سلام دوستان
انشاءالله قسمت هفتم داستان خیابان الزهرا س را فردا تقدیم میکنم. اما امروز یک سرفصل جدید کانال را میگشاییم.
امیدوارم برایتان مفید باشد.
@daneshgarbehzad
📚از امروز سعی میکنم در هر روز یک کتاب از کتابهای استاد دانشگر را معرفی کنم.
@daneshgarbehzad
🔹دیروز در این فکر بودم که چه کتابی را در سرآغاز این فعالیت بگذارم. بهناگاه دیدم در شبکه افق سیما فیلم مستند ادواردو در حال پخش است. همین را به فال نیک گرفتم و کتاب ادواردو، اثر مشهور استاد دانشگر را انتخاب کردم.
@daneshgarbehzad
درباره ادواردو
ایتالیا کشوری پر از آثار تاریخی و ردپای تمدنهای گذشته است. از جایجای این کشور داستانهای تاریخی زیادی برای جهان روایت شده است. از طرفی، ایتالیا کشور فراری، مازراتی و لامبورگینی است. ایتالیا، خانهی مافیاست. داستانهای پر رمز و راز هم زیاد دارد. ادورادو، یکی از این قصههای معمایی است که ماجرای زندگی پسر یک خانوادهی مشهور ایتالیایی را تعریف میکند که آشنایی با یک کتاب سرنوشتش را برای همیشه تغییر میدهد.
ادواردو همه چیز دارد. در خانوادهای متولد شده که بزرگترین کارخانههای ماشینسازی ایتالیا، اروپا و شاید هم دنیا مال آنهاست. پدرش سناتور و مادرش پرنسس است. ثروت بسیار این خانواده، نام آنها را در ایتالیا به یک ضربالمثل تبدیل کرده است. اما ادواردو آسوده نیست. گمشدهای دارد که یک روز اتفاقی آن را پیدا میکند. یک کتاب در کتابخانه او را به خودش میخواند. ادواردو کتاب را میخواند و از همهی تعلقات مادی که روحش را آزار میداد، رها میشود. آن کتاب، قرآن و رهایی ادواردو، اسلام آوردن اوست. ادواردو اول کدام آیهها را از قرآن خوانده و موقع خواندن آن آیات چه حسی داشته است که به آن همه زرق و برق دنیایی پشت میکند؟ او با دیدن صفحههایی که مملو از سپاس و ستایش خداوند و توصیف آفرینشش است، چشم دوخته و با خواندن آنها دلش خواسته بیشتر دربارهی این کتاب بداند. کتابی که دستاورد بشر نیست و رنگ و بوی الهی دارد.
هرچه ادواردو دربارهی اسلام بیشتر میخواند و به مسلمانها بیشتر نزدیک میشود، کسانی هستند که عصبانی و خشمگین میشوند. خشم آنها تاب تحمل وجودی پاک مثل ادواردو را ندارد. ادواردو جوانی مشهور است، از خانوادهای قدرتمند و پرنفوذ آمده است، کوچکترین کارهای او در رسانهها بازتاب دارد. جوانان ایتالیایی او را میبینند که با این جایگاه و منزلت رو به اسلام آورده و شیعه شده است. جوانان از خود میپرسند اسلام چیست و شیعه چه دارد که ادورادو را از بهشت زمینی به خود کشیده و توجه او را به آسمان جلب کرده است؟ کتاب ادواردو شرحی بر بیداری اسلامی اوست.
کتاب ادواردو لحنی روان و ساده دارد که نویسنده به دو صورت متفاوت زندگی ادواردو را در آن روایت میکند. یک بخش مربوط به خبرنگار بخش حوادث یکی از نشریات ایتالیایی است که دربارهی مرگ ثروتمندترین جوان ایتالیایی تحقیق میکند. بخش دیگر مربوط به گروه مستندسازان ایرانی است که برای ساخت یک فیلم مستند بر اساس زندگی یک جوان تازه مسلمان به ایتالیا سفر کردهاند. در ادامهی کتاب، این دو گروه با هم ملاقات کرده و به دنبال رمزگشایی از زندگی ادواردو با هم همکاری میکنند.
@daneshgarbehzad
نگاهی به زندگی ادواردو آنيلي
ادورادو آنیلی (1954-2000) در خانوادهای بسیار ثروتمند ملقب به پادشاه ایتالیا به دنیا آمد. پدرش، سناتور «جیووانی آنیلی» میلیاردر کاتولیک ایتالیایی، صاحب کارخانهی ماشینسازی «فیات»، «فراری»، «اوبکو»، «لامبورگینی»، «لانچیا»، «آلفارمو»، چندین کارخانهی صنعتی، بانکهای خصوصی، شرکتهای طراحی مد و لباس، روزنامههای «لاستامپا»، «کوریره»، «دلاسرا» و «باشگاه فوتبال یوونتوس» است. مادرش «مارلا کاراچیلو» یک پرنسس یهودی است که ادورادو تنها پسرش است.
ادواردو درجهی دکترا در رشتهی فلسفه ادیان و تمدن شرقی از دانشگاه «پرینستون» آمریکا دریافت میکند.
او مسلمان شدنش را چنین شرح میدهد: «زمانی که در دانشگاه نیویورک درس میخواندم، یک روز در کتابخانه قدم میزدم و کتابها را نگاه میکردم که چشمم افتاد به قرآن و کنجکاو شدم که ببینم در قرآن چه چیزی آمده است. آن را برداشتم و شروع کردم به ورق زدن و آیاتش را به انگلیسی خواندم، احساس کردم این کلمات، کلمات نورانی است و نمی تواند گفتهی بشر باشد، این بود که بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم. این شد که آن را امانت گرفتم و بیشتر مطالعه کردم و احساس کردم که آن را میفهمم و قبول دارم».
او پس از انجام مطالعات بیشتر دربارهی اسلام در نهایت در سن بیست سالگی در مرکز اسلامی در نیویورک اسلام آورد و نام «هشام عزیز» را برای خود انتخاب کرد. پس از مشاهدهی یک مصاحبه از دکتر «محمد حسن قدیری ابیانه»، رایزن مطبوعاتی سفارت ایران در ایتالیا به مذهب شیعه علاقهمند شد و پس از پژوهش دربارهی آن با انتخاب نام مهدی تشیع آورد.
ادورادو آنیلی پس از تشرف به اسلام چندین بار به ایران سفر کرد. دیری نگذشت که با مشاهدهی وضعیت کشتار مسلمانان در فلسطین، در حمایت از مظلومیت آنها جنایات صهیونیستها را محکوم کرد. او در راستای تلاش برای نجات مردم فلسطین با نخستوزیر ایتالیا دربارهی شرایط کمک به مسلمانان صحبت میکند. ادواردو مشغول چنین فعالیتهایی بود که جسدش را زیر پلی در کنار رودخانه پیدا میکنند. مرگی نابهنگام و عجیب که ساختگی بودن آن بسیار واضح بود. شواهدی موجود است که مجموعهی رفتارها و مخالفت او با صهیونیستها را عامل مرگش معرفی میکند؛ همانطور که خودش نیز مرگش را پیشبینی کرده بود.
@daneshgarbehzad
مروری بر فصلهای کتاب ادواردو
کتاب ادواردو 19 فصل دارد. فصلها غالبا یک در میان به روایت خبرنگار ایتالیایی و مستندسازان ایرانی مربوط میشوند. یکی از شرححالهای خواندنی کتاب دربارهی علاقهی ادواردو به مسائل دنیای شیعه و اسلام است. ادواردو همیشه آماده بود تا با استفاده از امکاناتی که داشت در این راه به اسلام و برادران دینیاش خدمت کند.
ادواردو پس از انتخاب مذهب شیعه چندباری به ایران سفر کرد. در این سفرها هم به زیارت امام رضا علیه السلام رفت و هم به دیدن امام خمینی (ره). در فصلی از کتاب به ملاقات ادواردو با امام در خانهی جماران اشاره میکند. کوچکی و سادگی خانهی رهبر ایران را با خانههای بزرگ و مجلل دیگر سیاستمداران مقایسه میکند. خانهی کسانی مثل «قذافی» با کاخهای عربی و باشکوه، باغ و ساختمانهای مدرن «کیسینجر» و کاخ ملکهی انگلستان در مقایسه با جماران، جایی کوچک که برای ورود به آنجا کفشها را از پای درمیآورند و در اتاقی کوچک روی زمین مینشینند.
در این ملاقات امام از وضعیت جوانان انقلابی و ارتباطشان با جوانان اروپایی میپرسد. ادواردو به شرایط سخت اعضای اتحادیهی دانشجویی انجمن اسلامی اشاره میکند. از شوق بسیاری که در جوانان اروپایی برای شناخت انقلاب و آرمانهایش پیدا شده است.
ادواردو وقتی از ماجرای ناپدید شدن «امام موسی صدر» در لیبی باخبر میشود، تلاش میکند تا از طریق شناخت و ارتباطش با پسر «معمر قذافی» اطلاعاتی دربارهی وضعیت امام موسی صدر به دست آورد. به سوریه و بعد لبنان سفر میکند. طی این سفر از وضعیت نامناسب شیعیان باخبر و ناراحت میشود.
در بخش دیگری از کتاب میخوانیم:
«ادواردو یک مرد عادی نبود. او یک قدیس بود. شبها از اتاقش صدای آواز زیبایی میآمد. بهخصوص نیمهشبها. بعضی شبها که از دست کارلو دلخور بودم، میرفتم مینشستم پشت در اتاقش. به آوازش گوش میدادم. نمیفهمیدم چه میخواند. فقط دلم میخواست بنشینم و به آوازش گوش بدهم. یک شب که روزش از کارلو کتک خورده بودم، موقع آواز ادواردو گریهام گرفت. یکموقع دیدم کنارم نشسته. پرسید که چرا گریه میکنم. فکر کردم بفهمد به آوازش گوش میکردهام عصبانی میشود. زبانم بند آمده بود. دستم را گرفت و من را برد توی اتاقش. فقط چندتا شمع روشن بود. یک کتاب هم روی تختش بود. برایش از کارلو گفتم. از اینکه خرج من و بچهمان را نمیدهد. فقط میرود اینقدر میخورد که مست میافتد یک گوشه. تازه این بهترین حالتش است. چون اگر مست بیاید خانه، من را زیر کتک میگیرد. برایش گفتم که تنها دلخوشیام همین است که شبها بیایم و به آوازش گوش بدهم.»
***
کتاب ادواردو به قلم بهزاد دانشگر شرحی خواندنی از سرگذشت این شهید است که انتشارات «عهد مانا» آن را منتشر کرده است.
@daneshgarbehzad
یا عزیز
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_هفتم
- اسارت در دست مسلمان مؤمن اصلاً شبیه وضعیتی نیست که الان هفت هزار نفر از هموطنان ما در زندانهای شما دارند. دین ما سفارش کرده با اسیرهامون با محبت و رأفت برخورد کنیم.
با اینکه معنی برخی از کلمات ابوجهاد را درست نمیدانستم اما سعی میکردم منظورش را به زبان عبری برگردانم تا بقیه متوجه شوند. اولش همه ساکت بودند ببینند آیا چیزی از سرنوشت آنها خواهد گفت یا نه. بالاخره قرار است چه بلایی سر ما بیاید؟
- با اینکه ارتش شما در حال کشتار همشهریان بیگناه ماست؛ ولی ما هرگز نمیخواهیم انتقام خون اونها رو از شما بگیریم. شما میهمان ما خواهید بود تا روزی که دولت اشغالگر شما راضی بشه اسرای ما رو به خونههاشون برگردونه.
فرمانده شمرده و بدون اضطراب به حرفزدن ادامه میداد.
- به هیچعنوان دلمون نمیخواست شما از خونه و زندگیتون آواره بشید ولی چه کنیم که دولت شما فقط زبان زور رو میفهمه. ما میدونیم که دولت شما الان عصبانیه و احتمالاً تا یکی دو ساعت دیگه بخشی از خشم و عصبانیتش رو بر سر مردم ما خالی میکنه؛ ولی چارهای نبود. ما هر راه و هر کاری به ذهنمون رسیده بود امتحان کردیم. دیدیم تا قوی نشیم و نتونیم از حق خودمون دفاع کنیم اسرائیل دست از سرمون برنخواهد داشت.
وقتی گفت تا روز آزادی اسرا نخواهند گذاشت کوچکترین آسیبی به ما برسد، حتی به بهای جان خودشان، باز هم تأثیری در آرامش همراهان ما نداشت. زنها اول آهسته و بعد تند و با جیغ و فریاد چیزهایی میگفتند و اعتراض میکردند. چندتایی از مردها با عصبانیت از جا بلند شدند و اعتراض کردند. حتی یکی دو نفر از مردها با اینکه دستهایشان بسته بود اما خواستند حمله کنند سمت فرمانده که یکی از جنگاوران روبسته یک رگبار تیر خالی کرد به سمت پنجره کوچکی که در سقف بود. تفنگش را میشناختم AK-103 بود، از آن جدیدها. دست خیلی از جنگاورانِ روبسته یکی از اینها بود. صدای بلند شلیک تیر با شدت بیشتری پیچید توی اتاق. شیشهها شکست و ریخت روی سر و کولمان. بدجور ترسیدیم. زنها گوشهایشان را گرفتند و پشت مردها قایم شدند. بچهها زدند زیر گریه. چندتایی از مردها بلند شدند و مردهای معترض را عقب کشیدند و توپیدند به آنها که چرا بیخود و بیجهت باعث عصبانیت جنگاورها میشوند.
وقتی صبح از تونل درآمدیم و وارد غزه شدیم، قبل از اینکه چشمهایمان را ببندند چیز عجیبی دیدم؛ چند نفر پشت وانت ایستاده بودند و تیربار Negev دستشان بود. یکبار عمو شموئیل اجازه داد که در خانهشان این اسلحه را دست بگیرم و ادای شلیک دربیاورم؛ یک اسلحه تقریباً سنگین، خوشدست و فوقالعاده. عمو با افتخار گفت که ساخت صنایع دفاعی اسرائیل است. باورم نمیشد که افتاده باشد دست فلسطینیها. مگر چنین چیزی امکان داشت؟
همانی که تیر هوایی شلیک کرده بود گفت: «ساکت! درسته که ابوجهاد گفت شما مهمان مایید ولی هنوزم اسیرید. از الان به بعد حرف، حرف ماست. هیچ اعتراضی هم نباشه!»
فریاد زد: «زنها و مردها از هم جدا میشن! باید ببریمتون یه جای امن.»
بعد گفت پسرهای زیر سیزده سال میتوانند پیش مادرها باشند ولی بقیه بروند قاطی مردها. چند نفری خواستند غر بزنند که خیلی طول نکشید، چون آژیر حمله هوایی به صدا درآمده بود. بلند و وحشتناک.
- زود زود!... تا زیر بمباران هواپیماهای خودتون کشته نشدید از اینجا برید بیرون... اول زنها!
کارن با ترس و نگرانی دستهای من را چنگ زد: «نمیذارم تو رو ازم جدا کنند پسرم!»
ژنرال شموییل که تا الان آرام و بیصدا نشسته بود کنار دیوار و حرفی نزده بود، از جا بلند شد. دستم را از دست کارن جدا کرد و گفت: «نگران نباش دخترم. من مراقبشم. فعلاً زور و قدرت دست ایناست؛ ولی خیلی طول نمیکشه. قسم میخورم.»
یکی از جنگاورها آمد و بازوی کارن را گرفت. وقتی حرف زد متوجه شدیم زن است اما صورتش را مثل مردهای دیگر پوشانده. لاغرتر از بقیه بود. چطور تا الان متوجه زن بودن او نشده بودم؟
- عجله کن خانم!... الان بمباران میشه.
کارن داشت از دهانه در بیرون میرفت که صدای غرش ممتد و ترسناک موشکها به گوش رسید.
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#سردار_دلها
#رمان_آنلاین
@daneshgarbehzad