یا عزیز
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_ششم
جایی که بودیم اتاقی بود با چندتایی پنجره کوچک؛ آنقدری که باید میرفتی جلو روی پاهایت میایستادی، قدت را بلند میکردی تا بیرون را ببینی. در آهنیای هم بود که کمی بعد باز شد و چند نفری وارد اتاق شدند. از سر و وضع و حرفزدنشان معلوم بود که اسراییلیاند، بیست نفری میشدند. از دیدن آخرین نفری که وارد اتاق شد هیجانزده شدم. عمویم بود؛ ژنرال شموئیل یکی از فرماندهان ارشد ارتش اسراییل. بارها عمو شموئیل ما را به مزرعهاش در شهرک اشکلون دعوت کرده بود. همیشه تعریف میکرد چطور وقتی به سختی مجروح بوده و همه تصور کرده بودند جان داده، پزشک خوبی به اسم کارن در بیمارستان ارتش دست از تلاش نکشیده و جانش را نجات داده. همه مهمانهای خانه شموئیل او را «ژنرال» صدا میزدند غیر از خانواده ما. تولد 35 سالگی کارن، ژنرال تنها میهمان اختصاصی تولد بود و همانجا بود که گفت از این به بعد او را «عمو» صدا بزنیم. در همه این سالها هر وقت گرهی در زندگیمان میافتاد این عمو شموئیل بود که به دادمان میرسید. پول قرض میداد یا به فلان وزیر و نماینده سفارشی میکرد و مجوز مطب کارن صادر میشد یا انتقالی شالوم درست میشد و شغل بهتری بهش پیشنهاد میدادند. از وقتی خانوادهاش او را ترک کردند، بیشتر به ما سر میزد. شالوم میگفت پیرمرد میخواهد جای خالی زن و سه فرزندش را با ما پر کند.
عمو بغلم کرد و احساس امنیت کردم. بوی عرق میداد. سرم را بوسید گفت: «کارن هم اینجاست؟»
کارن را نشان دادم که گوشه دیوار کز کرده بود. عمو زیرلب گفت: «درست میشه موشه جان... درست میشه.»
قوّت قلب گرفتم. با وجود او دیگر نباید نگران چیزی بود. با خودم گفتم عموی من قدرتمند است و مطمئنم تا شب نشده ترتیب آزادی ما را میدهد. عمو رفت نشست کنار کارن و چیزی توی گوشش گفت. چشمهاش غمگین بود، شاید هم کمی ترسیده. نه! حتماً من اشتباه میکردم، عمو و ترس؟
صدای شادی و سرود از جایی دور شنیده میشد. از اینکه ما را به اسارت گرفته بودند خوشحال بودند.
ظهر برایمان ناهار کمی نان آوردند با برنج و لوبیا. از روی برنج و خورش بخار بلند میشد. آشپزخانهشان همان دور و بر بود یعنی؟ خیلی خوشمزه نبود ولی از بس گرسنه بودیم کسی غذایش را پس نزد. من و کارن و عمو با هم غذا خوردیم. بعد از ناهار ابوجهاد آمد توی اتاق و گفت: «فکر کنم بعضی از شما توی محلههایی زندگی میکنید که به عربها نزدیکید و زبان عربی رو میفهمید؛ اما ممکنه کسانی هم باشند که زبان عربی رو بلد نباشند.»
وقتی دید خیلیها حرف او را متوجه نمیشوند گفت: «کسی دوست داره حرفهای من رو ترجمه کنه؟»
تندی دستم را بالا بردم. عربی من از همه دوستانم بهتر بود. ما یهودی هستیم ولی کارن و شالوم اصالتاً لبنانیاند. به همین دلیل خیلی وقتها در خانه عربی حرف میزدند و کمتر عبری. بهخصوص این روزها که کارن هوایی شده بود و گهگاه حرف از بازگشت به لبنان میزد. البته این را هم بگویم که هر جای اسرائیل را که نگاه کنی تابلوهایی میبینی که به سه زبان نوشته شده: عبری، عربی و انگلیسی. جدای از عربهای یهودی، بقیه هم چیزهایی از عربی میدانستند، آن لحظه یا میترسیدند یا کسی دلش نمیخواست به حرف ابوجهاد گوش بدهد. من که دستم را بلند کردم کارن خواست دستم را پایین بیاورد اما فرمانده زودتر از او دستم را دید. لبخند زد و گفت: «پس بلند شو بایست تا همه راحت حرفهات رو بشنوند.»
بلند شدم. نگاه همه چرخید سمتم. احساس اضطراب کردم. برای یک لحظه پشیمان شدم از اینکه در چنین کاری مداخله کردهام؛ ولی دیگر ابوجهاد حرفهایش را شروع کرده بود.
ادامه دارد ...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#سردار_دلها
#رمان_آنلاین
@daneshgarbehzad
سلام دوستان
انشاءالله قسمت هفتم داستان خیابان الزهرا س را فردا تقدیم میکنم. اما امروز یک سرفصل جدید کانال را میگشاییم.
امیدوارم برایتان مفید باشد.
@daneshgarbehzad
📚از امروز سعی میکنم در هر روز یک کتاب از کتابهای استاد دانشگر را معرفی کنم.
@daneshgarbehzad
🔹دیروز در این فکر بودم که چه کتابی را در سرآغاز این فعالیت بگذارم. بهناگاه دیدم در شبکه افق سیما فیلم مستند ادواردو در حال پخش است. همین را به فال نیک گرفتم و کتاب ادواردو، اثر مشهور استاد دانشگر را انتخاب کردم.
@daneshgarbehzad
درباره ادواردو
ایتالیا کشوری پر از آثار تاریخی و ردپای تمدنهای گذشته است. از جایجای این کشور داستانهای تاریخی زیادی برای جهان روایت شده است. از طرفی، ایتالیا کشور فراری، مازراتی و لامبورگینی است. ایتالیا، خانهی مافیاست. داستانهای پر رمز و راز هم زیاد دارد. ادورادو، یکی از این قصههای معمایی است که ماجرای زندگی پسر یک خانوادهی مشهور ایتالیایی را تعریف میکند که آشنایی با یک کتاب سرنوشتش را برای همیشه تغییر میدهد.
ادواردو همه چیز دارد. در خانوادهای متولد شده که بزرگترین کارخانههای ماشینسازی ایتالیا، اروپا و شاید هم دنیا مال آنهاست. پدرش سناتور و مادرش پرنسس است. ثروت بسیار این خانواده، نام آنها را در ایتالیا به یک ضربالمثل تبدیل کرده است. اما ادواردو آسوده نیست. گمشدهای دارد که یک روز اتفاقی آن را پیدا میکند. یک کتاب در کتابخانه او را به خودش میخواند. ادواردو کتاب را میخواند و از همهی تعلقات مادی که روحش را آزار میداد، رها میشود. آن کتاب، قرآن و رهایی ادواردو، اسلام آوردن اوست. ادواردو اول کدام آیهها را از قرآن خوانده و موقع خواندن آن آیات چه حسی داشته است که به آن همه زرق و برق دنیایی پشت میکند؟ او با دیدن صفحههایی که مملو از سپاس و ستایش خداوند و توصیف آفرینشش است، چشم دوخته و با خواندن آنها دلش خواسته بیشتر دربارهی این کتاب بداند. کتابی که دستاورد بشر نیست و رنگ و بوی الهی دارد.
هرچه ادواردو دربارهی اسلام بیشتر میخواند و به مسلمانها بیشتر نزدیک میشود، کسانی هستند که عصبانی و خشمگین میشوند. خشم آنها تاب تحمل وجودی پاک مثل ادواردو را ندارد. ادواردو جوانی مشهور است، از خانوادهای قدرتمند و پرنفوذ آمده است، کوچکترین کارهای او در رسانهها بازتاب دارد. جوانان ایتالیایی او را میبینند که با این جایگاه و منزلت رو به اسلام آورده و شیعه شده است. جوانان از خود میپرسند اسلام چیست و شیعه چه دارد که ادورادو را از بهشت زمینی به خود کشیده و توجه او را به آسمان جلب کرده است؟ کتاب ادواردو شرحی بر بیداری اسلامی اوست.
کتاب ادواردو لحنی روان و ساده دارد که نویسنده به دو صورت متفاوت زندگی ادواردو را در آن روایت میکند. یک بخش مربوط به خبرنگار بخش حوادث یکی از نشریات ایتالیایی است که دربارهی مرگ ثروتمندترین جوان ایتالیایی تحقیق میکند. بخش دیگر مربوط به گروه مستندسازان ایرانی است که برای ساخت یک فیلم مستند بر اساس زندگی یک جوان تازه مسلمان به ایتالیا سفر کردهاند. در ادامهی کتاب، این دو گروه با هم ملاقات کرده و به دنبال رمزگشایی از زندگی ادواردو با هم همکاری میکنند.
@daneshgarbehzad
نگاهی به زندگی ادواردو آنيلي
ادورادو آنیلی (1954-2000) در خانوادهای بسیار ثروتمند ملقب به پادشاه ایتالیا به دنیا آمد. پدرش، سناتور «جیووانی آنیلی» میلیاردر کاتولیک ایتالیایی، صاحب کارخانهی ماشینسازی «فیات»، «فراری»، «اوبکو»، «لامبورگینی»، «لانچیا»، «آلفارمو»، چندین کارخانهی صنعتی، بانکهای خصوصی، شرکتهای طراحی مد و لباس، روزنامههای «لاستامپا»، «کوریره»، «دلاسرا» و «باشگاه فوتبال یوونتوس» است. مادرش «مارلا کاراچیلو» یک پرنسس یهودی است که ادورادو تنها پسرش است.
ادواردو درجهی دکترا در رشتهی فلسفه ادیان و تمدن شرقی از دانشگاه «پرینستون» آمریکا دریافت میکند.
او مسلمان شدنش را چنین شرح میدهد: «زمانی که در دانشگاه نیویورک درس میخواندم، یک روز در کتابخانه قدم میزدم و کتابها را نگاه میکردم که چشمم افتاد به قرآن و کنجکاو شدم که ببینم در قرآن چه چیزی آمده است. آن را برداشتم و شروع کردم به ورق زدن و آیاتش را به انگلیسی خواندم، احساس کردم این کلمات، کلمات نورانی است و نمی تواند گفتهی بشر باشد، این بود که بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم. این شد که آن را امانت گرفتم و بیشتر مطالعه کردم و احساس کردم که آن را میفهمم و قبول دارم».
او پس از انجام مطالعات بیشتر دربارهی اسلام در نهایت در سن بیست سالگی در مرکز اسلامی در نیویورک اسلام آورد و نام «هشام عزیز» را برای خود انتخاب کرد. پس از مشاهدهی یک مصاحبه از دکتر «محمد حسن قدیری ابیانه»، رایزن مطبوعاتی سفارت ایران در ایتالیا به مذهب شیعه علاقهمند شد و پس از پژوهش دربارهی آن با انتخاب نام مهدی تشیع آورد.
ادورادو آنیلی پس از تشرف به اسلام چندین بار به ایران سفر کرد. دیری نگذشت که با مشاهدهی وضعیت کشتار مسلمانان در فلسطین، در حمایت از مظلومیت آنها جنایات صهیونیستها را محکوم کرد. او در راستای تلاش برای نجات مردم فلسطین با نخستوزیر ایتالیا دربارهی شرایط کمک به مسلمانان صحبت میکند. ادواردو مشغول چنین فعالیتهایی بود که جسدش را زیر پلی در کنار رودخانه پیدا میکنند. مرگی نابهنگام و عجیب که ساختگی بودن آن بسیار واضح بود. شواهدی موجود است که مجموعهی رفتارها و مخالفت او با صهیونیستها را عامل مرگش معرفی میکند؛ همانطور که خودش نیز مرگش را پیشبینی کرده بود.
@daneshgarbehzad
مروری بر فصلهای کتاب ادواردو
کتاب ادواردو 19 فصل دارد. فصلها غالبا یک در میان به روایت خبرنگار ایتالیایی و مستندسازان ایرانی مربوط میشوند. یکی از شرححالهای خواندنی کتاب دربارهی علاقهی ادواردو به مسائل دنیای شیعه و اسلام است. ادواردو همیشه آماده بود تا با استفاده از امکاناتی که داشت در این راه به اسلام و برادران دینیاش خدمت کند.
ادواردو پس از انتخاب مذهب شیعه چندباری به ایران سفر کرد. در این سفرها هم به زیارت امام رضا علیه السلام رفت و هم به دیدن امام خمینی (ره). در فصلی از کتاب به ملاقات ادواردو با امام در خانهی جماران اشاره میکند. کوچکی و سادگی خانهی رهبر ایران را با خانههای بزرگ و مجلل دیگر سیاستمداران مقایسه میکند. خانهی کسانی مثل «قذافی» با کاخهای عربی و باشکوه، باغ و ساختمانهای مدرن «کیسینجر» و کاخ ملکهی انگلستان در مقایسه با جماران، جایی کوچک که برای ورود به آنجا کفشها را از پای درمیآورند و در اتاقی کوچک روی زمین مینشینند.
در این ملاقات امام از وضعیت جوانان انقلابی و ارتباطشان با جوانان اروپایی میپرسد. ادواردو به شرایط سخت اعضای اتحادیهی دانشجویی انجمن اسلامی اشاره میکند. از شوق بسیاری که در جوانان اروپایی برای شناخت انقلاب و آرمانهایش پیدا شده است.
ادواردو وقتی از ماجرای ناپدید شدن «امام موسی صدر» در لیبی باخبر میشود، تلاش میکند تا از طریق شناخت و ارتباطش با پسر «معمر قذافی» اطلاعاتی دربارهی وضعیت امام موسی صدر به دست آورد. به سوریه و بعد لبنان سفر میکند. طی این سفر از وضعیت نامناسب شیعیان باخبر و ناراحت میشود.
در بخش دیگری از کتاب میخوانیم:
«ادواردو یک مرد عادی نبود. او یک قدیس بود. شبها از اتاقش صدای آواز زیبایی میآمد. بهخصوص نیمهشبها. بعضی شبها که از دست کارلو دلخور بودم، میرفتم مینشستم پشت در اتاقش. به آوازش گوش میدادم. نمیفهمیدم چه میخواند. فقط دلم میخواست بنشینم و به آوازش گوش بدهم. یک شب که روزش از کارلو کتک خورده بودم، موقع آواز ادواردو گریهام گرفت. یکموقع دیدم کنارم نشسته. پرسید که چرا گریه میکنم. فکر کردم بفهمد به آوازش گوش میکردهام عصبانی میشود. زبانم بند آمده بود. دستم را گرفت و من را برد توی اتاقش. فقط چندتا شمع روشن بود. یک کتاب هم روی تختش بود. برایش از کارلو گفتم. از اینکه خرج من و بچهمان را نمیدهد. فقط میرود اینقدر میخورد که مست میافتد یک گوشه. تازه این بهترین حالتش است. چون اگر مست بیاید خانه، من را زیر کتک میگیرد. برایش گفتم که تنها دلخوشیام همین است که شبها بیایم و به آوازش گوش بدهم.»
***
کتاب ادواردو به قلم بهزاد دانشگر شرحی خواندنی از سرگذشت این شهید است که انتشارات «عهد مانا» آن را منتشر کرده است.
@daneshgarbehzad