eitaa logo
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
6.3هزار ویدیو
65 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_آخر #ویشکا_1 با صداے تشویق دانشجویان به سمت صندلے برگشتم استاد ادامه دادند پاوریونت ڪه ارائه
ویشکا جون زحمت بکش این بادکنک ها را بچسبون منم میرم شربت آماده کنم باشه نرگس خانم اگر کمکی می خوای بگو نه فداتشم ببین دخترا در چه حالی هستند فرشته جونم اگر خسته شدی بگذار من جارو می کشم نه خانم دهقان به شما زحمت نمی دهم نگاهی به پایگاه کردم خیلی زیبا شده بود همان طور که نرگس دوست داشت برای میلاد امام زمان تزئینانی خوبی انجام گرفته بود سراغ پارچه ای رنگی رفتم با چسب های برزگ نواری آن ها را چسابندم میز و صندلی حاج آقا را مرتب کردم و گلدان را کمی جابجا کردم نگاهی به گل های شمعدانی کنار میز انداختم نمای زیبایی به پایگاه بخشیده بود از کنار میز فاصله گرفتم و به سمت آشپزخانه رفتم نرگس سخت مشغول آماده سازی شربت بود چشمش به من افتاد ویشکا جون زحمت بکش لیوان ها را آماده کن داخل سینی بگذار نرگس بعد صدای بلندی زینب جان بیا کیک ها رادآماده کن زینب خودش را بهدآشپزخانه ریاتد و به سمت سینی ها رفت نرگس در حالی که دستش را به دیوار می گرفت رنگ از چهره اش پرید بود نرگس خانم حالت خوبه بله عزیزم رنگ روت این که را نشون نمیده بزار برایت آب قند بیاور نه بیا بنشین چیزی نیست در همین لحظه تلفن نرگس زنگ خورد صبرکن من برات می آورم به سمت تلفن رفتم شماره ای ناشناس روی صفحه ای افتاده بود نرگس تماس را جواب داد بفرمائید سلام بله شما خودم هستم 😱 چی شده ؟ کجا ؟ ناگهان نرگس روی زمین افتاد ویشکا مرا برسان بیمارستان کدام بیماریستان فقط یک جمله شهید مطهری بعد بیهوش شد نویسنده :تمنا 🦋😍❤️ 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_اول #ویشکا_2 ویشکا جون زحمت بکش این بادکنک ها را بچسبون منم میرم شربت آماده کنم باشه نرگس خانم
قطرات سرم به آرامی وارد لوله می شود و جانی تازه در وجود نرگس ایجاد می کرد نرگس به آرامی چشمانش را باز کرد بیداری شدی عزیزم ؛نگران نباش دکتر گفت چیزی نیست علی کجاست ؟ چی ؟ ویشکا علی کجاست ؟ علی نرگس جون آرام باش عزیزم تو الان شرایط مناسبی نیستی ویشکا منو ببر پیش علی باشه اما علی توی این بیمارستان نیست تو حالت بد شده و با اوژانس آوردیمت این جا علی نو بیمارستان شهید مطهری هست نرگس شروع به اشک ریختن کرد برای علی اتفاقی افتاده تو به من نمیگی نرگس جان آرام باش از دکتر اجازه می گیرم متنفلت کنند به بیمارستان شهید مطهری نیم ساعت بعد هر دو سوار آمبولانس به سمت بیمارستان در حرکت بودیم ویشکا چی شده چرا من حالم بد شد علی چه بلایی سرش آمده چ خبر است اینجا ؟😱 لبخندی زدم تو که باید خوشحال باشی خدا جمع دو نفرتون را سه نفره کرد اما واقعا از علی آقا خبر ندارم آمبولاس با سرعت زیاد خودش را به بیماریستان رساند از نرگس تعهد گرفتند که اگر حالش بد شد مسئولیتش با خودش است نرگس در حالی که تلو تولو می خورد خودش را به ته راهرو رساند در اتاق عمل را باز و بسته می شد و مرستار ها در رفت و آمد بودند نرگس خودش را به خانم پرستار همسرم حالش چطوره شما همسر آقای ناظری هستید بله چی شده ؟😨 فعلا در اتاق عمل هستند اما برایش دعا کنید تیر نزدیک قلبش خورده دکتر ها همه تلاشمان را می کنند اما ... حرفش را ادامه نداد و رفت نرگس دستش را به دیوار گرفت نرگس جان بیا عزیزم تو الان فقط نباید خودت را در نظر بگیری بچه هم مهم هست نرگس در حالی که اشک می ریخت وفتی پدر بچه حالش خوب نیست بچه را چطور تنهایی برزگ کنم ؟😭 دو ساعت بعد علی آقا از اتاق عمل بیرون آمد اما طولی نکشید که به کما رفت نرگس توان ماندن در بیمارستان نداشت خواهر شوهرش خودش را به بیمارستان رساند و من آن ها را به خانه نرگس رساندم ساعت هشت شب به خانه رسیدم بی حوصله نگران نرگس و همسرش بودم خبری از بچه های پایگاه نداشتم با فرشته تماس گرفتم و ماجرا را گفتم خیلی نگران شده بود فقط تاکید کردم به بچه ها چیزی نفهمد چند روزی با این وضعیت پایگاه تطعیل است در اتاق را که باز کردم مثل همیشه با استقبال بی نظیرشان روبرو شدم و... نویسنده :تمنا 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_دوم #ویشکا_2 قطرات سرم به آرامی وارد لوله می شود و جانی تازه در وجود نرگس ایجاد می کرد نرگس
سلام دختر بابا سلام بابا به به ویشکا خانم چه آشفته ای ! نگاهی به شایان کردم در دلم زمزمه کردم مار از پونه بدش می آید در لونه اش سبز میشه اینجا چیکار می کنه ویشکا چقدر دیر آمدی مامان بس کن اصلا حالم خوب نیست مامان در حالی که ناراحتی در چشمانش موج می زد سکوت کرد عمه جان چرا این طوری می کنی ما امشب آمدیم به تو سر بزنیم به سمت مبل ها آمدم در حالی کیفم را به آن سمت پرتاب کردم صدای شکستن گلدان خانه را پر کرد بفرمائید شایان داره بر می گرده فرانسه می خواد با هم برید بیرون آخرین حرف ها را بهم بزنید صورتم را از چرخاندم در حالی که با نخ شالم بازی می کردم عمه ادامه داد ویشکا چرا لجبازی می کنی توی این دو ماه که شایان ایران بود فقط یکبار با بیرون رفتی من الان در شرایطی نیستم ... دختر بابا حرف عمه جون را گوش بده سرم را پایین انداختم باشه اما این چند روز خیلی گرفتارم عمه عینک را روی صورتش جابجا کرد مامان با آشفتگی پرسید چی شده ویشکا هیچی چیز مهمی نیست به سمت پله ها رفتم که با صدای وردسلد به خئدم آمدم ویشکا رنگت پریده اتفاقی افتاده نه فقط امروز بیمارستان بودم بیمارستان برای چی چیز خاصی نیست نویسنده تمنا 🌱🌻 کپی درصورتی با نویسنده صحبت شود😘😍 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_سوم #ویشکا_2 سلام دختر بابا سلام بابا به به ویشکا خانم چه آشفته ای ! نگاهی به شایان کردم در
موبایلم چند بار زنگ خورد از روی مبل بلند شدم موبایل را برداشتم نگاهی به صفحه ی آن کردم تماس برقرار شد سلام خانم دهقان بله خودم هستم بفرمائید از بیمارستان خدمتون تماس می گیرم حال آقای ناظری خوب نیست پاهایم سست شد روی صندلی نشستم چه اتفاقی افتاده ایشان فوت کردند دنیا روی سرم جرخید نمی توانتستم حرفی بزنم گوشی را کنار گذاشتم و شروع به گریه کردم چند دقیقه بعد آرامتر شدم لباس پوشیدم و خودم را به خیابان رساندم سر خیابان تاکسی گرفتم تا به خانه نرگس بروم هر چقدر با گوشی نرگس تماس می گرفتم جواب نمی داد دلشوره ام بیشتر شد با خواهر شوهرش تماس گرفتم هر چقدر تماس با نرگس می گرفتم گفت نرگس حالش خوب نبود بستری ایش کردیم بیمارستان نشانی بیمارستان را از (مریم) خواهر شوهر نرگس گرفتم به راننده گفتم مسیر عوض شد راننده غری زد کرایه دو برابر می شود باشه آقا فقط تند برید بیمارستان ورودی بیمارستان با مریم تماس گرفتم مریم خودش با آسانوسور به طبقه ی پائین آمد سلام مریم خانم سلام ویشکای عزیزم چی شده چقدر آشفته ای مریم خانم از بیمارستان تماس گرفتند نتوانستم جمله ام را کامل کنم خودم را در بغل او انداختم و بی اختیار اشک می ریختم مریم هم شروع گریه کرد قطرات اشک روسری ام را خیس کرد مدتی بعد ویشکا آرام باش نرگس وضعیت خوبی ندارد باید خودمان را کنترل کنیم به سمت اتاق رفتیم نرگس بی حال روی تخت خوابیده بود چشمش که به من افتاد لبخندی زد ویشکا اینجا چیکار می کنی اما طولی نکشید لبخند اش محو شد چشمات قرمز هست اتفاقی افتاده نرگس جون آرام باش ویشکا راستش را بگو علی طوری شده 😱 سرم را زیر انداختم اشک از چشمانپ جاری شد نرگس که رنگ روی خوبی نداشت دستانش را بر سرش کوبید وای خدایا نویسنده :تمنا🦋🕊🌱 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_چهارم #ویشکا_2 موبایلم چند بار زنگ خورد از روی مبل بلند شدم موبایل را برداشتم نگاهی به صفحه ی
صدای نوحه و مداحی همه جا را پر کرده بود تابوت شهید علی ناظری روی ماشین به سمت گلستان شهدا در حرکت بود جمعیت زیادی جمع شده بودند نرگس در حالی که نگاهش به تابوت بود سوار ماشین شد آرام بی صدا اشک می ریخت ، من و مریم خانم کنارش در ماشین نشستیم دستم روی شانه ی نرگس گذاشتم عزیز جانم حرف بزن دورن خودت نریز نرگس نگاهی به من کرد آه سردی کشید مریم خانم شما یک چیزی بگویید نرگس این طوری حرفم تمام نشده بود که مریم زیر گریه زد زیر لب دعا می کردم نرگس حالش بد نشود مردم از گوشه کنار ماشین عبور می کردند عده ای اشک می ریختند ، عده ای پارچه ی به سربازی که کنار تابوت علی بود می دادند تا تبرک کند به گلستان شهدا که رسیدیم در ماشین را باز کردم به آرامی پیاده شدم در حالی که زیر شانه های نرگس را گرفتم او را به سمت تابوت رساندم مردم زیادی دور تابوت جمع شده بودند یکی از آقایون جلو آمد به نرگس گفت اگر می خواهید وداع کنید حرفش هنوز تمام نشده بود که شروع به اشک ریختن کرد نرگس در حالی که خودش را به تابوت رساند کنار همسرش زانو زد و شروع به صحبت کرد چند دقیقه زمان برد ، تا بلند شد بعد تابوت روی شانه های مردم روانه ی آرامگاه ابدی شد در این فاصله مردم به سمت نرگس می آمدند و به او التماس دعا می گفتند یا دل تسلا می دادند مراسم دفن زمان برد بعد بیست دقیقه صدای صلوات از سمت آقایون بلند شد مردم هم همراهی کردند اول خانم ها سرمزار رفتند و فاتحه فرستادند بعد آقایون نرگس کنار قبر رفت در حالی که دستش روی پرچم ایران که روی قبر کشیده بودند قرار می داد شروع به اشک ریختن کرد مادر علی حالش خیلی بد شده بود به قدری که اورژانس خبر کردند نرگس خیلی نگران مادر همسرش بود از طرفی دلش می خواست لحظاتی با همسرش خلوت کند نویسنده :تمنا❤️🌱🕊 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_پنجم #ویشکا_2 صدای نوحه و مداحی همه جا را پر کرده بود تابوت شهید علی ناظری روی ماشین به سمت گل
بعد از چند روز خستگی و روی پا ایستادن گوشه اتاقم نشستم و در فکر فرو رفتم احساس سنگینی در قلبم داشتم طولی نکشید صدای در اتاق آمدبفرمائید مادر در حالی که وارد اتاق می شد ویشکا چی شده خیلی سرحال نیستی هیچی مامان جان بگو عزیزم با شایان حرفت شده مامان من این چند وقت اصلا شایان ندیدم پس چی ؟ همسر دوستم شهید شده مادر در حالی که نگاهی به وسایل آرایشی ام می کرد پس دلیل آرایش نکردت هم همین هست مامان چه ربطی داره من مدتی هست که آرایش نمی کنم صدای زنگ موبایلم توجه ام را جلب کرد نگاهی به صفحه ی آن کردم شماره شایان نمایش داده شد مامان با هیجان خاصی جواب بده ویشکا جان ارتباط برقرار شد به به سلام خوشگل خانم💋 سلام چطوری بدنیستم اما صدات این نمی گوید بی خیال شایان حالم بده ویشکا فردا شب میام دنبالت همو ببینم کجا ؟ بد می فهمی تماس را قطع کردم مامان در حالی که با کنجکاوی نگاه می کرد خوب چ خبر هیچ مثل همیشه 😐 نویسنده :تمنا❤️🌱 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_ششم #ویشکا_2 بعد از چند روز خستگی و روی پا ایستادن گوشه اتاقم نشستم و در فکر فرو رفتم احساس
چراغ ها نور مناسبی در پارک ایجاد کرده بود فضای تاریک ،روشن آنجا حال عجیبی در دلم پدید آورد نگاهی به شایان کردم ،لبخندی زد دلت گرفته ویشکا جون روبه راه نیستی ! چیزی نیست در حال قدم زدن بودیم که چشمم به نیکمت سمت چپ افتاد گرمای زیادی در وجودم احساس کردم عرق پیشانی ام پاک کردم شایان ام پاک کردم شایان نگاهی به من کرد حالت خوب نیست چرا امشب این طوری هستی 😨 یاد خاطره ی بدی افتادم چی عزیزم نا خود آگاه قفل دهانم باز شد و ماجرای آن شب را برای شایان تعریف کردم ماجرای آن شب ،مزاحمت آن دو جوان و شهادت همسر نرگس را به شایان گفتم اشک در چشمانم حلقه بست و شروع به گریه کردم ---------------------------------------------- شایان اگر کار دو جوان باشد چه؟ چی؟! شهادت علی آقا شایان حالت چهره اش تغییر کرد مزخرف نگو ویشکا😱 رنگ از چهره ام پرید این شایان بود که با من این طوری حرف می زد ببین ویشکا تو بر چه اساسی می گویی کار آن دو نفر بود این همه آدم می توان در خیابان فردی را بکشند شایان می فهمی چی می گویی مگر الکی هست کسی بیاید فردی را به قتل برساند در ضمن علی آقا شهید مدافع امنیت هست شایان در حالی به سمت شیر آب می رفت ما امشب آمدیم درباره ی خودمان حرف بزنیم نه این که ... نه این که چی ؟! شهادت همسر دوست من مهم تر هست یا حرف های دو نفره ی ما شایان چند مشت آب به صورتش زد و کنار نیکمت نشست ویشکا جون من توی این چند می خواهم برگردم تو تصمیت چیست ؟ تصمیم چی ؟ چرا درست متوجه نیستی چه می گویم 😓 من از اول گفتم ایران را دوست دارم و اینجا می مانم یکی دوساعت مدام بحث داشتیم تا این که شایان رفت بستنی بخرد در همین حین من تنها روی نیکمت پارک نسستم در دلم زمزمه کردم پسر بی لیاقت حتی فکرش نمی کند من این موقع شب در پارک تنها باشم نویسنده :تمنا کپی دررصورتی به نویستده صحبت شود🍃🌹 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_هفتم #ویشکا_2 چراغ ها نور مناسبی در پارک ایجاد کرده بود فضای تاریک ،روشن آنجا حال عجیبی در د
نرگس جان رنگ روت پریده می خوای بریم بیمارستان یک سرم بزنی ؟ نه گلم خوبم پس بزار کمی برات شربت آب عسل درست کنم به سمت آشپزخانه رفتم بغض گلویم را می فشرد ،سخت بود جای کسی در خانه خالی باشد نرگس عکس علی آقا را روی میز قرار داده بود چند شاخه گل کنارش گذاشته بود صدای گوشی مرا در زمان حال قرار داد ویشکا جان گوشیت زنگ می خوره به سمت گوشی رفتم شماره ی ناشناس روی صفحه نمایش می داد سلام بفرمائید سلام سروان احمدی هستم از اداره ی آگاهی بفرمائید در خدمتم خانم دهقان شما باید امروز کلانتری 3 تشریف بیاورید برای چه موضوعی ؟ تشریف بیاورید بهتان می گویم تماس را قطع کردم نرگس نگاهی مضطرب به من کرد چی شده عزیزم نمی دانم باید برم کلانتری مراقب خودت باش، خبرم کن باشه عزیزم فقط می خوای زنگ بزنم مریم خانم بیاید پیشت نه فداتشم💐 به سمت کلانتری حرکت کردم فکرم درگیر بود چه اتفاقی افتاد چرا با من تماس گرفتند تا سر خیابان پیاده رفتم بعد تاکسی گرفتم تا زودتر برسم فاصله کلانتری تا خانه نرگس زیاد نبود به راننده گفتم روبروی کلانتری توقف بکند راننده نگاهی به من کرد و کرایه گرفت وارد ساختمان کلانتری شدم فضای اتاق کوچک بود سربازی پشت میز نشسته بود بفرمائید سلام من دهقان هستم با من تماس گرفته اند بله لطفا گوشی تون در حالت پرواز قرار دهید و تحویل بدهید از این طرف بروید وارد حیاط کوچک کلانتری شدم چایی که چند تا ماشین پلیس در حالت آماده باش بودند افرادی در رفت و آمد به ساختمان اصلی بودند و چند مامور از کنار من گذشتند یکی از آن ها در حالی که دستبند به دست زده بود و حلقه ی دیگرش در دست متهم بود به سمت ماشین می رفت قلبم تند تند می زد رنگ از چهره ام پرید به سمت اتاق سروان احمدی رفتم سربازی که کنار اتاق روی صندلی نشسته بود بفرمائید با من تماس گرفته بودند که شما خانم ؟ دهقان هستم بفرمائید چند ضربه آرام به در زدم سلام سروان احمدی در حالی که چند پرونده را زیر رو کرد شروع به صحبت کرد در واقع .... نویسنده :تمنا🍂🍃 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_هشتم #ویشکا_2 نرگس جان رنگ روت پریده می خوای بریم بیمارستان یک سرم بزنی ؟ نه گلم خوبم پس بزا
خانم دهقان شما روز پنجشنبه هفته ی گذشته کجا بودید ؟ سرم زیر انداختم نگاهم به کفش های اسپرت طوسی رنگم خیره شد زیر لب زمزمه کردم پایگاه سروران احمدی نگاهی متعجب به من کرد کدام پایگاه ؟🧐 پایگاه ترنم های نوجوان داخل خیابان ضابط زاده سروان احمدی سری تکان داد ادامه بدهید ما مشغول برگزاری جشن بودیم که ناگهان گوشی خانم شریفی زنگ خورد بعد از پاسخ حال ایشان بد شد و ایشان را به بیمارستان منتقل کردیم تا این که متوجه شهادت همسرشان شدیم 😔 قطرات اشک روی صورتم جاری شد آه تلخی کشیدم بیچاره نرگس چقدر برای جشن اشتیاق داشت و این که ... سروان احمدی وسط حرفم پرید شایان مقدم ارتباطش با چگونه است ؟ دلشوره ی عجیبی گرفتم این قضیه چه ربطی به شایان دارد ؟! یاد دو شب پیش در پارک افتادم با صدای سروان به خودم آمدم حواستون هست چی گفتم بله شایان پسر عمه ی من هست ما رابطه خانوادگی گرمی با هم داریم البته مدتی هست ارتباطم با او قطع کردم مطمئنید ؟ چطور؟! پس این گزارش تماس ها چه می گویند سروان احمدی پرینت تماس ها را روی میز جلوی من قرار داد شایان بیشترین تماس را با من داشت و پاسخ نداده بودم ببینید پسر عمه ی شما مضنون به قتل آقای ناظری هست😱 اتاق دور سرم چرخید دستم را به صندلی گرفتم حرف های سروان احمدی مثل پتکی بر سرم کوبیده می شد و شما به دلیل ارتباط نزدیک با آقای مقدم باید تحت نظر باشید سروان احمدی با دست اشاره کرد می تونید تشریف ببرید بلند شدم چند قدمی برداشتم که سوالی ذهنم را درگیر کرد ببخشید چطور به شایان مضنون شدید دلیل خاصی دارد ؟ بله ایشان در فرانسه و ایران علیه جمهوری اسلامی تبلیغ می کند پلیس ایران مدت ها در پی دیتگیری ایشان هست و بخاطر شرایط اینترپل کمی زمان برد از کلانتری خارج شدم در فکر فرو رفتم چطور به نرگس بگویم قضیه این طور شده ؟ یا این به خانواده چه بگویم !؟ در این فکر بودم گوشی موبایلم زنگ خورد نگاهی به شماره کردم چشمانم برق زد درست لحظه ای که انتظارش را نداشتم شادی عمیقی در دلم ایجاد شد نویسنده :تمنا😘❤️😍 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_نهم #ویشکا_2 خانم دهقان شما روز پنجشنبه هفته ی گذشته کجا بودید ؟ سرم زیر انداختم نگاهم به کفش
به به سلام خانم ستاره سهیل شدی سلام خوشگل چطوری تو ؟ هیچ از فراق یار می سوزیم 🍂😢 بی معنی آخر یار تو کجا بود! یک ذره مغز داخل کلت نیست تو را میگم دیگه حالا واقعا چ خبر هیچی اتفاق های خوبی نیفتاده چی شده ؟ 😱 همسر نرگس شهید شده 🍂 چی میگی درست شنیدم متاسفانه بله کی این اتفاق افتاد پگاه جان پای تلفن که نمی تونم بگم باید ببینمت اصلا خانه نرگس برای تسلیت بریم آخه آخه نداره نرگس کلی برای تو زحمت کشیده است الان کجایی ؟ تو خیابان دقیقا کجایی ؟ نویسنده :تمنا😍🌱❤️ 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_دهم #ویشکا_2 به به سلام خانم ستاره سهیل شدی سلام خوشگل چطوری تو ؟ هیچ از فراق یار می سوزیم 🍂😢
نیم ساعتی در ماشین بودم تا به خانه مریم رسیدیم شلوغی خیابان ها به قدری کلافه کننده ، ذهن خسته و درگیر مرا عصبی می کرد ؛حوصله شنیدن حرف های پگاه را نداشتم تا این که پگاه جلوی در خانه مریم توقف کرد ،نگاهی به اطراف کردم کوچه خلوت بود این موقع از روز مشخص بود کسی در کوچه قدم نمی گذارد به سمت درب کرم رنگ حرکت کردیم پلاک را چک کردم دستم را به سمت آیفون بردم که صدای پگاه مرا متوجه خودش کرد بهتر نیست دست خالی نرویم داخل آخه الان که جایی باز نیست نگاهی به ساعتت بکن درست سه بعدظهره پگاه آهی کشید چه میشه کرد ؟ حدود یک دقیقه جلوی واحد مریم توقف کردیم مریم با گرمی ما را تحویل گرفت جلو رفتم او را در آغوش گرفتم پگاه هم با مریم دست داد نرگس روی مبل نشسته بود ،بلند شد با صدایی ملایم سلام نرگس جونم با دست اشاره کردم بلند نشو عزیزم سلام خانمی ، کلانتری چی شد ؟ مریم نگاهی به من کرد چی شده ویشکا دستی به سرم کشیدم راستش نمی دانم چرا قضیه این طور شده در مورد شهادت علی آقا سوالاتی داشتند نرگس با تعحب پرسید چرا از تو !؟ خودم هم نمی دانم مریم چشمانش را ریز کرد در حالی که زیر چشمی به نگاه می کرد اتفاقی افتاد که نمی خوای ما را در جریان بگذاری راستش ناگهان پگاه وسط حرفم پرید نرگس خانم بهتر شدید نرگس با صدای مضطرب بله پگاه جون شما چ خبر دانشگاه چطور پیش میره ؟! هیچی می گذره مریم که مشخص بود حسابی فکرش درگیر شده به سمت آشپزخانه رفت تا خودش را با کارهای خانه مشغول کند دو ساعتی در خانه ی مریم وقت گذراندیم اما تمام این مدت فکرم درگیر بود چطور می توانم قضیه را برای نرگس توضیح بدهم نویسنده :تمنا🍂🍂🍂🍃🍃 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_یازدهم #ویشکا_2 نیم ساعتی در ماشین بودم تا به خانه مریم رسیدیم شلوغی خیابان ها به قدری کلافه ک
درست یک هفته بعد تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم این دو هفته به قدری سرم شلوغ بودکه بیشتر کلاس ها را شرکت نکرده بودم ساعت هفت صبح از خواب بیدار شدم خانواده که تازه از مسافرت برگشته بود این موقع صبح تصمیم به بیدار شدن نداشتند وردشاد هم با عجله در حال گرفتن قلمه نان بود در حالی که زمزمه می کرد وای خدایا دیر شد به سمت او رفتم دادشی حالا خودت جا نگذاری این قدر عجله نکن من امروز ماشین می برم جایی می خوای بری نگاهی به ساعت دیواری کردم با صدایی که حاکی از اضطراب بود دانشگاه البته به لطف شما دیر می رسم شایان از خانه خارج شد و کمی بعد من هم خانه را ترک کردم مسیر دانشگاه تا خانه فاصله زیادی نداشت اما خوب باید دو اتوبوس سوار می شدم تصمیم گرفتم تا جایی که امکان دارد با تاکسی خودم را برسانم به دلیل شلوغی اول صبح خیابان چهل دقیقه طول کشید تا به دانشگاه رسیدم وارد محوطه شدم حیاط خلوت شده بود کلاس شده بود عده ی کمی در حال رفت و آمد بودند که به کلاس 816 رفتم چند تق محکم به در زدم استاد بفرمائید سلام ببخشید به به خانم دهقان تشریف نمی آوردید ببخشید خیلی درگیر بودم بله درگیری برای همه هست حالا چرا مشکی پوشیدید ؟! هیچی اجازه هست بنشیم بفرمائید سرکلاس مدام ذهنم درگیر بود نمی توانستم تمرکز لازم را روی درس بکنم با صدای استاد به خودم آمدم خانم دهقان شما جواب بدید چی استاد مثل این که حواستون اصلا نیست شما دو جلسه غیبت داشتید و الان هم سر کلاس توجه لازم و کافی ندارید بهتر نیست مشکلاتتان را حل کنید بعد تشریفدبیاورید در حالی که سرخ شده بودم حررات بدنم چند برابر شد فقط یک جمله گفتم اجازه دارم از کلاس بیرون بروم بله فقط ترم بعد این درس را بردارید به دلیل دیر آمدگی و غیبت حذف شدید با چهره ای غم زده از کلاس خارج شدم در محوطه دانشگاه شروع به قدم زدن کردم نویسنده :تمنا🌹🍃 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_دوازدهم #ویشکا_2 درست یک هفته بعد تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم این دو هفته به قدری سرم شلوغ بود
چند باری با نگین تماس گرفتم ذهنم خسته ناامید بود به سمت نیکمت فلزی که رنگ سبز پسته ای بود رفتم بعد از نشستن روی نیمکت نگاهی به اطراف کردم نیگن تماس را رد کرد چند دقیقه بعد پیام داد ایران نیستم نمی توانم صحبت کنم درگیری ذهنم بیشتر شد تعحبی نداشت نگین مسافرت های خارجی زیاد می رفت اما چطور تلفنم را پاسخ نمی داد از حیاط دانشگاه خارج شدم تاکسی گرفتم تا خودم را به خانه برسانم احساس کردم ، نیاز دارم چند ساعتی تنها باشم به راننده گفتم مسیرتان عوض کنید اما اعتنایی نکرد و گفت من طبق نقشه که از قبل ثبت شده می روم اگر مسیر دیگری بخواهید بروید باید هزینه جدایی بدهید سکوت کردم سرم را به شیشه چسباندم نگاه به خیابان بود مردم در هیاهوی یک صبح حس قشنگ زندگی را در وجوشان تقویت می کردند نیم ساعت بعد در خانه پیاده شدم خانه چند قدمی با خیابان فاصله داشت در خانه که رسیدم دستم را سمت کیف بردم تا کلید را بیرون بیاورم که صدایی مرا متوجه خودش کرد چرا زود برگشتی ؟! نگاهی به پشت سرم کردم وردشاد در حالی که اخم کرده بود به نگاه کرد هیچی کلاسم تمام شد این قدر زود وارد خانه شدم پدر و مادر گرم گفتگوی صمیمی خودشان بودند مرا که دیدند نگاه متعجبی کردند مامان با لحنی آمیخته از خشم ویشکا مگر کلاس نداشتی سرم زیر انداختم و به آرامی گفتم از دانشگاه برگشتم پدر در حالی که فنجان قهوه اش را به دهانش نزدیک می کرد چی شده دختر بابا🥺☘️خیلی گرفته ای !؟ نتوانستم طاقت بیاورم با صدای بلندی شروع به گریه کردم مامان که که سخت نگران شده بود نزدیک آمد آرام باش دختر چی شده با صدای بلندی همه چیز تقصیر شایان هست پدر در حالی که فنجان قهوه اش را روی میز قرار می داد چی ؟!😱 با هق هق تکرار کردم مقصر تمام بدبختی های من شایان هست وردشاد لیوان آب را جلو آورد بیا کمی آب بخور بعد توضیح بده ... چند روز پیش از کلانتری تماس گرفتند که باید به چند سوال پاسخ بدهم من هم رفتم تمام مدت بازجویی در مورد شهادت همسر دوستم بود مامان در حالی که سرش را به سمت من می چرخاند چه ربطی به تو داره ؟ شایان مضنون به قتل هست پدر در حالی تنه ی که خودش روی مبل تکیه می داد چطور به شایان مضنون شدند شایان برعلیه جمهوری تبیلغات انجام می دهد زمانی که در فرانسه بود با منافقین خلق همکاری می کرد آن وقت افرادی مثل همسر نرگس که پی دستیگری با مخالفان نظام هستند را شهید می کنند وردشاد با صدای بلندی امکان نداره ویشکا بس کن مزخرف نگو😱 نویسنده :تمنا🍂🍂🍂 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_سیزدهم #ویشکا_2 چند باری با نگین تماس گرفتم ذهنم خسته ناامید بود به سمت نیکمت فلزی که رنگ سبز
در دلم آشوبی ایجاد شده بود ، انگار دو گروه در حال لشکرکشی بودند نگاهی به به ساعت دیواری کردم درست ساعت یازده صبح بود ،که گوشی همراهم زنگ خورد . به طرف گوشی رفتم شماره ی ناشناسی را روی صفحه ی آن نشان می داد . سلام بفرمائید سلام خانم دهقان دقت تون بخیر متشکرم از کلانتری 12خدمتون تماس می گیرم شما باید امروز ساعت 13 کلانتری تشریف بیاورید . در چه موضوعی؟! شما تشریف بیاورید ، خدمتون عرض می کنیم تماس را قطع کردم نگاهی به اطراف کردم خانه ما انگار بمب ترکانده بودند یک ساعتی فرصت داشتم تا خانه را مرتب کنم و بعد به کلانتری بروم ساعت 12:15 از خانه به سمت کلانتری خارج شدم می دانستم اگر ماشین را ببرم جای پارک مناسبی پیدا نمی کنم به همین دلیل تا سر خیابان پیاده رفتم و با سوار شدن یک خط اتوبوس خودم را به کلانتری رساندم نگاهی به اطراف کردم فضای کلانتری مثل هفته ی قبل بود دیوار های کرم رنگ با صندلی های فلزی که ناگهان چشم به نرگس افتاد کنارش رفتم سلام نرگس جونم سلام ...😐 چی شده اتفاقی افتاده ویشکا خانم ماجرا ها را باید از شما شنید من برای چی ؟! درست زمانی که نرگس دهانش را باز کرد جمله ای بگوید سروان احمدی از اتاقش بیرون آمد و ما را صدا کرد خانم دهقان و خانم صالحی تشریف بیاورید هر دو به طرف اتاق سروان احمدی کردیم وارد اتاق شدیم که ناگهان دلم ریزش کرد شایان در حالی که روی صندلی مشکی رنگ در سمت چپ اتاق نشسته بود در حالی که دستانش با دستبند فلزی بسته بود نگاهی به من کرد ویشکا جونم آمدی مات مبهوت مانده بودم چه بگویم وضعیت خیلی سختی بود عرق سردی بر پیشانی ام نشست دستم بالا بردم تا آن را پاک کنم که صدای سروان احمدی مرا متوجه خودش کرد خانم صالحی مثل این که حال شما خوب نیست نرگس در حالی که تقلا می کرد حالش را خوب نشان بدهد نه خوبم بفرمائید آقای مقدم و دو نفر دیگر متهم ردیف اول به قتل شهید ناظری هستند ما باز جویی ها را انجام می دهیم شما منتظر روز دادگاه باشید نرگس در حالی که زیر لب چیزی گفت از اتاق بیرون رفت شایان تقلا می کرد ویشکا بگو کار من نیست ویشکا جون تو که ... سروان احمدی با صدای بلندی خانم دهقان شما بیرون تشریف داشته باشید از اتاق خارج شدن نرگس در حالی که دستانش را دور سرش گرفته بود شروع به اشک ریختن کرد... نویسنده :تمنا🌹🍃 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_چهاردهم #ویشکا_2 در دلم آشوبی ایجاد شده بود ، انگار دو گروه در حال لشکرکشی بودند نگاهی به به
دلم خیلی گرفته بود نرگس از پنهان کاری من بسیار ناراحت شده بود ،از طرفی نمی توانست باور کند که شهادتش همسرش تقصیر پسر عمه ی صمیمی ترین دوستش هست . هر چقدر به نرگس اصرار کردم با بیایم قبول نکرد فقط یک کلمه می گفت می خواهم تنها باشم به آرامی در پیاده رو راه می رفتم ،فکر مرا به عمق تنهایی برده بود که صدای زنگ گوشی توجه ام جلب کرد نگاهی به به صفحه ی آن کردم در حالی که دستانم عرق کرده بود بدنم می لرزید تماس برقرار شد ویشکا تو خجالت نمی کشی تو شعور نداری سلام عمه جان چی شده ؟!😱 با صدای بلندی تری از قبل چی شده ! شایان دستگیر کردند اون وقت تو به من چیزی نگفتی بجای این که از اون طرف داری کنی بی خیال نسشتی عمه متوجه میشی چی شده ،پسرت آدم کشته اونم همسر دوست من🥺 خوب چه ربطی به شایان داره🥴 پلیس او را متهم به قتل می داند آن وقت حرفم را ادامه ندادنم که ... صدای بلند گریه از پشت تلفن شنیده شد عمه جونم می خوای بیام پیشت که ناگهان صدای کلفت شوهر عمه ام از پشت گوشی شنیده شد توی برای چی به ویشکا زنگ زدی اگر ندانم کاری های این دختر نبود الان وضع این چنین نمی شد ... با قطع شدن تماس اشک روی گونه هایم جاری شد خودم را به کنار دیوار رساندم مردمی که در پیاده رو در حال قدم زدند بودند نگاه متاسفی به من می کردند ------------------------------------------- دو هفته از روز دادگاه ⚖️ شایان می گذشت و او را به زندان مرکزی منتقل کردند در این مدت از نرگس خبری نداشتم جز روزی که او را در دادگاه دیدم رنگ رویش پریده بود حال مناسبی نداشت عمه هم دست کمی از او نداشت مرتب به قاضی التماس می کرد تخفیفی در جرمش بدهید شایان که در آن وضعیت نمی دانست چه بگوید گاهی نگاهی به من می کرد و گاهی هم برای قاضی انگیزه قتلش را توضیح می داد ------------------------------------- روز دوشنبه تصمیم گرفتم به ملاقات شایان در زندان بروم حوصله نداشتم با اتوبوس یا تاکسی خودم را به آن جا برسانم تنهایی ذهن مرا به عمق تلخی ماجرا های پیش آمده می کرد 🍁 از پدر در خواست کردم تا زندان مرا برساند پدر در حالی که لبخندی بر لب زد دختر بابا چقدر شایان از دیدنت خوشحال میشه در طول مسیر هر دو سکوت کردیم همه ی ما ذهنمان خسته بود هنگام پیاده شدن نگاهی به پدر کردم امیدی به بازگشت شایان هست پدر در حالی که سری تکان داد سکوت کرد نویسنده تمنا🎈🎈🎈🎊 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_پانزدهم #ویشکا_2 دلم خیلی گرفته بود نرگس از پنهان کاری من بسیار ناراحت شده بود ،از طرفی نمی ت
دلم خیلی گرفته بود نرگس از پنهان کاری من بسیار ناراحت شده بود ،از طرفی نمی توانست باور کند که شهادتش همسرش تقصیر پسر عمه ی صمیمی ترین دوستش هست . هر چقدر به نرگس اصرار کردم با بیایم قبول نکرد فقط یک کلمه می گفت می خواهم تنها باشم به آرامی در پیاده رو راه می رفتم ،فکر مرا به عمق تنهایی برده بود که صدای زنگ گوشی توجه ام جلب کرد نگاهی به به صفحه ی آن کردم در حالی که دستانم عرق کرده بود بدنم می لرزید تماس برقرار شد ویشکا تو خجالت نمی کشی تو شعور نداری سلام عمه جان چی شده ؟!😱 با صدای بلندی تری از قبل چی شده ! شایان دستگیر کردند اون وقت تو به من چیزی نگفتی بجای این که از اون طرف داری کنی بی خیال نسشتی عمه متوجه میشی چی شده ،پسرت آدم کشته اونم همسر دوست من🥺 خوب چه ربطی به شایان داره پلیس او را متهم به قتل می داند آن وقت حرفم را ادامه ندادنم که ... صدای بلند گریه از پشت تلفن شنیده شد عمه جونم می خوای بیام پیشت که ناگهان صدای کلفت شوهر عمه ام از پشت گوشی شنیده شد توی برای چی به ویشکا زنگ زدی اگر ندانم کاری های این دختر نبود الان وضع این چنین نمی شد ... با قطع شدن تماس اشک روی گونه هایم جاری شد خودم را به کنار دیوار رساندم مردمی که در پیاده رو در حال قدم زدند بودند نگاه متاسفی به من می کردند دو هفته از روز دادگاه ⚖️شایان می گذشت و او را به زندان مرکزی منتقل کردند در این مدت از نرگس خبری نداشتم جز روزی که او را در دادگاه دیدم رنگ رویش پریده بود حال مناسبی نداشت عمه هم دست کمی از او نداشت مرتب به قاضی التماس می کرد تخفیفی در جرمش بدهید شایان که در آن وضعیت نمی دانست چه بگوید گاهی نگاهی به من می کرد و گاهی هم برای قاضی انگیزه قتلش را توضیح می داد روز دوشنبه تصمیم گرفتم به ملاقات شایان در زندان بروم حوصله نداشتم با اتوبوس یا تاکسی خودم را به آن جا برسانم تنهایی ذهن مرا به عمق تلخی ماجرا های پیش آمده می کرد 🍁 از پدر در خواست کردم تا زندان مرا برساند پدر در حالی که لبخندی بر لب زد دختر بابا چقدر شایان از دیدنت خوشحال میشه در طول مسیر هر دو سکوت کردیم همه ی ما ذهنمان خسته بود هنگام پیاده شدن نگاهی به پدر کردم امیدی به بازگشت شایان هست پدر در حالی که سری تکان داد سکوت کرد نویسنده :تمنا🎈🎈🎈🎊 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_شانزدهم #ویشکا_2 دلم خیلی گرفته بود نرگس از پنهان کاری من بسیار ناراحت شده بود ،از طرفی نمی تو
وارد فضای زندان شدم از حیاط کوچک جلوی درب عبور کردم نگبهان مرا راهنمایی کرد تا به اتاقی رسیدم که فضای از تعداد زیادی میز صندلی پر شده بود به طرف میز آخر در گوشه سمت راست قرار داشت رفتم نگاهی به اتاق کردم دیوار ها به رنگ آبی بود، آرامش خاصی به اتاق می داد چند نفر دیگر هم وارد اتاق شدند و در میز های مختلف نشستند مدتی طول کشید تا زندانی ها از سلول هایشان به آن اتاق منتقل کردند از دور که شایان را دیدم بلند شدم و لبخندی زدم چهره اش در این دو هفته خیلی از بین رفته بود، رنگ روی قبل را نداشت به طرف من آمد سلام چطوری سلام ویشکا جون خوبم حال روزت این نشون نمی ده آهی سردی کشید می گذره دیگه ... شایان چرا این کار کردی تو آمدی برای دیدن من یا ... نه فقط نگران حالت هستم توی چند وقت حتی نتوانستم درست بخوابم خودم هم درست نمی دانم اما در مدتی که در فرانسه بودم گروه منافقین خلق( مجاهیدین خلق) خیلی بر علیه نظام جمهوری اسلامی تبلیغ می کردند، خوب از من هم به عنوان فردی تحصیل کرده استفاده کردند یعنی چی ؟ ببین چون من دانش کامپیوتر داشتم می توانستم هر اطلاعاتی را به نوعی که می خواهم تغییر بدهم کار ما همین طور پیش رفت تا یک روز ماموریت دادند باید چند نفر را در ایران بکشیم و یکی از آن همسر دوست ... می دانم دیگر دامه نده ببین همه ی تلاشم را می کنم تا از دوستم رضایت بگیرم حداقل شاید تخفیفی در جرمت حاصل شود با صدای سرباز سرم را برگرداندم وقت ملاقات تمام هست شایان بلند شد نگاه معصومانه ای به من کرد منتظرم بمون از زندان که خارج شدم تاکسی گرفتم که تا خانه ی نرگس مرا برساند داخل ماشین چند بار با پگاه تماس گرفتم تا او را ببینم اما گوشی ی او خاموش بود فاصله خانه ی نرگس تا زندان زیاد بود حدود چهل و پنج دقیقه در ماشین بودم در این مدت جمله ی آخر شایان از ذهنم بیرون نمی رفت وارد کوچه که شدیم چشمم به نرگس افتاد که در حال خارج شدن از خانه بود از ماشین پیاده شدم جلو رفتم سلام نرگس خانم سلام عزیزم اتفاقی افتاده راستش خواستم باهاتون حرف بزنم خب بفرمائید داخل مزاحم نیستم داخل خانه رفتیم خانه مثل همیشه مرتب بود عطر خوبی فضای خانه را پر کرده بود نگاهی به اطراف کردم که چشمم به عکس علی آقا افتاد در دلم آشوب شد با صدای نرگس سرم را برگرداندم زودتر از این ها منتظرت بودم شرمنده به خاطر اتفاقات گذشته اصلا پای آمدن نداشتم ... راستش نمی دانم چطور باید بگویم بگوعزیزم امکان داره یعنی امکان داره که از شکایتون صرف نظر کنید نرگس حالت چهره اش عوض شد با صدایی ملایم برای چی ؟ آخر امروز رفتم زندان شایان توضیح داد که اون فقط بازی خورده و بخاطر این که مهره ی سوخته شده بود ماموریت کشتن آدم های ایران را دادند نرگس نفس عمیقی کشید راستش ویشکا جان خودم در این فکر هستم یادت هست آن شب که آن دو جوان مزاحمت شدند آن ها اعتراف کردند که علی را شهید کردند لبخندی بر لب زدم و نگاهی به عکس علی آقا کردم نویسنده :تمنا🌱❤️😍