.🌙 ⃟🍂"
«وأَمَّا الخريف، فليس سوى خُلْوة للتأمُّل في ما تساقط من عمرنا»
پاییز چیزی نیست جز خلوتی برای تعمق در آنچه از عمرمان [مثل برگ] فرو افتاد.
•«محمود درویش»•
@daroniyat
32.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
طعم گیلاس 🍒🎬
#تکه_فیلم
@daroniyat
.🌙 ⃟💚"
علی قبلترها رفیق را «فیریق» میگفت. حالا درستش را بلد شده، روشش را هم.
صبحها دست و رو را شُسته، نشُسته با همان لباس و موهای بهم ریخته، دمپایی ابریاش را پا میکند و میپرد توی کوچه. کشف کرده با پیوند دادن کلمات و حرکاتی که ذره ذره ضبطشان کرده میتواند با آدم کوچولوهایی مثل خودش ارتباط برقرار کند گاهی هم با آدم بزرگها. یاد گرفته برای خودش دوست پیدا کند. روزهای اول، هربار دست یکی از بچهها را میگرفت و میآورد خانه و میگفت دوستمه. بعد که دوست پیدا کردنش با ساعت خواب حسنا یکی شد و کلاهمان درهم رفت، تصمیم گرفت همان دم بلوکمان به این امور رسیدگی کند. حالا چند دوست دارد که باهم دم بلوک گپهای خصوصی میزنند،ادای آدم بزرگها را در میآوردند، با سنگ گردو و بادام میشکنند، میخورند و بازی میکنند.
دیشب همه خوابیدند و او نه. بهانه گرفت که گرسنه است. برایش غذا گرم کردم. گرسنه نبود و با غذا بازی میکرد. دلش میخواست حرف بزند. پرسید که: «چرا آقاجون کیک گرفته و چرا فردا میریم جشن و تولد کیه؟»
در حدی که مغز خواب زدهام یاری کرد برایش گفتم: «تولد پیامبرمونه که یک آقای خیلی زیاد مهربونه و پدربزرگ امام حسینه و بچههای کوچولو رو هم خیییییلی دوست داره»
چشمهاش برق زد و سوالهاش سیل شدند طرفم:
_چطوری میشه باهاش حرف زد؟
_خونهاش کجاست؟
_ما رو میبینه؟
_و...
جوابها را یک جوری دادم. دلم به جوابهایم راضی نبود. دوست داشتم با حوصلهتر و بهتر برایش میگفتم.
ظرفها را که جمع کردم، گفت: من یک دوست پیدا کردم اسمش پیامبره و خونهشون تو شهر مدینهاس.
#عیدتون_مبارک
#رحمة_للعالمین
#بهترین_رفیق
#وقتی_ارتباط_ها_قلبی_میشن
@daroniyat
.
موهایم را توی مشت کوچکش گرفته و میکشد. هر چند ثانیه نگاه به صورتِ جمع شدهام میکند و میخندد. میخواهم بگویم نکن! یادِ پستِ فلان مادرِ فرهیخته میافتم که نوشته بود با خودش قرار گذاشته به فرزندش نگوید نکن. میگویم: آاااای. دخترک میخندد و محکمتر موهایم را میکشد میگویم: دردم میاد مامانی. باز میخندد. ریشههای موها دست انداخته به رشتههای عصبی و تند تند به مغز پیام درد میفرستد. مغزم چاووشی را تا ته زیاد کرده:
«دست منو به موی تو محتاج کشیدن چشماتو شبیه شب معراج کشیدن»
چشمهاش را نگاه میکنم. برق میزند مثل یک گوی شیشهای تیره.
مچ دستش را میگیرم تا فشار کمتر شود. جیغ میکشد. از وقتی مادر شدهام چیزی مثل گوگل ترنسلیت نصب شده رویم. جیغش را میفهمم. یعنی ولم کن. ول که میکنم دستش مثل کشِ رها شده، با موهایم پرت میشود عقب. تیک تیکِ جداشدن ریشهها را میشنوم. درد تا لایههای داخلی جمجمهام میپیچد. چشمهایم پر اشک و مشتش پر از مو میشود. با لذت نگاهشان میکند و دوباره چنگ میاندازه داخل موهام. من که با خودم قراری نگذاشتهام. دستش را میگیرم و بلند میگویم : نکن نکن نکن!!!
#خرده_روایتهای_مادری
#دستِ_منو_به_موی_تو_محتاج_کشیدن
@daroniyat