eitaa logo
دارالقرآن امام خمینی(ره)شهرستان محلات
291 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1هزار ویدیو
60 فایل
این کانال جهت ترویج فعالیت های قرآنی مرکز دارالقران امام خمینی ره آموزش و پرورش شهرستان محلات راه اندازی شده است. آدرس محلات خیابان امام خمینی کوچه شهدا جنب مسجدالقائم ارتباط با مدیریت👇 @HoseinAsgari
مشاهده در ایتا
دانلود
دارالقرآن امام خمینی(ره)شهرستان محلات
هر شب با یک #قسمت از کتاب #سلام_بر_ابراهیم 🌹🌿 @darolquran_mahalat
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 از ویژگی های ابراهیم، احترام به دیگران، حتی به اسیران جنگی بود. همیشه این حرف را از ابراهیم میشنیدیم که: اکثر این دشمنان ما انسانهای جاهل و نا آگاه هستند. باید اسلام واقعی را از ما ببیند. آن وقت خواهید دید که آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد. لذا در بسیاری از عملیات ها قبل از شلیک به سمت دشمن در فكر به اسارت در آوردن نیروهای آنها بود. با اسیر هم رفتار بسیار صحیحی داشت. سه اسیر عراقی را داخل شهر آوردند. هنوز محلی برای نگهداری آنها نبود. آنها را به ابراهیم سپردیم. هر چیزی که از طرف تدارکات برای ما می آمد و یا هر چیزی که ما می خوردیم. ابراهیم همان را بین اسرا توزیع می کرد. همین باعث می شد که همه، حتی اسرا مجذوب رفتار او شوند. کمی هم عربی بلد بود. در اوقات بیکاری می نشست و با اسرا صحبت می کرد. دو روز ابراهیم با آنها بود، تا اینکه خودرو حمل اسرا آمد. آنها از ابراهیم وان کردند: شما هم با ما می آیی؟ وقتی جواب منفی شنیدند خیلی ناراحت . آن ها با گریه التماس می کردند و می گفتند: ما را اینجا نگه دار، هر بخواهی انجام می دهیم. حتی حاضریم با بعثی ها بجنگیم عملیات بر روی ارتفاعات بازی دراز آغاز شد. ما دو نفر کمی به سمت بالای رفتیم. از بچه های خودی دور شدیم. به سنگری رسیدیم که تعدادی عراقی در آن بودنها با اسلحه اشاره کردم که به سمت بیرون حرکت کنید. فکر نمی کردم اینقدر زیاد باشند. ما دو نفر و آن ها پانزده نفر بودند. گفتم: حرکت کنيا.. اما آنها هیچ حرکتی نمی کردند! طوری بین ما قرار گرفتند که هر لحظه ممکن بود به هر دوی ما حمله کنند. شما با هم فکر نمی کردیا۔ ما فقط دو نفر باشیم! دوباره داد زدم: حرکت کنید و با دست اشاره کردم ولی همه عراقی ها به افر درجه داری که پشت سر شان بود نگاه می کردند! افر ابی ابروهایش را بالا می انداخت. یعنی نروید! خیلی ترسیدم، تا حالا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. یک لحظه با خودم گفتم، همه را با هم به رگبار، اما کار درستی نبود. هر لحظه ممکن بود اتفاق بادی رخ دهد. از ترس اسلحه را محکم گرفتم. از حارا حواستم کمکم کنا۔. یکدفعه از پشت سنگر ابراهیم را دیدیم. به سمت ما ای آما۔ آرامش عجیبی پیدا کردم. تا رسید، در حالی که به اسرا نگاه می کردم گفتم: آقا ابرام، کمک پرسیا: چی شده؟! گفتم مشکل اون افسر عراقیه. نمی خواد این ها حرکت کنند. بعد با دست افر را نشان دادم. لباس و درجه اش با بقیه فرق داشت و کاملا مشخص بود. ابراهیم اسلحه اش را روی دوشش انداخت و جلو رفت. با یک دست يقه افير بعثی و با دست دیگر کمربند، او را گرفت و در یک لحظه او را از جا بلند کرد چنا۔ متر جلوتر او را جلوی پرتگاه آورد. تمامی عراقی ها از ترس روی زمین نشستند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثی مرتب به ابراهيم التماس می کرد و می گفت: الدخيل الدخيل، ارحم ارحم و همین طور ناله می کرد. ذوق زده شده بودم، در پوست خودم نمی گنجیدم تمام ترد لحظات پیش من برطرف شده بود. ابراهیم افسر عراقی را به میان اسرا برگرداند۔. آن روز خدا ابراهیم را به کمک ما فرستاد. بعد با هم، اسرا و افسر بعثی را به پایین ارتفاع انتقال دادیم. 🌹🌿🌹🌿🌹 🔸:جهت عضویت و استفاده از مطالب کانال امام خمینی(ره)آموزش و پرورش شهرستان در پیام رسانهای 🇮🇷 و ایتا از طریق نشانی زیر اقدام فرمایید.👇👇👇 🆔 @darolquran_mahalat