داداشابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_دهم🌱 #پنج_سرباز ساعت نُه صبح، پنج سرباز وارد جبهه شدند و خودرا به هاشم معرفی کردند. _زود سن
#قسمت_یازدهم🌱
#خرجشون_هدر_رفت
_شوهرت مجروح جنگه؟
جای نرگس، دارعلی جواب داد:
_اگه چیزیه، به خودم بگید!
نگاه دکتر که به نرگس برگشت. زن گفت:
_اشکال نداره، بگید بهش.
+باشه ... سمت چپ مغزتون، کنار ترکش، یه غده بدخیم ریشه زده، درد سرت هم به خاطر همینه!
_چقدر مهلت دارم؟
+البته با شیمی درمانی میشه.
_آقای دکتر چه مدت مهلت دارم؟
+دو، سهماه، شایدم کمتر، گفتم میشه با شیمی درمانی یه کارایی کرد.
دارعلی با خنده گفت:
_قربونت برم امام حسین!
دکتر با تعجب به نرگس نگا کرد! زن گفت:
_پابوس امام حسین، دعا کرد از این درد خلاص بشه.
دارعلی که از مطب بیرون رفت، کلامی حرف نزد. نرگس خودش را رساند به او.
_ جازدی مرد؟
برگشت و خیره شد به چشمان عسلی نرگس.
_میدونی اهل جازدن نیستم.
+شوخی کردم فدات بشم! بگو تو چه فکری هستی؟
_قرض و بدهیم بی افته گرون تو!
+خداکریمه! خوب میشی گردن خودت. شیمی درمانی.
حرف زن را برید:
_نمیخوام آخر عمری از قیافه بیوفتم.
دکتر عکس جدید را با عکس قبل مقایسه کرد.
_همون عکس قبله؟
جای دارعلی، نرگس جواب داد:
_چیزی شده دکتر!؟
دکتر هردو عکس سیتیاسکن را چسباند روی تابلو نور مهتابی، با نوک خودکار جای غده را نشان داد.
_ترکش داخل هردو عکس سر جای خودشه، این جا .... این جا ... اما نمیفهمم چرا توی عکس دوم، اثری از غده نیست! هنوز هم درد داری؟
+کم!
_اون بخاطر چشم مصنوعیته!
نرگس با شوق و حرارت به دکتر نزدیک شد، گفت:
_یعنی غده ای وجود نداره؟
+عکس که اینو میگه خانم!
نرگس برگشت تا خوشحالیاش را با دارعلی قسمت کند، مرد از مطب بیرون رفته بود! نفسنفس پشت سرش دوید.
_شنیدی دکتر چی گفت؟ خدایا شکرت! چی شده؟ خبریه و من نمیدونم؟
دارعلی برگشت و به صورت نرگس خیره شد. خندید.
_از حسین بپرس!
+حسین کیه ... چرا اینجوری نیگاه میکنی؟ گیج شدم!
_یادته روز آخری که رفتیم بصره؟ بعدش همراه سیدعبد بطاط رفتیم کربلا. همونجا، پای قبر آقا گفتم حالا که قرض و بدهیام صاف شده و مزه زندگی رفته زیر زبونم.
خندید، ادامه داد:
_رفقا فهمیدن مردنی هسم، هم قرضی و بدهیام رو دادن، هم خط تلفن برام کشیدند ... پای ضریح از خدا خواستم.
+ساکت شدی؟! کُشتی منو!
_یه دفعه رفتم تو فکر رفقا و همکارام. این همه بدهی و گرفتاری منو حل کردن که با خیال راحت بمیرم.
+باز داری میخندی؟
_آخه خرجشون هدر رفت! 😂
#ماه_رجب
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
@dadashebrahim2
داداشابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_دهم #ویشکا_1 جلوے آیینه رفتم مانتو را مرتب ڪردم مقننه را جلو تر از همیشه ڪشیدم تاموهاے بیشترے
#قسمت_یازدهم
#ویشکا_1
ساعت دو بعد ظهر ڪلاس اندیشه اسلامے داشتیم موضوع ڪلاس درمورد هدف خلقتبود استاد از همه دانشجویان پرسیدند ڪه هدف خداوند از آفرینش ما انسان ها چیست ؟
آیا هدف همین زندگے چند روز دنیا هست ڪه در نهایت در اوج پوچ گرایے از بین برویم
وقتے استاد این سوال را پرسید به فڪر فرو رفتم چرا باید این طور زندگے ڪنیم خوشے هاے ما فقط همین چند روز باشد
استاد ادامه داد راه درست زندگے در خوردن بهترین غذا ها و پوشیدن بهترین لباس ها نیست این ساده ترین راه است
پس چه چیزے باعث مے شود ما به عنوان اشرف مخلوقات شناخته شویم
استاد صحبت خودش را با این جمله تمام ڪرد
براے نمره ے میان ترم درس اندیشه در مورد هدف خلقت انسان تحقیق ڪنید و در قالب یڪ ورد ارائه دهید
بعد از تمام شدن ڪلاس اندیشه اسلامے به فڪر فرو رفتم زندگے من و خانواده هم همین طور است دائم در فڪر خرید لباس هاے گران قیمت و تفریح هاے نامناسب واقعا زندگے درست به چه صورت هست؟
پگاه روے شانه ام زد کجایی چرا تو فکر رفتی ؟
به صحبت های استاد فکر می کردم،بی خیال ویشکا مهم نمره ی میان ترم هست
از محوطه ی دانشگاه خارج شدیم پگاه ماشین را با فاصله ی زیادی ازدانشگاه پارک کرده بود سوارماشین شدیم
حالا برای خرید کجا بریم ؟
به نظرم مرکز خرید فردوسی خیلی خوب باشه چون فضای تفریحی دارد
عالیه بریم
نویسنده :تمنا🌻🦋👒
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
داداشابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_دهم #ویشکا_2 به به سلام خانم ستاره سهیل شدی سلام خوشگل چطوری تو ؟ هیچ از فراق یار می سوزیم 🍂😢
#قسمت_یازدهم
#ویشکا_2
نیم ساعتی در ماشین بودم تا به خانه مریم رسیدیم شلوغی خیابان ها به قدری کلافه کننده ، ذهن خسته و درگیر مرا عصبی می کرد ؛حوصله شنیدن حرف های پگاه را نداشتم
تا این که پگاه جلوی در خانه مریم توقف کرد ،نگاهی به اطراف کردم کوچه خلوت بود این موقع از روز مشخص بود کسی در کوچه قدم نمی گذارد
به سمت درب کرم رنگ حرکت کردیم پلاک را چک کردم
دستم را به سمت آیفون بردم که صدای پگاه مرا متوجه خودش کرد
بهتر نیست دست خالی نرویم داخل آخه
الان که جایی باز نیست نگاهی به ساعتت بکن درست سه بعدظهره
پگاه آهی کشید چه میشه کرد ؟
حدود یک دقیقه جلوی واحد مریم توقف کردیم
مریم با گرمی ما را تحویل گرفت جلو رفتم او را در آغوش گرفتم پگاه هم با مریم دست داد
نرگس روی مبل نشسته بود ،بلند شد
با صدایی ملایم
سلام نرگس جونم با دست اشاره کردم بلند نشو عزیزم
سلام خانمی ، کلانتری چی شد ؟
مریم نگاهی به من کرد چی شده ویشکا
دستی به سرم کشیدم
راستش نمی دانم چرا قضیه این طور شده در مورد شهادت علی آقا سوالاتی داشتند
نرگس با تعحب پرسید
چرا از تو !؟
خودم هم نمی دانم
مریم چشمانش را ریز کرد در حالی که زیر چشمی به نگاه می کرد
اتفاقی افتاد که نمی خوای ما را در جریان بگذاری
راستش
ناگهان پگاه وسط حرفم پرید
نرگس خانم بهتر شدید
نرگس با صدای مضطرب
بله پگاه جون
شما چ خبر
دانشگاه چطور پیش میره ؟!
هیچی می گذره
مریم که مشخص بود حسابی فکرش درگیر شده
به سمت آشپزخانه رفت تا خودش را با کارهای خانه مشغول کند
دو ساعتی در خانه ی مریم وقت گذراندیم اما تمام این مدت فکرم درگیر بود
چطور می توانم قضیه را برای نرگس توضیح بدهم
نویسنده :تمنا🍂🍂🍂🍃🍃
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---