🌹سلام دوستان🌹
این کانال ویژه معرفی آثار داستاننویس پرتلاش اصفهانی، "#بهزاد_دانشگر" پدیدآورنده داستانهای مشهوری همچون "#نفس"، "#پناهم_باش"، "#دختران_آفتاب"، "#ادواردو"، "#تولد_در_لسآنجلس" و ... و همچنین طرح دیدگاههای او درباره رمانها و رماننویسهای مشهور ایران و جهان، و معرفی رمانها و داستانهای جدید و نویسندگان تازهکار و با استعداد و بسیاری مطالب خواندنی و جذاب دیگر است که انشاءالله هر روز تقدیم شما دوستان فرهیخته میگردد.
🌹به جمع ما خوشآمدید.🌹
@daneshgarbehzad
بسم الله الرحمن الرحیم
🤲خدا رحمت کند پدرم را ، فامیلیام را او انتخاب کرد: "#دانشگر" بهجای "ملا عباسی" و خداوند سلامتی بدهد به مادرم. میگویند اسمم را او انتخاب کرده؛ بهزاد.
🌹پدرم دماوندی بود اما عاشق زایندهرود بود که توی اصفهان ماندگار شد .
و من در اصفهان به دنیا آمدم و کنار زایندهرودش بالیدم تا رسید به حالا که نه زایندهرود زنده است و نه پدر من.
🤔به نظر من برای یک داستاننویس مهم نیست چه رشتهای و کدام دانشگاه درس خوانده و چه مدرکی دارد؛ اگر هم چیزی اهمیت داشته باشد کتابهایی است که خوانده و ورقهایی است که سیاه کرده.
📚کتاب بهترین مونس و دارایی من در تمام سالهای نوجوانی و جوانی بود؛ که اسمهایشان زیادتر از آنی است که بتوانم بگویم یا بنویسم.
🌞اولین تجربهام در نوشتن «#دختران_آفتاب» بود که ظاهراً بیشتر از دیگر کارهایم بازتاب داشته. اما برکت زندگیم و نوشتنم ، نوشتن در مجموعه «#چهارده_خورشید،_یک_آفتاب» بود. بعدها بیست و اندی کتاب دیگر به این لیست اضافه شد که "#ادواردو"، "#پادشاهان_پیاده"، "#موکب_آمستردام"، "#تولد_در_لسآنجلس"، "#نفس" و ... از جمله آنهاست.
🥸مدیریت در #مرکز_آفرینشهای_ادبی_قلمستان فرصتی بود تا با جوانانی آشنا بشوم که علاقمند بودند داستاننویسی را به دور از حواشی مجامع هنری یاد بگیرند که بعدها در کارگاههای داستاننویسی یزد و دانشگاهها این آشناییها و آموختنها، و این دوستیها و همکاریها ادامه پیدا کرد تا رسید به تشکیل "#گروه_نویسندگی_طوبا" و کمی بعدتر "#روایتخانه" که خودش داستانی دارد مفصل.
🏚روایتخانه در حقیقت عنوان خانه داستان انقلاب اسلامی است. فعلا یکی دوتایی اتاق است اما با انبوهی کارگاه و نشستهای ادبی و تولیدات داستان و رمان که کار بروبچههای اصفهان است که دغدغههایی از جنس دین دارند و انقلاب.
🔴این روزها با پیشنهاد رییس محترم حوزه هنری انقلاب اسلامی ، #مدیریت_دفتر_داستان #حوزه_هنری را به عهده گرفتهام تا در کنار بقیه دوستان داستاننویس از سراسر میهن عزیزمان حرکتی پر قوتتر را ادامه بدهیم.
🔚در نهایت، بخشی دیگر از وقتم هم به تدریس داستاننویسی و برگزاری کارگاههای داستان میگذرد و اگر دیگر وقتی بماند چند خطی را هم مینویسم که میشود کتابهای جدیدم.
@daneshgarbehzad
یا عزیز
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_یکم
همیشه فکر میکردم مهمترین لحظه زندگیام روزی است که با پدر و مادرم از نیویورک برمیگردیم، در حالیکه من قرارداد ساخت یک بازی رایانهای را با شرکت اکتیویژن امضا کردهام؛ اما اینطور نشد بلکه آن لحظه مهم شب بود، شبی عجیب که شبیه هیچ یک از شبهای زندگیام نبود؛ شبی پر از مردان جنگجو. ما این وسط که بودیم؟ یک عده جنگجو یا دشمن؟ جنگ چه بود؟ چیزی شبیه یک بازی؟
شب #هفتم _اکتبر بود و من و مادرم در خانهمان در #شهر_نهال_اوز خوابیده بودیم. همان شبی که چند ساعت پیشش پای رایانهام داشتم با دیوید 910 از آمریکا بازی میکردم و درست در لحظه اوج بازی، مادرم کارن آمد سر وقتم. از لای در سرک کشید: «تا 4 دقیقه دیگه تمومش نکنی، فردا لپتاپت میره مهمونی... .»
با اسنایپرم کله پوک سرباز دشمن را ترکاندم: «کارن! فقط یک ربع دیگه... .»
- چهار دقیقه.
- این بازی خیلی مهمه... .
- مهم درسهای مدرسته.
- مامان!
- شد دو دقیقه.
آمدم اعتراض کنم که یک گلوله از ناکجاآباد سر رسید و خورد جایی میان سینه تکاورم. بوق هشدار بازی به صدا درآمد و بعد جنگجوی من سُر خورد و افتاد، با نگاهی که داشت یکوری کوچه روبهرویش را میپایید. غرولند کردم و از بازی بیرون آمدم.
به کارن که داشت از اتاق میرفت بیرون گفتم: «خیالت راحت شد؟... ولی توی خواب ببینی من فردا برم برات خرید کنم.»
- الان فقط بخواب موشه!... بخواب.
شانه بالا انداختم و کلید برق را زدم. تاریکی اتاقم را ترسناک کرد. فقط نور ملایمی از لابهلای پرده میتابید روی جایی که میز تحریرم چسبیده بود به دیوار. خواب آن شب دیر به چشمم آمد و یادم نیست کی خوابم برد؛ ولی یادم است که صبح با صدایی مهیب از خواب پریدم. اول یکی دوتایی انفجار بود که زمین زیر پامان را لرزاند. داشت چه اتفاقی میافتاد؟ بلند شدم نشستم، گیج و منگ بودم. وقتی از بهت درآمدم که صدای تازهای به گوشم رسید... تق تق... تقتقتتق. صدا انگار بیخ گوشمان بود. صدای تیراندازی و شلیک تیر برای ما که در اسرائیل نفس میکشیدیم صدای غریبی نبود؛ اما نه اینقدر نزدیک. صدای آژیر خطر در شهر بلند شد. حس میکردم وسط یک بازی رایانهایام. اسلحهام کجا بود؟
از تخت پریدم بیرون و رفتم سراغ کارن. توی سالن ایستاده بود، موهای کوتاهش زیر نور کمی که از بیرون افتاده بود روی سرش، کمپشتتر هم دیده میشد. با فاصله از پنجره داشت آسمان بیرون را نگاه میکرد که موشکها روی آن خط نورانی ایجاد میکردند و بعد منفجر میشدند. دویدم سمت در تا از توی کوچه تماشا کنم آسمان را. کارن جیغ زد: «موشه! کجا میری؟»
- ببینم چه خبره؟
- خطرناکه نرو!
در خانه را باز کردم. فقط اشتباهم این بود که لای در را زیادی باز کرده بودم. انگار پرت شده بودم وسط یکی از بازیهایم. چندتایی جنگاور بیرون در بودند، با لباسهایی سرتاپا نظامی مشکی، پوتینهای نظامی و صورتهایی پوشیده با چفیه فلسطینی. غیرممکن بود فلسطینیها جرأت پیدا کرده باشند تا اینجا بیایند. با خودم گفتم حتماً مانوری چیزی است یا دارند فیلم و سریال بازی میکنند. همین فکرها بود که باعث شد حواسم پرت شود و در را زود نبندم و برنگردم پیش کارن. یکی از جنگاوران فلسطینی چرخیده بود طرف من و داشت با نگاهی خشمگین براندازم میکرد. برای یک لحظه انگشتهایم گشت به دنبال کلید رایانه تا با شلیک اسنایپرم کلهاش را بترکانم؛ اما حیف که خبری از اسلحه محبوبم نبود و جنگاور داشت میآمد طرف من. خواستم سریع در خانه را ببندم که یک پوتین نظامی از ناکجاآباد آمد لای در خانه و نگذاشت بسته شود.
ادامه دارد ...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#سردار_دلها
#غزه
#رمان_آنلاین
@daneshgarbehzad
یا عزیز
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_دوم
تمام زورم را جمع کردم و هل دادم تا در بسته شود، که نشد. اینبار پشتم را چسباندم به در خانه و سنگینی بدنم را فشار دادم. نباید اجازه میدادم آن تکاور خونخوار وارد خانه شود! از فکر اینکه دست آن تروریست به مادرم برسد مو به تنم سیخ شد. کلیپهای زیادی از وحشیگری و تجاوز تروریستها دیده بودم. ضربان قلبم رسیده بود به هزار. نه نمیگذارم آنها وارد خانهمان شوند! اما بیفایده بود. با یک تکان محکم به کناری پرت شدم و در خانهمان کامل باز شد. هیبت ترسناک چند جنگاور در آستانه در پیدا شد. پشت سرشان نور ملایم صبحگاهی داشت هوا را روشن میکرد و همین تاریکی و روشنایی ملایم و صدای تیراندازی و انفجار، آنها را ترسناکتر نشان میداد.
مادرم افتاد روی زانو و شروع کرد به عبری و انگلیسی حرف زدن: «ما رو نکشید! تو رو به هر چیزی که میپرستید ما رو نکشید! از جون ما چی میخواهید؟»
مبهوت زل زده بودم به مادرم. به زنی که کلمات را گم کرده بود و قاطی و در هم حرف میزد، به کسی که تا همین چند ساعت قبل در ذهنم قهرمانی شکستناپذیر بود، حالا اما قهرمان من تا حد مرگ ترسیده بود و بدون وقفه داشت به جنگاورها التماس میکرد: «ما هیچکاری با دولت اسراییل نداریم. ما یه شهروند سادهایم و تا به حال به هیچ فلسطینی حتی انگشت هم نزدهایم... خواهش میکنم با ما کاری نداشته باشید.»
خوشم نیامد. دلم میخواست میتوانستم سر مادرم فریاد بزنم «بلند شو...بلند شو و به این تروریستهای جانی التماس نکن... اینها ارزش چنین التماسهایی رو ندارند.»
یکی از جنگاورهای سیاهپوش من را صدا زد: «عربی بلدی پسرم؟»
- اوهوم... .
دلم نمیخواست اینطوری مرا صدا بزند. «پسرم!». من هیچ نسبتی با شما تروریستها ندارم!
- برو به مادرت کمک کن آروم بشه.
- شما از ما چی میخواهید؟
- باید بریم.
- کجا؟
- نگران نباش... ما نمیخواهیم به شما آسیبی برسه. فقط سریعتر!
کارن که دید جنگاورها دارند با من صحبت میکنند کمی آرام شد. سعی میکرد سر از حرفهای ما دربیاورد. لهجهشان با عربهایی که میشناختم کمی فرق داشت، تند و غلیظ حرف میزدند. از همان جنگاور سیاهپوش پرسیدم: «اگر دنبالتون نیاییم چی؟»
- مجبوریم به زور ببریمتون.
یکی دیگر از جنگاورها تند و تیز خیز برداشت سمتم: «تو انگار حالیت نیست بچه!... مهمونی که نمیریم. جنگه.»
بعد گلنگدن اسلحهاش را باز و بسته کرد: «معطلمون نکنید!»
ترسیدیم و عقب رفتیم. صدای انفجار مهیبی آمد، از جایی دورتر از محله ما. جنگاوری که حالا حدس میزدم فرماندهشان باشد، قبل از اینکه او به من برسد بازویش را چنگ زد: «آرومتر ابواحمد... چه خبرته!»
نمیدانستم باید به جنگاورهای فلسطینی اطمینان کنم یا نه؟ از یک طرف هم داستانهایی که شنیده بودم و دیده بودم جلو چشمم بود و از طرف دیگر هم یک آرامشی در وجود آنها بود که من را نمیترساند. اصلاً اینها به کنار، وقتی چند نفر با ظاهری اینقدر ترسناک اسلحه گرفته باشند سمتت، چه کاری از دستت ساخته است؟ کاش اسنایپرم روی دیوار اتاقم بود، آنوقت ببینم میتوانستند اینطور به ما زور بگویند! زیر بغل کارن را گرفتم و بلندش کردم: «باید همراهشون بریم.»
بدن کارن شروع کرد به لرزیدن: «نه موشه... نه! اینا ما رو میکشن، اینا جنایتکارن!»
طاقت نیاوردم و به همانی که حدس میزدم فرماندهشان باشد گفتم: «با این کار قبر خودتون رو کندید... قبل از اینکه از مرز رد بشیم سربازهای ما پوست از سرتون میکَنند.»
فرمانده خندید. یکی از آنها که درشتتر از بقیه بود گفت: «هیچ غلطی... .»
فرمانده غرید: «ابواحمد... خفه!»
جنگاور عصبانی بازویم را گرفت و هلم داد توی کوچه. آنجا بود که دیدم غیر از ما چند خانواده دیگر هم دارند از خانهها بیرون میآیند. بوی سوختگی همهجا را فرا گرفته بود. تعداد جنگاورها بیشتر از چیزی بود که فکر میکردم.
ادامه دارد ...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#غزه
#سردار_دلها
#رمان_آنلاین
@daneshgarbehzad
یا عزیز
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_سوم
دیگر صبح شده بود و نور سحرگاهی آسمان کوچهی داوود را به رنگ آبی ملایمی درآورده بود. اگر روز دیگری بود با ابرها کلی شکل جورواجور میساختم در ذهنم، اما آن لحظه نه. در آن روز گندی که معلوم نبود کارمان به کجا میکشد حوصله خیالپردازی نداشتم. موشکها آسمان را میشکافتند و جایی در هوا میترکیدند. سر و صدا از همهجای شهر بلند شده بود و با صدای کرکنندة آژیرِ خطر قاطی بود. آرزو میکردم کاش بابا خانه بود. چرا همیشه ما را تنها میگذارد؟ شاید اگر آن روز آنجا بود میتوانست جلو آنها را بگیرد. وقتی جلوتر رفتیم و جمعیت توی کوچه را دیدم نظرم عوض شد. همهجا گُله به گُله خانوادههای اسراییلی داشتند میرفتند طرف خیابان «اِستر». مردها دستهاشان پشت سرشان بود و چندتایی از آنها بدجوری ترسیده بودند؛ حتی آقای هاگاری که یک شاباکی مرموز بود هم داشت پاهاش میلرزید. حقش بود، بس که پسر دماغویش ما را از شغل پدرش میترساند. حالا کجا بود؟ حتماً خودش را خراب کرده و برده بودند شلوارش را عوض کند! چندتایی بچه هم بودند که گریه میکردند و تلاش مادرهاشان برای آرام کردن آنها بیفایده بود. بین راه داشتم به بازیهای رایانهایام فکر میکردم. یعنی میشود بپرم روی سر یکی از جنگاورها و اسلحهاش را بگیرم؟ بعد مثل توی فیلمها اسلحه را بگیرم طرف جنگاورها و دخلشان را بیاورم. حتماً آقای هاگاری هم تیراندازی بلد است. مگر میشود کسی در شاباک باشد و نتواند تیراندازی کند! با اینکه آدم ترسناکی است ولی تفنگی هم میانداختم سمت او تا کمکم کند. حتی افراد محل هم از شاباکیها میترسند چه برسد به ما بچهها. همیشه دوست داشتم سر از کار سازمان اطلاعات و امنیت داخلی اسرائیل دربیاورم. بدیاش این است که فقط اعضای شاباک همدیگر را میشناسند و ما فقط میتوانیم حدس بزنیم چه کسی شاباکی است و چه کسی نیست.
چند خیابان را که رد کردیم رسیدیم بیرون شهر، جایی بین باغهای لیمو و زیتون. بارها از کنار آنها با ماشین گذشته بودیم. حالا جنگاورهای فلسطینی هم عصبیتر میشدند. اصرار داشتند تندتر راه برویم؛ اما زنها غرّ میزدند که با این بچههای کوچک نمیشود تندتر از این رفت. بین همین جرّوبحثها بود که یکی از جنگاورها صدا زد: «تانک... تانکهای اسراییلی... پشت سرمون تانکه.»
موجی از سر و صدا درگرفت. چند نفری خوشحال بودند که داریم نجات پیدا میکنیم چندتای دیگر هم نگران که در این اوضاع شاید جنگاورهای فلسطینی عصبی شوند و همهمان را قتلعام کنند. مگر کار تروریست همین نیست؟ همهمه و شلوغیها خیلی زود تمام شد. جنگاورها فریاد کشیدند سرمان که باید بدویم. چندتایی از جنگاورها هم پشت دیوارهای کوتاه و درختچهها سنگر گرفتند تا جلو تانکها را بگیرند.
با داد و هوار جنگاورها مجبور شدیم بدویم دنبالشان. دویدن برای مرد چاقی مثل آقای هاگاری خیلی سخت بود و زود به نفسنفس افتاد. رو به بقیه گفت: «بیخود حرف اینا رو گوش نکنید، ندوید! اینا سربازای خودمونند. فرزندان ما هستند. اومدن کمکمون.»
چند نفری ایستادند. شاید حرفهای آقای هاگاری را باور کرده بودند اما ما نه. نمیدانستیم برای چه داریم از سربازانمان فرار میکنیم، فقط میدویدیم. همین وقتها بود که یکی از بچههای چهار ساله زمین خورد. تا مادرش متوجه بشود چند قدمی دور شده بود. خواست برگردد طرف بچهاش که یک گلوله توپ نزدیک گروه عقبماندهمان منفجر شد. زمین زیر پایمان لرزید. خاک و دود همه جا را فراگرفت. جنگاورهایی که اینجا و آنجا سنگر گرفته بودند شلیک کردند طرف تانکها. یکی از جنگاورها از کنار یک درختچه رفت ایستاد وسط جادهی خاکی میان باغ و موشکش را شلیک کرد. مردها دوباره فریاد زدند: «نایستید! بدوید!»
بیوقفه دویدیم. جنگاورها جایی کنار یک تپه کوچک ایستادند. نفسهامان به شماره افتاده بود. مادر بچه از فرط گریه به هقهق افتاده بود. فقط جیغ میزد: «اونا بچهام رو کشتند... کشتند. بچهام رو کشتند.»
جنگاورها بوتههای خار و درختچههایی که آنجا افتاده بود را کنار زدند. آنجا یک تونل مخفی بود.
ادامه دارد ...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#رمان_آنلاین
#سردار_دلها
@daneshgarbehzad
یا عزیز
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_چهارم
دنیا افتاده بود روی دور تند. حوادث سرعت عجیب و غریبی گرفته بود. جنگاورها بلند بلند فریاد میزدند و ما را هل میدادند به جلو. رسیده بودیم به دهانه یکی از آن تونلهای مرموز غزه. چارهای مگر جز اطاعت داشتیم؟ یا باید میرفتیم داخل تونل یا برمیگشتیم عقب؛ جایی که احتمال داشت تانکهای خودمان باشد. آن غولهای آهنی که به جای مبارزه با تروریستها، چند دقیقه پیش به سمت ما شلیک کرده بودند! همین احمقها بودند که جان بچه چهارساله خانم روبین را گرفتند. آنقدر عصبانی بودم که دلم میخواست فریاد بزنم. چرا هیچکاری از ما برنمیآمد؟ کارن دستم را رها نمیکرد و پشت سر خودش میکشید. یخِ یخ بود دستش. با صدای هر انفجاری مرا بغل میکرد. میخواست از من محافظت کند یا اینطوری ترس خودش را پنهان میکرد؟
وادارمان کردند وارد تونل تاریکی شویم. جنگاوری که مهربانتر از بقیه بود اول به عربی و بعد خیلی سریع به عبریِ دست و پاشکسته گفت: «هر کی گوشی داره چراغ قوهاش رو روشن کنه، زود!»
چند نفری نور انداختند به در و دیوار تونلی که باریک بود و یک نفر به زور میشد از آن رد شود. آنقدر از تونلهایی که فلسطینیها زیر غزه کنده بودند، میگفتند که هم از دیدنشان میترسیدم و هم دوست داشتم سر از هزارتوی آنجا دربیاورم و اگر زنده ماندم بروم پُزش را به دوستانم بدهم. اوّلش بچهها تا چشمشان افتاد به تاریکی و تنگی تونل، زدند زیر گریه. جنگاورها داد زدند سر همه و مادرها هر جوری بود جلو گریه بچهها را گرفتند. نمیدیدم اما صدای آن جنگاور مهربانتر از بقیه آمد: «کمی دیگه تحمل کنید، داریم میرسیم.»
همهمه شد و صدای جوانی از پشت سرم آمد که آهسته و به عبری گفت: «فقط خدا کنه ما رو نکشن!»
صدای پیری از جایی که معلوم نبود جوابش را داد: «کودن! ما رو اسیر گرفتن تا معامله کنن. کشتنی اگه در کار بود خودشون رو اینقدر زحمت نمیدادن بیارن اینجا.»
جلوتر از کارن میرفتم. کارن که شنید، خوشحال شد و موهایم را بوسید: «گروگان بهتر از کشته شدنه. درسته موشه؟»
در صدایش امیدی همراه با ترس بود. بعد از مدتی رسیدیم جایی که بالای سرمان نور بود، انگار که ته یک چاه باشیم. روی دیوارهی تونل پلههایی از میلههای فلزی بود که میشد با کمک دست و پا خودت را بالا بکشی. بالا رفتن از آن چاه برای ما پسربچهها و مردها که نه، ولی برای زنها و بچههای کوچک سخت بود. یک نفر از جنگاورها رفت ایستاد روی یکی از پلهها. پاهایش را طوری به دیواره چاه محکم کرد که دستهاش آزاد باشد. بعد بچههای کوچک را یکی یکی از مادرهاشان گرفت و داد به کسانی که بالا و بیرون از چاه بودند. نوبت زنها بود که از پلهها بکشند بالا. چندتایی پیرمرد و پیرزن هم با کمک مردها آن دو متر را بالا رفتند و بعدش ما پسربچهها و دست آخر هم مردها.
بیرون که آمدیم دیدیم وسط یک باغ خرماییم. چند نفری از جنگاورها رفتند برایمان آب آوردند. یکی از زنها سر جنگاوری که اجازه نمیداد کسی بین نخلها بنشیند و نفسی تازه کند داد زد: «چرا دست از سر ما برنمیدارید؟ ما دیگه جون نداریم.»
جنگاور مهربان خودش را به زن رساند و به عبری توضیح داد که باید هرچه زودتر راه بیفتیم آنجا خطرناک است. به آسمان اشاره کرد و رو به همه گفت: «اگه نجنبید شاید به زودی جونتون رو موشکهای خودتون بگیرن.»
یکی از جنگاورها که کمک کرد آخرین اسرائیلی هم از تونل بیرون بیاید به عربی گفت: «مثل تانکهاتون.»
همه جنگاورها خندیدند به جز فرمانده. گروگانها با ترس به اسلحهبهدستهای خندان نگاه میکردند که نکند نقشهای برایشان کشیدهاند که آنها بیخبرند.
جنگاور مهربان بلند گفت تا همه بشنوند: «اینجا امن نیست. اسرائیلیها تا یکی دو ساعت دیگه بمباران رو شروع میکنن. باید شما رو به جای امنی منتقل کنیم.»
یکی از مردهایمان داد زد: «برای ما جای امن، جاییه که شما تروریست ها نباشید...!»
بعد پشت جمعیت قایم شد. کارن زیرلب غرغر کرد: «احمق!»
یکی از جنگاورها که هیکل درشت و ترسناکی داشت سریع اسلحهاش را بالا آورد و یکی دو تیر شلیک کرد طرف مرد احمق.
ادامه دارد...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#رمان_آنلاین
#سردار_دلها
@daneshgarbehzad
رمان آنلاین «خیابان الزهرا»
نوشته بهزاد دانشگر
را هر روز در این صفحه مطالعه کنید:
https://t.me/daneshgarbehzad2 تلگرام
https://ble.ir/daneshgarbehzad بله
https://eitaa.com/daneshgarbehzad ایتا
@behzad_daneshgar1355 اینستاگرام
یا کریم
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_پنجم
فرمانده جنگاورها که جلوتر از ما داشت در حلقه نیروهایش حرف میزد فریاد زد: «ابواحمد!»
ابواحمد اسلحهاش را پایین آورد و گلنگدنش را آزاد کرد. فرمانده آمد سمت او و دستش را دراز کرد: «اسلحهات رو بده من ابواحمد!»
ابواحمد پابهپا شد و خواست طفره برود. بعد پشیمان شد و اسلحه را گذاشت توی دست فرمانده. نفس راحتی کشیدیم. فرمانده به نیروی بدون اسلحهاش گفت: «چشمبندها رو بیار!»
دنبال مرد احمق گشت که از پشت جمعیت سرک میکشید ببیند بالاخره کار به کجا میرسد. فرمانده میگفت و جنگاور مهربان ترجمه میکرد برای ما.
- ما دشمن شما نیستیم. فقط خونهمون رو میخواهیم، سرزمینمون رو. اون وقت دیگه مجبور نبودیم بجنگیم. دولت شما هفت هزار نفر از خواهران و برادران ما رو اسیر کرده. ما هم مجبور شدیم شما رو چند روزی مهمون کنیم اینجا تا دولتتون سر عقل بیاد و در عوض آزادی شما، خواهران و برادران ما رو آزاد کنه.
پیرمرد کوچولویی گفت: «دیدید گفتم!» فکر کنم همانی بود که در تونل صدایش را شنیده بودم. حالا هم قیافه گرفته بود که یعنی دیدید گفتم میخواهند ما را معامله کنند و خبری از کشتن نیست!
فرمانده موقع سخنرانی قدم میزد.
- پس مجبوریم مراقب جون شما باشیم، حتی به بهای جون خودمون. پس فعلاً امنترین جا برای شما کنار ماست. مایی که حاضریم به خاطر آزادی هموطنان فلسطینیمون جون بدیم.
وقتی گفت جان ما از جان خودشان مهمتر است خیال خیلیها راحت شد، اما نگرانی از بین نرفت.
با غرولند و اینپا آنپا کردن، بالاخره زیر بار رفتیم چشمهایمان را ببندند. چیزی شبیه چشمبندی بود که کارن شبها موقع خواب میبندد اما بزرگتر و ضخیمتر. ناگهان همه جا تاریک شد و با خودم گفتم اگر در جنگ چشمهایم را از دست بدهم چطور باید زندگی کنم؟ مسلماً قید بازی رایانهای را باید بزنم حتی نخواهم توانست از عهده بازی بچگانه سابوی بربیایم. صدای فرمانده اینبار دستور داد: «دیگه وقت رفتنه. استراحت کامل باشه جایی که همه در امان باشیم.»
مترجم به جای اینکه حرف او را ترجمه کند به عبری گفت: «برای اینکه نیفتید و به در و دیوار نخورید، لباس نفر جلویی رو بگیرید. مراقب باشید از بقیه عقب نمونید!»
من و کارن احتمالاً افتادیم عقب صف، برای اینکه لباس او دست من بود ولی کسی مرا نگرفته بود از پشت. صدای فرمانده و ابواحمد را میشنیدم که دارند با همدیگر بحث میکنند. با صدایی که تلاش میکردند چندان بلند نباشد.
- بهت گفتم هنوز آماده نیستی ابواحمد، نگفتم؟
صدایی نیامد.
- گفتم جون اسیرها برامون خیلی مهمه، نگفتم؟
- من فقط خواستم بترسونمش.
- اگه دستت لرزیده بود و تیر خورده بود به سینهاش چی؟... اونها اسیر ما هستند ابواحمد! یه نفر هم یه نفره.
صدای ابواحمد بغض داشت: «هنوز چهره اسماء جلو چشممه ابوجهاد. فقط دو سالش بود. وقتی حرف میزد دلم شیرین میشد. بچهها توی این سن خیلی شیرینند، خیلی.»
صدایش میلرزید.
- برای غمت متأسفم ابواحمد. صبور باش! همسرت و بچههات الان نزد خداوند رحمان هستند.
صدای ابواحمد دوباره خشمگین شد: «همینطوره ابوجهاد، ولی این سگها باید تاوان بدن، همهشون!»
- اینها نه برادر! اونهایی که باعث شهادت خانوادههامون شدن تاوان میدن به حق رسول الله(ص).
به نظر میرسید تونل اینبار بزرگتر باشد؛ چون دیگر لازم نبود سر را خم کنیم و مراقب باشیم بدنهایمان کشیده نشود به دیوارهها. هوای داخل تونل خفه نبود اصلاً. برای همین راحتتر حرکت میکردیم. چشمهایت که بسته باشد زمان کش میآید و دیرتر میگذرد، مدتی بعد شاید یک ربع یا نیم ساعت دیگر رسیدیم به جایی که معلوم بود هوای آزاد است. این دفعه دیگر خبری از پله نبود، تونل شیب داشت به بیرون. از سروصدای مردم و ماشینها معلوم بود روز به طور کامل شروع شده و ما وارد شهر شدهایم. ماشینها بلند بلند بوق میزدند و مردم سرود عربی میخواندند. معلوم بود جشن گرفتهاند. بعد رفتیم جایی که انگار اتاقی چیزی بود و سقف داشت؛ چون صداها کمتر شد. فرمانده گفت: «همینجا که هستید بشینید!»
نشستیم و کمی بعد دستی آمد و چشمبندم را باز کرد. به هم نگاه کردیم، موها آشفته، چهرهها در هم، لباسها خاکی و کثیف. ما اسیرانی بودیم که پا گذاشتهایم به غزه، شهری در دل فلسطین، دشمن اول اسرائیل.
ادامه دارد ...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#سردار_دلها
#رمان_آنلاین
@daneshgarbehzad