eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
771 دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
336 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
...🌲🍃 🌺 در خرداد ماه 1346در شهر آبادان به دنیا آمد.مادرش زنی دل آگاه و علاقه مند به قرآن و اهل بیت به خصوص حضرت حسین(ع)و حضرت زینب(س) بود. پدر او نیز کارگر پالایشگاه نفت آبادان بود و با دسترنج اندک کارگری خود خانواده نه نفره اش را سرپرستی می کرد. زینب دوران دبستان و دو سال از دوره راهنمایی را در آبادان سپری کرد و از کلاس سوم دبستان تحت تاثیر تربیت آگاهانه مادر و شرکت در جلسات قرآن حجاب اسلامی را انتخاب کرد. او پس از پیروزی انقلاب اسلامی در مدرسه راهنمایی و مسجد محله به فعالیت های فرهنگی و تربیتی مشغول شد. زینب علاقه زیادی به رهبر انقلاب حضرت امام خمینی داشت. گرایش به دیدگاه های حضرت امام تاثیر در نوع نگاه زینب به زندگی و ادامه فعالیت هایش بر جای گذاشت. با شروع جنگ تحمیلی در سال 1359زینب به همراه خانواده مجبور به ترک شهر و دیار کودکی اش شد. پس از مهاجرت به اصفهان و سپس شاهین شهر اصفهان او در سایه حمایت های مادرش به فعالیت های فرهنگی از جمله شرکت در کلاس های اعتقادی جامعه زنان و عضویتدر بسیج و فعالیت های پرورشی و تربیتی دبیرستان 22بهمن شاهین شهر پرداخت. در این زمان چهار عضو خانواده کمایی در جبهه مشغول به خدمت بودند. به دلیل فعالیت های مستمر زینب و تلاش های بی وقفه اش جهت تغییر وضعیت فرهنگی شاهین شهر پس از گذشت شش ماه از حضورش در این شهر هدف سازمان منافقین قرار گرفت و در شب اول فروردین سال1361 در راه بازگشت از مسجد به خانه توسط اعضای این گروه ربوده و به شهادت رسید و پیکر پاکش پس از سه روز جستجوی نیروهای امنیتی و خانواده کشف گردید. منافقین در طی ارسال نامه و تماس تلفنی مسئولیت ترور زینب را برعهده گرفتند.زینب چهارده ساله و دانش آموز سال اول دبیرستان هدف ترور منافقین قرار گرفت و به شکل مظلومانه ای به شهادت رسید و همراه با شهدای فتح المبین در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد. :
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_اول #زندگینامه 🌺 #زینب_کمائی در خرداد ماه 1346در شهر آبادان به دنیا
... 🌲🍃 هر سال که به فصل بهار نزدیک می شدیم، خانه ی ما حال و هوای دیگری پیدا می کرد. از اول اسفند در فکر مقدمات سال تحویل بودیم. من انواع و اقسام سبزه ها مثل گندم و ماش و رشاد(شاهی) را می کاشتم. وقتی سبزه ها بلند می شدند،دور آنها را با روبان های رنگی تزئین می کردم و روی تاقچه ها می گذاشتم. به کمک بچه هایم همه ی خانه را از بالا تا پایین تمیز می کردیم. فرش ها، پرده ها، ملافه ها، همه چیز باید همراه بهار بهاری می شد.بچه ها هم در این روزها ،بدون غر زدن و از زیر کار در رفتن، پا به پای من کمک می کردند. بهار آنقدر برای همه عزیز بود که انرژی همه چند برابر می شد. خرید عید هم برای بچه ها عالمی داشت. گاهی وقت ها می دیدم که بچه هایم،لباس ها و کفش های نویشان را شب بالای سرشان می گذاشتند و می خوابیدند. همه ی این شادی ها با شروع کم کم فراموش شد و فقط خاطراتش ماند. ماه سال 1361، بی قرار و نگران در خانه راه می رفتم. چند ساعت از وقت نماز مغرب و عشا می گذشت،اما هنوز خبری از زینب نبود. زینب ساعتی قبل از اذان برای خواندن جماعت به مسجد المهدی خیابان فردوسی رفته بود. او معمولا نمازهایش را به جماعت در مسجد می خواند و همیشه بلافاصله بعد از تمام شدن نماز به خانه برمی گشت. آن شب وقتی متوجه تاخیر زینب شدم، پیش خودم فکر کردم شاید سخنرانی یا ختم قرآن به مناسبت اولین روز سال در مسجد برگزار شده و به همین دلیل زینب در مسجد مانده است. با گذشت چند ساعت، نگران شدم و به مسجد رفتم اما هیچ کس در مسجد نبود.نماز تمام شده بود و همه ی نمازگزارها رفته بودند. نویسنده متن👆معصومه رامهرمزی
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_دو #فصل_اول ❤ #جستجو هر سال که به فصل بهار نزدیک می شدیم، خانه ی ما
...🌲🍃 آشوبی به دلم افتاد. هوا تاریک تاریک بود و باد سردی می آمد. یعنی زینب کجا رفته بود؟زینب دختری نیست که بی اطلاع من جایی برود و خبری ندهد. بدون اینکه متوجه باشم، خیابان های اطراف و خانه مان را جست وجو کردم.اما مگر امکان داشت که زینب توی خیابان ها مانده باشد؟ او باید تا آن ساعت به خانه برمی گشت.مادر و دختر بزرگترم،شهلا و پسر کوچکم شهرام، در خانه منتظر بودند. به خانه بر گشتم .مادرم خیلی نگران بود اما نمیخواست حرفی بزند که ی من بیشتر شود. او مرتب زیر لب دعا می خواند. شهلا گفت:"مامان باید به خانه ی خانم دارابی برویم و از آنجا با چند نفر از دوستان زینب تماس بگیریم ؛شاید آنها خبری از زینب داشته باشند. " آن زمان، ما تلفن نداشتیم و برای تماس های ضروری به خانه ی همسایه می رفتیم . من و شهلا به خانه ی دارابی رفتیم. سفره ی هفت سین خانواده ی دارابی وسط پذیرایی پهن بود و همه دور هم تلویزیون نگاه می کردند و صدای خنده و شادی آنها بلند بود. خانواده ی دارابی با شنیدن خبر تاخیر زینب خیلی ناراحت شدند خانم دارابی گفت:"راحت باشید و خجالت نکشید.با هر کجا لازم است تماس بگیرید تا ان شاالله از زینب خبری بگیرید." :
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان_راز_درخت_کاج ...🌲🍃 #قسمت_سه آشوبی به دلم افتاد. هوا تاریک تاریک بود و باد سردی می آمد. یعنی ز
... 🌲🍃 شهلا به خانه ی چند نفر از دوستان زینب زنگ زد. شهلا خجالت می کشید که بگوید زینب شده است؛ آخر دوستانش چه فکری می کردند؟ اما چاره ای نبود. شاید بالاخره کسی او را دیده باشد و یا دوستانش خبری از او داشته باشند . من گوشهایم را تیز کرده و به شهلا زل زده بودم . شهلا باید برای تک تک دوستهای زینب، اول توضیح می داد که چه اتفاقی افتاده و بعد از آنها کسب خبر می کرد؛ اما در واقع آنها بودند که یک خبر جدید می شنیدند و آن زینب بود. خانم دارابی برای ما چای و شیرینی آورد، اما من احساس خفگی می کردم. انگار کسی به گلویم چنگ انداخته بود و فشار می داد. شهلا گفت:مامان ، دیگر نمی دانم با چه کسی تماس بگیرم . هیچ کس از زینب خبری ندارد. شهلا یکدفعه یاد مدیر مدرسه شان افتاد. خانم کچویی، مدیر دبیرستان 22 بهمن، زینب را خوب می شناخت. زینب در دبیرستان فعالیت داشت و برای خودش یکپا مربی پرورشی بود و خانم کچویی علاقه زیادی به او داشت. از طرفی خانم کچویی خیلی وقت ها برای نماز به مسجد المهدی می رفت و در کلاسهای عقیدتی جامعه ی زنان هم شرکت می کرد. زینب مرتب با خانم کچویی ارتباط داشت شهلا به خانه رفت و شماره ی تلفن خانم کچویی را آورد. در این فاصله خانم دارابی سعی می کرد با حرف زدن، مرا مشغول و تا اندازه ای آرام کند. اما من فقط نگاهش می کردم و سرم را تکان می دادم. حرفهای او را نمی شنیدم و توی مغزم غوغایی از افکار عجیب و غریب بود. شهلا به خانم کچویی زنگ زد و چند دقیقه ای با او حرف زد. وقتی تلفن را گذاشت ، گفت: خانم کچویی امشب به مسجد نرفته و خبری از زینب ندارد. شهلا با حالتی مشکوک ادامه داد که خانم کچویی از گم شدن زینب وحشت زده شده و با نگرانی برخورد کرده است. وقتی از تماس گرفتن با دوستان زینب شدیم، با خانم دارابی خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم. در حیاط خانه را که باز کردم، چشمم به بوته ی گل رز باغچه ی گوشه ی حیاط افتاد. جلو رفتم و کنار باغچه به دیوار تکیه زدم. بلندی بوته به اندازه ی قد زینب و شهلا بود. از بالا تا پایین بوته، گلهای رز صورتی خودنمایی می کردند. آن درختچه هر فصل گل میداد و انگار برای آن بوته، همیشه فصل بهار بود. زینب هر روز با علاقه به درختچه ی گل رز آب میداد تا بیشتر گل دهد. او در این چند روز باقی مانده به سال تحویل، در تمیز کردن خانه خیلی به من کمک می کرد. البته همانطور که مشغول کار بود به من می گفت: مامان،من به نیت عید به تو کمک نمی کنم؛ ما که نداریم. توی جبهه رزمنده ها می جنگند و خیلی از آنها زخمی و شهید می شدند،آن وقت ما عید بگیریم؟ من فقط به نیت تمیزی و نظافت خانه کمک می کنم. کنار بوته گل رز مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم و به حرف های او فکر میکردم که مادرم به حیاط آمد و گفت: کبری ،ننه ،آنجا نایست . هوا سرد است. بیا توی خانه. شهلا و شهرام طاقت ناراحتی تو را ندارند. نویسنده
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_چهارم شهلا به خانه ی چند نفر از دوستان زینب زنگ زد. شهلا خجالت می کش
🌲🍃 نمی توانستم آرام باشم. دلم برای شهلا و شهرام میسوخت؛ آنها هم نگران حال خواهرشان بودند. بی هوا به آشپزخانه رفتم. انگار رفتن من به آشپرخانه عادت همیشگی ام شده بود. کابینت ها از تمیزی برق می زدند. بغض گلویم را گرفت. زینب، روز قبل، تمام کابینت ها را اسکاچ و تاید کشیده بود. دستم را به کابینت ها کشیدم و بی اختیار زیر گریه زدم؛ گریه ای از ته وجود. دیروز به زینب گفتم: مامان، خیلی در تمیز کردن خانه کمکم کردی. دوست داری برای جبران زحمت هایت چه چیزی برایت بخرم؟تو که دو سال است برای عید هیچ چیز نخریده ای،حالا یک چیزی را که دوست داری بگو تا برایت بخرم. زینب گفت: مامان، به من اجازه بده جمعه اول سال را به نماز جمعه بروم.دلم میخواهد سال را با نماز جماعت و جمعه شروع کنم . به زینب گفتم: مادر،ای کاش مثل همه ی دخترها کفشی، کیفی، لباسی می خریدی و به خودت می رسیدی. هر وقت دلت خواست نماز جمعه برو، ولی دل من را هم خوش کن. صدای گریه ام بلند شده بود. شهلا و شهرام به آشپزخانه آمدند و خودشان را توی بغلم انداختند با اینکه آن شب به خاطر ، غذای مفصلی درست کرده بودم، قابلمه هو دست نخورده روی اجاق گاز ماند. کسی شام نخورد. با آن نگرانی، آب هم از گلوی ما پایین نمی رفت چه رسد به غذا. ...
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان_راز_درخت_کاج 🌲🍃 #قسمت_پنجم نمی توانستم آرام باشم. دلم برای شهلا و شهرام میسوخت؛ آنها هم نگران
... 🌲🍃 باید کاری می‌کردم. نمی توانستم دست روی دست بگذارم . اول به فکرم رسید به کلانتری بروم،اما همیشه توی مغزمان کرده بودند که یک خانواده ی آبرومند هیچ وقت پایش به کلانتری باز نمی شود . چهارتایی از خانه بیرون زدیم و در کوچه و خیابان های شاهین شهر به دنبال زینب می گشتیم . شهرام کلاس چهارم دبستان بود. جلوی ما می دوید و هر دختر چادری ای را می دید، می گفت: حتما آن دختر، زینب است. خیابان ها خلوت بود. شب اول سال نو بود و خانواده ها خوش و خرم کنار هم بودند. افراد کمی در خیابان ها رفت و آمد می کردند. توی تاریکی شب، یکدفعه تصور کردم که زینب از دور به طرف ما می آید، اما این فقط تصور بود. دخترم قبل از لباس های قدیمی اش را پوشید و روسری سورمه ای رنگش را سر کرد و چادرش را تنگ به صورتش گرفت و رفت. دو تا چشم سیاه قشنگش میان صورت لاغر و سفیدش، معصومیت عجیبی به او می داد. همین طور که در خیابان های تاریک راه می رفتیم، به مادرم گفتم: مامان، یادته زینب یک سالش که بود، چطور دست کرد توی کاسه و چشم های گوسفند را خورد؟ شهرام با تعجب پرسید: زینب چشم گوسفند را خورد؟ مادرم رو به شهرام کرد و گفت: یادش به خیر؛ جمعه بود و من خانه ی شما آمده بودم. همه ی ما توی حیاط دور هم نشسته بودیم. بابات کله پاچه خریده بود؛ آن هم چه کله پاچه ی خوشمزه ای. زینب یک سالش بود و توی گهواره خوابیده بود. همه ی ما هم پای سفره کله پاچه می خوردیم. مامانت چشم های گوسفند را توی کاسه کوچکی گذاشت که بخورد. من بهش سفارش کرده بودم که به خاطر خواصش چشم گوسفند بخورد. توی حرف مادرم پریدم و گفتم: کاسه را زیر گهواره ی زینب گذاشتم. برگشتم که چشم ها را بردارم، کاسه خالی بود. شهرام گفت: مامان، چشم ها چی شده بود؟زینب آن‌ها را خورده بود؟ گفتم: زینب از خواب بیدار شده بود و دست کرده بود توی کاسه و دو چشم را برداشته و خورده بود. 😁 دور تا دور دهنش کثیف شده بود. ....
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_ششم باید کاری می‌کردم. نمی توانستم دست روی دست بگذارم . اول به فکر
... 🌲🍃 شهلا و شهرام زدند زیر خنده. من با صدای بغض کرده گفتم: آن روز همه ی ما خیلی خندیدیم. شهلا گفت:مامان پس قشنگی چشم های زینب به خاطر خوردن چشم های گوسفند است؟ من گفتم: چشمهای زینب از وقتی به دنیا آمد قشنگ بود، اما انگاری بعد از خوردن چشم های گوسفند، درشت تر و قشنگ تر شد. دوباره اشک هایم سرازیر شد. شهلا و شهرام و مادرم هم گریه می کردند. بعد از ساعتی چرخیدن توی خیابانها دلم راضی نشد به کلانتری برویم. تا آن شب هیچ وقت پای ما به کلانتری و این جور جاها نرسیده بود. مادرم گفت: کبری، بیا به خانه برگردیم،شاید خداخواهی زینب برگشته باشد. چهارتایی به خانه برگشتیم. همه جا ساکت و تاریک بود. تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ در خانه به صدا درآمد. همه خوش حال و سراسیمه به طرف در حیاط دویدیم. شهرام در حیاط را باز کرد. وجیهه مظفری پشت در بود. وجیهه دختر سبزه رو و قد بلند آبادانی بود که با زینب دوست بود. شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود،اما وجیهه از طریق یکی از دوست هایش، خبر زینب را شنیده و به خانه ی ما آمد. وجیهه هم خیلی ناراحت و نگران شده بود. او به من گفت: باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سر بزنیم؛ زینب بعضی وقت ها برای به بیمارستان می رود. یکی دو بار خودم با او رفتم. من هم می دانستم که زینب هر چند وقت یکبار به ملاقات مجروحین می رود. زینب بارها برای من و مادربزرگش از مجروحین تعریف کرده بود، ولی او هیچ وقت بدون اجازه و دیر وقت به اصفهان نمی رفت. خانه ی ما در شاهین شهر بود که بیست کیلومتر با اصفهان فاصله داشت. با اینکه می دانستم زینب چنین کاری نکرده، اما رفتن به بیمارستان های اصفهان بهتر از دست روی دست گذاشتن بود. من و خانواده ام، که آن شب آرام و قرار نداشتیم حرف وجیهه را قبول کردیم. وجیهه قبل از رفتنمان به اصفهان، با خانواده اش هماهنگ کرد و همه با هم به طرف اصفهان رفتیم. ...
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_هفتم شهلا و شهرام زدند زیر خنده. من با صدای بغض کرده گفتم: آن روز هم
...🌲🍃 آن شب جاده ی شاهین شهر به اصفهان تمام نمی شد.بیابانهای تاریک بین راه وحشت مرا چند برابر کرده بود. فکرهای زشتی سراغم می آمد؛ فکرهایی که بند بند تنم را می لرزاند. مرتب امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) را صدا میزدم تا خودشان محافظ زینب باشند. به جز نور چراغهای ماشین، جاده و بیابان های اطرافش تاریکی و ظلمت بود. وجیهه گفت: اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم. زینب چند روز پیش با یکی از مجروحین این بیمارستان مصاحبه کرد و صدای آن مجروح را روی نوار ضبط کرد و بعد، نوار را سر صف برای بچه ها گذاشت. آن مجروح سفارش های زیادی درباره ی و و و به جبهه ها کرده بود که همه ی ما سر صف به حرف های او گوش کردیم. تازه زینب بعضی از حرف های آن مجروح را روی روزنامه دیواری نوشت تا بچه ها بخوانند. وجیهه راست میگفت. مجروحی به اسم عطاالله نریمانی، یک مقاله درباره ی خواهران زینبی داده بود و زینب سر صف آن مقاله را خوانده بود و نوار صدای مجروح را هم برای همکلاسی هایش گذاشته بود. ما تصمیم گرفتیم اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم. ماشین هر چه میرفت به اصفهان نمیرسیدیم. چقدر این راه طولانی شده بود! من بودم و هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. خدا خدا میکردم که زودتر به اصفهان برسیم. وقتی به اصفهان رسیدیم، اول به بیمارستان عیسی بن مریم رفتیم. دیر وقت بود و نگهبان های بیمارستان جلوی ما را گرفتند. من با گریه و زاری ماجرای گم شدن دخترم را گفتم و داخل بیمارستان شدیم. اول دلم نیامد سراغ اورژانس بروم. به هوای اینکه شاید زینب به ملاقات مجروحان رفته باشد، به بخش مجروحین جنگی رفتم و همه ی اتاق ها را یکی یکی گشتم. مادرم و بچه ها در راهرو منتظر بودند. وقتی در بخش زینب را پیدا نکردم، با وجیهه به اورژانس رفتم و مشخصات زینب را به مسئول اورژانس دادم: دختری ، خیلی لاغر، سفید رو با چشمانی مشکی، قد متوسط با ، روسری سرمه ای رنگ و مانتو و شلوار ساده مسئول اورژانس گفت: امشب مجروح تصادفی با این مشخصات نداشتیم. اورژانس بیمارستان شلوغ بود و روی تخت های اورژانس، مریض های بدحالی بودند که آه و ناله شان به هوا بود. چند مجروح تصادفی هم با سر و کله ی خونی آورده بودند. پیش خودم گفتم: خدا به داد دل مادرهایتان برسد که خبر ندارند با این وضع اینجا افتاده اید. آنها هم مثل بچه ی من بودند، اما پیش خودم آروز کردم که ای کاش زینب هم مثل اینها الان روی یکی از تخت ها بود. فکر اینکه نمی دانستم ، دیوانه ام می کرد... ....
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_هشتم آن شب جاده ی شاهین شهر به اصفهان تمام نمی شد.بیابانهای تاریک بین
... 🌲🍃 از بیمارستان عیسی بن مریم خارج شدیم. شب از نیمه گذشته بود. پاکبانان شهرداری، جاروهای بلندشان را به زمین می کشیدند و تیز صدا میداد. آن شب یک ماشین دربست کرده بودیم تا بتوانیم به همه ی بیمارستانها سر بزنیم. توی ماشین نشسته بودیم که شهرام با حالت بچگی اش گفت: مامان، نکند او را باشند؟ مادرم او را تکان داد که ادامه ندهد. من انگار آنجا نبودم. فقط جواب دادم: ها،خدا نکند. انگار با حرف شهرام، زمین زیر پایم تکان خورد. ناخداگاه فکرم سراغ حرف ها و کارهای زینب رفت. یکدفعه یاد نوشته های روی دفتر زینب افتادم: انی خود را باختم. . باید بروم، باید بروم. خانه ی زینب کجا بود؟ کجا میخواست برود؟ شهلا با ترس گفت: مامان، صبح که به حمام رفتیم، زینب به من گفت: حتما کن! مادرم با عصبانیت به شهرام و شهلا نهیب زد که توی این موقعیت، این حرف ها چیست که می زنید؟ جای اینکه مادرتان را دلداری بدهید، بیشتر توی دلش را خالی میکنید؟ من باز هم جوابی ندادم،اما فکرم پیش زینب بود؛ آن هم دو تا وصیت نامه. یعنی چه؟ تا آن شب همه ی این حرف ها و حرکات برایم عادی بود، اما حالا پشت هر کدام از اینها حرفی و حدیثی بود. آن شب آن چنان در میان افکار عجیب و غریب گرفتار شده بودم که وجیهه مظفری با رسیدن به بیمارستان دیگر، چند بار صدایم کرد تا مرا به خودم آورد. گاهی گیج بودم و گاهی دلم میخواست فریاد بزنم و تا می توانم توی خیابانهای تاریک بدوم و همه ی مردم را خبر کنم که دخترم را کرده ام و کمکم کنند تا او را پیدا کنم. وحشت همه ی وجودم را گرفته بود؛ از تاریکی، از سکوت، از بیمارستان، از اورژانس. آن شب از همه چیز میترسیدم. سر زدن به بیمارستان ها نتیجه ای نداد. اذان صبح شد، اما ما هنوز سرگردان دور خودمان می چرخیدیم. آن شب سخت ترین و طولانی ترین شب زندگی من، مادرم و بچه هایم بود. صبح از درد ناچاری به پزشکی قانونی مراجعه کردیم؛ جایی که اسمش هم ترسناک است و تن هر مادری را می لرزاند. اما در آنجا هم رد و نشانی از ی من نبود. دختر من در به رفته و برنگشته بود. زینب من آنچنان بی نشان شده بود که انگار هیچ وقت نبوده است؛ هیچ وقت. دختری که تا بعد از ظهر بغلش می کردم، می بوسیدمش،باش حرف میزدم، نگاهش میکردم، آن شب مثل یک خیال شده بود؛ خیالی دور از دسترس. ....
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_نهم از بیمارستان عیسی بن مریم خارج شدیم. شب از نیمه گذشته بود. پاک
... 🌲🍃 نفهمیدم که چند دقیقه یا چند ساعت خوابیدم، ولی در خواب احساس درد و سنگینی می کردم. سال 1361بود، اما چه عیدی! زینب راست گفت که عید نداریم. از خواب که بیدار شدم سرم سنگین بود و تیر می کشید. توی هال و پذیرایی قدم می زدم. گلخانه پر از گلدان های گل بود. گلدان هایی که همیشه دیدنشان مرا شاد میکرد و غم دوری بچه هایم که در جبهه بودند، تسکین می داد. اما آن روز گل های گلخانه هم مثل من غمگین و افسرده بودند. وحشت شدن دخترم حادثه ای نبود که فراموش شود. اول، وحشت جنگ و حالا وحشتی بزرگتر از آن. در طی یک سال و نیمی که از جنگ می گذشت، خانواده ی من روی آرامش را به خود ندیده بودند. در به دری و آوارگی از خانه و شهرمان، و مهر که به پیشانی ما خورده بود، از یک طرف، دوری از چهارتا بچه هایم که در جبهه بودند و هر لحظه ممکن بود آنها را از دست بدهم،از طرف دیگر؛ رفت و آمد بابای بچه ها بین ماهشهرو اصفهان و حالا از همه بدتر، گم شدن دخترم که قابل مقایسه با هیچ کدام از آنها نبود. احساس می کردم زینب مرا از پای در آورده است . معنی را فراموش کرده بودم. پیش از با یک حقوق کارگری خوش بودیم همین که هفت تا بچه ام و شوهرم در کنارم بودند و شب ها سرمان جفت سر هم بود، راضی بودم. همه ی خوشبختی من تماشای بزرگ تر شدن بچه هایم بود. لعنت به صدام که خانه ی ما را خراب و آواره مان کرده و باعث و باعث شد که بچه هایم از من دور شوند. روز دوم گم شدن زینب دیگر چاره ای نداشتم، باید به کلانتری میرفتم همراه با مادرم به کلانتری شاهین شهر رفتم و ماجرای گم شدن زینب را اطلاع دادم. آن ها مرا پبش رئیس آگاهی فرستادند. رئیس آگاهی شخصی به نام عرب بود. وقتی همه ی ماجرا را تعریف کردم، آقای عرب چند دقیقه سکوت کرد و بعد طوری که من نکنم گفت: مجبورم موضوعی را به شما بگوییم.با توجه به اینکه همه ی خانواده ی شما اهل جبهه و جنگ هستند و زینب هم دخترمحجبه و فعال است، احتمال اینکه دست در کار باشد وجود دارد. آقای عرب گفت: طی سال گذشته موارد زیادی را داشتیم که شرایط شما را داشتند و هدف قرار گرفتند. ....
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_دهم #فصل_دوم #بیداری نفهمیدم که چند دقیقه یا چند ساعت خوابیدم، ولی د
...🌲🍃 من که تا آن لحظه جرئت فکر کردن به چنین چیزی را نداشتم، با اعتراض گفتم: مگر دختر من چند سالش است یا چه کاره است که دنبالش کنند؟ او یک دختر است که کلاس اول دبیرستان درس می خواند. کاره ای نیست، آزارش هم به کسی نمی رسد. رییس آگاهی گفت: من هم از خدا می خواهم که حدسم اشتباه باشد، اما با شرایط فعلی، امکان این موضوع هست. آقای عرب پرونده ای تشکیل داد و لیست اسامی همه ی دوستان و آشنایان و جاهایی که رفته بودیم و یا نرفته بودیم را از ما گرفت. او به من قول داد که با تمام توانش دنبال زینب بگردد. از آگاهی که به خانه برگشتیم، آقای روستا و خانمش آمده بودند. آقای روستا همکار شرکت نفتی بابای بچه ها بود و خانه شان چند کوچه با ما فاصله داشت. خبر زینب دهان به دهان گشته بود و آنها برای همدردی و کمک به خانه ی ما آمده بودند. مادرم همه ی اتفاق هایی را که شب گذشته پیش آمده بود، برای آقای روستا تعریف کرد. مادرم وسط حرفهایش گریه می کرد و میگفت که چه نذرهایی کرده تا زینب صحیح و سالم پیدا شود. آقای روستا به شدت ناراحت بود و نمی دانست چه بگوید که باعث تسلی دل ما بشود. او بعد از سکوتی طولانی گفت: از این لحظه به بعد، من در خدمت شما هستم. با ماشین من به هر جا که لازم است برویم و دنبال زینب بگردیم. همان روز، خانم کچویی هم به خانه ی ما آمد. او هم مثل رییس آگاهی به سوءظن داشت. شب قبل، بعد از صحبت تلفنی با شهلا، جرات نکرده بود این موضوع را بگوید. از قرار معلوم،طی چند ماه گذشته بعضی از مردم که بین آن هادانشجو و دانش آموز و بازاری هم بودند، به دست شده بودند. برای منافقین، مرد و زن، دختر و پسر، پیر یا جوان فرقی نداشت. کافی بودکه این آدم ها طرفدار و باشند. ...
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_یازدهم من که تا آن لحظه جرئت فکر کردن به چنین چیزی را نداشتم، با اعتر
...🌲🍃 آن روز آقای حسینی به من قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد. در سال های اول جنگ بنزین کوپنی بود و خیلی سخت گیر می آمد. امام جمعه،کوپن بنزین به آقای روستا داد تا ما بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم. قبل از هر کاری به خانه برگشتیم می دانستیم که مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند. آنها هم مثل من از شنیدن خبرهای جدید نگران تر از قبل شدند. مادرم ذکر یا حسین(ع) و یا زینب(ع) و یا علی(ع) از دهنش نمی افتاد. نذر مشکل گشا کرد. مادرم هر چی اصرار کرد که کبری، یک استکان چای بخور. یک تکه نان دهنت بگذار، رنگت مثل گچ سفید شده. من قبول نکردم حس می کردم طنابی دور گردنم به سختی پیچیده شده است. حتی صدا و ناله ام به زور خارج می شد. شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شد و برای جست و جو با ما آمد. نمی دانستم به کجا باید سر بزنم. بود و همه جا تعطیل بود. فقط به بیمارستان ها و درمانگاه ها و دوباره به پزشکی قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم. وقتی هوا روشن بود، کمتر می ترسیدم. انگار حضور خورشید توی آسمان دلگرمم می کرد. اما به محض اینکه هوا تاریک می شد ، افکار زشت و ترسناک از همه طرف به من هجوم می آورد. از راه رسید و خانواده ی من همچنان در سکوت و انتظار و ترس، دست و پا می زدند. تازه فهمیدم که درد گم کردن عزیز، چقدر سخت است. من معلوم نبود که کجاست. نمی توانستم بنشینم یا بخوابم، به هر طرف نگاه میکردم، سایه زینب را میدیدم. همیشه جانماز و چادرنمازش در اتاق خواب رو به قبله پهن بود.در اتاقی که فرش نداشت و سردترین اتاق خانه ما بود. هیچ کس در آن اتاق نمی خوابید و از آنجا استفاده نمی کرد، آنجا بهترین مکان برای نمازهای طولانی زینب بود. روی سجاده ی زینب افتادم از همان خدایی که زینب عاشقش بود با التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد. مادرم که حال مرا میدید پشت سرم همه جا می آمد و میگفت: کبری مرا سوزاندی، آرام بگیر. آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد. از پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم. همه ی زندگی ام از بچگی تا ازدواج، تا به دنیا آمدن بچه ها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشم هایم می گذشت آن شب فهمیدم که همیشه در زندگی ام رازی وجود داشته، رازی نگفته انگار همه چیز به هم مربوط می شد زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده بود و پیش رفته بود که باید آخرش به اینجا می رسید . آن شب حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشتم، دلم میخواست تنهای تنها باشم خودم و خدا ،باید دوباره زندگی ام را مرور میکرم تا آن راز را پیدا کنم رازی را که میدانستم وجود دارد اما جرات بیانش را نداشتم باید از خودم شروع میکردم من کی هستم؟ از کجا آمده ام ؟پدرو مادرم چه کسانی بودند؟زندگی ام چطور شروع شد و چطور گذشت؟زینب که نیمه ی گمشده ی وجودم بود چطور به اینجا رسید؟اگر به همه ی اینها جواب میدادم شاید می توانستم بفهممم که دخترم کجاست؟ وشاید قدرت پیدا میکردم که آن ترس را از خودم دور کنم و خودم را برای شرایطی بدتر و سخت تردر زندگی آماه کنم. ای خدای بزرگ ای خدای محبوب زینب که همیشه تو را عاشقانه صدا میزد و هیچ چیز را مثل تو دوست نداشت . من مادر زینب هستم. مرا کمک کن تا نترسم ، تا بایستم و تا تحمل کنم. باید از گذشته خیلی خیلی دور شروع کنیم از روزی که به دنیا آمدم. ...