رمان آنلاین «خیابان الزهرا»
نوشته بهزاد دانشگر
را هر روز در این صفحه مطالعه کنید:
https://t.me/daneshgarbehzad2 تلگرام
https://ble.ir/daneshgarbehzad بله
https://eitaa.com/daneshgarbehzad ایتا
@behzad_daneshgar1355 اینستاگرام
یا کریم
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_پنجم
فرمانده جنگاورها که جلوتر از ما داشت در حلقه نیروهایش حرف میزد فریاد زد: «ابواحمد!»
ابواحمد اسلحهاش را پایین آورد و گلنگدنش را آزاد کرد. فرمانده آمد سمت او و دستش را دراز کرد: «اسلحهات رو بده من ابواحمد!»
ابواحمد پابهپا شد و خواست طفره برود. بعد پشیمان شد و اسلحه را گذاشت توی دست فرمانده. نفس راحتی کشیدیم. فرمانده به نیروی بدون اسلحهاش گفت: «چشمبندها رو بیار!»
دنبال مرد احمق گشت که از پشت جمعیت سرک میکشید ببیند بالاخره کار به کجا میرسد. فرمانده میگفت و جنگاور مهربان ترجمه میکرد برای ما.
- ما دشمن شما نیستیم. فقط خونهمون رو میخواهیم، سرزمینمون رو. اون وقت دیگه مجبور نبودیم بجنگیم. دولت شما هفت هزار نفر از خواهران و برادران ما رو اسیر کرده. ما هم مجبور شدیم شما رو چند روزی مهمون کنیم اینجا تا دولتتون سر عقل بیاد و در عوض آزادی شما، خواهران و برادران ما رو آزاد کنه.
پیرمرد کوچولویی گفت: «دیدید گفتم!» فکر کنم همانی بود که در تونل صدایش را شنیده بودم. حالا هم قیافه گرفته بود که یعنی دیدید گفتم میخواهند ما را معامله کنند و خبری از کشتن نیست!
فرمانده موقع سخنرانی قدم میزد.
- پس مجبوریم مراقب جون شما باشیم، حتی به بهای جون خودمون. پس فعلاً امنترین جا برای شما کنار ماست. مایی که حاضریم به خاطر آزادی هموطنان فلسطینیمون جون بدیم.
وقتی گفت جان ما از جان خودشان مهمتر است خیال خیلیها راحت شد، اما نگرانی از بین نرفت.
با غرولند و اینپا آنپا کردن، بالاخره زیر بار رفتیم چشمهایمان را ببندند. چیزی شبیه چشمبندی بود که کارن شبها موقع خواب میبندد اما بزرگتر و ضخیمتر. ناگهان همه جا تاریک شد و با خودم گفتم اگر در جنگ چشمهایم را از دست بدهم چطور باید زندگی کنم؟ مسلماً قید بازی رایانهای را باید بزنم حتی نخواهم توانست از عهده بازی بچگانه سابوی بربیایم. صدای فرمانده اینبار دستور داد: «دیگه وقت رفتنه. استراحت کامل باشه جایی که همه در امان باشیم.»
مترجم به جای اینکه حرف او را ترجمه کند به عبری گفت: «برای اینکه نیفتید و به در و دیوار نخورید، لباس نفر جلویی رو بگیرید. مراقب باشید از بقیه عقب نمونید!»
من و کارن احتمالاً افتادیم عقب صف، برای اینکه لباس او دست من بود ولی کسی مرا نگرفته بود از پشت. صدای فرمانده و ابواحمد را میشنیدم که دارند با همدیگر بحث میکنند. با صدایی که تلاش میکردند چندان بلند نباشد.
- بهت گفتم هنوز آماده نیستی ابواحمد، نگفتم؟
صدایی نیامد.
- گفتم جون اسیرها برامون خیلی مهمه، نگفتم؟
- من فقط خواستم بترسونمش.
- اگه دستت لرزیده بود و تیر خورده بود به سینهاش چی؟... اونها اسیر ما هستند ابواحمد! یه نفر هم یه نفره.
صدای ابواحمد بغض داشت: «هنوز چهره اسماء جلو چشممه ابوجهاد. فقط دو سالش بود. وقتی حرف میزد دلم شیرین میشد. بچهها توی این سن خیلی شیرینند، خیلی.»
صدایش میلرزید.
- برای غمت متأسفم ابواحمد. صبور باش! همسرت و بچههات الان نزد خداوند رحمان هستند.
صدای ابواحمد دوباره خشمگین شد: «همینطوره ابوجهاد، ولی این سگها باید تاوان بدن، همهشون!»
- اینها نه برادر! اونهایی که باعث شهادت خانوادههامون شدن تاوان میدن به حق رسول الله(ص).
به نظر میرسید تونل اینبار بزرگتر باشد؛ چون دیگر لازم نبود سر را خم کنیم و مراقب باشیم بدنهایمان کشیده نشود به دیوارهها. هوای داخل تونل خفه نبود اصلاً. برای همین راحتتر حرکت میکردیم. چشمهایت که بسته باشد زمان کش میآید و دیرتر میگذرد، مدتی بعد شاید یک ربع یا نیم ساعت دیگر رسیدیم به جایی که معلوم بود هوای آزاد است. این دفعه دیگر خبری از پله نبود، تونل شیب داشت به بیرون. از سروصدای مردم و ماشینها معلوم بود روز به طور کامل شروع شده و ما وارد شهر شدهایم. ماشینها بلند بلند بوق میزدند و مردم سرود عربی میخواندند. معلوم بود جشن گرفتهاند. بعد رفتیم جایی که انگار اتاقی چیزی بود و سقف داشت؛ چون صداها کمتر شد. فرمانده گفت: «همینجا که هستید بشینید!»
نشستیم و کمی بعد دستی آمد و چشمبندم را باز کرد. به هم نگاه کردیم، موها آشفته، چهرهها در هم، لباسها خاکی و کثیف. ما اسیرانی بودیم که پا گذاشتهایم به غزه، شهری در دل فلسطین، دشمن اول اسرائیل.
ادامه دارد ...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#سردار_دلها
#رمان_آنلاین
@daneshgarbehzad
سلام علیکم. هماکنون به قسمت ششم داستان خیابان الزهرا سلام الله علیها اثر خواندنی استاد دانشگر توجه فرمایید:
یا عزیز
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_ششم
جایی که بودیم اتاقی بود با چندتایی پنجره کوچک؛ آنقدری که باید میرفتی جلو روی پاهایت میایستادی، قدت را بلند میکردی تا بیرون را ببینی. در آهنیای هم بود که کمی بعد باز شد و چند نفری وارد اتاق شدند. از سر و وضع و حرفزدنشان معلوم بود که اسراییلیاند، بیست نفری میشدند. از دیدن آخرین نفری که وارد اتاق شد هیجانزده شدم. عمویم بود؛ ژنرال شموئیل یکی از فرماندهان ارشد ارتش اسراییل. بارها عمو شموئیل ما را به مزرعهاش در شهرک اشکلون دعوت کرده بود. همیشه تعریف میکرد چطور وقتی به سختی مجروح بوده و همه تصور کرده بودند جان داده، پزشک خوبی به اسم کارن در بیمارستان ارتش دست از تلاش نکشیده و جانش را نجات داده. همه مهمانهای خانه شموئیل او را «ژنرال» صدا میزدند غیر از خانواده ما. تولد 35 سالگی کارن، ژنرال تنها میهمان اختصاصی تولد بود و همانجا بود که گفت از این به بعد او را «عمو» صدا بزنیم. در همه این سالها هر وقت گرهی در زندگیمان میافتاد این عمو شموئیل بود که به دادمان میرسید. پول قرض میداد یا به فلان وزیر و نماینده سفارشی میکرد و مجوز مطب کارن صادر میشد یا انتقالی شالوم درست میشد و شغل بهتری بهش پیشنهاد میدادند. از وقتی خانوادهاش او را ترک کردند، بیشتر به ما سر میزد. شالوم میگفت پیرمرد میخواهد جای خالی زن و سه فرزندش را با ما پر کند.
عمو بغلم کرد و احساس امنیت کردم. بوی عرق میداد. سرم را بوسید گفت: «کارن هم اینجاست؟»
کارن را نشان دادم که گوشه دیوار کز کرده بود. عمو زیرلب گفت: «درست میشه موشه جان... درست میشه.»
قوّت قلب گرفتم. با وجود او دیگر نباید نگران چیزی بود. با خودم گفتم عموی من قدرتمند است و مطمئنم تا شب نشده ترتیب آزادی ما را میدهد. عمو رفت نشست کنار کارن و چیزی توی گوشش گفت. چشمهاش غمگین بود، شاید هم کمی ترسیده. نه! حتماً من اشتباه میکردم، عمو و ترس؟
صدای شادی و سرود از جایی دور شنیده میشد. از اینکه ما را به اسارت گرفته بودند خوشحال بودند.
ظهر برایمان ناهار کمی نان آوردند با برنج و لوبیا. از روی برنج و خورش بخار بلند میشد. آشپزخانهشان همان دور و بر بود یعنی؟ خیلی خوشمزه نبود ولی از بس گرسنه بودیم کسی غذایش را پس نزد. من و کارن و عمو با هم غذا خوردیم. بعد از ناهار ابوجهاد آمد توی اتاق و گفت: «فکر کنم بعضی از شما توی محلههایی زندگی میکنید که به عربها نزدیکید و زبان عربی رو میفهمید؛ اما ممکنه کسانی هم باشند که زبان عربی رو بلد نباشند.»
وقتی دید خیلیها حرف او را متوجه نمیشوند گفت: «کسی دوست داره حرفهای من رو ترجمه کنه؟»
تندی دستم را بالا بردم. عربی من از همه دوستانم بهتر بود. ما یهودی هستیم ولی کارن و شالوم اصالتاً لبنانیاند. به همین دلیل خیلی وقتها در خانه عربی حرف میزدند و کمتر عبری. بهخصوص این روزها که کارن هوایی شده بود و گهگاه حرف از بازگشت به لبنان میزد. البته این را هم بگویم که هر جای اسرائیل را که نگاه کنی تابلوهایی میبینی که به سه زبان نوشته شده: عبری، عربی و انگلیسی. جدای از عربهای یهودی، بقیه هم چیزهایی از عربی میدانستند، آن لحظه یا میترسیدند یا کسی دلش نمیخواست به حرف ابوجهاد گوش بدهد. من که دستم را بلند کردم کارن خواست دستم را پایین بیاورد اما فرمانده زودتر از او دستم را دید. لبخند زد و گفت: «پس بلند شو بایست تا همه راحت حرفهات رو بشنوند.»
بلند شدم. نگاه همه چرخید سمتم. احساس اضطراب کردم. برای یک لحظه پشیمان شدم از اینکه در چنین کاری مداخله کردهام؛ ولی دیگر ابوجهاد حرفهایش را شروع کرده بود.
ادامه دارد ...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#سردار_دلها
#رمان_آنلاین
@daneshgarbehzad
سلام دوستان
انشاءالله قسمت هفتم داستان خیابان الزهرا س را فردا تقدیم میکنم. اما امروز یک سرفصل جدید کانال را میگشاییم.
امیدوارم برایتان مفید باشد.
@daneshgarbehzad