eitaa logo
کوچه هشتم
372 دنبال‌کننده
20 عکس
0 ویدیو
0 فایل
نون والقلم این کانال مخصوص معرفی آثار، دیدگاه‌ها و برنامه‌های آموزشی استاد بهزاد دانشگر (داستان نویس) تاسیس شده است. لینک دعوت به کانال ایتا: https://eitaa.com/daneshgarbehzad لینک عضویت: B2n.ir/daneshgarbehzad ارتباط با ادمین: @ofoqe1402
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹سلام دوستان🌹 این کانال ویژه معرفی آثار داستان‌نویس پرتلاش اصفهانی، "" پدیدآورنده داستان‌های مشهوری همچون ""، ""، ""، ""، "" و ... و همچنین طرح دیدگاه‌های او درباره رمان‌ها و رمان‌نویس‌های مشهور ایران و جهان، و معرفی رمان‌ها و داستان‌های جدید و نویسندگان تازه‌کار و با استعداد و بسیاری مطالب خواندنی و جذاب دیگر است که ان‌شاءالله هر روز تقدیم شما دوستان فرهیخته می‌گردد. 🌹به جمع ما خوش‌آمدید.🌹 @daneshgarbehzad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 بسم الله الرحمن الرحیم   🤲خدا رحمت کند پدرم را ، فامیلی‌ام را او انتخاب کرد: "" به‌جای "ملا عباسی"  و خداوند سلامتی بدهد به مادرم. می‌گویند اسمم را او انتخاب کرده؛ بهزاد. 🌹پدرم دماوندی بود اما عاشق زاینده‌رود بود که توی اصفهان ماندگار شد . و من در اصفهان به دنیا آمدم و کنار زاینده‌رودش بالیدم تا رسید به حالا که نه زاینده‌رود زنده است و نه پدر من. 🤔به نظر من برای یک داستان‌نویس مهم نیست چه رشته‌ای و کدام دانشگاه درس خوانده و چه مدرکی دارد؛ اگر هم چیزی اهمیت داشته باشد کتاب‌هایی است که خوانده و ورق‌هایی است که سیاه کرده. 📚کتاب بهترین مونس و دارایی من در تمام سال‌های نوجوانی و جوانی بود؛ که اسم‌های‌شان زیادتر از آنی است که بتوانم بگویم یا بنویسم. 🌞اولین تجربه‌ام در نوشتن «» بود که ظاهراً بیشتر از دیگر کارهایم بازتاب داشته. اما برکت زندگیم و نوشتنم ، نوشتن در مجموعه «،_یک_آفتاب» بود. بعدها بیست و اندی کتاب دیگر به این لیست اضافه شد که ""، ""، ""، ""، "" و ... از جمله آنهاست. 🥸مدیریت در فرصتی بود تا با جوانانی آشنا بشوم که علاقمند بودند داستان‌نویسی را به دور از حواشی مجامع هنری یاد بگیرند که بعدها در کارگاه‌های داستان‌نویسی یزد و دانشگاه‌ها این آشنایی‌ها و آموختن‌ها، و این دوستی‌ها و همکاری‌ها ادامه پیدا کرد تا رسید به تشکیل "" و کمی بعدتر "" که خودش داستانی دارد مفصل. 🏚روایتخانه در حقیقت عنوان خانه داستان انقلاب اسلامی است. فعلا یکی دوتایی اتاق است اما با انبوهی کارگاه و نشست‌های ادبی و تولیدات داستان و رمان که کار بروبچه‌های اصفهان است که دغدغه‌هایی از جنس دین دارند و انقلاب. 🔴این روزها با پیشنهاد رییس محترم حوزه هنری انقلاب اسلامی ، را به عهده گرفته‌ام تا در کنار بقیه دوستان داستان‌نویس از سراسر میهن عزیزمان حرکتی پر قوت‌تر را ادامه بدهیم.   🔚در نهایت، بخشی دیگر از وقتم هم به تدریس داستان‌نویسی و برگزاری کارگاه‌های داستان می‌گذرد  و اگر دیگر وقتی بماند چند خطی را هم می‌نویسم که می‌شود کتابهای جدیدم. @daneshgarbehzad
و اما غزه ...
در ابتدا و به فراخور زمان، روزانه رمانی درباره غزه از استاد تقدیم دوستان عضو کانال می‌شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا عزیز س همیشه فکر می‌کردم مهم‌ترین لحظه زندگی‌ام روزی است که با پدر و مادرم از نیویورک برمی‌گردیم، در حالی‌که من قرارداد ساخت یک بازی رایانه‌ای را با شرکت اکتیویژن امضا کرده‌ام؛ اما این‌طور نشد بلکه آن لحظه مهم شب بود، شبی عجیب که شبیه هیچ یک از شب‌های زندگی‌ام نبود؛ شبی پر از مردان جنگجو. ما این وسط که بودیم؟ یک عده جنگجو یا دشمن؟ جنگ چه بود؟ چیزی شبیه یک بازی؟ شب _اکتبر بود و من و مادرم در خانه‌مان در خوابیده بودیم. همان شبی که چند ساعت پیشش پای رایانه‌ام داشتم با دیوید 910 از آمریکا بازی می‌کردم و درست در لحظه اوج بازی، مادرم کارن آمد سر وقتم. از لای در سرک کشید: «تا 4 دقیقه دیگه تمومش نکنی، فردا لپ‌تاپت می‌ره مهمونی... .» با اسنایپرم کله پوک سرباز دشمن را ترکاندم: «کارن! فقط یک ربع دیگه... .» - چهار دقیقه. - این بازی خیلی مهمه... . - مهم درس‌های مدرسته. - مامان! - شد دو دقیقه. آمدم اعتراض کنم که یک گلوله از ناکجاآباد سر رسید و خورد جایی میان سینه تکاورم. بوق هشدار بازی به صدا درآمد و بعد جنگ‌جوی من سُر خورد و افتاد، با نگاهی که داشت یک‌وری کوچه روبه‌رویش را می‌پایید. غرولند کردم و از بازی بیرون آمدم. به کارن که داشت از اتاق می‌رفت بیرون گفتم: «خیالت راحت شد؟... ولی توی خواب ببینی من فردا برم برات خرید کنم.» - الان فقط بخواب موشه!... بخواب. شانه بالا انداختم و کلید برق را زدم. تاریکی اتاقم را ترسناک کرد. فقط نور ملایمی از لابه‌لای پرده می‌تابید روی جایی که میز تحریرم چسبیده بود به دیوار. خواب آن شب دیر به چشمم آمد و یادم نیست کی خوابم برد؛ ولی یادم است که صبح با صدایی مهیب از خواب پریدم. اول یکی دوتایی انفجار بود که زمین زیر پامان را لرزاند. داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟ بلند شدم نشستم، گیج و منگ بودم. وقتی از بهت درآمدم که صدای تازه‌ای به گوشم رسید... تق تق... تقتقتتق. صدا انگار بیخ گوش‌مان بود. صدای تیراندازی و شلیک تیر برای ما که در اسرائیل نفس می‌کشیدیم صدای غریبی نبود؛ اما نه این‌قدر نزدیک. صدای آژیر خطر در شهر بلند شد. حس می‌کردم وسط یک بازی رایانه‌ای‌ام. اسلحه‌ام کجا بود؟ از تخت پریدم بیرون و رفتم سراغ کارن. توی سالن ایستاده بود، موهای کوتاهش زیر نور کمی که از بیرون افتاده بود روی سرش، کم‌پشت‌تر هم دیده می‌شد. با فاصله از پنجره داشت آسمان بیرون را نگاه می‌کرد که موشک‌ها روی آن خط نورانی ایجاد می‌کردند و بعد منفجر می‌شدند. دویدم سمت در تا از توی کوچه تماشا کنم آسمان را. کارن جیغ زد: «موشه! کجا میری؟» - ببینم چه خبره؟ - خطرناکه نرو! در خانه را باز کردم. فقط اشتباهم این بود که لای در را زیادی باز کرده بودم. انگار پرت شده بودم وسط یکی از بازی‌هایم. چندتایی جنگاور بیرون در بودند، با لباس‌هایی سرتاپا نظامی مشکی، پوتین‌های نظامی و صورت‌هایی پوشیده با چفیه فلسطینی. غیرممکن بود فلسطینی‌ها جرأت پیدا کرده باشند تا اینجا بیایند. با خودم گفتم حتماً مانوری چیزی است یا دارند فیلم و سریال بازی می‌کنند. همین فکرها بود که باعث شد حواسم پرت شود و در را زود نبندم و برنگردم پیش کارن. یکی از جنگاوران فلسطینی چرخیده بود طرف من و داشت با نگاهی خشمگین براندازم می‌کرد. برای یک لحظه انگشت‌هایم گشت به دنبال کلید رایانه تا با شلیک اسنایپرم کله‌اش را بترکانم؛ اما حیف که خبری از اسلحه محبوبم نبود و جنگاور داشت می‌آمد طرف من. خواستم سریع در خانه را ببندم که یک پوتین نظامی از ناکجاآباد آمد لای در خانه و نگذاشت بسته شود. ادامه دارد ... @daneshgarbehzad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا عزیز   س   تمام زورم را جمع کردم و هل دادم تا در بسته شود، که نشد. این‌بار پشتم را چسباندم به در خانه و سنگینی بدنم را فشار دادم. نباید اجازه می‌دادم آن تکاور خون‌خوار وارد خانه شود! از فکر این‌که دست آن تروریست به مادرم برسد مو به تنم سیخ شد. کلیپ‌های زیادی از وحشی‌گری و تجاوز تروریست‌ها دیده بودم. ضربان قلبم رسیده بود به هزار. نه نمی‌گذارم آن‌ها وارد خانه‌مان شوند! اما بی‌فایده بود. با یک تکان محکم به کناری پرت شدم و در خانه‌مان کامل باز شد. هیبت ترسناک چند جنگاور در آستانه در پیدا شد. پشت سرشان نور ملایم صبحگاهی داشت هوا را روشن می‌کرد و همین تاریکی و روشنایی ملایم و صدای تیراندازی و انفجار، آنها را ترسناک‌تر نشان می‌داد. مادرم افتاد روی زانو و شروع کرد به عبری و انگلیسی حرف زدن: «ما رو نکشید! تو رو به هر چیزی که می‌پرستید ما رو نکشید! از جون ما چی می‌خواهید؟» مبهوت زل زده بودم به مادرم. به زنی که کلمات را گم کرده بود و قاطی و در هم حرف می‌زد، به کسی که تا همین چند ساعت قبل در ذهنم قهرمانی شکست‌ناپذیر بود، حالا اما قهرمان من تا حد مرگ ترسیده بود و بدون وقفه داشت به جنگاورها التماس می‌کرد: «ما هیچ‌کاری با دولت اسراییل نداریم. ما یه شهروند ساده‌ایم و تا به حال به هیچ فلسطینی حتی انگشت هم نزده‌ایم... خواهش می‌کنم با ما کاری نداشته باشید.» خوشم نیامد. دلم می‌خواست می‌توانستم سر مادرم فریاد بزنم «بلند شو...بلند شو و به این تروریست‌های جانی التماس نکن... این‌ها ارزش چنین التماس‌هایی رو ندارند.» یکی از جنگاورهای سیاه‌پوش من را صدا زد: «عربی بلدی پسرم؟» - اوهوم... . دلم نمی‌خواست این‌طوری مرا صدا بزند. «پسرم!». من هیچ نسبتی با شما تروریست‌ها ندارم! - برو به مادرت کمک کن آروم بشه. - شما از ما چی می‌خواهید؟ - باید بریم. - کجا؟ - نگران نباش... ما نمی‌خواهیم به شما آسیبی برسه. فقط سریع‌تر! کارن که دید جنگاورها دارند با من صحبت می‌کنند کمی آرام شد. سعی می‌کرد سر از حرف‌های ما دربیاورد. لهجه‌شان با عرب‌هایی که می‌شناختم کمی فرق داشت، تند و غلیظ حرف می‌زدند. از همان جنگاور سیاهپوش پرسیدم: «اگر دنبال‌تون نیاییم چی؟» - مجبوریم به زور ببریم‌تون. یکی دیگر از جنگاورها تند و تیز خیز برداشت سمتم: «تو انگار حالیت نیست بچه!... مهمونی که نمی‌ریم. جنگه.» بعد گلنگدن اسلحه‌اش را باز و بسته کرد: «معطل‌مون نکنید!» ترسیدیم و عقب رفتیم. صدای انفجار مهیبی آمد، از جایی دورتر از محله ما. جنگاوری که حالا حدس می‌زدم فرمانده‌شان باشد، قبل از این‌که او به من برسد بازویش را چنگ زد: «آروم‌تر ابواحمد... چه خبرته!» نمی‌دانستم باید به جنگاورهای فلسطینی اطمینان کنم یا نه؟ از یک طرف هم داستان‌هایی که شنیده بودم و دیده بودم جلو چشمم بود و از طرف دیگر هم یک آرامشی در وجود آنها بود که من را نمی‌ترساند. اصلاً این‌ها به کنار، وقتی چند نفر با ظاهری این‌قدر ترسناک اسلحه گرفته باشند سمتت، چه کاری از دستت ساخته است؟ کاش اسنایپرم روی دیوار اتاقم بود، آن‌وقت ببینم می‌توانستند این‌طور به ما زور بگویند! زیر بغل کارن را گرفتم‌ و بلندش کردم: «باید همراه‌شون بریم.» بدن کارن شروع کرد به لرزیدن: «نه موشه... نه! اینا ما رو می‌کشن، اینا جنایت‌کارن!» طاقت نیاوردم و به همانی که حدس می‌زدم فرمانده‌شان باشد گفتم: «با این کار قبر خودتون رو کندید... قبل از اینکه از مرز رد بشیم سربازهای ما پوست از سرتون می‌کَنند.» فرمانده خندید. یکی از آن‌ها که درشت‌تر از بقیه بود گفت: «هیچ غلطی... .» فرمانده غرید: «ابواحمد... خفه!» جنگاور عصبانی بازویم را گرفت و هلم داد توی کوچه. آنجا بود که دیدم غیر از ما چند خانواده دیگر هم دارند از خانه‌ها بیرون می‌آیند. بوی سوختگی همه‌جا را فرا گرفته بود. تعداد جنگاورها بیشتر از چیزی بود که فکر می‌کردم. ادامه دارد ...  @daneshgarbehzad
سلام. با هم به ادامه داستان خیابان الزهرا سلام الله علیها گوش می‌کنیم:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا