو پاش میکرد گفت: باشه حتما ببخشید مزاحمت شدم خانومی مواظب
خودت باش خداحافظ
رها: تو هم همین طور خداحافظ
رها حسابی توي فکر فرو رفته بود به حرفاي شایسته در مورد مردا فکر میکرد و جواباي خودش
پوزخندي به قیافه ي خودش توي ایینه ي رو به روش انداخت
اون توي زندگیش یه مردي داشت که بی نظیر بود چشمش دنبال هیچ زن دیگه اي نبود یه وفادار به تمام معنا
ولی خودش درست برعکسش بود انقدر شیطنت کرد که از دستش داد
سیگارشو از روي میز برداشت و با فندك طلاییش که اسم صاحبش روش حکاکی شده بود روشن کرد و دودشو بیرون داد و
سرشو به مبل تکیه داد
دوباره عصبانی شد و بی خیال دنیا تلفن رو برداشت و به شهریار زنگ زد و ازش خواست که امشب بیاد پیشش
شایسته به سمت خونه رفت و بعد سلام کوتاهی به مامان و حاجی که توي پذیرایی نشسته بود وارد اتاقش شد
امروز قرار بود که برن خونه ي اقاي صدرایی
اصلا راغب نبود ولی چاره اي نداشت مجبور بود دستور حاجی بود و لازم الجرا
یه نگاهی به لباساي توي کمد انداخت دلش میخواست یه لباس ساده بپوشه هنوز از رویارویی با امیر حسین یه کم احساس
ترس و نگرانی و خجالت رو با هم داشت
ادامه دارد...
نویسنده:fereshte69
🌹🍃
ثواب بوسیدن پاے مادر:
پیامبر(ص) فرمود:«ڪسے ڪه پاے مادرش را ببوسد؛مثل این است ڪه آستانه ڪعبه را بوسیده است».(گنجینه جواهر )
و نیز فرمود:«هر ڪس پیشانے مادر خود را ببوسد،از آتش جهنم محفوظ خواهد ماند».(نهج الفصاحة)
در حدیث دیگرے فرمود:«ڪسے ڪه قبر والدین خود را در هر جمعه زیارت ڪند، گناهانش بخشیده مے شود و از نیڪوڪاران نوشته شود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تلنگر💗
هنگامی كه شیطان به خداوند گفت:
من از چهار طرف
(جلو، پشت، راست و چپ)
انسان را گرفتار و گمراه میكنم.
فرشتگان پرسیدند:
شیطان از چهار سمت بر انسان مسلّط است ، پس چگونه انسان نجات مییابد؟
خداوند فرمود : راه بالا و پایین باز است
راه بالا: نیایش
و راه پایین: سجده
بنابراین،كسی كه دستی به سوی خدا بلند كند یا سری بر آستان او بساید میتواند شیطان را طرد كند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✨امام رضا(ع)✨
«ايمـان» چهار ركن است:
۱- توكل كردن بر خداوند عزوجل
۲- راضى بودن به قضاى او
۳- تسليم دربرابر فرمان خدا
۴- و واگذارى كارها به خدا
📚ميزان الحكمه