eitaa logo
36 دنبال‌کننده
32 عکس
16 ویدیو
0 فایل
✍دست نوشته های دانا🍂
مشاهده در ایتا
دانلود
عمری دلم گرفت و کسی جز خودم نبود یعنی که در مقابل من غیر غم نبود شب ها نشسته آن طرفِ میز غصه هام... نوشیده چای! گرچه دگر تازه دم نبود! عمری رفیقم شد دو سه پُک گریه ی عمیق عمرِ خوشی به قدرِ دو تا بازدم نبود... در شهر خود غریبم و در خانه ام غریب... کم بود آشنایم و بیگانه کم نبود آوار شد به روی سرم درد بی کسی... سروی که من باشم قد و بالاش خم نبود هرکس که پا گذاشت به تقدیر بی‌خودم... مانندِ قصه ها شد و هم بود و هم نبود با خود به گور می‌برم این درد کهنه را... عمری دلم گرفت و کسی جز خودم نبود طاهره اباذری هریس
تمام حواسم را از همه جا جمع کرده و داده بودم به داستان زندگی مجید. سوالاتی که توی ذهنم چرخ می‌خورد: چطور آدما با اعمال و افکارشون میشن معماران خوب و بد روزگار همدیگه؟ زندگی همدیگه رو یا می‌سازن یا ویران می‌کنن؟ چطور ممکنه دختری هفت سال منتظر کسی بمونه؟ یعنی مثل من که هشت سال دور از پدر و مادر زندگی کردم. کم می‌دیدمشان. از پا در نیومدم. فرزانه چی تو وجود مجید دیده بود که اینطور وابستش بود؟ اصلا دوست داشتن این مدلی چه جوریه؟ از کجا باید فهمید یک نفر رو دوست داریم ؟ این همه سوز و گداز واسه چیه؟ متوجه سکوت بنیامین نشده بودم. با دستی که روی دستم گذاشته شد از جا پریدم. نور کم‌سویی که از لامپ تیر چراغ برق بیرون روی بالکن می‌تابید چهره بنیامین را قابل تشخیص می کرد. چشمانش غمگین بود.دلیلش را زود فهمیدم: خواهر بی تجربه‌ی من..! چرا باید ذهن تو، تو این موارد اینقد بسته بمونه؟ تعجب کردم: داداش من حرفی زدم‌؟ لحنش طعم خنده داشت: اینطور که تو بلند بلند فکر می‌کنی، آره. ببین وابستگی نه...دلبستگی... می‌دونی فرقشون چیه؟ - هر دوش یکیه شبیه همین رابطه بین مجید و فرزانه. بنیامین دستش را روی چشمانش گذاشت و تا محاسن کوتاهش کشید. نفسش را آه مانند بیرون داد: نه!...دیگه چیزی به صبح‌ نمونده بهتره بری و بخوابی. بعدا حرف‌ می‌زنیم. به هیچی فکر نکن. فردا هم روز خداست. صدایش از خستگی و بی‌خوابی تحلیل رفته بود. آن شب برای من طولانی بود نه برای برادرم. پتویی که به خاطر سرما روی شانه‌ها و پاهایم انداخته بودم را محکم‌تر دور خودم پیچیدم. - شما برو بخواب. من یه کم دیگه اینجا می‌شینم بعد می‌رم. - نشد...شما یه کم دیگه شب بخیر. از کوچکترین لحظه‌ای برای نشاندن لبخند روی لبهایم دریغ نمی‌کرد. نه خودش نه همسرش. وقتی که به قامت بلندش هنگام ایستادن نگاه کردم، یاد حمید افتادم. بنیامین و حمید خیلی شبیه هم بودند. تفاوتشان در صدا و رنگ چشم‌هایشان بود. چشمهای بنیامین قهوه ای سیر. چشمهای حمید عسلی؛ ولی سالها بود که شفافیت رنگ چشمانش را جایی‌‌ پشت خاکریزهای جنگ جا گذاشته بود. من برق آن چشمان زیبا را تنها از درون قاب عکس دیده بودم. قدسرو مانندش را هم. او دیگر قادر به ایستادن نبود. آخرین بار که دیدمش صدایی که از حنجره سوخته‌اش بیرون می‌آمد کم کم رو به خاموشی می‌رفت. دلتنگیم، تلاطم خفته در قلبم را بیدار کرد. دست اشکهایم را گرفتند و پشت پلک چشمانم کشاندند. برای اینکه بنیامین متوجه لرزش صدایم نشود، آرام شب بخیر گفتم. در آن لحظه فکر کردن به صابر و سرنوشتم جایی در اعماق ذهنم خودشان را پنهان کرده بودند. به رختخوابم پناه بردم. فاصله‌ها را لعنت کردم و اشکهایم را شریک بالشت زیر سرم. نفهمیدم کی خوابم برد. ادامه دارد..
دلم را صدا بزن گلوی روزگارم گرفته است. چلچراغ سرداب سینه‌ام در گوشه‌ی تنهای خود سوسو می زند. دلم تنگ است. اگر قلب گرمت بر من بجوشد تهی سینه‌ام پر از لهجه قرقاولان رمیده می‌شود که از برج نییم آمده‌اند.
کلاس دوم دبستان شیفت بعدازظهر بودم، باران تندی می‌بارید،آن روز صبح یک چتر هفت رنگ خریده بودم،وقتی به مدرسه رفتم دلم می‌خواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم اما زنگ خورد. هر عقل سالمی تشخیص می‌داد که کلاس درس واجب‌تر از بازی زیر باران است. یادم نیست آن روز آموزگارم چه درسی به من آموخت، اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده. بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم، اما، آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد... این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده. اما حالا بعضی شب‌ها فکر می‌کنم اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم؛ چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانه‌ی منطق حماقت نامیدمشان حالا می دانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد!! آدﻡ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ زﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ؛ برﺍﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﯼ ﺣﯿﺎﺕ؛ بخار ﮔﺮﻡ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ ! کﺴﯽ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﺪ : آﻫﺎﯼ ﻓﻼﻧﯽ ! ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺩﻟﺖ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ؟ ﭼﺮﺍﻏﺶ ﻧﻮﺭﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻫﻨﻮﺯ...؟؟؟ محمود_دولت_آبادى
بهم گفت : دلتنگی رو برام تعریف کن؟ گفتم دلتنگی همونه که هر روز صبح با روشن شدن هوا و باز شدن چشمات میاد سراغت! تو نادیده اش میگیری اما اون بی حرف باهات صبحانه میخوره ، درس میخونه ، کار میکنه ، عکس میگیره ، حرف میزنه ، مهمونی میره ، غذا درست میکنه و .. اما یه جایی موقع استراحت و تنهاییت ، گوشه‌ی تاکسی یا اتوبوس ، موقع مسواک زدن یا سر نماز ، .. خِرِت و میگیره و بغض میشه تو گلوت ، اشک میشه تو چشمات لرزش میشه تو دستات ، خشم میشه تو رفتارت و بهت میگه : من هنوز هستم ..! دلتنگی همون حسیه که ساعت ها میشینی و هزار تا دلیل و منطق برای خودت میاری که : به این دلیل و به اون دلیل نباید دلتنگ باشی ، اما درست یک ساعت بعد یه چیزی به دلت چنگ میزنه و میگه : تو بگو .! اما من که هنوز هستم .! دلتنگی همون حسی که کمرنگ میشه ، اما تموم نمیشه دلتنگی همونه که ازت یه ادم دیگه میسازه ، یه ادم جدید ، یه ادمی که هیچ شباهتی به روز های قبل از دلتنگی نداره ، یه ادمی که برای خودتم غریبست که چی شد ، چرا اینجوری شد؟ یه ادمی که یه روزی تیکه هاش و جمع کرده و بهم چسب زده و از جاش بلند شده و تصمیم گرفته سرد تر از قبل ، خشک تر از دیروز ، بی احساس تر از پارسال ، و محکم تر از گذشته قدم برداره .. و تو این راه کلی تشویق میشه و قدرتش تحسین میشه اما این وسط فقط خودشه که میدونه چقدر شکننده تر و نحیف تر از دیروز و پارسال و قبل شده .! دلتنگی چیز عجیبیه .. خیلی خیلی عجیب .!:) ناشناس
مناظره: قسمت اول. مناظره‌ی خانم محجوبی با خانم خوشگل‌نما سلام! وقت به خیر! خدمت خوانندگان محترم. بنده خنده رو هستم مجری برنامه مناظره ی بالاخره تا کی.؟ با حضور سرکار خانم وجیهه محجوبی که با حجاب کامل تشریف آورده اند و سرکار خانم آزیتا خوشگل‌نما، که بهتر بود پوشش بهتری می داشتند. به هر حال خیلی خوش آمدید. خانم محجوبی به قید قرعه شروع کننده مناظره ی امشب هستند بفرمایید. محجوبی : خدمت آزیتا خانم و مجریان برنامه و خوانندگان محترم سلام عرض می کنم. اولین سؤال بنده این است شما بی حجابی رو از کی شروع کردید؟ آزیتا : اوکی!بنده هم سلام دارم خدمت همگی. شنگول باشید! اولا بنده بی حجاب نیستم. یک دفه دیگه توهین کنید اون دکوری پک و پوزتون رو می ریزم به هم؛ بعدش باید بری صاف کاری. - بنده روسری دارم مثل شما؛ فقط روسری من وسط سرمه ، عرضشم پنج سانته؛ ولی دارم. بنده روسری رو دوست دارم. همیشه توی کیفم همه جا باهام هست. بنده مثل شما مانتو و شلوار دارم؛ فقط تنگ و کوتاهه، هم پارچه کم می بره، هم اقتصادیه؛ همچین کوتاه کوتاه هم نیستا، بکشیش تا بالای زانو می رسه. شلوار که دیگه مد نیست. ساپورت پامه. پاچه ی شلوار و آستین مانتومم کمی تا قسمتی کوتاهن. محجوبی :خانم آزیتا حجم بدنتون، ساق پا نصف موها و  گردنتون پیداست؛ همه می بینن زشته، سبک بازیه. آزیتا :  بدنمه چکارش کنم حجم داره خوب نبینن.  خر هم بدنش حجم داره آیا  باید بره خودش رو بپوشه؟ محجوبی : بلا نسبت آزیتا خانم بالاخره شما مسلمون هستید، از نظر اسلام شما بی حجاب هستید؛ شما سؤال رو جواب ندادید از کی بی حجابی رو شروع کردید؟   آزیتا : عه عه عه دوباره توهین کرد.آقای مجری بگید توهین نکنه و گرنه گیس و گیس کشی راه می ندازم. محجوبی :ببخشید از کی طرز لباس پوشیدن شما  و سر و گردن نپوشیدن شما این شکلی شد؟ آزیتا : مگه چه شکلی شده؟ خیلی هم خوب شده حسودیت می شه؟! هیشکی تحویلت نمی گیره تقصیر من چیه؟ مجری :آزیتا خانم لطفا جواب سؤال رو بدید؟ آزیتا : خب اولش سخت بود؛حس خیلی بدی داشتم، روم نمی شد؛ ولی با تشویق دوستان بالاخره روم شد و الان هم در خدمتم. محجوبی : پس قبول دارین که بی حجابی خلاف شرم و حیا است و بی حجاب شدن خیلی سخته. سؤال بعدیم اینه، آیا تا حالا کسی برات مزاحمت ایجاد کرده؟
مناظره:قسمت دوم. آزیتا : حیف برنامه زنده است و الا زنده‌ت نمی ذاشتم.چند بار بگم من بی حجاب نیستم. بله مزاحم داشتم؛ مثلا هر وقت خواستم کارتون تماشا کنم خواهرم زده شبکه ی دیگه محجوبی : توی کوچه و خیابون چی؟! آزیتا : نه خدا رو شکر! مردم هرچی بیشتر احترامم رو دارن. خصوص بعضی جوونهای هم وطن. بهم با خنده می گن :فدات شم قربون اون چشات شم اسیر اون ادات شم، ازم شماره می خوان، شماره می دن، می خوان رایگان سوار ماشینشون بشم اون هم مدل بالا، تا مقصد اسکورتم باشن. از همین تیپم که شما بی جهت بهش اعتراض داری، اونا چقدر تعریف می کنن. حتما شما رو کسی قبول نداره داری دق مرگ می شی؛ تازه بوق هم برام می زنن. محجوبی : عجب! که اینطور، پس مشخص شد مزاحم هم نداری. خانم محترم شما مسلمونید این چه وضعه که دارید؟ مگه می خواهی مجلس عروسی بری اینجور آرایش کردی؟ اسلام این کار شما رو حرام می دونه. آزیتا : خانم محجوبی چرا سلیقه خودتون رو به اسلام نسبت می دی ؟کجای تورات نوشته بی‌حجابی؟ ببخشیدا کم پوششی حرامه. محجوبی :  تورات نه قرآن آزیتا عه قرآنه.شرمنده مشکلات زندگی هوش و حواس که برا آدم نمی ذاره.  در کجای قرآن گفته حجاب  داشته باش،چادر و مقنعه و ووو ...این چیزایی که شما برا خودتون درست کردین. محجوبی : ببخشید شما قرآن می خونید؟ آزیتا : توی این بیست سال زندگیم خدا بهم توفیق داده یکی دوبار خوندن قرآن رو از دور دیدم. محجوبی :قبول باشه.چشم نخورید. بله در قرآن، سوره نور، آیه 31 و سوره احزاب آیه 59؛ خدا فرموده پوشش کامل داشته باشید، آرایش های خود را از دید نامحرم مخفی کنید. آزیتا: اینها برداشت شما از قرآنه. محجوبی :نه خواهر گلم! برداشت من نیست صریح آیه قرآنه. آزیتا : یعنی حالا با چند مثقال مو، گردن، دست و پای من، کرم و،ماتیک و سرخاب،مداد و سایه چشم من اسلام و قرآن  از بین میره؟ محجوبی :نه عزیزم! قرآن از بین نمی ره؛ متاسفانه خودت از بین می ری.  این همه برادران هم وطن تحویلت می گیرند  شوهرت هیچی نمی گه؟ آزیتا : من شوهر ندارم. ایشالا قسمت ما هم می شه.من با این آرایش و تیپ خوشگلم هنوز عروس نشدم.اون موقع کی میاد تو رو بگیره.لای ده متر پارچه خودت رو پیچیدی. محجوبی : من هم شوهر دارم و هم یک دختر ناز کوچولوی چادری دارم که وقتی چادر سرش می کنه عین فرشته ها می شه. آزیتا با گریه :  آقا من به مناظره ادامه نمی دم این خانم دنبال بهونه ای بود زندگی خودش رو توی سرم بزنه. ایشالا چادر پیچ بشی!!! قطع موقت برنامه ادامه دارد...  
یاد آن شاعر دلداده بخیر که دمادم میگفت ... خبر آمد خبری در راه است... سرخوش آن دل که از آن آگاه است... ولی ای کاش خبر می آمد که خدا میخواهد پرده از غیبت مهدیِ زمان بر دارد پرده از روزنه ی عشق و امید... پرده از راز نهان بردارد کاش روزی خبر آید که تسلای دل خلق خدا از فراسوی افق می آید مهدی، آن یوسف گم گشته ی زهرا و علی... از شب هجر به کنعان دلم می آید... . اللهم عجل لولیک الفرج. عیدمون خیلی مبارک 🌸🍃
مناظره: قسمت سوم مجری: سلام مجدد خدمت خوانندگان محترم.! مناظره‌ی بالاخره تا کی؟.  پشت صحنه خدا رو شکر اتفاق خاصی نیفتاد و با عذرخواهی خانم محجوبی به خیر گذشت؛ گرچه خانم خوشگل‌نما متوجه سوء تفاهم شدند. ادامه ی مناظره در خدمت خانم آزیتا خوشگل‌نما هستیم. آزیتا : مرسی!... سلام  خانم محجوبی! میشه بگین یک خانم تابستون گرما، چه جوری چادر بپوشه؟ یا موقع ورزش و کار کردن، آیا واقعا چادر دست و پا گیر نیست؟ محجوبی : ضمن عرض سلام خدمت خوانندگان محترم و آزیتا خانم. امیدوارم که این دفعه از صحبت های بنده ناراحت نشن. اگر گرما مجوز هر نوع پوششی باشه،باید فصل تابستون، نیروهای نظامی، کارگران، پزشکان، پرستاران، پلیس، کارگران شهرداری، کارمندان، وزرا، مسئولین بلند پایه، و کوتاه پایه، مامورین آتش نشانی، مغازه داران، کسبه، رستوران داران،مشاغل آزاد، اینها همه زیرپوش و شلوارک و دمپایی بپوشن؟ پس گرما مجوز هر پوشش نامناسب و خلاف شأن یک انسان نیست. چادر حجاب برتره و بسیاری از خانم های با حجاب تا به حال مشکلی نداشتن؛ چون چادر و شخصیت، ابهت،حیا و عفت رو دوست دارن؛ از طرفی متاسفانه! زن های بی حجاب زمستون هم حجاب ندارن؛ باید یه جورایی  خودشون رو به همه نشون بدن.این واقعا زشت نیست؟ خود کم بینی نیست؟ فضای ورزش غالبا زنانه است. مختلط نیست. بانوان محجبه ی ورزشکار صاحب مدال کشوری و جهانی در رشته های مختلف کم نیستند. ولی خانم های بی حجابِ تیتبش مامانیِ‌سگ بغل، نه مدال دارن نه کمال. خانم ها باید شغل های مناسب خود رو داشته باشند. اصل حفظ حجابه چه با چادر، چه چادر عبایی، چه مانتوی بلند. آیا خانمی که می خواد کار کنه حتما باید شلوار زخمی یا ساپورت و لباس تنگ و مانتوی جلو باز و کلی آرایش داشته باشه؟!!!  حتما باید سر و گردنش لخت باشه اصلا توی لباس تنگ و کوتاه مگه میشه کار کرد؟ سؤالم از آزیتا خانم اینه که اگر ان شاء الله ازدواج کنن  آیا راضی هست همسرشون در محل کار منشی داشته باشه که مثل خودش بی حجاب باشه ؟ آزیتا با گریه : دیدید آقای مجری؟دیدید؟ دوباره به ازدواج ختمش کرد. داره زندگیش رو توی سر من می زنه. تازه! دوباره به من بی حجاب هم گفت... واگذارت کردم به خدا.. دوباره قطع برنامه
مناظره:قسمت چهارم. مجری :سلام مجدد خدمت خوانندگان صبور و ارجمند! از اشکال فنی که در برنامه پیش آمد عرض پوزش دارم.! آزیتا :خانم محجوبی به ما گیر می دین؛ چون شما خشک مقدس ها، با زیبایی مخالفین. شما می خواین دخترها سیبیلو باشن، با صورت های کک مکک، خودشون رو لای پارچه سیاه بپبچن بیان توی خیابون؛ شایدم مذهبی نیستین، عقده ای هستین، خانواده‌تون قدیمی‌ان، نمی ذارن مثل ما آزاد باشین، حسودیتون میشه به ما گیر می دین؛ یا اینکه مثل من خوشگل نیستین، مجبورید خودتون رو توی چادر قایم کنین.  نمی خواستم این حقایق رو بگم چون هی زندگی تو زدی تو سرم، مجبورم کردی. خانم محجوبی: سلام مجدد! امیدوارم به خاطر ناراحتی آزیتا خانم،دوباره اشکال فنی پیش نیاد. آزیتا خانم! اولا آیا همه‌ی بی‌حجاب‌ها خوشگلن و همه چادری ها زشتن؟!!  آیا اگه یک زن زیبای چادری به یک خانم زشت بی‌حجاب، بگه حجابتو حفظ کن! داره حسودیش می شه؟! آیا اگه یک جوان مجرد یا مردی‌ که متاهله به بی حجاب نگاه می کنه به خاطر خوشگلیِ بی‌حجابه یا به خاطر چیز دیگست؟ یعنی آیا تنها به صورت بی حجاب نگاه می کنه یا به سر تا پاش؟ حالا اگر یک بی‌حجاب آرایشِ خودش رو پاک کنه بازم خوشگله؟! اگه بی‌حجاب خوشگله پس چرا این همه دبه رنگو روغن رو صورتش خالی می کنه؟ اصلا خوشگلی برای انسان تا کی موندگاری داره؟ اگه ملاک خوبی زن زیباییش باشه، پس در برابر خوشگل تر از خودش خوبی نداره. می تونم یک سؤال بپرسم که برنامه قطع نشه؟  بهت بر نمی‌خوره؟ اگه با همین تیپ ازدواج کنی، بعد از مدتی شوهرت عاشق زنی بشه که زیباتر تر از توست، اگه به اون زن بگی خودت رو بپوش تا امثال شوهر من امنیت اخلاقی و روانی داشته باشن،آیا تو خشک مقدس یا حسود یا عقده ای هستی؟ آزیتا :پس امثال تو از ترس شوهرت به ما گیر می دی؟ محجوبی : نه عزیزم! مردی که دوست داره زنش چادری باشه، پوشیده باشه،به خاطر ایمان و غیرتشه. نگاه به امثال تو نمی کنه؛ اگر چه خطر اون رو تهدید می کنه؛ اما اونی که با امثال تو ازدواج می کنه ایمان و غیرت نداره؛ نه اون به تو گیر میده و نه تو می تونی به اون گیر بدی.  یه نکته دیگه هم میگم که اگه قراره برنامه قطع بشه کلا قطع بشه...  آزیتا خانم شما سبیل تون رو کجا تراشیدین؟  کی تراشیده؟ آزیتا :عه! لابد می‌خواهی بری سبیلت رو بزنی... محجوبی: خدا رو شکر بنده سبیل ندارم. تا حالا هم یک چادری ندیدم سبیل داشته باشه؛ ولی شنیدم بی حجاب ها فقط به خاطر اینکه بهشون نگن سیبیلو بی حجاب شدن؛ یعنی قبول کردن که سبیل داشتن, رفتن تراشیدن. حالا به همه خودشون رو نشون می دن که یعنی ما سیبیلو نیستیم. راستی آزیتا خانم اگه پسری داشته باشی دوست داری عروست رو مرد نامحرم ببینه؟ مجری : آقا،دیگه نیازی به قطع برنامه نیست. 115 رو خبر کنید، بیاد آزیتا خانم رو ببره.... پایان  
انگار نتوانسته‌بودم افکار و خیال‌های شناور در ذهنم را کنترل کنم. آنها به ذهنم سرایت کرده‌ بودند. تصاویری درهم و نیمه‌تمام از دانشگاه، کودکی حبس‌ شده در تاریکی و لرزان، موهایی پریشان، راه‌پله‌ای طویل، بدون انتها و صدای خندهٔ خوفناک مردی‌ نامرئی؛ باعث شدند با فریاد از خواب بپرم. گاهی اوقات لحظاتی در زندگی پیش‌می‌آید که متوجه نمی‌شوی کجایی. یا چه زمانی از شب ‌یا روز است. چیزی را می‌دانی اما ذهنت گیج است. نمی‌توانی آن را توضیح بدهی. من هم سردرگم زمان بودم. انگار اتاق از سایه‌های غروب پر شده‌بود. مگر چقدر خوابیده‌بودم؟ جانمازم نزدیک پنجره جای همیشگی‌اش روی فرش پهن بود. چادر نمازم تا کنار تخت کش‌ آمده‌بود . شال روی سرم کنار پایهٔ تخت افتاده‌بود. صدای ریزش باران را در رویاهایم شنیده‌بودم؟ من که روی نظم اتاقم حساس‌‌بودم، چرایی و زمان این آشفتگی را به خاطر نمی‌آوردم. ساعت دیواری را نگاه کردم، هفت را نشان می‌داد. هفت شب یا هفت صبح؟ چند شنبه است؟ شنبه...شنبه... با خودم حرف‌زده‌بودم. حس می‌کردم گودالی زیر پایم یا شاید درونم است که دهان باز کرده تا مرا ببلعد... در این تغییر ناگهانی و غیرمنتظره‌ی احساسی چطور با استادم که دیگر تنها استاد نبود،روبه‌رو شوم؟ حضور نامرئی‌اش هم دست از سرم برنمی‌داشت. با دنیای واقعی که از آن فراری بودم روبه‌رویم می‌کرد. او وجود داشت. راهی که پیش پایم بود می‌بایست طبق دستورات می‌رفتم. برای آگاهی از زمان به‌طرف پنجره رفتم. پرده‌ی ضخیم طلایی اما نرم را کنار زدم؛ شیشه خیس بود. آسمان لباسی از بهترین رنگ خاکستری و بهترین جنس ابر، یعنی باران‌زا پوشیده بود. زمین هم خیس بود.کنار جدول‌های دور پارک کوچک مجتمع که از طبقه سوم دیده می‌شد گودال‌های کوچک آب جمع شده‌بود. صدای باران را در خواب ندیده‌بودم؛ زیر لب زمزمه کردم: اگه بارون واقعیه پس ساعت ۷ صبحه امروز هم شنبه. بنیامین ساعت ۶ و ۳۰ دقیقه باید می‌رفت با این نتیجه‌گیری خودمانی به سمت در دویدم. در را با شدت باز کردم؛ تقریباً پریدم وسط هال. اطهره روی مبل راحتی روبه‌رویم نشسته‌بود، یکه خورد وکتابی که در دست داشت افتاد روی فرش فیروزه‌ای سفید جلوی پایش _داداش رفت؟ چرا هیچی به من نگفت؟ چرا برای نماز بیدارم نکردین؟ من امروز کلاس داشتم دیرم شده. زن داداش من اصلاً نمی‌دونم الان چی‌کار باید بکنم ؟ دیشب دیر خوابیدم؟ امروز چرا این ریختیه؟ از نگرانی نمی‌فهمیدم دارم چه می‌گویم. اطهر از جایش بلند شد بدون این‌که کتاب را بردارد با خون‌سردی به سمتم آمد. بازویم را گرفت، روی مبل راحتی نشاند؛ کنارم نشست. _سلام...! صبح بخیر. آروم باش. درحالی‌که مشخص بود به‌سختی جلوی خنده‌اش را گرفته، گفت: _اولاً حسنی خانم امروز جمعه‌ست. دوماً مکتب‌خونه تعطیله. سوماً بنیامین با پسرا رفتن مسجد دعای ندبه. الان فقط من هستم و تو. حرف‌های زن داداش آبی بود روی آتش‌ سردرگمی و تنش درونم. رنگ به چهره‌ام برگشت.ضربان قلبم منظم شد. نفس راحتی کشیدم. _ پاشو بریم با هم یه چایی عروس خواهرشوهری بخوریم. شاید بخواهی یه گپ دوستانه هم بزنیم. از این‌که نمی‌بایست آن روز را دانشگاه می‌رفتم ذوق‌مرگ شده بودم. _ زن داداش، چایی که گفتی رو خودت درست کردی؟ نکنه با طعم قجری درستش کردی؟ ببین اصلاً من روزه‌ام. درحالی‌که می‌خندید گفت: _پاشو این‌قدر نمکدون بازی از خودت در نیار حق با بنیامینه؛ معلومه محمد تو حاضرجوابی به عمه‌اش اصلا نرفته! _از حسنی خانم و مکتب‌خونه معلومه شما زن‌داداش مهربون‌ هم هیچ دخالتی نداشتی... پشت میز آشپزخانه نشستیم. اطهره چای خوش‌رنگی را جلویم گذاشت. _نترس کار بنیامینه شکر رو من ریختم ریختم بخوری سر صبحی شیرین شی...
دانا: «مولی امیرالمؤمنین علیه‌السلام»: شیئانِ لایوُزَنُ ثوابُهُما: العَفُو و العدلُ. دو چیز است که (عظمت) ثواب آن‌ها قابل ارزیابی نیست: یکی عفو و اغماض و دیگری عدل و انصاف. (فهرست غرر، ص ٢٥٢) من خطا کردم خطا کارم به دنیا و هوایش دادم افسارم طلب دارم عزیزمن حلالم کن حلالم کن که من چشم در راهم 😭😭😭 عرض سلام و احترام خدمت همه ی دوستان و بزرگوارانم طاعات شما قبول درگاه حق. کلامی و اگر حقی از شما برگردن بنده هست عاجزانه حلالیت میطلبم.🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃اشهد انَّ مولا امیرالمؤمنین علیَّ ولی الله.... گویند علی می‌زده صد وصله به کفشش/ ای کاش دل خسته من کفش علی بود...💔😭
فقط ما آدمها یا وسایلمون نیاز به مراقبت ندارند. حرف...حرفهامونم نیاز به مراقبت دارند.‌ می‌پرسی چطور؟ حرف که می‌زنیم دست دارند، دستهای بلندی که گاهی وقتا گلویی رو فشار میدن و نفسی رو میگیرند. حرف...حرفهامون پا دارند! پاهایی که جاشون رو روی دلی می‌گذارند و برای همیشه باقی می‌مونن. حرف....حرفهایی که می‌زنیم چشم دارند! چشمهای سیاهی که گاهی به چشمهای دیگران نگاه می‌کنند و اونها رو در شرمی بیکران فرو می‌برن. پس... پس مراقب حرفهایی که می‌زنیم باشیم چون سنجیده و بجا حرف زدن از سکوت دشوارتره.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد از دیدن این کلیپ فهمیدم پراید بین این ماشینها، افسرده است. وقتی با مانع برخورد می‌کنه، کلا میره تو‌خودش😁
سناتورهای آمریکایی خواستار توقیف محموله‌های نفت ایران شدند 🔻گروهی از نمایندگان سنای آمریکا با اشاره به افزایش صادرات نفت ایران، از بایدن خواستند اجازۀ توقیف محموله‌های نفتی ایران را صادر کند. 🔻این نامه به ابتکار «جونی ارنست»، سناتور جمهوری‌خواه و «ریچارد بلومنتال» تنظیم شده و ۱۰ سناتور دیگر آن را امضا کرده‌اند./ فارس @FarhikhteganOnlin _____________________ پ.ن : یکی نیست بگه جونمرگ شده بتمرگ‌ زر نزن .... اینورا پیداتون بشه میتمرگوننتون.اینبار پوشک اندازه شما موجود نیستا ...😅
بفرستم واسه این جونی جون دردش به جون جو (بایدن )جونش نبوغ رو حظ می‌کنید😊
بهانه هر چند باور کوچ ستاره سخت است هر چند آدمها از جنس غبارند و غبارها از جنس غم و هر چند این روزها شعر سکوت را نمی توان از بر کرد اما تمام بودن پنجره، به بهانه ایست بهانه ای برای ماندن، ماندنی سپید و باید بود،به بهانه زندگی و سرود،به بهانه تنهایی و شکفت،به بهانه خورشید و روزی که باد همه بهانه ها را برد باز هم، باید بود،به بهانه بودن و سرود،به بهانه سرودن و شکفت،به بهانه شکفتن این را آیینه به من گفت وقتی دنبال بهانه ای برای نگاه بودم و باید بود و نبود....
راه های شناخت بیماری بدن نمایی تست های مربوطه روان شناسی : اصلا ببینید روان موانی دارد؛ اگر دارد، خوشبختانه هنوز مراحل اولیه ی بیماری است.احتمال درمانش هست . ولی، مراقب خود باشید و براش دعا کنید! سی تی اسکن، شاید مغز نداشته باشد یا پوک شده باشد . اگر مغز نداشته باشد خطری است. براش دعا کنید ! آزمایش های رفتاری : به او بگویید: خانم،قسمتی از موهاتون نمایانه. اگر روسری‌اش را برداشت بیماری پیشرفت کرده است براش دعا کنید! اگر روسری ندارد، به او بگویید: لطفا روسری سرتون کنید! اگر یقه‌اش را هم باز کرد بی خیالش بشوید‌ برای خودتون دعا کنید!
نکات ایمنی، هنگام نصیحت کردن بی حجاب با فرهنگ : حتی المقدور در نصیحت کردن بی حجاب، احتیاط لازم را بکار ببرید. فاصله ی خود را برای فرار رعایت کنید. جعبه‌ ی کمک های اولیه، باند، چسب و بتادین با خود داشته باشید . وصیت نامه خود را قبلا بنویسید. اگر از فحش های آبدار بدتان می آید،دو قطعه پنبه را در گوش فرو کنید . جسپر حفاظتی حتما با خود داشته باشید . اگر بی حجاب با دست خالی خواست به شما حمله کند، آغوش خود را برای صلح و آرامش و پرهیز از خشونت برایش باز کنید؛ به شرط آنکه همسرتان خبر نشود.و گر نه باید به آغوش عزرائیل پناه ببرید. اگر احساس خطر کردید، نصیحت را کنار گذاشته چ،مانند مسئولین محترم، در مقابل آنها، احترام ویژه گذاشته و تا کمر خم شوید و بگذارید از شما سان ببیند . اگر راضی نشد، حتما چند بار بی حجاب را ببینید و بخوانید: چه خوشگل ،چه خوشگل چه، خوشگل شدی امشب .... اگر پول مول ندارید با سرعت محل را ترک کنید.
چاخ مکن بخر کسی، اول خودت دوم کسی . ببخشید زبان عبریه .... ما خاخام های خونخوار خرساییلی ها، خدایی خیلی سخت خسته ،سوخته ، خاکشیر،خاکستر و خوار شدیم. آخ ! در رختخواب خواب بودیم، در تاریخ هفت اکتبر، ساروخ ها همه جایمان را سوراخ کردند. آخ! بعد خفتمان کردند.از زیر خاک خماس، روی خاک خماس ،دریا خماس، هوا خماس می آمد. خیلی خفن اختشاش شد خلاصه خیلی خسارت خوردیم آخخخ!!!! خرساییل هم، خانم ها ، سالخوردگان و خرد سالان غزه را با فسفر سوخت و خاکستر کرد. آخر خرساییل زورش به خماس نمی رسد. خرساییل پاخسال در ایران اختشاش کرد؛ خانم ها لخت پخت بشوند. چون پخته بودند،لخت نشدند. خیلی نشد که ما خرساییلی‌ها، خام، لخت شدیم. حالا هم مثل خر تو گل گیر کردیم . دیگر کسی از خورخورهایمان نمی ترسد https://eitaa.com/dast_neveshtehaye_dana
🔺 امتحان 🔺 ادعایش زیاد بود... پیوسته از تقویت «اراده» ، «مدیتیشن» و«درون آگاهی» حرف می زد، و از دوره ها و کلاسهای«موفقیت» سخن می گفت. گفتم : هرگاه حریف این زبان کوچک شدی، هرگاه دورۂ «تمرین سکوت» راگذراندی ، هرگاه درکلاس«ادب» ثبت نام کردی، هرگاه «بجا سخن گفتن»را آموختی، هرگاه توانستی از عیبجوئی دیگران بپرهیزی ، منفی نبافی وبذر ناامیدی نباشی، مالک نگاه و زبانت باشی ، از نقل و پخش هرچه می شنوی دست برداری، هرچه را آقای«می گویند» گفت،نپذیری ، از خودنمایی وخود ستایی دست بکشی، از تحقیر دیگران اجتناب کنی، از سرکشی به کانال های آنچنانی پرهیز کنی، از چشم چرانی چشم بپوشی، از گوش دادن به غیبت بپرهیزی ، ازلذّت بردن از تهمت ودشنام ، رها شوی، از سیاه نمایی وشایعه پراکنی دست برداری، از نقش بازی کردن وفریب دادن صرفنظر کنی، در مقابل پول و درآمد حرام، نلغزی، برای دریافت رشوه، وسوسه نشوی، برای پیشبرد کارخود ، دروغ نگویی، رابطه راجایگزین ضابطه نسازی، تخلّف را زرنگی نشماری ، از لاف زدن و دروغ بافتن حذر کنی ، نیرنگ وحقّه را هوشمندی ندانی، دهانت را به «ادّعا» و «شعار» باز نکنی، در فضای مجازی ایمانت را به حرّاج نگذاری، «مجاز» را«حقیقت» نپنداری ، ذهنت رادرمقابل دروغ، عایق بندی کنی، دربرابر«گوگل» تابع وتسلیم محض نباشی، به حرف مخالفان،بیش از خودی ها بها ندهی، «ماه» رابا «ماهواره» اشتباه نگیری، «شایعه» را«خبر» نپنداری ، راست و دروغ را قاطی نکنی ، واکسن« ضدّ ریا» تزریق کنی ، ارزش«خود» را ناچیز نبینی، «عینک آمریکایی» را از چشمت برداری، «سمعک انگلیسی» را ازگوشت بیرون آوری، مرغ همسایه را غاز ندانی، خلاقیت وتوانمندیهای هموطنانت رامسخره نکنی، خودت را محور عالم و«دانای کلّ» ندانی، فکر وفهم خود راازهمه بهترودرست تر نشماری، زبانت را ازگفتن «هرچیز» حفظ کنی، بتوانی حسد و بدبینی را از دلت بیرون کنی، فقط ضعف هاواشتباهات مردم را نبینی، «نور» را هم در دل«ظلمت» بنگری ، حق را از باطل تشخیص دهی ، « ما می توانیم» راباور کنی ، ازخوبیهای دیگران هم تعریف کنی، چشم دیدن موفقیت دیگران راهم داشته باشی، در اظهار نظر، شتاب نکنی ، بی مدرک و دلیل، حرف نزنی، ضعف هاراصدبرابر جلوه ندهی، ازاستناد به رسانه های مخالف بپرهیزی، نقدسازنده را باکینه وتخریب،عوضی نگیری، درقضاوت هایت، «انصاف»داشته باشی، و....بتوانی کارنامه «قبولی» بگیری ... آن وقت می توانی «ادّعا» داشته باشی . 🖋 «جواد محدثی»
درود بر همه اعضا‌ی محترم گروه الاقیانوس. اما اندر احوالات صدرا ابن حاج حسن ابن آدم...عضو چندمین امنیتیِ اقیانوس‌ها؛ مدتی است، حالات ایشان، چون حالات ِ بوروس‌لی بنِ آدم شده‌است. بوروس‌لی گونه در نظرها مجسم گردیده‌اند. اعضا در انتخاب آتیِ وی سخت پریشان احوالند. به دوئل پرداخته، به دو شقه نامساوی تقسیم شده‌اند. هر کدام، از دیگر بانوی رمان تبری جسته‌اند . مهلتی بایستی تا خون شیر شود و بخت یکی از آنها گشوده شود. ان شاءالله با اشارت ِ گوشه چشمیِ صدرا الاامنیه، غنچه‌های منتظر مانده شکفته شود. فقط، باید منتظر بود تا کی، کاتب اعظم، هیام بانوی گرانقدر، با نکته‌های نغز و دلچسب به صیقل ارواح منتظرانِ این گروه بپردازند. اعضای پیگیر این رمان پرثمر و حامی این دو پری‌دخت که بنده می‌شناسم به این زودی ها صحنه را خالی نمی‌کنند.بیدی نیستند به این بادها بلرزند. بدانید و اگاه باشید! اگر جبهه را خالی کنید، منتظرِ عواقب سخت آن از طرف صدراییون یا هیچیونِ متعصب باشید. حداقل مجازاتتان تابع تصمیم بانوی کاتب اعظم خواهید بود. لذا مسلسل خودکار مجازیخود را کماکان به سوی گروه بگیرید و هر لحظه که عشقتان کشید، شلیک کنید.
یادش بخیر حمام هم حمام های قدیم. هر صبح جمعه مادرم بغچه لباس من و پدرم را می بست، من بعنوان بغچه کش، همراه پدر به حمام عمومی می‌رفتم... بزرگتر ها دثار از تن بیرون می آوردند؛ شعار بر میخ دیوار می کشیدند؛ازار می بستند و مشغول حمام می شدند. ما هم بدون ازار، همچون لحظه تولد از مادر،زیر کیسه و روشور لایه لایه پوست می انداختیم... خلاصه! چون کودکان اتیوپی می رفتیم؛ چون طفلکان روم بیرون می آمدیم. هنوز یک نصفه روز نگذشته بود که دوباره چهره ها همان چهره اطفال سودان شمالی بود و کف پا ها چون کف پاهای چریک های طالب در کوههای قندهار افغانستان. 😁
کپی برداری با ذکر نام نویسنده مجاز است