eitaa logo
کوچه هشتم
344 دنبال‌کننده
20 عکس
0 ویدیو
0 فایل
نون والقلم این کانال مخصوص معرفی آثار، دیدگاه‌ها و برنامه‌های آموزشی استاد بهزاد دانشگر (داستان نویس) تاسیس شده است. لینک دعوت به کانال ایتا: https://eitaa.com/daneshgarbehzad لینک عضویت: B2n.ir/daneshgarbehzad ارتباط با ادمین: @ofoqe1402
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا عزیز   س   تمام زورم را جمع کردم و هل دادم تا در بسته شود، که نشد. این‌بار پشتم را چسباندم به در خانه و سنگینی بدنم را فشار دادم. نباید اجازه می‌دادم آن تکاور خون‌خوار وارد خانه شود! از فکر این‌که دست آن تروریست به مادرم برسد مو به تنم سیخ شد. کلیپ‌های زیادی از وحشی‌گری و تجاوز تروریست‌ها دیده بودم. ضربان قلبم رسیده بود به هزار. نه نمی‌گذارم آن‌ها وارد خانه‌مان شوند! اما بی‌فایده بود. با یک تکان محکم به کناری پرت شدم و در خانه‌مان کامل باز شد. هیبت ترسناک چند جنگاور در آستانه در پیدا شد. پشت سرشان نور ملایم صبحگاهی داشت هوا را روشن می‌کرد و همین تاریکی و روشنایی ملایم و صدای تیراندازی و انفجار، آنها را ترسناک‌تر نشان می‌داد. مادرم افتاد روی زانو و شروع کرد به عبری و انگلیسی حرف زدن: «ما رو نکشید! تو رو به هر چیزی که می‌پرستید ما رو نکشید! از جون ما چی می‌خواهید؟» مبهوت زل زده بودم به مادرم. به زنی که کلمات را گم کرده بود و قاطی و در هم حرف می‌زد، به کسی که تا همین چند ساعت قبل در ذهنم قهرمانی شکست‌ناپذیر بود، حالا اما قهرمان من تا حد مرگ ترسیده بود و بدون وقفه داشت به جنگاورها التماس می‌کرد: «ما هیچ‌کاری با دولت اسراییل نداریم. ما یه شهروند ساده‌ایم و تا به حال به هیچ فلسطینی حتی انگشت هم نزده‌ایم... خواهش می‌کنم با ما کاری نداشته باشید.» خوشم نیامد. دلم می‌خواست می‌توانستم سر مادرم فریاد بزنم «بلند شو...بلند شو و به این تروریست‌های جانی التماس نکن... این‌ها ارزش چنین التماس‌هایی رو ندارند.» یکی از جنگاورهای سیاه‌پوش من را صدا زد: «عربی بلدی پسرم؟» - اوهوم... . دلم نمی‌خواست این‌طوری مرا صدا بزند. «پسرم!». من هیچ نسبتی با شما تروریست‌ها ندارم! - برو به مادرت کمک کن آروم بشه. - شما از ما چی می‌خواهید؟ - باید بریم. - کجا؟ - نگران نباش... ما نمی‌خواهیم به شما آسیبی برسه. فقط سریع‌تر! کارن که دید جنگاورها دارند با من صحبت می‌کنند کمی آرام شد. سعی می‌کرد سر از حرف‌های ما دربیاورد. لهجه‌شان با عرب‌هایی که می‌شناختم کمی فرق داشت، تند و غلیظ حرف می‌زدند. از همان جنگاور سیاهپوش پرسیدم: «اگر دنبال‌تون نیاییم چی؟» - مجبوریم به زور ببریم‌تون. یکی دیگر از جنگاورها تند و تیز خیز برداشت سمتم: «تو انگار حالیت نیست بچه!... مهمونی که نمی‌ریم. جنگه.» بعد گلنگدن اسلحه‌اش را باز و بسته کرد: «معطل‌مون نکنید!» ترسیدیم و عقب رفتیم. صدای انفجار مهیبی آمد، از جایی دورتر از محله ما. جنگاوری که حالا حدس می‌زدم فرمانده‌شان باشد، قبل از این‌که او به من برسد بازویش را چنگ زد: «آروم‌تر ابواحمد... چه خبرته!» نمی‌دانستم باید به جنگاورهای فلسطینی اطمینان کنم یا نه؟ از یک طرف هم داستان‌هایی که شنیده بودم و دیده بودم جلو چشمم بود و از طرف دیگر هم یک آرامشی در وجود آنها بود که من را نمی‌ترساند. اصلاً این‌ها به کنار، وقتی چند نفر با ظاهری این‌قدر ترسناک اسلحه گرفته باشند سمتت، چه کاری از دستت ساخته است؟ کاش اسنایپرم روی دیوار اتاقم بود، آن‌وقت ببینم می‌توانستند این‌طور به ما زور بگویند! زیر بغل کارن را گرفتم‌ و بلندش کردم: «باید همراه‌شون بریم.» بدن کارن شروع کرد به لرزیدن: «نه موشه... نه! اینا ما رو می‌کشن، اینا جنایت‌کارن!» طاقت نیاوردم و به همانی که حدس می‌زدم فرمانده‌شان باشد گفتم: «با این کار قبر خودتون رو کندید... قبل از اینکه از مرز رد بشیم سربازهای ما پوست از سرتون می‌کَنند.» فرمانده خندید. یکی از آن‌ها که درشت‌تر از بقیه بود گفت: «هیچ غلطی... .» فرمانده غرید: «ابواحمد... خفه!» جنگاور عصبانی بازویم را گرفت و هلم داد توی کوچه. آنجا بود که دیدم غیر از ما چند خانواده دیگر هم دارند از خانه‌ها بیرون می‌آیند. بوی سوختگی همه‌جا را فرا گرفته بود. تعداد جنگاورها بیشتر از چیزی بود که فکر می‌کردم. ادامه دارد ...  @daneshgarbehzad
سلام. با هم به ادامه داستان خیابان الزهرا سلام الله علیها گوش می‌کنیم:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا عزیز   س   دیگر صبح شده بود و نور سحرگاهی آسمان کوچه‌ی داوود را به رنگ آبی ملایمی درآورده بود. اگر روز دیگری بود با ابرها کلی شکل جورواجور می‌ساختم در ذهنم، اما آن لحظه نه. در آن روز گندی که معلوم نبود کارمان به کجا می‌کشد حوصله خیال‌پردازی نداشتم. موشک‌ها آسمان را می‌شکافتند و جایی در هوا می‌ترکیدند. سر و صدا از همه‌جای شهر بلند شده بود و با صدای کرکنندة آژیرِ خطر قاطی بود. آرزو می‌کردم کاش بابا خانه بود. چرا همیشه ما را تنها می‌گذارد؟ شاید اگر آن روز آن‌جا بود می‌توانست جلو آن‌ها را بگیرد. وقتی جلوتر رفتیم و جمعیت توی کوچه را دیدم نظرم عوض شد. همه‌جا گُله به گُله خانواده‌های اسراییلی داشتند می‌رفتند طرف خیابان «اِستر». مردها دست‌هاشان پشت سرشان بود و چندتایی از آن‌ها بدجوری ترسیده بودند؛ حتی آقای هاگاری که یک شاباکی مرموز بود هم داشت پاهاش می‌لرزید. حقش بود، بس که پسر دماغویش ما را از شغل پدرش می‌ترساند. حالا کجا بود؟ حتماً خودش را خراب کرده و برده بودند شلوارش را عوض کند! چندتایی بچه هم بودند که گریه می‌کردند و تلاش مادرهاشان برای آرام کردن آن‌ها بی‌فایده بود. بین راه داشتم به بازی‌های رایانه‌ای‌ام فکر می‌کردم. یعنی می‌شود بپرم روی سر یکی از جنگاورها و اسلحه‌اش را بگیرم؟ بعد مثل توی فیلم‌ها اسلحه را بگیرم طرف جنگاورها و دخل‌شان را بیاورم. حتماً آقای هاگاری هم تیراندازی بلد است. مگر می‌شود کسی در شاباک باشد و نتواند تیراندازی کند! با این‌که آدم ترسناکی است ولی تفنگی هم می‌انداختم سمت او تا کمکم کند. حتی افراد محل هم از شاباکی‌ها می‌ترسند چه برسد به ما بچه‌ها. همیشه دوست داشتم سر از کار سازمان اطلاعات و امنیت داخلی اسرائیل دربیاورم. بدی‌اش این است که فقط اعضای شاباک همدیگر را می‌شناسند و ما فقط می‌توانیم حدس بزنیم چه کسی شاباکی است و چه کسی نیست. چند خیابان را که رد کردیم رسیدیم بیرون شهر، جایی بین باغ‌های لیمو و زیتون. بارها از کنار آن‌ها با ماشین گذشته بودیم. حالا جنگاورهای فلسطینی هم عصبی‌تر می‌شدند. اصرار داشتند تندتر راه برویم؛ اما زن‌ها غرّ می‌زدند که با این بچه‌های کوچک نمی‌شود تندتر از این رفت. بین همین جرّوبحث‌ها بود که یکی از جنگاورها صدا زد: «تانک... تانک‌های اسراییلی... پشت سرمون تانکه.» موجی از سر و صدا درگرفت. چند نفری خوشحال بودند که داریم نجات پیدا می‌کنیم چندتای دیگر هم نگران که در این اوضاع شاید جنگاورهای فلسطینی عصبی شوند و همه‌مان را قتل‌عام کنند. مگر کار تروریست همین نیست؟ همهمه و شلوغی‌ها خیلی زود تمام شد. جنگاورها فریاد کشیدند سرمان که باید بدویم. چندتایی از جنگاورها هم پشت دیوارهای کوتاه و درختچه‌ها سنگر گرفتند تا جلو تانک‌ها را بگیرند. با داد و هوار جنگاورها مجبور شدیم بدویم دنبال‌شان. دویدن برای مرد چاقی مثل آقای هاگاری خیلی سخت بود و زود به نفس‌نفس افتاد. رو به بقیه گفت: «بی‌خود حرف اینا رو گوش نکنید، ندوید! اینا سربازای خودمونند. فرزندان ما هستند. اومدن کمک‌مون.» چند نفری ایستادند. شاید حرف‌های آقای هاگاری را باور کرده بودند اما ما نه. نمی‌دانستیم برای چه داریم از سربازان‌مان فرار می‌کنیم، فقط می‌دویدیم. همین وقت‌ها بود که یکی از بچه‌های چهار ساله زمین خورد. تا مادرش متوجه بشود چند قدمی دور شده بود. خواست برگردد طرف بچه‌اش که یک گلوله توپ نزدیک گروه عقب‌مانده‌مان منفجر شد. زمین زیر پای‌مان لرزید. خاک و دود همه جا را فراگرفت. جنگاورهایی که این‌جا و آن‌جا سنگر گرفته بودند شلیک کردند طرف تانک‌ها. یکی از جنگاورها از کنار یک درختچه رفت ایستاد وسط جاده‌ی خاکی میان باغ و موشکش را شلیک کرد. مردها دوباره فریاد زدند: «نایستید! بدوید!» بی‌وقفه دویدیم. جنگاورها جایی کنار یک تپه کوچک ایستادند. نفس‌هامان به شماره افتاده بود. مادر بچه از فرط گریه به هق‌هق افتاده بود. فقط جیغ می‌زد: «اونا بچه‌ام رو کشتند... کشتند. بچه‌ام رو کشتند.» جنگاورها بوته‌های خار و درختچه‌هایی که آنجا افتاده بود را کنار زدند. آنجا یک تونل مخفی بود. ادامه دارد ... @daneshgarbehzad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم
ادامه داستان خیابان الزهرا س
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا عزیز س   دنیا افتاده بود روی دور تند. حوادث سرعت عجیب و غریبی گرفته بود. جنگاورها بلند بلند فریاد می‌زدند و ما را هل می‌دادند به جلو. رسیده بودیم به دهانه یکی از آن تونل‌های مرموز غزه. چاره‌ای مگر جز اطاعت داشتیم؟ یا باید می‌رفتیم داخل تونل یا برمی‌گشتیم عقب؛ جایی که احتمال داشت تانک‌های خودمان باشد. آن غول‌های آهنی که به جای مبارزه با تروریست‌ها، چند دقیقه پیش به سمت ما شلیک کرده بودند! همین احمق‌ها بودند که جان بچه چهارساله خانم روبین را گرفتند. آن‌قدر عصبانی بودم که دلم می‌خواست فریاد بزنم. چرا هیچ‌کاری از ما برنمی‌آمد؟ کارن دستم را رها نمی‌کرد و پشت سر خودش می‌کشید. یخِ یخ بود دستش. با صدای هر انفجاری مرا بغل می‌کرد. می‌خواست از من محافظت کند یا این‌طوری ترس خودش را پنهان می‌کرد؟ وادارمان کردند وارد تونل تاریکی شویم. جنگاوری که مهربان‌تر از بقیه بود اول به عربی و بعد خیلی سریع به عبریِ دست و پاشکسته گفت: «هر کی گوشی داره چراغ قوه‌اش رو روشن کنه، زود!» چند نفری نور انداختند به در و دیوار تونلی که باریک بود و یک نفر به زور می‌شد از آن رد شود. آن‌قدر از تونل‌هایی که فلسطینی‌ها زیر غزه کنده بودند، می‌گفتند که هم از دیدن‌شان می‌ترسیدم و هم دوست داشتم سر از هزارتوی آن‌جا دربیاورم و اگر زنده ماندم بروم پُزش را به دوستانم بدهم. اوّلش بچه‌ها تا چشم‌شان افتاد به تاریکی و تنگی تونل، زدند زیر گریه. جنگاورها داد زدند سر همه و مادرها هر جوری بود جلو گریه بچه‌ها را گرفتند. نمی‌دیدم اما صدای آن جنگاور مهربان‌تر از بقیه آمد: «کمی دیگه تحمل کنید، داریم می‌رسیم.» همهمه شد و صدای جوانی از پشت سرم آمد که آهسته و به عبری گفت: «فقط خدا کنه ما رو نکشن!» صدای پیری از جایی که معلوم نبود جوابش را داد: «کودن! ما رو اسیر گرفتن تا معامله کنن. کشتنی اگه در کار بود خودشون رو این‌قدر زحمت نمی‌دادن بیارن این‌جا.» جلوتر از کارن می‌رفتم. کارن که شنید، خوشحال شد و موهایم را بوسید: «گروگان بهتر از کشته شدنه. درسته موشه؟» در صدایش امیدی همراه با ترس بود. بعد از مدتی رسیدیم جایی که بالای سرمان نور بود، انگار که ته یک چاه باشیم. روی دیواره‌ی تونل پله‌هایی از میله‌های فلزی بود که می‌شد با کمک دست و پا خودت را بالا بکشی. بالا رفتن از آن چاه برای ما پسربچه‌ها و مردها که نه، ولی برای زن‌ها و بچه‌های کوچک سخت بود. یک نفر از جنگاورها رفت ایستاد روی یکی از پله‌ها. پاهایش را طوری به دیواره چاه محکم کرد که دست‌هاش آزاد باشد. بعد بچه‌های کوچک را یکی یکی از مادرهاشان گرفت و داد به کسانی که بالا و بیرون از چاه بودند. نوبت زن‌ها بود که از پله‌ها بکشند بالا. چندتایی پیرمرد و پیرزن هم با کمک مردها آن دو متر را بالا رفتند و بعدش ما پسربچه‌ها و دست آخر هم مردها. بیرون که آمدیم دیدیم وسط یک باغ خرماییم. چند نفری از جنگاورها رفتند برایمان آب آوردند. یکی از زن‌ها سر جنگاوری که اجازه نمی‌داد کسی بین نخل‌ها بنشیند و نفسی تازه کند داد زد: «چرا دست از سر ما برنمی‌دارید؟ ما دیگه جون نداریم.» جنگاور مهربان خودش را به زن رساند و به عبری توضیح داد که باید هرچه زودتر راه بیفتیم آن‌جا خطرناک است. به آسمان اشاره کرد و رو به همه گفت: «اگه نجنبید شاید به زودی جون‌تون رو موشک‌های خودتون بگیرن.» یکی از جنگاورها که کمک کرد آخرین اسرائیلی هم از تونل بیرون بیاید به عربی گفت: «مثل تانک‌هاتون.» همه جنگاورها خندیدند به جز فرمانده. گروگان‌ها با ترس به اسلحه‌به‌دست‌های خندان نگاه می‌کردند که نکند نقشه‌ای برای‌شان کشیده‌اند که آن‌ها بی‌خبرند. جنگاور مهربان بلند گفت تا همه بشنوند: «این‌جا امن نیست. اسرائیلی‌ها تا یکی دو ساعت دیگه بمباران رو شروع می‌کنن. باید شما رو به جای امنی منتقل کنیم.» یکی از مردهایمان داد زد: «برای ما جای امن، جاییه که شما تروریست ها نباشید...!» بعد پشت جمعیت قایم شد. کارن زیرلب غرغر کرد: «احمق!» یکی از جنگاورها که هیکل درشت و ترسناکی داشت سریع اسلحه‌اش را بالا آورد و یکی دو تیر شلیک کرد طرف مرد احمق. ادامه دارد... @daneshgarbehzad  
رمان آنلاین «خیابان الزهرا» نوشته بهزاد دانشگر را هر روز در این صفحه مطالعه کنید: https://t.me/daneshgarbehzad2 تلگرام https://ble.ir/daneshgarbehzad بله https://eitaa.com/daneshgarbehzad ایتا @behzad_daneshgar1355 اینستاگرام
روز کتاب و کتابخوانی بر شما مبارک باد