#قسمت_آخر
در تاریخ 17/2/1365 به همراه تعداد زیادی از رزمندگان به جبهه ها اعزام شد
ابراهیم دو ماه در جبهه ماند و در این مدت خیلی در جبهه کار یاد گرفته بود
فعالیت هایی از قبیل کمک های امدادی ،غواصی و...
بعد از دو ماه به خانه آمد ، آمده بود برای طلب حلالیت میگفت :من دیگه برنمیگردم! به او میگفتیم این حرف ها را نزن تو را با این سن کم که به جا های خطرناک نمی برند.
اما او میگفت : نه این بار آخر است! خیلی خوشحال بود و به قول خودش پیشرفت کرده بود و به خط مقدم رسیده بود میگفت: مامان من جلو رفتم!
در جبهه سنگر می کند ،کمک امداد بود ، غواصی میکرد ، درس یاد میداد و...من می گفتم خیلی خول ان شاءلله موفق باشید ، پیروز بشید
محسن یک هفته ای مرخصی داشت ولی سه شب بیشتر خانه نماند و دوباره به جبهه برگشت
من هر چه اصرار می کردم که بیشتر بمان می گفت: فردا شب قرار است حمله کنند و من هم می خواهم آن جا باشم
در مدتی که محسن جبهه بود نامه های زیادی برای من می نوشت گزارش کارهایش را به ما می داد و سعی می کرد همیشه ما را راضی نگه دارد حدود شش ماه در جبهه ماند
شب عملیات بود چند تن از رزمندگان به شهادت رسیدند فردای عملیات روز 11/6/ 1365پیکر شهدا و زخمی ها را زیر یک نخل جمع کرده بودند جاده بسته شده بود رژیم بعث اسکله الامیه را بمباران کرد و خاک باز بوی خون گرفت این بار نوبت محسن من بود تا فدای امام زمانش بشود...
پس از بیست روز پیکر پسرم به همراه چند تن از شهدا به اصفهان برگشت پسرم جای سالمی در بدن نداشت او را از پلاکش شناختیم
صبح روز تشیع برادر همسرم برای شناسایی به سردخانه رفت من اصلا حالم خوب نبود و نتواستم ببینمش اما برادر همسرم که دیدش نتوانست او را به راحتی شناسایی کند می گفت مانند حضرت علی اکبر قطعه قطعه شده است و من از دندان هایش شناختم
من همه ی نامه هایمان را نگه داشتم حدود 27 تا نامه شده بود به دو طرف آخرین نامه ام گل زده بودم نامه آخر همراه با پیکر محسن بازگشت اما این بار نامه ام پر خون بود..
ابراهیم در این دنیا فقط 17 سال زندگی کرد د و بعد ازآن در گلستان شهدا نزدیک مزار شهید خرازی،شهید کاظمی و شهید ردانی پور به خاک سپرده شد
نویسنده :تمنا🌱🌱
کپی آزاد🕊🕊
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_سی_ام #ویشکا_1 گوشے را برداشتم نگاهے به ساعت ڪردم واے خدا من دیرم شد بلند شدم در ڪمد را باز ڪ
#قسمت_آخر
#ویشکا_1
با صداے تشویق دانشجویان به سمت صندلے برگشتم استاد ادامه دادند
پاوریونت ڪه ارائه دارند بسیار عالے بود تصاویر خیلےخوبے انتخابڪردند
چه ڪسے داوطلب هستند براے ارائه چند نفر دست خود را بالا بردند حدود چهل دقیقه ڪنفرانس ها طول ڪشید بعد از پایان ڪلاس بلند شدم ڪه بیرون برومڪه صداے پگاه را شنیدم
ویشڪا متوجه حضور من در ڪلاس نشدے ؟
نگاهے به پگاه ڪردم خیلے از نظر ظاهر تغییر ڪرده بود موهاے ڪمترے بیرون از مقعنه بود و مانتوے آزادترے پوشیده بود
سلام ببخشید خیلے توے فڪر ارائه بودم ندیدمت
بے خیال مهم نیست ؛ نگین مے خواهد تو را ببیند تماس گرفت توے پارڪ منتظرت هست
هر دو به سمت محل قرار رفتیم
در فاصله اے ڪه از ڪلاس خارج شدیم تا به پارڪ برسیم به نگین
فڪر مے ڪردن بخاطر سبڪ زندگے من خیلے رفتارش تغییرڪرده اے ڪاش راه درست زندگے را متوجه مے شد
پگاه نگاهے به من ڪرد
ویشڪا چرا توے فڪر رفتے ؟
نگین روے آن نیمت نشسته درسته ؟
آره خودش است
به سمت نیمڪت رفتم
سلام نگین جان چطورے ؟
نگین نگاهے به ڪرد و با سردے پاسخ داد
چه خبر خیلے ڪم پیدایے درست به ما محل نمیدے
ویشڪا خودت را لوس نڪن من بخاطر رفتار هاے عجیب غریب تو ناراحت هستم
ڪدام رفتار من راه درست زندگے را انتخاب ڪردم
نگین سرش را پائین آورد سڪوت ڪرد بعد از چند دقیقه
تو مثل قبل با پسر هاے دانشگاه گرم نمے گیرے و مانتوهاے جلو باز نمےپوشےخیلے از ڪار هاے گذشته را انجام نمے دهے ؟
دستم را بالا بردم و مقنعه ام را صاف ڪردمویشڪا : عزیز دلم اگر تو هم راه زندگے خودت را پیدا ڪنے دیگرنیازے به این ڪار ها ندارے
نگین صحبتاے نڪرد
بچه ها موافق هستید برویمتوے سلف یڪ نوشیدنے بخوریم
عالیه
مشڪلے نیست
در هر حالے ڪه هر سه سڪوت ڪرده بودیم به سمت سلف دانشگاه
رفتیم
نویسنده :تمنا🌻🌻☺️☺️🌱🌱
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_شانزدهم #ویشکا_2 دلم خیلی گرفته بود نرگس از پنهان کاری من بسیار ناراحت شده بود ،از طرفی نمی تو
#قسمت_آخر
#ویشکا_2
وارد فضای زندان شدم از حیاط کوچک جلوی درب عبور کردم
نگبهان مرا راهنمایی کرد تا به اتاقی رسیدم که فضای از تعداد زیادی میز صندلی پر شده بود به طرف میز آخر در گوشه سمت راست قرار داشت رفتم
نگاهی به اتاق کردم دیوار ها به رنگ آبی بود، آرامش خاصی به اتاق می داد چند نفر دیگر هم وارد اتاق شدند و در میز های مختلف نشستند مدتی طول کشید تا زندانی ها از سلول هایشان به آن اتاق منتقل کردند
از دور که شایان را دیدم بلند شدم و لبخندی زدم
چهره اش در این دو هفته خیلی از بین رفته بود، رنگ روی قبل را نداشت
به طرف من آمد
سلام چطوری
سلام ویشکا جون خوبم
حال روزت این نشون نمی ده
آهی سردی کشید می گذره دیگه ...
شایان چرا این کار کردی
تو آمدی برای دیدن من یا ...
نه فقط نگران حالت هستم
توی چند وقت حتی نتوانستم درست بخوابم
خودم هم درست نمی دانم اما در مدتی که در فرانسه بودم گروه منافقین خلق( مجاهیدین خلق) خیلی بر علیه نظام جمهوری اسلامی تبلیغ می کردند، خوب از من هم به عنوان فردی تحصیل کرده استفاده کردند
یعنی چی ؟
ببین چون من دانش کامپیوتر داشتم می توانستم هر اطلاعاتی را به نوعی که می خواهم تغییر بدهم کار ما همین طور پیش رفت تا یک روز ماموریت دادند
باید چند نفر را در ایران بکشیم
و یکی از آن همسر دوست ...
می دانم دیگر دامه نده
ببین همه ی تلاشم را می کنم تا از دوستم رضایت بگیرم حداقل شاید تخفیفی در جرمت حاصل شود
با صدای سرباز سرم را برگرداندم
وقت ملاقات تمام هست
شایان بلند شد نگاه معصومانه ای به من کرد
منتظرم بمون
از زندان که خارج شدم تاکسی گرفتم که تا خانه ی نرگس مرا برساند
داخل ماشین چند بار با پگاه تماس گرفتم تا او را ببینم اما گوشی ی او خاموش بود
فاصله خانه ی نرگس تا زندان زیاد بود حدود چهل و پنج دقیقه در ماشین بودم در این مدت جمله ی آخر شایان از ذهنم بیرون نمی رفت
وارد کوچه که شدیم چشمم به نرگس افتاد که در حال خارج شدن از خانه بود
از ماشین پیاده شدم جلو رفتم
سلام نرگس خانم
سلام عزیزم اتفاقی افتاده
راستش خواستم باهاتون حرف بزنم
خب بفرمائید داخل
مزاحم نیستم
داخل خانه رفتیم خانه مثل همیشه مرتب بود عطر خوبی فضای خانه را پر کرده بود
نگاهی به اطراف کردم که چشمم به عکس علی آقا افتاد در دلم آشوب شد
با صدای نرگس سرم را برگرداندم
زودتر از این ها منتظرت بودم
شرمنده
به خاطر اتفاقات گذشته اصلا پای آمدن نداشتم ...
راستش نمی دانم چطور باید بگویم
بگوعزیزم
امکان داره یعنی امکان داره که از شکایتون صرف نظر کنید
نرگس حالت چهره اش عوض شد با صدایی ملایم برای چی ؟
آخر امروز رفتم زندان شایان توضیح داد که اون فقط بازی خورده و بخاطر این که مهره ی سوخته شده بود ماموریت کشتن آدم های ایران را دادند
نرگس نفس عمیقی کشید
راستش ویشکا جان
خودم در این فکر هستم یادت هست آن شب که آن دو جوان مزاحمت شدند
آن ها اعتراف کردند که علی را شهید کردند
لبخندی بر لب زدم و نگاهی به عکس علی آقا کردم
نویسنده :تمنا🌱❤️😍