eitaa logo
کوچه هشتم
353 دنبال‌کننده
20 عکس
0 ویدیو
0 فایل
نون والقلم این کانال مخصوص معرفی آثار، دیدگاه‌ها و برنامه‌های آموزشی استاد بهزاد دانشگر (داستان نویس) تاسیس شده است. لینک دعوت به کانال ایتا: https://eitaa.com/daneshgarbehzad لینک عضویت: B2n.ir/daneshgarbehzad ارتباط با ادمین: @ofoqe1402
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام علیکم
ادامه داستان خیابان الزهرا س
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا عزیز س   دنیا افتاده بود روی دور تند. حوادث سرعت عجیب و غریبی گرفته بود. جنگاورها بلند بلند فریاد می‌زدند و ما را هل می‌دادند به جلو. رسیده بودیم به دهانه یکی از آن تونل‌های مرموز غزه. چاره‌ای مگر جز اطاعت داشتیم؟ یا باید می‌رفتیم داخل تونل یا برمی‌گشتیم عقب؛ جایی که احتمال داشت تانک‌های خودمان باشد. آن غول‌های آهنی که به جای مبارزه با تروریست‌ها، چند دقیقه پیش به سمت ما شلیک کرده بودند! همین احمق‌ها بودند که جان بچه چهارساله خانم روبین را گرفتند. آن‌قدر عصبانی بودم که دلم می‌خواست فریاد بزنم. چرا هیچ‌کاری از ما برنمی‌آمد؟ کارن دستم را رها نمی‌کرد و پشت سر خودش می‌کشید. یخِ یخ بود دستش. با صدای هر انفجاری مرا بغل می‌کرد. می‌خواست از من محافظت کند یا این‌طوری ترس خودش را پنهان می‌کرد؟ وادارمان کردند وارد تونل تاریکی شویم. جنگاوری که مهربان‌تر از بقیه بود اول به عربی و بعد خیلی سریع به عبریِ دست و پاشکسته گفت: «هر کی گوشی داره چراغ قوه‌اش رو روشن کنه، زود!» چند نفری نور انداختند به در و دیوار تونلی که باریک بود و یک نفر به زور می‌شد از آن رد شود. آن‌قدر از تونل‌هایی که فلسطینی‌ها زیر غزه کنده بودند، می‌گفتند که هم از دیدن‌شان می‌ترسیدم و هم دوست داشتم سر از هزارتوی آن‌جا دربیاورم و اگر زنده ماندم بروم پُزش را به دوستانم بدهم. اوّلش بچه‌ها تا چشم‌شان افتاد به تاریکی و تنگی تونل، زدند زیر گریه. جنگاورها داد زدند سر همه و مادرها هر جوری بود جلو گریه بچه‌ها را گرفتند. نمی‌دیدم اما صدای آن جنگاور مهربان‌تر از بقیه آمد: «کمی دیگه تحمل کنید، داریم می‌رسیم.» همهمه شد و صدای جوانی از پشت سرم آمد که آهسته و به عبری گفت: «فقط خدا کنه ما رو نکشن!» صدای پیری از جایی که معلوم نبود جوابش را داد: «کودن! ما رو اسیر گرفتن تا معامله کنن. کشتنی اگه در کار بود خودشون رو این‌قدر زحمت نمی‌دادن بیارن این‌جا.» جلوتر از کارن می‌رفتم. کارن که شنید، خوشحال شد و موهایم را بوسید: «گروگان بهتر از کشته شدنه. درسته موشه؟» در صدایش امیدی همراه با ترس بود. بعد از مدتی رسیدیم جایی که بالای سرمان نور بود، انگار که ته یک چاه باشیم. روی دیواره‌ی تونل پله‌هایی از میله‌های فلزی بود که می‌شد با کمک دست و پا خودت را بالا بکشی. بالا رفتن از آن چاه برای ما پسربچه‌ها و مردها که نه، ولی برای زن‌ها و بچه‌های کوچک سخت بود. یک نفر از جنگاورها رفت ایستاد روی یکی از پله‌ها. پاهایش را طوری به دیواره چاه محکم کرد که دست‌هاش آزاد باشد. بعد بچه‌های کوچک را یکی یکی از مادرهاشان گرفت و داد به کسانی که بالا و بیرون از چاه بودند. نوبت زن‌ها بود که از پله‌ها بکشند بالا. چندتایی پیرمرد و پیرزن هم با کمک مردها آن دو متر را بالا رفتند و بعدش ما پسربچه‌ها و دست آخر هم مردها. بیرون که آمدیم دیدیم وسط یک باغ خرماییم. چند نفری از جنگاورها رفتند برایمان آب آوردند. یکی از زن‌ها سر جنگاوری که اجازه نمی‌داد کسی بین نخل‌ها بنشیند و نفسی تازه کند داد زد: «چرا دست از سر ما برنمی‌دارید؟ ما دیگه جون نداریم.» جنگاور مهربان خودش را به زن رساند و به عبری توضیح داد که باید هرچه زودتر راه بیفتیم آن‌جا خطرناک است. به آسمان اشاره کرد و رو به همه گفت: «اگه نجنبید شاید به زودی جون‌تون رو موشک‌های خودتون بگیرن.» یکی از جنگاورها که کمک کرد آخرین اسرائیلی هم از تونل بیرون بیاید به عربی گفت: «مثل تانک‌هاتون.» همه جنگاورها خندیدند به جز فرمانده. گروگان‌ها با ترس به اسلحه‌به‌دست‌های خندان نگاه می‌کردند که نکند نقشه‌ای برای‌شان کشیده‌اند که آن‌ها بی‌خبرند. جنگاور مهربان بلند گفت تا همه بشنوند: «این‌جا امن نیست. اسرائیلی‌ها تا یکی دو ساعت دیگه بمباران رو شروع می‌کنن. باید شما رو به جای امنی منتقل کنیم.» یکی از مردهایمان داد زد: «برای ما جای امن، جاییه که شما تروریست ها نباشید...!» بعد پشت جمعیت قایم شد. کارن زیرلب غرغر کرد: «احمق!» یکی از جنگاورها که هیکل درشت و ترسناکی داشت سریع اسلحه‌اش را بالا آورد و یکی دو تیر شلیک کرد طرف مرد احمق. ادامه دارد... @daneshgarbehzad  
رمان آنلاین «خیابان الزهرا» نوشته بهزاد دانشگر را هر روز در این صفحه مطالعه کنید: https://t.me/daneshgarbehzad2 تلگرام https://ble.ir/daneshgarbehzad بله https://eitaa.com/daneshgarbehzad ایتا @behzad_daneshgar1355 اینستاگرام
روز کتاب و کتابخوانی بر شما مبارک باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا کریم   س       فرمانده جنگاورها که جلوتر از ما داشت در حلقه نیروهایش حرف می‌زد فریاد زد: «ابواحمد!» ابواحمد اسلحه‌اش را پایین آورد و گلنگدنش را آزاد کرد. فرمانده آمد سمت او و دستش را دراز کرد: «اسلحه‌ات رو بده من ابواحمد!» ابواحمد پابه‌پا شد و خواست طفره برود. بعد پشیمان شد و اسلحه را گذاشت توی دست فرمانده. نفس راحتی کشیدیم. فرمانده به نیروی بدون اسلحه‌اش گفت: «چشم‌بندها رو بیار!» دنبال مرد احمق گشت که از پشت جمعیت سرک می‌کشید ببیند بالاخره کار به کجا می‌رسد. فرمانده می‌گفت و جنگاور مهربان ترجمه می‌کرد برای ما. - ما دشمن شما نیستیم. فقط خونه‌مون رو می‌خواهیم، سرزمین‌مون رو. اون وقت دیگه مجبور نبودیم بجنگیم. دولت شما هفت هزار نفر از خواهران و برادران ما رو اسیر کرده. ما هم مجبور شدیم شما رو چند روزی مهمون کنیم این‌جا تا دولت‌تون سر عقل بیاد و در عوض آزادی شما، خواهران و برادران ما رو آزاد کنه. پیرمرد کوچولویی گفت: «دیدید گفتم!» فکر کنم همانی بود که در تونل صدایش را شنیده بودم. حالا هم قیافه گرفته بود که یعنی دیدید گفتم می‌خواهند ما را معامله کنند و خبری از کشتن نیست! فرمانده موقع سخنرانی قدم می‌زد. - پس مجبوریم مراقب جون شما باشیم، حتی به بهای جون خودمون. پس فعلاً امن‌ترین جا برای شما کنار ماست. مایی که حاضریم به خاطر آزادی هم‌وطنان فلسطینی‌مون جون بدیم. وقتی گفت جان ما از جان خودشان مهم‌تر است خیال خیلی‌ها راحت شد، اما نگرانی از بین نرفت. با غرولند و این‌پا آن‌پا کردن، بالاخره زیر بار رفتیم چشم‌هایمان را ببندند. چیزی شبیه چشم‌بندی بود که کارن شب‌ها موقع خواب می‌بندد اما بزرگ‌تر و ضخیم‌تر. ناگهان همه جا تاریک شد و با خودم گفتم اگر در جنگ چشم‌هایم را از دست بدهم چطور باید زندگی کنم؟ مسلماً قید بازی رایانه‌ای را باید بزنم حتی نخواهم توانست از عهده بازی بچگانه ساب‌وی بربیایم. صدای فرمانده این‌بار دستور داد: «دیگه وقت رفتنه. استراحت کامل باشه جایی که همه در امان باشیم.» مترجم به جای این‌که حرف او را ترجمه کند به عبری گفت: «برای اینکه نیفتید و به در و دیوار نخورید، لباس نفر جلویی رو بگیرید. مراقب باشید از بقیه عقب نمونید!» من و کارن احتمالاً افتادیم عقب صف، برای این‌که لباس او دست من بود ولی کسی مرا نگرفته بود از پشت. صدای فرمانده و ابواحمد را می‌شنیدم که دارند با همدیگر بحث می‌کنند. با صدایی که تلاش می‌کردند چندان بلند نباشد. - بهت گفتم هنوز آماده نیستی ابواحمد، نگفتم؟ صدایی نیامد. - گفتم جون اسیرها برامون خیلی مهمه، نگفتم؟ - من فقط خواستم بترسونمش. - اگه دستت لرزیده بود و تیر خورده بود به سینه‌اش چی؟... اون‌ها اسیر ما هستند ابواحمد! یه نفر هم یه نفره. صدای ابواحمد بغض داشت: «هنوز چهره اسماء جلو چشممه ابوجهاد. فقط دو سالش بود. وقتی حرف می‌زد دلم شیرین می‌شد. بچه‌ها توی این سن خیلی شیرینند، خیلی.» صدایش می‌لرزید. - برای غمت متأسفم ابواحمد. صبور باش! همسرت و بچه‌هات الان نزد خداوند رحمان هستند. صدای ابواحمد دوباره خشمگین شد: «همینطوره ابوجهاد، ولی این سگ‌ها باید تاوان بدن، همه‌شون!» - اینها نه برادر! اون‌هایی که باعث شهادت خانواده‌هامون شدن تاوان میدن به حق رسول الله(ص). به نظر می‌رسید تونل این‌بار بزرگ‌تر باشد؛ چون دیگر لازم نبود سر را خم کنیم و مراقب باشیم بدن‌هایمان کشیده نشود به دیواره‌ها. هوای داخل تونل خفه نبود اصلاً. برای همین راحت‌تر حرکت می‌کردیم. چشم‌هایت که بسته باشد زمان کش می‌آید و دیرتر می‌گذرد، مدتی بعد شاید یک ربع یا نیم ساعت دیگر رسیدیم به جایی که معلوم بود هوای آزاد است. این دفعه دیگر خبری از پله نبود، تونل شیب داشت به بیرون. از سروصدای مردم و ماشین‌ها معلوم بود روز به طور کامل شروع شده و ما وارد شهر شده‌ایم. ماشین‌ها بلند بلند بوق می‌زدند و مردم سرود عربی می‌خواندند. معلوم بود جشن گرفته‌اند. بعد رفتیم جایی که انگار اتاقی چیزی بود و سقف داشت؛ چون صداها کمتر شد. فرمانده گفت: «همین‌جا که هستید بشینید!» نشستیم و کمی بعد دستی آمد و چشم‌بندم را باز کرد. به هم نگاه کردیم، موها آشفته، چهره‌ها در هم، لباس‌ها خاکی و کثیف. ما اسیرانی بودیم که پا گذاشته‌ایم به غزه، شهری در دل فلسطین، دشمن اول اسرائیل. ادامه دارد ... @daneshgarbehzad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم. هم‌اکنون به قسمت ششم داستان خیابان الزهرا سلام الله علیها اثر خواندنی استاد دانشگر توجه فرمایید:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا