eitaa logo
سخنان ناب دکتر انوشه👌
9.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
14.5هزار ویدیو
34 فایل
روانشناسی دکتر انوشه 💫﷽💫 تبلیغات پر بازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان کوتاه پند آموز❗❗❗ مرد بیسوادی قرآن می خواند ولی معنی قرآن را نمی فهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن می خوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟ پدر گفت: پسرم! سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور. پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند... پدر گفت: امتحان کن پسرم!!! پسر سبدی که در آن زغال می گذاشتند،گرفت و به طرف دریا رفت. سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند،،، پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد. پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم! پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است!!! پدر با لبخند به پسرش گفت: سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد،سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است... پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام می دهد! دنیا و کارهای آن قلبت را از سیاهی ها و کثافتها پرمی کند،،، خواندن قرآن همچون دریا سینه ات را پاک می کند، حتی اگر معنی آنرا ندانی. ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ @daneshanushe
من مینام زنی که خودش برا شوهرش زن گرفت تا براش بچه بیاره ولی نمیدونست دنیا چه خوابهایی براش دیده.... برای خواندن داستان کلیک کنید واقعی و پرتجربه❌😰
سخنان ناب دکتر انوشه👌
من مینام زنی که خودش برا شوهرش زن گرفت تا براش بچه بیاره ولی نمیدونست دنیا چه خوابهایی براش دیده....
📜 🩷 سلام اسمم میناومتولدیکی ازشهرهای جنوبی هستم تویه خانواده خون گرم بزرگ شدم که پدرم تمام تلاشش روبرای رفاواسایش مامیکرد۴تاخواهردارم۲تابرادر دوران کودکی نوجوانی خوبی داشتم.. تحصیلاتم تادیپلم چون علاقه ای به درس خوندن نداشتم دیگه دانشگاه نرفتم عوضش چندتاهنریادگرفتم اماتورشته خیاطی ازبقیه موفق تربودم.توخونه برای فک فامیل دوست اشنالباس میدوختم وقتی کارم گرفت یه مغازه کوچیک اجاره کردم یه جورای حرفه ای شروع به کارکردم..روایت زندگی من شایدیه کم براتون عجیب غریب باشه ولی هرکس یه سرنوشتی داره دست تقدیراینجوری برای من رقم خوردکه خیلی اتفاقی باسعیداشنابشم..بذاریدازاول اشنای عاشقانمون براتون تعریف کنم که قشنگ درجریان همه چی قراربگیریدیادمه یه روزکه خیلی هواگرم بودواردمغازه شدم دیدم اب همه جاروبرداشته اولش فکرکردم اب دستشویی بازمونده ولی بعددیدم لوله ترکیده کلی پارچه لباس مشتری هاخیس شده بود انقدرهول شده بودم که دویدم توخیابون تاازکسبه محل کمک بگیرم ولی ازشانس بدم اون روز زودرفته بودم مغازه هیچ کدوم نیومده بودبرگشتم مغازه زنگزدم به بابام گفت خارج ازشهرم فلکه اب ببندتاخودم برسونم.. کنتوراب جلوی در وردی مغازه بودیه پیچ گوشتی برداشتم که بتونم درش بلندکنم باهربدبختی بود درزنگزده کنتوراب بازکردم ولی فلکه اب خیلی پایین بوددستم نمیرسیدازطرفی هم نمورتاریک بودمیترسیدم سوسک داشته باشه منم که فوبیای سوسک مارمولک داشتم!! همون موقع دیدم یه موتوری داره ازته خیابون میادسریع ازجام بلندشدم براش دست تکون دادم کلاکاسکت سرش بودقباقش معلوم نبودوقتی نزدبک شدکلاهش برداشت گفت چیزی شده.من یه لحظه محوصورت زیباوچشمای رنگیش شدم اصلایادم رفت برای چی نگهش داشتم که دوباره خودش گفت خانم؟ازخودم چشم چرونیم خجالت کشیدم گفتم میشه این فلکه اب برام ببندیدلوله ترکیده ازموتورش پیاده شدفلکه اب بست بعدم نگاهی به داخل مغازه انداخت گفت کدوم لوله است بادستم اشاره کردم جاش نشونش دادم گفت برادرم لوله کش اگربه کسی نگفتیدبگم بیادبراتون انجام بده..باخوشحالی گفتم بله لطف میکنید سعیدگفت گوشیم شارژ نداره اگرمیشه باگوشی شمازنگبزنم؟ منم گوشیم روبهش دادم به برادرش زنگزدخودشم کمکم کردتاوسیله های مغازه روبریزیم بیرون.. متین برادرسعیدخیلی زودامدباهم مشغول به کارشدن تقریبا۳ساعتی گذشته بودکه بابام رسیدگفت توبروخونه من بالاسرشون هستم دیگه اخرشب بودکه پدرم امدخونه گفتم درست شد؟گفت کل لوله هاپوسیده بایدعوض بشن فعلاسرهمش کردیم ولی بایدفرداباصاحب مغازه ات صحبت کنم خلاصه بارضایت صاحب ملک قرارشدبرادرسعیدهمه ی لوله هارو تعویض کنه روکاربکشه کارلوله کشی۲روزطول کشیدتواین مدت بابام میرفت مغازه وقتی کارشون تموم شدمن به کمک دوتاازخواهرام رفتیم مغازه بعدازتمیزکاری وسایلم روچیدیم.. چندروزی ازاین ماجراگذشته بودکه ازیه شماره ناشناس برام پیام امد سلام خوبیدمیناخانم ازکارلوله کشی راضی بودید؟بااینکه میتونستم حدس بزنم کیه ولی جوابش ندادم تادوباره پیام دادیعنی راضی نبودید؟نمیخواستم واردبازیش بشم بهش زنگزدم سعیدجواب داد((البته اون موقع نمیدونستم اسمش چیه))گفت به به بلاخره افتخاردادیدگفتم بابت کمک اون روزازتون ممنونم دستتون دردنکنه.مغازه اید گفتم بله؟گفت یه شلواردارم میتونیدقدش برام کوتاه کنید؟گفتم بله ولی قدش بزنیدبرام بیاریدخندیدگفت مگه اتاق پرونداری؟گفتم دارم ولی برای اقایون کارانجام نمیدم.یکی دوساعت دیگه میام گفتم من یکسره مغازه هستم اگرمیشه بعدظهربیاریدمکثی کردگفت اهان اون موقع خلوته گفتم بله میتونیدبشینیدکوتاه کنم ببرید سعیدبادوسه تاشلوارامدپیشم گفت قدشون زدم فقط کوتاه کنید یه نگاهی به شلوارهاانداختم دیدم اندازه ای که زده خیلی زیاده ممکنه شلوارکوتاه بشه گفتم مطمئنی درست اندازه زدید گفت اره دیگه تاکردم گفتم ولی من چشمی نگاه میکنم کوتاه میشه گفت برم بپوشم.به ناچارقبول کردم وهمنجورکه حدس میزدم خیلی کوتاه گرفته بودگفتم خوبه پوشیدیدوگرنه براتون شلوارک میشدبااین حرفم خندیدگفت شماکارت درسته..اشنایی ورابطه من سعیدازهمون روزشروع شدبهم پیام میدادیم زنگ میزدیم‌گاهی بیرون میرفتیم واگرکاری داشتم برام انجام میدادسعیدبرعکس ماتویه خانواده کم جمعیت بزرگ شده بودیه خواهرکوچیکترازخودش داشت که دانشجوبودبرادرش متین دوسال ازش بزرگتربودپدرش بازنشسته شرکت نفت.یکسالی ازاشنایی ماگذشته بودکه برادرش ازدواج کردبرای زندگی رفت تهران..خواهرسعیدخواستگارداشت ولی میخواست درسش تموم بشه بعدازدواج کنه این وسط سعیدهردفعه منومیدیدمیگفت ماهم عروسی میکنیم میریم طبقه بالای خونمون زندگی میکنیم.منم مخالفتی نمیکردم چون سعیدخیلی دوستداشتم هرکاری برای خوشحال کردنش میکردم.اگربهتون بگم عشق من به سعیدمیتونم افسانه ای باشه دروغ نگفتم. ادامه دارد..
💕"داستان دو دوست" دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند. یکی از آنها از سر خشم؛ بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت “امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد”. آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: “امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد”. دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟ دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.🥀
همسرداری 👈مردان را عصبانی نکنید 🍃 وقتی مردها عصبانی میشوند قابلیت انقباض عضلاتشان به مراتب بالا میرود و توانایی کتک زدن آنها بیشتر میشود... مردها در عصبانیت فقط دوست دارند از موضوع فرار کنند.آنها به حل مسئله فکر نمیکنند تلاش نکنیم تا متقاعدشان کنیم... مردها در عصبانیت شخصیتی بد بین ..بددهن..نا مهربان دارند.. فقط یک راه دارد سکوت کنید وقتی سکوت کنید زودتر آرام میشوند وقتی آرام شدند راحتتر متقاعد میشوند. ❤️
اگر بخواهی نعمتی در تو زیاد شود؛ باید آنرا ستایش کنی! حتی وقتی گیاهی را ستایش کنی بهتر رشد میکند! تقدیر کنید ، ستایش کنید؛ تا نعمتهای خدا بسوی شما سرازیر شود .../دکتر الهی قمشه ای
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #هوو #قسمت_اول سلام اسمم میناومتولدیکی ازشهرهای جنوبی هستم تویه خانواده خون گ
📜 🩷 . ازدوستی منوسعید۳سال گذشته بودکه خواهرشم ازدواج کرد به سعیدگفتم دیگه نوبتی هم باشه نوبت ماست گفتم پدرم دنبال کارمه که برم شرکت نفت بذاراوکی بشه میام خواستگاری چندماهی طول کشیدتاسعیدرفت سرکارمنم خوشحال که دیگه ازاین بلاتکلیفی درمیام ولی یه مدت که گذشت دیدم سعیدمثل قبل سرحال نیست علتش پرسیدم گفت راجع به توباخانوادم حرف زدم ولی مادرم راضی نمیشه بیادخواستگاری گفتم چرا؟گفت دختر یکی ازدوستاش رو برام درنظرگرفته! بااین حرفش تودلم خالی شدگفتم توام راضی گفت دیوانه شدی من تورومیخوام کاری به نظرمادرم ندارم!! سرتون دردنیارم چندماهی درگیراین موضوع بودیم تامادرسعیدکوتاه امد.. یادمه برای جمعه قرارخواستگاری گذاشته بودیم.یه روزقبلش مادرسعیدسرزده امدمغازه دیدنم.ازشانس بدمم اون روزتوبدترین حالت ممکن بودم بادیدنم لبخندمسخره ای زدگفت نمیدونم بااین قیافه داغون چه جوری دل پسرساده ی من روبردی دوستداشتم ازخجالت اب بشم برم توزمین گفتم خوش امدیدچیزی شده گفت کارخودت روکردی ولی امدم قبل هراتفاقی بهت بگم من اگررضایت دادم فقط بخاطرپسرم بوده توفکرنکن پیروزشدی.گفتم من سعیددوستدارم ونمیخوام زندگیم روجنگ دعواشروع کنم اگربدونم واقعاراضی نیستیداززندگیش میرم بیرون زدن این حرف برام راحت نبودولی دوستنداشتم مادرش فکرکنه سعیدمجبورکردم.گفت تواگرمیخواستی بری تواین۳ سال میرفتی نه مثل کنه بچسبی بهش!!درضمن امدم بهت بگم پسرمن هیچی نداره فرداشب براش کیسه ندوزیداگرواقعادوستش داری بدون چشم داشت زنش میشی..بااینکه حرفهای مادرسعیدبدسوزندم ولی بخاطرسن سالش جوابش ندادم گفتم من هیچی ازسعیدنمیخوام.اگربخوام ازخواستگاری حرفهای که مادرسعیدزدبهتون بگم خیلی طولانی میشه.خلاصش کنم منوسعیدبعدازیک ماه باهم نامزدکردیم وبلاخره این رابطه رسمی شداگردخالتهای مادرسعیدفاکتوربگیرم سرهم دوران نامزدی عقدخوبی داشتیم یک سال عقدبودیم بعدم عروسی گرفتیم رفتیم سرخونه زندگیمون.. خونه پدرسعید دوطبقه بود البته خونشون شمالی بودوپارکینگم مسکونی کرده بودن که وسایل اضافشون روگذاشته بودن اونجا منوسعیدطبقه بالازندگی میکردیم پدرومادرش طبقه پایین..بعدازعروسی سعیدباپدرش صحبت کرد..بعدازعروسی سعیدگفت طبقه پایین خالیه وسایلت بیاراینجاخیاطی کن من ازخدام بودولی میترسیدم خانوادش قبول نکن چون اینجوری دیگه کرایه مغازه ام نمیدادم پولش پس اندازمیکردم سعیدگفت من باپدرم صحبت میکنم تونگران چیزی نباش خلاصه باپادرمیانی سعیدقرارشدمن بیام اونجاکارکنم یادمه دوهفته ای ازامدنم گذشته بودکه مادرش امدپیشم گفت بایدپول اب برق گازی که مصرف میکنی روبدی‌گفتم چشم حتی به سعیدم نگفتم مادرت همچین حرفی زده خب حق داشتن امایک ماهی که گذشت گفت بایدکرایه بدی گفتم چقدردوبرابرکرایه ای که قبلامیدادم روازم طلب کرد باتعجب گفتم مامان من بابت اون مفازه که پاخورشم عالی بوداینقدرکرایه نمیدادم واقعادرتوانم نیست گفت توخداتومن بابت دوخت یه لباس میگیری چیه زورت میادانقدربه من بدی ازعصبانیت داشتم میترکیدم‌ولی سعی میکردم اروم باشم گفتم دوخت لباس مجلسی سخته گردن دست کتفم فرسوده میشه اگربخوام انقدراینجاکرایه بدم چیزی برای خودم نمیمونه میتونم بااین کرایه یه مزون بزرگ اجازه کنم گفت اون دیگه مشکل خودته این دیگه پول اب برق گازنبودکه سکوت کنم شب که سعیدامدماجراروبراش تعریف کردم انقدرعصبانی شدکه طاقت نیاوردرفت پایین سراغ مادرش مثل چی پشیمون بودم مدام میگفتم مینازبونت ماربزنه این چه شری بوددرست کردی.چشمتون روزبعدنبینه۱۰دقیقه بعدش صدای جربحث سعیدمادرش بلندشد پدرشوهرم پشت مابودولی حریف زنش نمیشداون شب سعیدامدبالاگفت مادرم مادرهای قدیم وخوابید.. تادیروقت نتونستم بخوابم پیش خودم میگفتم باهاش به توافق میرسم یه کرایه ای بهش میدم که این شربخوابه.. تازه چشمام گرم شده بودکه باصدای زنگ بیدارشدم دربازکردم پدرشوهرم مضطرب پشت دربود گفتم باباچی شده کفت سعیدبیدارکن حال مادرش خوب نیست.دویدم تواتاق سعیدبیدارکردم مادرشوهرم فشارش بالابودحالت تهوع داشت.سریع رسوندیمش بیمارستان براش سرم‌زدن داروگرفت تایه کم بهترشد وقتی دیدم حالش خوب شده رفتم کنارش گفتم مامان خوبی بااخم بهم نگاه کردگفت کارخودت کردی حالاامدی حالم میپرسی گفتم بخدامن نمیخواستم اینجوری بشه فکرنمیکردم سعیدعصبانی بشه گفت فتنه خانم پسرم تابه امروزازگل کمتربهم نگفته بودفکرکردی بابچه طرفی پرش کردی فرستادیش سراغ من الان ننه من غریبم بازی درمیاری که ازچیزی خبرنداری؟!ببین گوشات خوب بازکن من ازحقم نمیگذرم گفتم باشه هرچی شمابگیدباکمال پروی گفت بایدفلان قدبهم پول بدی به ناچارگفتم باشه البته کوتاه امدم که این جربحث تموم بشه..من کوتاه امدم که این جربحث تموم بشه
💫دهقان و پیرمرد 🕊دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت! در راه با پرودرگار سخن می گفت: ( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای ) در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت! او با ناراحتی گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز! آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟ نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند! ندا آمد که: ✨تو مبین اندر درختی یا به چاه ✨تو مرا بین که منم مفتاح
🔹 رابطه‌ی زن و شوهری؛ مثل رابطه‌ی شما با خانواده‌تان نیست! یادتان هست چند مرتبه با خواهرتان دعوا کرده‌اید؟ یادتان هست چند بار با برادرتان بگومگو داشته‌اید؟! ده بار؟ صدبار؟ هزاربار؟ هیچکدام را یادتان نیست و به دل ندارید... 🔹 با همسرتان چندبار ناراحتی داشتید؟ پنح بار؟ ده بار؟ پانزده بار؟ همه را یادتان هست. همه را کنج ذهن دارید... 🔸 رابطه‌ی زن و شوهری حساس است؛ مواظب رابطه تان باشید. هميشه يادمان باشد که نگفته‌ها را می‌توان گفت ولی گفته‌ها را نمی‌توان پس گرفت...! ✅ چه سنگ را به کوزه بزنی چه کوزه را به سنگ، شکست با کوزه است. دل‌ها خیلی زود از حرفها می شکنند؛ مراقب گفتارمان باشیم.... ⁣ ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ @daneshanushe
16.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تفاوت دخالت و پیشنهاد در چیست؟ ❌شخصی که دستوری حرف می‌زند دخالت کرده است. 🎵دکتر عزیزی ❤️