هدایت شده از به نام الله جانم ♥️
به نام الله جانم( قسمت هفدهم )
"البصیر"
و خدا میبیند هر کجا که باشید ، او میبیند، هر چه کنید را و هر چه خواهید را میشنود.
شنیده های شما کلام و افکارتون میشه و افکارتون رفتارتون و دیدتون .
خدا ناظر و بیناست به بندگان خودش و هر چه که آفریده است.
وسعت دید و شنود خدا هم بی نهایت است مانند خودش .
خدای بی نهایت ها ، با دیده و شنیده های بی نهایت و با قدرت کامل و توانا بر ناممکن ها .
وقتی خدا گفت من البصیر هستم یعنی هی بنده من حواسم بهت هست ، گُم نکردم تو رو ، تو رو دارم میبینم مراقبتم و بر اعمال و رفتارت هم بینا هستم هیچ وقتم از دیدم کنار نمیری همیشه محبوبم میمونی و حواسم بهت هست ؛ دستت توی دستای منه نکنه یه وقت دست من رو ول کنی که اگر ول کنی بازم حواسم بهت هست و سعی میکنم بگیرم دستتو .
مطمئن باش خدا میبینه ، حالا این رو میدونی و جلو چشم کسی که انقدر دوست داره گناه میکنی ؟! عجیبه واقعا.
بگذریم که آدم جلو چشم آدما گناه نمیکنه اون وقت جلو چشم خدا چه کارایی که نمیکنه.
ولی قشنگه وقتی خدا دلبری میکنه من میبینمت و حواسم بهت هست بنده جان :)
ادامه دارد ...
تقدیم به حضرت زهرا "س"
نویسنده: مبینا ش
کپی: حلال♡
التماس دعا؛
......................................................................
انشاءالله کتاب چاپ و نوشته میشه لطفا نام نویسنده رو بنویسید و بعد نشر بدید)
به نام الله جانم ♥️
آیدی نویسنده :
@Mobina313Sh
آیدی کانال:
https://eitaa.com/Alahganam
آیدی ناشناس :
https://harfeto.timefriend.net/16356746392731
هدایت شده از قرارگاه رسانه ای حاج عمار 🎥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱ویژه #استوری
{﷽}
💠 خودتو در محضر اربابت ببین ....
#شهید_مدافع_حرم
#کمکم_کن
#رفیق_شهیدم
#شهید_عشق
#خودتو_در_محضر_اربابت_ببین
#حاج_عمار
#دماوند
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
🔹قرارگاه رسانه حاج عمار (دماوند) 🔹
@AMMAR_DR
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
هدایت شده از قرارگاه رسانه ای حاج عمار 🎥
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پست_استوری
#مذهبی
#مهدویت
{﷽}
💠 هدفت از زندگی چیه؟؟!!!
#ظهور
#انتظار
#آخرالزمان
#امام_زمان
#سبک_زندگی_مهدوی
#دماوند
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#قرارگاه_عمار_دماوند
🔹قرارگاه رسانه حاج عمار (دماوند) 🎥🔹
🔸@Ammar_DR
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️✨
تُقشنگترینغزلزندگیمی
#داداش_احمد
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشتارشاد #پارت27 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شایسته لبخند مصنوعی زد و گفت: باشه حتما و براش دست تکون دا
#رمان_گشتارشاد
#پارت28
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حاجی: شایسته چی شد این چایی پس؟
لباساشو عوض کرد و به سمت اشپزخونه رفت بی حوصله چایی ساز رو روشن کرد و منتظر موند تا جوش بیاد
به کامیار فکر میکرد
خودشم نمیدونست چرا داره این جوري میکنه اصلا دلیل منطقی براي این رابطه ها پیدا نمیکرد فقط داشت لجبازي میکرد با
خانوادش خودشم اینو خوب میدونست
دنبال پول نبود درسته که حاجی خیلی زیاد بهش پول نمیداد ولی هیچوقت براش کمم نمیزاشت اگه بدشو میگفت باید حداقل
اینم میگفت که تو لباس و به قول خودش قر وفراي زنونه براي مامانش و خودش هیچ وقت کم نمیزاشت
براي کمبود محبتم نبود چون همیشه معتقد بود اون محبتی که پدر و برادرش بهش هدیه ندادن چه طوري میتونه از یه پسر
غریبه طلب بکنه؟
چایی رو اماده کرد توي لیوان ریخت و به پذیرایی برد
نزدیک سال جدید بود و حاجی و فرهاد و فرزین در حال جمع بندي نهایی و حساب رسی سالیانشون بودن
فرهاد: راستی این مشهدي دیروز زنگ زده بود گریه و زاري که ندارم پولو بدم یه چند وقتی صبر کنید
حاجی: بی خود کرده موقعی که پول رو قرض میگرفت که سینه شو داده بود جلو و میگفت: یه ماهه برتون میگردونم فردا
زنگ میزنی میگی اگه نده چکشو میزارم اجرا
فرهاد: چشم حتما
فرزین: راستی با اون طرف میخواي چه بکنید؟
حاجی دستی به صورتش کشید و مرموزانه لبخندي زد و گفت: درستش میکنم فکراي زیادي براش دارم
فرزین: واسه مغازش حاجی؟ اون که اصلا نمی ارزه
حاجی نیم نگاهشو به شایسته و چایی دستش انداخت و گفت: نه سرمایه گذاري بهتري روش دارم حالا بعدا میفهمید
بده من اون چایی رو دختر برو شام درست کن مادرتو شکوفه رفتن بازار خرید ما بی شام نمونیم
شایسته همون طور که زیر لب غر غر میکرد به سمت اشپزخونه رفت
این مامانش و شکوفه دائما در حال خرید بودن نمیفهمید اینا خسته نمیشدن از بازار!
اها یادش اومد فردا دوره ي همیشگیشون بود و قرار بود تو خونه ي اونا برگزار بشه به هر حال نمیشد که حاج خانم نفیسی
لباس جدید نپوشه که!
***
رها از در کلانتري بیرون اومد و به سمت ماشین سهند رفت درو باز کرد و خودش رو روي صندلی جلو ولو کرد
سهند: چی شد عزیزم؟
رها: هیچی چه طرف گیري هم به ما افتاده بود ول نمیکرد که میخواست گواهیناممو توقیف کنه
ادامه دارد...
نویسنده:fereshte69
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشتارشاد #پارت28 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حاجی: شایسته چی شد این چایی پس؟ لباساشو عوض کرد و به سمت
#رمان_گشتارشاد
#پارت29
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بعد حال مظلومی به صورتش داد و گفت: سهند جان من واقعا شرمندتم کارت بیمه رو بهم نداد چون من مقصر بودم باید
خسارت پرداخت میکردم
سهند اروم با پشت دست گونه هاي ظریف رها رو نوازش کرد و گفت: عیب نداره خانومی فداي یه تار موهات
حالا بگو بریم غذا رو کجا بخوریم؟
رها اوهومی کرد و گفت: بریم دربند من اونجا رو دوست دارم هواش الان خیلی خوبه
سهند خنده اي کرد و گفت: به روي چشم خوشگل خانم فقط شما اون روسري رو سرت کن که گشت نگیردتمون حوصله ي
دعوا و جواب دادن ندارم
رها با نارضایتی ایشی گفت و روسري که روي شونه هاش افتاده بود رو روي سرش کشید و ضبط ماشین رو روشن کرد
دیگه به ایام عید نزدیک میشد شایسته رابطشو با کامیار خیلی محدود و حساب شده کرده بود اصلا دلش نمیخواست به قول
فرهاد توي زیر ابی رفتناش زیاده روي کنه و اتو دست بقیه بده
امروز هم دوباره مسیرش میدون ونک بود و ساعت 5 بعدالظهر بود و دوباره همون ماشین گشت همیشگی و امیر حسین که
کنارش ایستاده بود
این بار با خیال اسوده به سمتش رفت چون تنها نبود و حجاب معقولی رو هم داشت
پایین میدون با فاطمه قرار داشت قرار بود با زینب و فاطمه سه تایی برن سینما تا فیلمی که تازه اکران شده بود رو ببینن
دست زینب رو گرفت و در حالی که پوزخند میزد مستقیم به امیر خیره شد
زینب: واي شایسته الهی فداي داداشم بشم ببینش تو این لباس نظامی انقدر هیبت داره ادم دوست داره براش بمیره
شایسته حرفی نزد فقط با قدم هاي مطمئن به سمت امیر حسین رفت نگاهش دقیقا زوم بود روش تا تک تک عکس العملاشو
ببینه
با اطمینان ساختگی چهرش ولی با درونی اشفته و پرهیجان از کنارشون گذشت
توجهی به اخم غلیظش هم نکرد و همراه با زینب به سمت ماشین فاطمه رفتن
با دیدن ماشین فاطمه دوباره حسادت به قلبش چنگ زد اون چرا نباید ماشین میداشت
امیر حسین نگاهش رو به چیزي که میدید زوم کرد از اینکه زینب رو با اون دختر میدید حسابی عصبی شده بود
به خودش حق میداد که یه گوشمالی درست حسابی به زینب بده تا سري بعد با هر غریبه اي بیرون نره
سه تایی به سمت ماشین فاطمه رفتن و سوار شدن
بالاخره عید رسید
صبح دور سفره ي هفت سین جمع شده بودن و بعد از دعاي تحویل سال نو همه بهم تبریک گفتن
شایسته طبق معمول به دلش موند که با پدرش روبوسی بکنه فقط دست بهش داد و با برادراش هم همین طور فقط با مامانش
و شکوفه روبوسی کرد
ادامه دارد...
نویسنده:fereshte69