شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتپـنجـم5⃣
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتشـشـم6⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از غسّالخانه بیرون زدم به نظرم ازدحام جمعیت کمتر شده بود ، خیلی از آنهایی که مانده بودند از شدت گریه و عزاداری بی حال شده بودند و این طرف و آن طرف قبرستان بر سر خاک عزیزانشان افتاده بودند.
عزاداریِ پیرزن قد بلند و لاغر اندامی توجهم را جلب کرد ، از چروک روی صورتش معلوم بود که خیلی سنّش بالاست ولی با این حال سرحال مانده بود ، توی ابرو و زیر لب تا چانه اش پر از خالکوبی سبز رنگ بود ، پیراهن حریر مشکی با طرح برگ های سبز به تن داشت ، روسری بزرگ ابریشمی را به شکل عمامه روی شله عربی بسته بود ، بنا به آداب و رسوم کردها ، دو دسته مو از دو طرف پیشانی بیرون گذاشته بود ، که تا سر شانه هایش میرسید ، به کوردی مرثیه می خواند ، همانطور که راه میرفت دستهایش را دور هم می چرخاند و بعد محکم با مشت چنان توی سینه استخوانی اش می کوبید که صدای آن بلند می شد ، وقتی از کنارش رد شدم دست به نفرین شده بود:(ایشالله صدام داغ جوان هاش رو ببینه ، همانطور که داغ به دل من نشاند)
سرم را به طرف آسمان کردم و گفتم:(خدایا خودت به داد مردم برس از بمب گذاری ها ، از غائله عرب و ترورها تا کی باید این بدبختیها سرمون بیاد؟)
بعد با جواب هایی که از صبح شنیده بودم خودم را دلداری دادم و حرفهای مردم را مرور کردم:(ظرف امروز و فردا ارتش این ها را عقب می راند ، هواپیماها می آیند و مواضع دشمن را بمباران می کنند و....)
با این توجیهات خیالم آرام تر شد و به غسّالخانه برگشتم ، زینب خانم مشغول غسل دادن بود ، دیگر هوا در حال تاریک شدن بود و هنوز کسی برای تحویل گرفتن شهدای گمنامی که از صبح غسل و کفن شده آماده بودند نیامده بود.
تمام روز روی آنها برزنت کشیده بودند و برای کسانی که دنبال گمشده هایشان بودند آن را کنار می زدند ، تا این که عزیزانشان را بین آنها پیدا کنند ، هربار با دیدن باز کردن روی جنازه ها حالم دگرگون می شد و بی طاقت می شدم ، چون دیر وقت شده بود کسی که مشخصات شهدا را مینوشت به زینب خانم گفت:(بیایید تا روحانی ها و مسئولین هستند اینها را هم دفن کنیم) ، زینب خانوم هم سری تکان داد و با آنها رفت از بردن این جنازه ها باز ناراحت بودم از اینکه بیصاحب مانده اند ، از اینکه همینطور بی نام ونشان دفن میشوند و بعدها خانواده هایشان نمی فهمیدند عزیزانشان کجا به خاک سپرده شده اند ، غیر اینها تعدادی شهید بودند که داخل غسّالخانه کنار دیوار مانده بودند اینها اسم داشتند ولی نمیدانم چه بلایی سر خانواده ها و کس و کارشان آمده بود که تا آن ساعت کسی سراغی از اینها نگرفته بود.
زینب که برگشت همه دستشان به کاری بنده بود ، زینب مرا صدا زد و گفت:( بیا اینو بگیر) منظورش جنازه دختر جوانی بود ، از صبح تا آن موقع از زیر چنین کاری در رفته بودم و برای جابهجایی کردن شهدا فقط دسته برانکارد را می گرفتم ، ولی حالا باید به خود جنازه دست می زدم.
نگاهش کردم تقریبا هم سن و سال خودم بود با این تفاوت که من لاغر و سبزه بودم و او سفید و توپر بود ، معلوم بود دختر شیک پوشی بوده رنگ روسری اش که حالا از سرش آویزان بود با رنگ لباسش همخوانی داشت ، زینب که خسته کار شده بود و انگار از دست دست کردن هم حوصله اش سر رفته بود گفت:(دختر چرا ماتت برده؟)
می خواستم بگویم:(نمیتونم) ولی نشد.
به موهای پریشان حالت دار دختر که بر اثر سوختگی کز خورده بود و جمع شده بود با لباس قشنگ ولی خون آلود و سوراخ سوراخش که نگاه کردم نتوانستم خودم را متقاعد کنم ، ولی زینب روی جنازه خم شد و گفت:(زود باش ، دیر شد)
مجبور بودم برای این جا ماندن حرفش را گوش کنم ، چادرم را دوره کمرم بستم ، چون احساس میکردم دختر مرا نگاه میکند گفتم:(من سرش رو نمیگیرم) زینب گفت:(چه فرقی میکنه)
گفتم:(فرقی نمیکنه من این طرف راحت ترم)
رفتم پایین پای دختر ایستادم زینب گفت:(از دست تو دختر)
وقتی پاهای جنازه را گرفتم یک لحظه احساس کردم از کمرم تا سرم تیر کشید ، و موهای بدنم سیخ شد ، تمام توانم را به کار بردم قلبم از شدت تپش می خواست از قفسه سینه ام بیرون بیاید ، انگار ساعت ها و دقیقه ها دویده بودم ، گلویم میسوخت و نمی توانستم نفس بکشم.
زینب که حال و روزم را دید گفت:(یه یا علی بگو و برش دار دختر) دستانم را دور زانوهای دختر قلاب کردم و تا زیر بغلم بالا آوردم.
آخرین شهید گمنام را که غسل میدادند به اتفاق به کسی که لیست مینوشت گفتند:(دیگه شهید تحویل نگیرید ، از پا افتادیم ، ما هم خونه زندگی داریم ، هرچی جنازه اوردن بذارید برای فردا)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتشـشـم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
❤️🍃﴾﷽﴿🍃❤️
#دعاے_روز_هـشـتـم
🍁خدایا روزیم ڪن در آن ترحم بر یتیمان و ........❤️🍃
#اللّهمَرَبِّشَـهرِالـرَمَـضانـ💔😞
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
4_505293225813082202.pdf
167K
❤️🍃[•﷽•]🍃❤️
کتــ📚ــاب ۱۰۰ خاطره
از شهید باڪـــــرے
مجموعہ خاطـرات
#سـردارشـهـیـدمـهـدےبـاڪرے💔
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#سـیرهشـهـدا❣
✍محبتشان را به راحتی به خانواده ابراز می کردند، خیلی راحت به پسرشان و به من ابراز محبت می کردند. مثلا خیلی راحت می گفتند که خیلی دوستت دارم یا همیشه به امیرعلی می گفتند الهی بابا قربونت بره، الهی بابا دورت بگرده..
✍وقتی ماموریت بودند و از آنجا تماس می گرفتند و با امیر علی صحبت میکردند شاید بیست تا بوس برای همدیگر میفرستادند. با امیرعلی خیلی رابطه گرمی برقرار کرده بودند و با هم تفنگ بازی و شمیر بازی و جنگ بازی میکردند و اینقدر جدی بازی میکردند که انگار واقعا جنگ شده و اینها دارند با هم می جنگند و وقتی با امیرعلی بازی میکرد واقعا بچه میشد. و این موضوع خیلی در ذهن امیر علی باقی مانده و این خاطرات خیلی برایش شیرین و قشنگ است.
#شهیـدعلیـےاصـغـرشـیـردل💞
#راوے:هـمـسرشـهـید🌹
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتشـشـم6⃣ 🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتهـفتـم7⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دست و پاهایمان را که آبکشی کردیم ، بیرون آمدیم ، دیگر غیر من کسی تا آن موقع به عنوان کمک نمانده بود ، حتی بیرون غسّالخانه هم شلوغ شده بود.
جلوی غسّالخانه عدّهای ایستاده بودند ، خودشان را میزدند و گریه زاری میکردند.
چهره یکی از زنها به نظرم آشنا میآمد ، جلو رفتم ، خانم نوری معلم دوران ابتداییام بود ، حال خیلی بدی داشت ، گریه هایش دلم را به درد آورد ، آخر او زن همیشه شادی بود ، هیچ وقت او را بدون لبخند ندیده بودم.
وقتی سلام کردم و تسلیت گفتم با گریه سلام کرد و گفت:(الهی داغ برادر نبینی)
طاقت نیاوردم و به سمت خانه حرکت کردم.
به خانه که رسیدم منصور در را برایم باز کرد ، رفتم داخل حیاط ، دا جلوی طارمه بود ، انگار خیلی درب و داغان بود.
سلام که کردم گفت:(ها ، چه عجب اومدی!؟)
به نظر میآمد که از دستم عصبانی بود ، به شوخی بهش گفتم:(میخوای برگردم؟)
چپ چپ نگاهم کرد و رفت داخل آشپزخانه.
نشستم لب حوض و مشغول شستن جوراب هایم شدم ، از همان جا پرسیدم:(دا چه خبر؟)
گفت:(چه خبر ، گذاشتی رفتی؟!)
پرسیدم:(بابا کجاست؟)
گفت:(هیچی اونم تو که رفتی یه سر اومد خونه دوباره رفت و گفت:منتظرمن نمونید ، آمادهباش دادن)
بعد که دید سر شیر آب نشسته ام صدایش در آمد و گفت:(پاشو ، پاشو برو حموم)
گفتم:(باشه الان میرم)
خیلی خسته و داغان بودم ولی اگر حرفش را گوش نمی کردم دست از سرم بر نمی داشت ، از سر ناچاری بلند شدم و خودم را توی حمام کشاندن با لباس زیر دوش ایستادم به دستهایم با تعجب نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم:(چطوری با این دستا کشته ها رو جابجا کردم)
اصلا نا نداشتم خودم را بشورم ، لباسهایم را زیر دوش لگدمال کردم و چپاندم ، بعد لیلا را صدا زدم تا آنها را پهن کند ، لیلا که بی صبرانه پشت در منتظر من بود لباس ها را گرفت ، شنیدم که دا به او می گوید:(اینا رو روی بند رخت پهن نکن ، بندازشون رو فنس) به خودم گفتم:(دا وضعیت غسّالخونه رو ببینه چی میخواد بگه؟!)
وقتی از حمام بیرون آمدن خیلی دلم میخواست بروم بیفتم روی تخت ، ولی مجبور بودم کار کنم تا بهانه دست دا ندهم ، لیلا هم پا به پای من این طرف و آن طرف می آمد و سوال پیچم میکرد.
میخواست درباره وضعیت جنت آباد بداند ، من هم خسته بودم و حوصله حرف زدن نداشتم.
شام را آوردیم و سفره را پهن کردیم بچه ها دور سفره نشسته بودند ، شیطنت میکردند و غذا میخوردند ، به آنها نگاه می کردم دستم به غذا نمی رفت شکمم قارو قور می کرد ولی اصلا اشتها نداشتم ، حتی دیدن گوشت های غذا حالم را بد می کرد ، دا هی میگفت:(چرا هیچی نمیخوری ، از صبح سرپا بودی)
میخواستم بگویم:(نمیدونی تو دلم چه غوغایی برپاست) ولی به گفتن اینکه:(اشتها ندارم) اکتفا کردم ، یک تکه نان برداشتم و رفتم توی حیاط.
بعد رفتم و سفره را جمع کردم ، رختخواب ها را پر کردم در همان حال به خودم میگفتم:(وقتی قراره آدم بمیره دیگه این چیزا چه ارزشی داره ، خوردن و خوابیدن چه معنایی دارد ، خیلی ساده تر از اینا میشه زندگی کرد)
وقتی با لیلا ظرفها را میشکستیم گفت:(منم فردا باهات میام)
گفتم:(نمیشه اگه تو بیای دا دست تنها میمونه ، اونوقت به بابا چغولی میکنه اونم نمیزاره هیچکدوممون بریم)
بعد برایش گسسته گریخته از چیزهایی که دیده و کارهایی که کرده بودم تعریف کردم ، دا میرفت و میآمد و یکی در میان حرف هایم را می شنید و صدّام را نفرین می کرد.
کارمان که تمام شد نمازم را خواندم و رفتم افتادم روی تخت خیلی خسته بودم دلم میخواست بخوابم ، ولی زینب نمی گذاشت.
از وقتی پایم را توی خانه گذاشته بودم می خواست خودش را به من بچسباند ،
وقتی آمد توی اتاق و با لحن کودکانه اش گفت:(می خوام پیشت بخوابم) دلم نیامد دوباره دست به سرش کنم گفتم:(بیا) او را کنارم گرفتم و به موهایش دست کشیدم ، حالا که او را در بغل داشتم و معصومیت و لطافت اش را حس می کردم دیگر نمی خواستم به هیچ چیز جنت آباد فکر کنم ، ولی زینب پرسید:(کجا بودی)
گفتم:(جنت آباد)
گفت:(چیکار میکردی)
ماندم چه بگویم مکث کردم و گفتم:(کار داشتیم ، الانم خیلی خستم)
برای اینکه ذهنش رو منحرف کنم گفتم:(امروز چی کار کردید؟!)
گفت:(هیچی خسته شدم همش توی خونه ایم ، دا نمیزاره بریم بیرون میگه خطرناکه ، بابا هم که نیومده)
گفتم؛(دا راست میگه نباید برید بیرون ، بابا هم هر جا باشه دیگه پیداش میشه)
بعد با خودم گفتم:(چه تو خونه چه بیرون ، دیگه هیچ فرقی نداره همه جا خطرناکه)
زینب که خوابید ، لیلا که کنارم دراز کشیده بود شروع کرد به پرسیدن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتهـفتـم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
#طـنـزجـبهہاے😂❤️🍃
این قسمت:
حـاج صـادق❣
بعد از عملیات بود...💔
حاج صادق آهنگران اومده بود پیش رزمندهها برای مراسم دعا و نوحه خونی🌹
برنامه که تموم شد مثل همیشه بچهها هجوم بردن که حاج صادق رو ببوسن و حرفی باهاش بزنن.😃
حاج صادق که ظاهراً عجله داشت و می خواست جای دیگهای بره ، حیله ای زد و گفت: «صبر کنید صبر کنید من یک ذکر رو فراموش کردم بگم ، همه رو به قبله بشینید و سر به خاک بذارید و این دعا رو پنج مرتبه با اخلاص بخونید».😍
همین کارو کردیم ، پنج بار شد ، ده بار، پونزده بار ، خبری نشد که نشد.😑
یکی یکی سر از سجده برداشتیم و دیدیم مرغ از قفس پریده! 😩💗
❤️🍃 @Beit_l_shohada 🍃❤️
#ادمـیننـویـسـ✍
سـلام بہ عـزیزانے ڪه تا الان هـمراه ما بودنـ❤️🍃
إِنشاءلله از امشب خـتـم #صـلواتـ رو شروع میڪنیم❣
خـتـم امشب براے
#شـهـیدابـراهیـمهـادےپـور😍❤️🍃
هسـتش
مـقـدار #صـلواتـے ڪه میخواید نذر ڪنید رو ارسال ڪنید👇
@Khadem_l_shohada
گـزارش صلـواتهاے نـذر شده در ڪانال زیر👇🌹 (ڪانال مربوط به همین ڪاناله عزیزان)
@Khatm_salavat
خـتـم #صـلواتـ امـشب نـثار روح معظّم شـهید
#ابـراهیمهـادےپـور❤️🍃
تـعداد صـلواتے ڪه نذر میڪنید رو ارسال ڪنید🌹👇
@Khadem_l_shohada
ڪانال خـتم 👇
http://eitaa.com/joinchat/1121255435C7c096b0f27