🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#قسمت_هشتم
#ایمان_واعتقادبه_خدا
#مسلمان_شدن
🔶داستان مسلمان شدن جوان آلمانی
🔹 لطفا بما بگویید که چگونه به اسلام روی آوردید
🔸من دوستان خارجی زیادی داشتم و متوجه شدم یک چیزی متفاوت است. حس آنها به زندگی فرق داشت. آنها مانند من نبودند. در این دوران بود که فهمیدم #اسلامی وجود دارد. من همیشه به #خدا اعتقاد داشتم ولی به مسیح نه. تا زمانی که حاثه ۱۱ سپتامبر اتفاق افتاد و من علاقهمند شدم و #قرآنی خریدم چون نمیتوانستم تصور کنم یک دین بتواند انقدر خشن و یا با تروریسم در ارتباط باشد. شروع به خواندن قرآن کردم. نمیتوانم توصیفش کنم ولی من ۲ یا ۳ ساعت در روزمیخواندم و متوقف نمیشدم. در صفحه ۷۰،۸۰ دیگر مو بر بدنم سیخ شد. در ابتدا فکر میکردم ” بله! خوب به نظر میآید! خیلی خوب است…!!” به خواندنم ادامه دادم و همانطور که قبلا زندگی میکردم به زندگی ادامه دادم… اما ناگهان خوابهای عجیبی میدیدم. کابوسهای خیلی بد و ترسناک با اشکال بد و هولناک…! درخواب قرآن #تلاوت کردم و آنها ناپدید شدند.
🔹تقریبا هر شب کابوس میدیدم و دیگر میترسیدم بخوابم. ماه #رمضان بود و من به هم کلاسیهایم در دانشگاه گفتم: ”میخواهم با شما روزه بگیرم، میخواهم بدانم روزه چطور است…در این دوران من یک دوست دختر هم داشتم و وقتی با هم بیرون میرفتم چیزهایی بین ما اتفاق میافتاد که درست نبود و دوباره کابوسهای من ظاهر میشدند. از آن زمان به بعد همیشه وقتی کاری اشتباه انجام میدادم کابوسهایم شروع میشد...
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#کانال_سنگر_عفاف
#وتربیت🌹
@adhbcx
#هجوم_خاموش
موضوع:✡ صهیونیسم جهانی و پوشش✡
#قسمت_هشتم
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوے_ظهور
🌴 @dadhbcx 🌴
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥 #قسمت_هفتم زندان بزرگسالان هر شب که چشم هام رو می بستم با کوچک ترین صدایی
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_هشتم
هم سلولی عرب
توی زندان اعتیادم به مواد رو ترک کردم ... دیگه جزء هیچ باندی نبودم و از همه جدا افتاده بودم ... تنها ... وسط آدم هایی که صفت وحشی هم برای بعضی شون کم بود ... .
هر روزم سخت تر از قبل ... کتک زدن و له کردن من، تفریح بعضی هاشون شده بود ... به بن بست کامل رسیده بودم ... همه جا برام جهنم بود ... امیدی جلوم نبود ... این 9 سال هم اگر تموم می شد و زنده مونده بودم؛ کجا رو داشتم که برم؟ ... چه کاری بلد بودم؟ ...
فشار روانی زندان و اون عوضی ها، رفتار وحشیانه پلیس زندان، خاطرات گذشته و تمام اون دردها و زجرها ... اولین بار که دست به خودکشی زدم رو خوب یادمه ... .
6 سال از زمان زندانم می گذشت ... حدودا 23 سالم شده بود ... یکی دو ماهی می شد هم سلولی نداشتم ... حس خوبی بود ... تنهایی و سکوت ... بدون مزاحم ... اگر ساعات هواخوری اجباری نبود ترجیح می دادم همون ساعت ها رو هم توی سلول بمونم ...
21 نوامبر، در سلول باز شد و جوان چهل و دو سه ساله ای اومد تو ... قد بلند ... هیکل نسبتا درشت ... پوست تیره ... جرم: قتل ... اسمش حنیف بود ....
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
بسم الحبیب
🍁نقاب نغمه
#قسمت_هشتم
سلام به همه ی طرفداران موسیقی🌷
آقا ما داشتیم میگفتیم ک موسیقی حرامگوش ندید🧏🏽
چرا حالا🧐
به دلایلی که گفتیم و امروز هم یک دلیل دیگه رو روشن میکنیم براتون:
نبود قوه ی تفکر❗
موسیقی بوسیله ارتعاشات خود، اعصاب را تحت تاثیر خود قرار داده و کم کم بر قوای ادراکی چیره میشود. به عبارت دیگر «موسیقی به حسب انواع هنری که دارد و هر یک از آن انواع مختلف یک حالت در اعصاب ادراکی بر میانگیزد، از شهوت و بیبندوباری و یا شادی و نشاط و اندوه و یا خیالات عرفانگونه و یا دیگر حالات که همه آنها حالاتی است خیالی و اوهامساز، دیگر ادراکات را بر کنار کرده و همان خیالات جای آن را گرفته و در مسیر انگیزههای موسیقی به حرکت در میآورد.
در این حال پای عقل و ذهن و اندیشه به همان خیالات و اوهام بسته شده و در همان مسیر خیالبافیهای موسیقی در حرکت است و دیگر نمیتواند به خود آید.
یعنی عزیز جان متن و ساز و آواز اون موسیقی تو رو میبره تو فضا و دیگه مغزیاری نمیده که فکر کنی!
پس مواظب باش که گوش های قشنگت چی می شنوند🙃
ادامه داره.....
با ما همراه باشید🌺
#موسیقی #غنا
#انواع_موسیقی_غنا
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوے_ظهور
🌴 @dadhbcx 🌴
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#دام_شیطان 🔥 قسمت هفتم 🎬 از خدا و معنویات صحبت میکردند ,منم اینجور بحثها را دوست داشتم اما یک چیز
#دام_شیطان😈
#قسمت_هشتم 🎬
امروز صبح رفتم دانشگاه,اما همهی ذهنم درگیر حرفهای بابا بود .
باید عصراز بیژن میپرسیدم.
اگه یک درصد هم چنین چیزی صحت داشته باشه, خلاف عقل هست که انسان پا توی این وادیا بگذاره...
بابا اومد دنبالم,مثل ساعت دقیق بود هااا.
رسیدیم خونه.
نهارخوردیم.
بابا کارش وقت و زمان نمیشناخت.
خداییش خیلی زحمت میکشید.
غذا که خورد راهی بیرون شد و گفت:هما جان عصری کلاس داری؟ساعت چندتاچند؟میخوام بیام دنبالت.
گفتم:احتیاج نیست بابا ، سمیرامیاد دنبالم
_نه عزیزم من رو حرفی که زدم هستم ,محاله یک لحظه کوتاه بیام.
من:ساعت یک ربع به ۵ تا ۶
بابا:خوبه خودم رو میرسونم.
فعلاً خداحافظ
_بسلامت بابا
یه مقدار استراحت کردم,اما ذهنم درگیر اتفاقات این چند روز اخیر بود تا به بیژن و عشقش میرسید قفل میکرد ...
آماده شدم .
بابا اومد و رسوندم جلو کلاس وگفت:من ۶اینجا منتظرتم ...
رفتم داخل.
اکثر هنرجوها آمده بودند ,
سمیراهم بود,رفتم کنارش نشستم.
گفت:چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟
من:با پدرم اومدم ,ممنون عزیزم
در همین حال بیژن اومد .
یک نگاه بهم انداخت ,انگار عشق خفته را بیدار کرد.
دوست داشتم در نزدیکترین جای ممکن بهش باشم,با کمال تعجب دیدم,اولین صندلی کنار خودش رانشون داد و گفت:خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید...
کلاس تموم شد .
سمیرا گفت :نمیای بریم؟
گفتم:نه ممنون تو برو ، من از استاد یه سوال دارم ...
#ادامه_دارد ...
#رمان
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_هفتم شهلا و شهرام زدند زیر خنده. من با صدای بغض کرده گفتم: آن روز هم
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃
#قسمت_هشتم
آن شب جاده ی شاهین شهر به اصفهان تمام نمی شد.بیابانهای تاریک بین راه وحشت مرا چند برابر کرده بود.
فکرهای زشتی سراغم می آمد؛ فکرهایی که بند بند تنم را می لرزاند. مرتب امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) را صدا میزدم تا خودشان محافظ زینب باشند.
به جز نور چراغهای ماشین، جاده و بیابان های اطرافش تاریکی و ظلمت بود.
وجیهه گفت: اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم. زینب چند روز پیش با یکی از مجروحین این بیمارستان مصاحبه کرد و صدای آن مجروح را روی نوار ضبط کرد و بعد، نوار را سر صف برای بچه ها گذاشت.
آن مجروح سفارش های زیادی درباره ی #نماز و #حجاب و#درس_خواندن و #کمک به جبهه ها کرده بود که همه ی ما سر صف به حرف های او گوش کردیم.
تازه زینب بعضی از حرف های آن مجروح را روی روزنامه دیواری نوشت تا بچه ها بخوانند.
وجیهه راست میگفت. مجروحی به اسم عطاالله نریمانی، یک مقاله درباره ی خواهران زینبی داده بود و زینب سر صف آن مقاله را خوانده بود و نوار صدای مجروح را هم برای همکلاسی هایش گذاشته بود.
ما تصمیم گرفتیم اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم. ماشین هر چه میرفت به اصفهان نمیرسیدیم.
چقدر این راه طولانی شده بود! من #هراسان بودم و هیچ کاری از دستم بر نمی آمد.
خدا خدا میکردم که زودتر به اصفهان برسیم. وقتی به اصفهان رسیدیم، اول به بیمارستان عیسی بن مریم رفتیم.
دیر وقت بود و نگهبان های بیمارستان جلوی ما را گرفتند. من با گریه و زاری ماجرای گم شدن دخترم را گفتم و داخل بیمارستان شدیم.
اول دلم نیامد سراغ اورژانس بروم. به هوای اینکه شاید زینب به ملاقات مجروحان رفته باشد، به بخش مجروحین جنگی رفتم و همه ی اتاق ها را یکی یکی گشتم.
مادرم و بچه ها در راهرو منتظر بودند. وقتی در بخش زینب را پیدا نکردم، با وجیهه به اورژانس رفتم و مشخصات زینب را به مسئول اورژانس دادم: دختری #چهارده_ساله ، خیلی لاغر، سفید رو با چشمانی مشکی، قد متوسط با #چادر_مشکی، روسری سرمه ای رنگ و مانتو و شلوار ساده مسئول اورژانس گفت: امشب مجروح تصادفی با این مشخصات نداشتیم.
اورژانس بیمارستان شلوغ بود و روی تخت های اورژانس، مریض های بدحالی بودند که آه و ناله شان به هوا بود. چند مجروح تصادفی هم با سر و کله ی خونی آورده بودند. پیش خودم گفتم: خدا به داد دل مادرهایتان برسد که خبر ندارند با این وضع اینجا افتاده اید.
آنها هم مثل بچه ی من بودند، اما پیش خودم آروز کردم که ای کاش زینب هم مثل اینها الان روی یکی از تخت ها بود. فکر اینکه نمی دانستم #زینب_کجاست ، دیوانه ام می کرد...
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد....
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان 💗نگاه خدا💗 #نگاه_خدا #قسمت_هفتم به سمت پاتوق همیشهگیمان رفتیم. - خوب حالا بگو ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان 💗 نگاه خدا💗
#نگاهخدا
#قسمت_هشتم
شام را که خوردم، به اتاقم رفتم ،گل دا گذاشتم کنار عکس مامان و
روی تختم دراز کشیدم.
غرق در افکارم بودم که گوشی زنگ خورد. مادر جون بود.
- سلام مادر جون. خوبین؟
-سلام عزیز دل مادر. تو خوبی؟
- خیلی ممنون. آقاجون خوبه؟
خوبه ،ولی همش بهونه تو رو میگیره ،چرا نمیای یه سری به ما بزنی ؟
- الهی قربونتون برم ، چشم فردا حتما میام.
-الهی فدات شم باشه منتظرت هستیم.
آنقدر خسته بودم که بعد خداحافظی از مادر جون، از خستگی بیهوش شدم.
صبح ساعت ده بیدار شدم.
دوش گرفتم.
لباسم را پوشیدم. سمت خونه مادر جون حرکت کردم.
زنگ در را زدم.
در که باز شد کل خاطراتم مرور شد.
مادرم چقدر عاشق این خانه بود.
یک حوض وسط حیاط. دور تا دورش گل و گلدانهای قشنگ.
اطراف خانه هم پر از درخت.
ده دقیقه ای در حیاط ماندم.
با صدای مادر جون به خودمم امدم.
رفتم داخل خانه.
مادر جون را بغل کردم. صورتشو بوسیدم - سلام مادرجون. خوبین؟
-سلام به روی ماهت ،خیلی خوش اومدی
- آقا جون کجاست ؟
-بالا تو اتاقشه!
- پس من میرم پیش اقاجون.
-برو مادر ببینه تو رو خوشحال میشه.
سمت اتاق آقاجون رفتم.
از لای در نگاهش کردم.
خیره شده به عکس مامان وگریه میکرد.
مامانم و اقاجون خیلی به هم وابسته بودند. جانشان برای هم در میرفت.
کل فامیل میدانستند که مامانم چقدر باباییست.
- سلام اقا جون.
-سلام سارای من.
رفتم کنارش نشستم.
سرم را روی پاهایش گذاشتم.
اقاجونم دست کشید رو موهایم.
سرم را بوسید.
هر وقت حالم بد بود، تنها کاری که آرامم میکرد، دست کشیدن آقاجون به موهایم بود.
- آقا جون خیلی دلم براتون تنگ شده بود، شرمنده که دیر اومدم.
- اشکال نداره بابا ،تو هم حالت از ما بهتر نبود.
شنیدم دانشگاه قبول شدی؟
سرم را بلند کردم. نگاهش کردم.
-شما از کجا خبر دارین ؟
-دیروز حاج رضا زنگزد گفت ،بابا خیلی مبارکت باشه،موفق باشی.
- الهی قربونتون برم من
صدای مادر جون امد.
-اگه صحبتاتون تمام شده بیاین ناهار اماده است.
بوی قرمه سبزی درخانه پیچیده بود.
منم عاشق قرمه سبزی بودم.
ناهار را که خوردیم، سفره رو جمع کردم،ظرفا راشستم ، کنار آقا جون در پذیرایی نشستم.
مادر جون از روی طاقچه بستهی کادوپیچ شده را آورد.
-سارا جان این کادوی دانشگاهته. امید وارم دوستش داشته باشی.
کادو را باز کردم.
چادر مشکی بود.
.من میخواستم چادر بگذارم اما وقتی که مادرم سلامتیاش را بدست آورد.
وقتی خدا سر قولش نبود،من چرا باشم؟
لبخند زدم.
-دستتون درد نکنه. خیلی زحمت کشیدین.
ادامه دارد...
@dadhbcx
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_هفتم شوکه بودم. عمو: زن عموت رو که دیدی، هر روز هر روز بیرون با
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هشتم
یک هفته از سفر مشهد میگذره.
امیرعلی رفت اردوی شلمچه.
منم از وقتی برگشتیم، هیچ جا نرفتم.
تو فکر مشهدم. اونجا که بودم یکی رو داشتم که باهاش درد دل کنم.
ولی الان چی؟ حوصلم سر رفته بود ولی دلم نمیخواست از خونه برم بیرون.
عمو هم چند سری زنگ زد ولی هربار بهونهای آوردم و نرفتم.
دیگه دلم نمیخواست با یه مرد هوس باز رابطهای داشته باشم.
خودمم نمیدونم اون همه عشق به عموم که باعث میشد بیستوچهار ساعته خونشون باشم، چی شد؟ ولی میدونم الان اصلا صلاح نیست برم پیشش.
تازه میدونستم اگر هم برم و بفهمه که اون سفر مشهد، با دل من چه کرده؟ کلی مسخرهاممیکنه . کاش امیرعلی بود تا باهاش درددل میکردم.
نت گردی میتونست یکم حوصلم سرجاش بیاره . لپتاب روشن کردم.
نفهمیدم چی شد که یه دفعه سرچ کردم امام رضا؟
خب چه ایرادی داشت میخواستم در مورد دوستی که این آرامش رو مهمون قلبم کرده بود تحقیق کنم.
اول ازهمه عکسای حرم رو دیدم.
وای چقدر دلم تنگ شده بود.
خوندم.
تک به تک سایتارو.
زندگینامه امام رضا رو.
وای الهی بمیرم براش چقدر سخته تو غربت شهید بشی. بعد از خوندن زندگینامشون بیشتر بی تاب شدم وبارون اشکام هم تندتر بارید.
از یه طرف هم خوشحال شدم چون فهمیدم آرامگاه خواهرشون قمه و مامان اینا هم قراربود این هفته برن سالگرد یکی از اقوام که خونه اون ها هم همونجاست.
قرار نبود من برم چون اصلا به این جور چیزا علاقه نداشتم ولی حالا....
وقتی امام رضا انقدر خوب بود، پس خواهرش هم میتونست خوب باشه. میتونست مایه آرامش من باشه.
#ادامه_دارد.
#ح_سادات_کاظمی
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_هفتم ویس رو گرفتم و گذاشتم داخل کیفم رو به فرزانه گفتم در هر صور
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_هشتم
از پله ها داشتیم میرفتیم بالا فرزانه دستم رو محکم گرفت و گفت: نمی دونم چرا حس بالا رفتن از پله های اداره ساواک رو دارم آخه میگن اینا عضو داعش میشن کلا مغزشون رو شستشو میدن !
خندم گرفت وگفتم: خانم امجد معمولا توی ساواک از پله ها می رفتن پایین! فرزانه می دونی خوبی کار کردن با تو چیه؟ با حالت چشم و ابروهاش گفت چیه؟! گفتم: اینکه تو اوج سختی کار هم با جملات نغزت حس آدم رو عوض میکنی...
در همین حین یه خانم حدود سی و دو، سه ساله اومد جلو و خوش آمدی گفت و راهنماییمون کرد داخل پذیرایی... منتظر شخصی که قرار بود بیاد برای مصاحبه نشسته بودیم ...
فرزانه با کنجکاوی اطراف رو نگاه میکرد... خونه ی کوچکی بود، دور تا دور اتاقِ پذیرایی، کناره هایی با ملحفه سفید پهن بودو نمای قالی فیروزه آیی رو بیشتر میکرد روی دیوار قاب عکس یک آقای جوانی زده شده بود که جلب توجه میکرد ...
بعد از چند لحظه همون خانم با سینی چایی اومد نشست رو به رو مون گفت بفرمایید من حاضرم...
انتظار نداشتم این فرد ،خانمِ مجاهد مصاحبه ی ما باشن! تصویری که از زن های جهاد نکاح دیده بودم خیلی متفاوت بود با خانمی که جلوم نشست هرچند که ما توی خونشون بودیم و دلیلی نداشت اون همه ردا و روبند و بند و بساط داشته باشه...
خدایش چهر ه ی زیبایی داشت با خودم گفتم: حیف این چشمهای مشکی و این معصومیت چهره که بر باد رفته...
فرزانه ساکت نشسته بود و طوری خیره خانمه رو نگاه میکرد که من جای اون بودم یه چیزی بهش میگفتم!!
وُیس رو آوردم بیرون برگه و خودکار و هر چی لازم بود... قبل از شروع گفتم: ما برای پیاده کردن متن روی کاغذ نیاز به صداتون داریم مشکلی نیست صداتون رو ضبط کنیم؟
سری تکون داد و گفت: فقط خودتون گوش کنیدمشکلی نیست... نگاهی به فرزانه انداختم او هم با لبخندی تایید کرد...
بسم الله گفتم شروع کردم
خوب در ابتدا خودتون رو معرفی کنید ..
گفت اسمم مائده است و بیست و نه سال دارم...
گفتم: لطفاً کامل بگید فامیلتون چیه؟ از کدوم شهر هستید ؟
گفت: اگه میشه دوست ندارم فامیلم رو بگم! خودتون که بهتر می دونید مصاحبه است و پس فردا همه جا پخش میشه!
نگاهی فرزانه به من انداخت و با یک حالت سرزنش خاصی سرش رو تکون داد...
گفتم باش مشکلی نیست..
از گذشتتون بگید از تفکراتتون تا برسیم به امروز به اینجایی که نشستید...
سرش رو انداخت پایین ...با دستهاش بازی میکرد چند لحظه ایی سکوت کرد و بعد شروع کرد....من توی یه خانواده مذهبی به دنیا اومدم پدر و مادرم آدم های معتقدی بودن...من هم توی همین خانواده بزرگ شدم...
از دوره ی نوجوانی به بعد من خیلی وجهه ی مذهبی گرفتم توی مدرسه خیلی فعال بودم کم کم با دوستهایی هم فکر خودم یه گروه شدیم یه تیم...
همون موقع ها بود که با واژه های مثل گذشت، فداکاری،و جهاد آشنا شدم چیزهایی که از جهاد و مبارزه میشنیدیم همه در حد شنیدن بود چون ما دختر بودیم! ولی عاشق اینجور کارها شده بودیم در واقع اسطوره های ما آدم های مبارزی بودن که ما تمام تلاش روحی و جسمی مون رو میکردیم شبیه اونها بشیم... از ورزشهای رزمی گرفته تا کوه نوردی و پیاده روی های طولانی مدت همه این کارها رو میکردیم تا...
و بعد سکوت کرد سکوتش طولانی شد فرزانه پرسید تاچی؟ گفت: تا مثلاً شبیه اسطوره هامون بشیم... تا شاید برسیم به بهشت ...
#سیده_زهرا_بهادر
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#رمـاݧ♥⃟🥀 🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️ قسمت هفتم 🎬 از خدا و معنویات صحبت میکردند منم اینجور بحثها را
#رمـاݧ♥⃟🥀
🧡⃟⚡️ڍامشـ🔥ـیـطـاݧـے🧡⃟⚡️
#قسمت_هشتم 🎬
امروز صبح رفتم دانشگاه
اما همهی ذهنم درگیر حرفهای بابا بود .
باید عصر از بیژن میپرسیدم.
اگه یک درصد هم چنین چیزی صحت داشته باشه خلاف عقل هست که انسان پا توی این وادیا بگذاره...
بابا اومد دنبالم مثل ساعت دقیق بود هااا.
رسیدیم خونه.
نهارخوردیم.
بابا کارش وقت و زمان نمیشناخت.
خداییش خیلی زحمت میکشید.
غذا که خورد راهی بیرون شد و گفت:
هما جان عصری کلاس داری؟
ساعت چند تا چند؟ میخوام بیام دنبالت.
گفتم: احتیاج نیست بابا، سمیرا میاد دنبالم.
نه عزیزم من رو حرفی که زدم هستم محاله یک لحظه کوتاه بیام.
من: ساعت یک ربع به ۵ تا ۶
بابا: خوبه خودم رو میرسونم.
فعلاً خداحافظ
بسلامت بابا
یه مقدار استراحت کردم اما ذهنم درگیر اتفاقات این چند روز اخیر بود تا به بیژن و عشقش میرسید قفل میکرد ...
آماده شدم
بابا اومد و رسوندم جلو کلاس و گفت: من ۶ اینجا منتظرتم ...
رفتم داخل.
اکثر هنرجوها آمده بودند
سمیرا هم بود رفتم کنارش نشستم.
گفت: چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟
من: با پدرم اومدم ممنون عزیزم
در همین حال بیژن اومد
یک نگاه بهم انداخت انگار عشق خفته را بیدار کرد.
دوست داشتم در نزدیکترین جای ممکن بهش باشم با کمال تعجب دیدم اولین صندلی کنار خودش را نشون داد و گفت:
خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید...
کلاس تموم شد
سمیرا گفت: نمیای بریم؟
گفتم: نه ممنون تو برو من از استاد یه سوال دارم ...
#ادامه_دارد ...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_هفتم او بہ آرامے مے آمد و درست در ده قدمے من قرار داشت..در تمام عمرم هی
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_هشتم
مسعود ڪنارش نشستہ بودو من از همونجا ڪامران رو شناختم.لبخند تصنعی بہ روے لب آوردم و وایستادم تا اونها خودشون بہ استقبالم بیان.هردو از ماشین پیاده شدند.مسعود با اشاره دست منو بہ ڪامران نشون داد .ڪامران با نگاه خریدارانہ بہ سمت من قدم برداشت و وقتے بهم رسید دستش رو جلو آورد براے سلام و احوالپرسے. عینڪ دودیمو از چشمام در آوردم و با لبخند مغرورانه اے گفتم:
– سلام!!مسعود بهت نگفتہ ڪه من عادت ندارم در اولین دیدار با هرکسے صمیمے بشم؟
او خنده ی عصبے ڪرد و گفت:
-خب من صمیمے نشدم ڪه؟!بابا فقط قراره با هم سلام ڪنیم و دست بدیم همین! نگران نباش من ایدز ندارم!
مسعود بجاے من ڪه بہ زور میخندیدم جواب داد:
-ڪامران جان همونطور ڪه گفتم عسل خانوم خیلے سخت گیر و سخت پسنده.یڪ سرے قوانین خاصے هم داره.ولی هر مردے آرزوش داشتن اونه.ما ڪه نتونستیم دلشو تصاحب ڪنیم چون تو گفتے دنبال یڪ ڪیس خاصے من فقط عسل بہ فڪرم رسید.
در زمان صحبت مسعود فرصت خوبے بود تا بہ جزییات صورت ڪامران دقت ڪنم.تنها عضو صورتش ڪه مشخص بود مال خودشہ ودستڪارے نشده چشمهاے درشت و روشنش بود.روے هم رفتہ چهره ے زیبایی داشت ولے ابروهاے مرتب وتمیزش با سلیقہ ے من جور در نمیومد.نمیدونم چے موجب شده بود ڪه اون فڪر ڪنہ خاصہ چون همہ چیزش شبیہ موردهای قبل بود.از دور بازوش گرفته و چشم وابروش تا ماشینش و طرز حرف زدنش!!
ڪامران خطاب بہ مسعود ولے خیره بہ چشمان من جواب داد:
-من مرد ڪارهاے سختم.اتفاقا در برخورد اول ڪه نشون دادند واقعا خاصن!
بعد سعے ڪرد با لحن دلبرانہ اے بهم بگہ:
-افتخار میدید مادموازل تا در رڪابتون باشم؟
با لبخندے دعوتش رو پذیرفتم و بہ سمت ماشینش حرڪت ڪردم.او برایم در ماشین رو باز ڪرد و با احترام بہ روے صندلے هدایتم ڪرد.مسعود بیرون ماشین ازمون خداحافظے ڪرد و برامون روزخوبے رو آرزو ڪرد.او یڪی از هم دانشڪده اے هام بود ڪه چندسالے میشد با نسیم ڪه از خودش چندسال بزرگتر بود و هم ڪلاسے من، دوست بود.ڪار مسعود تو یڪی از شرکتهاے بزرگ وارداتے بود و در ڪارش هم موفق بود.اما ڪامران صاحب یڪی از بزرگترین و معروف ترین ڪافے شاپ هاے زنجیره اے تهران بود.وحدسم این بود ڪه منو به یکے ازهمون شعبه هاش ببره.اتفاقا حدسم درست در اومد و اولین قرارمون در ڪافے شاپ خودش بود.
ادامہ دارد...
نویسنده:#ف_مقیمی