﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشتارشاد #پارت39 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 فرزین توي سکوت فقط به دختري نگاه میکرد که نمیتونست باور کن
#رمان_گشتارشاد
#پارت40
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شایسته ساکت یه گوشه نشسته بود اصلا جرات حرف زدن نداشت ولی بی اختیار یاد اون روزي که توي مهمونی فرزین رو تو
اتاق با یه زن دیده بود افتاد
داشت جرم خودشو با جرم اون میسنجید
اون فقط دلش میخواست ازاد باشه تو همه چی تو مدل پوشش و روابطش و ...
ولی فرزین خیلی راحت با دختراي مختلف میچرخید حاجی هم حرفی نمیزد
ته دلش با خودش زمزمه کرد: اره خوب اون پسره و ازاده هر کاري بکنه ولی من دخترم و باید طبق اصول بردگی که برام
تعیین کرده بودن زندگی کنم
فرزین: چیه لال شدي قبلا بلبل زبون تر بودي؟
بعد بی هوا با پشت دست توي صورت شایسته کوبید و گفت: خجالت نکشیدي این رژلب قرمزو مالیدي؟
بعد خنده ي عصبی کرد و گفت: تو اصلا نمیدونی خجالت چی هست؟
شایسته دستشو جلوي دهنش گرفت تا خونش رو زمین نچکه ولی دلش بیشتر از لبش میسوخت کاش حداقل یه نفر این حرفا
رو بهش میزد که هر روزشو با یه نفر سیر نکرده بود
فرزین با عصبانیت به سمت خونه میروند از بین ماشینا با بی دقتی و ناشی گري لایی میکشید
فرزین: الان با این قیافه میبرمت پرتت میکنم تو خونه تا حاج خانم دسته گلشو تحویل بگیره
جلوي در خونه نگه داشت و رو به شایسته گفت: گم شو پایین
شایسته با ترس از ماشین پیدا شد و با قدماي لرزون به سمت خونه رفت
اصولا فرزین همیشه هم ارومتر از فرهاد بود هم کمتر کار به کار شایسته داشت
به لحظه اي فکر میکرد که حاجی بابا و فرهاد تو این وضع ببیننش تنش نا خود اگاه لرزید
فرزین به سمتش اومد و با پشت دست محکم به سمت خونه هولش داد
درو باز کرد و مادرش رو صدا کرد
فرزین: مامان خانم حاج خانم کجایید؟ بیا تحویل بگیر دسته گلتو
محبوبه خانم با سرعت خودشو به جلوي در رسوند و با دیدن شایسته توي اون وضعیت محکم به صورتش کبوند و گفت: خدا
مرگم بده دختره ي چشم سفید این چه وضعشه
فرزین دور خونه راه میرفت و گفت: میبینی مامان امروز پیش یه پسر مچشو گرفتم بیا اینم از فکراي بی جاي عمو
من همون روزي که این اشغال دانشگاه قبول شد گفتم دخترو چه به درس خوندن شوهرش بدید بره
از اولم چشم و گوش این میجنبید چند بار گفتم بهتون بیشتر مواظبش باشید
حالا تحویل بگیر مادر من
ادامه دارد...
نویسنده: fereshte69
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشتارشاد #پارت40 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شایسته ساکت یه گوشه نشسته بود اصلا جرات حرف زدن نداشت ولی
#رمان_گشتارشاد
#پارت41
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محبوبه خانم با گریه روي زمین نشست و گفت: واي خدا خاك بر سر شدیم بعد یه عمر ابرو داري یه الف بچه ابرومونو برد
حالا چه جوري جلوي حاجی سر بلند کنم؟ حقمه بزنه تو سرم و بگه خاك بر سرت با این بچه تربیت کردنت
شایسته با خودش فکر میکرد این همیشه براش جاي تعجب بوده که چرا باباش تربیت رو فقط مختص مادر میدونست در
صورتی که خودش توي تربیت نقش بیشتري داشت
فرزین گوشی رو برداشت و با کلی بد و بیراه از فرهاد خواست که بیاد خونه
فرهاد خیلی زود خودشو به خونه رسوند و با دیدن شایسته اخماش به شدت تو هم رفت و داد زد: این چرا این شکلیه؟
فرزین پوزخندي زد و گفت: ماشالا به غیرت جنابعالی که خواهرتون تو کافی شاپ با یه پسره ي بی همه چیز بگه و بخنده
فرهاد تقریبا داد زد و گفت: چی؟ داري چی میگی تو معلوم هست؟
فرزین: خودم مچشو گرفتم
دیگه محاکمه ها تقریبا تموم شد و کار به جاهاي تنبیه ش کشید
فرهاد به سمتش کرد و دستشو گرفت و کشون کشون به سمت اتاق برد و داد زد: بهت گفته بودم اگه زیر ابی بري خودم خفت
میکنم با ابروي ما بازي میکنی؟ زندت نمیزارم
فقط خدا میدونست که شایسته تا شب چه دردي کشید انقدر نوبتی از جفتشون کتک خورده بود که اگه وساطتت محبوبه خانم
و التماساش نبود بعید میدونست زنده بمونه
تا شب که حاجی اومد
شایسته گوشه ي اتاق تقریبا مثل مرده ها افتاده بود مادرش دزدکی براش قرص مسکن اورده بود ولی اخه مگه بدن نحیف و
لاغر اون چه قدر توان و گنجایش داشت؟ هردو تا پسرا حداقل دو برابر هیکل شایسته رو داشتن
مشت و لگداي که خورده بود دردش خیلی کم تر از طعنه ها و تهمتایی بود که بهش میزدن از یاداوریش چشماش که الان
دیگه باز نمیشد پر از اشک میشد
فرهاد دائما بهش فحش میداد و متهمش میکرد به هرزگی
ولی اون اجازه نداده بود دست هیچ پسري بهش بخوره درسته ارمان هاي خانوادشو رو زیر پا گذاشته بود ولی اونم یه انسان
بود و حق انتخاب داشت
با خودش فکر میکرد خداوند با اون همه بزرگی و جلال و عظمتش به انسان قدرت انتخاب میده پس چرا این انسان هاش
هستند که این وسط کاسه ي داغ تر از اش شدنو و میخوان خواستشونو به زور تحمیل کنن
کار به جایی کشید که فرزین خیلی صریح رو به مادرش گفت بود که فردا باید ببرنش دکتر و گواهیشو براش بیارن و اگه
شایسته لکه ي ننگشون شده باشه بی برو و برگرد میکشنش
شب حاجی کلید رو تو در انداخت و وارد شد تو فکر خودش حسابی غرق بود
امروز حاجی رسولی اومده بود حجره ش تا در مورد خرج براي محرم صحبتاشونو بکنن
ادامه دارد...
نویسنده: fereshte69
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشتارشاد #پارت41 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محبوبه خانم با گریه روي زمین نشست و گفت: واي خدا خاك بر سر
#رمان_گشتارشاد
#پارت42
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خبر بهش رسیده بود که حاج فتاح قراره علاوه بر غذا کلی مخلفات دیگه هم بده و از این حرفا با خودش فکر کرد هر جوري
که بشه باید از اون بیشتر خرج کنه و سنگ تموم بزاره
تو همین فکر بود که با قیافه ي اخمو و درب و داغون فرهاد و فرزین که مثل برج زهر مار روي مبل نشسته بودن مواجه شد
سرشو برگردوند و با تعجب به محبوبه خانم نگاهی انداخت با دیدن چشماي قرمز و صورت قرمزش که معلوم بود کلی بهشون
زده گفت: سلام چه خبره اینجا؟
همه سلام کوتاهی کردن ولی هیچ کس جرات گفتن واقعیت رو نداشت و همه سکوت کرده بودن
محبوبه خانم به سمت همسرش اومد و گفت: سلام حاج اقا چشمم کف پاتون خسته نباشید بدید من کتتونو اویزون کنم
کتشو به دستش داد و گفت: محبوبه میگم چی شده چرا پسرا انقدر عصبانین؟ باز این شایسته ي سرتق چی کار کرده؟
محبوبه خانم سرشو پایین انداخت انگار هم به دنیا اوردن بچه ها هم تربیت همه چی پاي اون بود با شرمندگی و صدایی
لرزون گفت: اقا من شرمنده ي گل روتونم این دختره منو جلوي شما شرمسار کرد
حاجی با عصبانیت رو به پسرا گفت: د میگم چه خبره؟ ابرومون رفته؟ چه کرده این دختره با ما؟
فرزین به سمتش اومد و گفت: حاجی شما بشینید براي قلبتون استرس خوب نیست من براتون میگم
بعد رو مادرش گفت: مامان یه شربت بهار نارنج براي بابا بیارید اعصابش اروم بشه
سر بسته ماجرا رو براش تعریف کرد البته خیلی کوتاه و مختصر خودش میدونست از صبح به اندازه ي کافی شایسته کتک
خورده و اگه میگفت که توي کافی شاپ با یه پسر مچشو گرفته امشب حکم مرگ خواهرشو صادر کرده بود
هر حرفی که فرزین میزد اخم صورت حاجی درهم تر میشد و با عصبانیت بیشتري نگاهش میکرد
اخر حرفاش از جاش بلند شد و با نگاهی شماتت بار و داد بلندي گفت: خاك بر سر بی غیرت شما دو تا بکنن پس حواس شما
کدوم قبرستونی بود هان؟
با سرعت به سمت اتاق شایسته رفت و زیر لب تکرار میکرد: با ابروي من بازي میکنه؟ به خدا میکشمش
محبوبه خانم از ترس جرات نداشت کاري بکنه میترسید که خودش هم از خشم حاجی در امان نمونه و پرده هاي حرمت و
احترام بینشون جلوي بچه ها از بین بره
به سمت فرزین رفت و با التماس گوشه ي لباسشو گرفت و گفت: مادر الاهی فدات بشم اون بچه از صبح داره کتک میخوره
دست حاجی بهش برسه میکشدش تو رو خدا برو ارومش کن
فرزین در حالی که از زور سر درد زیاد شقیقه هاشو ماساژ میداد گفت: نگران نباش در اتاقشو قفل کردم
حاجی دسته ي درو گرفت و خواست که درو باز کنه و باز نشد
ادامه دارد...
نویسنده: fereshte69
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشتارشاد #پارت42 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خبر بهش رسیده بود که حاج فتاح قراره علاوه بر غذا کلی مخلفا
#رمان_گشتارشاد
#پارت43
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شایسته با شنیدن صداي باباش بی اختیار از در فاصله گرفت و خودشو به دیوار چسبوند هرچی دعا و ذکر و نیایش بلد بود خوند
تا دیگه کتک نخوره میدونست توانش حداقل براي امروز تموم بود
حاجی: چرا این در لعنتی باز نمیشه؟ اهاي دختره ي چشم سفید خوب جواب اعتماد و اطمینان منو دادي
چی برات کم گذاشته بودم لعنتی؟ مگه دستم بهت نرسه زندت نمیزارم
با ابروي من بازي میکنی؟ لهت میکنم از تو گنده تراش نتونستن با نفیسی در بیفتن تو یه الف بچه میخواي منو نابود کنی؟
کور خوندي
فرزین به سمتش اومد و گفت: حاجی من و فرهاد از صبح تا الان به اندازه ي کافی تنبیه ش کردیم براش برنامه داریم من
خودم ادم شده و سر به راه شده تحویلت میدمش بیا بشینید رو مبل یه چاره اي بکنیم
و شایسته توي اتاقش اروم اشک میریخت به ارزوهاش که نابود شده بودن فکر میکرد اون 6 ترم از دانشگاهشو خونده بود ولی
میدونست ادامه ي تحصیلش یه ارزوي محال بود
و زیر لب زمزمه میکرد: برام محبت کم گذاشتی حاجی من خیلی کم تر از اونم که با تو و پسرات در بیفتم میدونم که نابودم
میکنید شما خود خواه ترین موجودات روي زمین هستید
حاجی روي مبل نشسته بود و عمیقا توي فکر رفته بود نمیدونست باید چی کار کنه سر محبوبه غر بزنه شایسته رو بزنه یا با
پسرا دعوا کنه؟
ولی کاري که نباید میشد اتفاق افتاده بود و با داد و بیداد چیزي حل نمیشد
فرهاد: به نظر من تا اقتضاح بزرگتري بالا نیمده باید یه کاري کنیم ازدواج کنه
فرزین و حاجی بهش نگاه کردن و تو فکر رفتن
جرقه تو ذهن حاجی زده شد چند روز دیگه موعد چک صدرایی بود و میدونست اون در حال حاظر پولی نداره که بهش بده
از پسرش خیلی خوشش اومده بود و سعی داشت با مراودات بیشتر راهو براي ازدواج شایسته و امیر حسین باز کنه ولی الان
دیگه فرصت نبود باید تا قبل از اینکه اتفاق دیگه یا به قول فرهاد گند کاري دیگه اي بالا میومد اونا رو با هر ترفندي شده
وادار به این ازدواج کنه چی بهتر از این؟
سکوت معنا دار امیر نمیتونست حاجی رو قانع کنه که از سر رضایت روزه ي سکوت گرفته چون اخم هاي درهمش یه چیز
دیگه اي میگفت
***
شایسته گوش اتاقش کز کرده بود و به عکسش توي ایینه ي رو به رو خیره شده بود با خودش فکر میکرد از صورتش چی
مونده؟ زیر چشمش کبود روي گونه هاش جاي سیلی لبایی که پاره شده بود و بدنی که بهتر بود راجبع بهشون اصلا فکر نکنه
دلش پر از فریاد هاي خاموش شده بود تو حال خودش بود که در اتاق باز شد و فرزین با قیافه ي جدي و پر از اخمش وارد
اتاق شد
ادامه دارد...
نویسنده: fereshte69
✨🍀✨🍀✨🍀✨🍀✨🍀✨🍀✨☘
🌸 آثار دائم الوضو بودن 🌸
✍وضو گرفتن کمتر از 2 دقیقه طول میکشد!
اما برکات زیادی دارد.
🌺1- سبب طول عمر می شود.
👈رسول خدا(صلی الله علیه واله وسلم):
اي انس: سعی کن طاهر و با وضو باشی که خداوند بر طول عمرت می افزاید و اگر توانستی شب و روز با وضو باشی این کار را انجام بده زیرا اگر در حال وضو از دنیا بروي پاداش و ثواب شهید را خواهی داشت.
🌺2- برآورده شدن حاجت
امام صادق(علیه السلام): من تعجب می کنم از کسی که دنبال حاجت و کاري است در حالی که بی وضو است، حاجتش برآورده نشود.
🌺3- ثواب شهید
رسول خدا(صلی الله علیه وآله): کسی که با وضو بخوابد، اگر در شب، مرگ به سراغش آمد، این شخص شهید از دنیا رفته است.
🌺4- ارزش خواب
رسول خدا(صلی الله علیه وآله): کسی که با وضو بخوابد بستر او برایش مسجد می شود و خوابش (ثواب کسی را دارد که) به نماز مشغول است تا اینکه شب را به صبح رساند و اگر کسی بدون وضوء خوابید بسترش براي او قبر خواهد بود و مانند مرداري می ماند تاصبح شود.
🌺 5- باعث زیادي رزق
امام صادق(علیه السلام): کسی که دوست دارد بر خیر و برکت منزلش بیفزاید هنگام غذا خوردن وضو بگیرید.
#کلام_شهید 💌
میدونین..
مشکلِمااینھکہ..
جدیگرفتیمزندگیِدنیاییمونو..🌍
وشوخیگرفتیمزندگیِابدیمونو :)
کاشقبلازاینکهبیدارمونکننبیدارشیم..!✨
#شهید_مدافع_حرم
#شھیدحسینمعزغلامے🌷
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات 💌
≡°•اَݕُوْۆِصَآݪ•°≡